- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
سر میز صبحانه همهمون بودیم ولی من همش توی خودم بودم و خواب دیشب اعصابم رو خراب کرده بود.
(تو آخرش روانیم میکنی دختر! حتی تو خواب هم من رو حرص میده)
تانیا ریلکس صبحونه میخورد!
بعد از خوردن صبحانه رفتم بالا که حاضر بشم و مامان رو برسونم. بعد از اینکه مامان حاضر شد با هم رفتیم بیرون. ولی یادم اومد سوئیچ ماشین رو از تانیا نگرفتم. اومدم داخل که سوئیچ رو ببرم. داشت ظرفها رو میشست و میز صبحونه رو مرتب میکرد.
-میگم یادم رفت سوئیچ رو ببرم میشه بديش؟
در همون حین ظرف شستن بدون اینکه برگرده گفت :
-توی سبد روی میزه برشدار.
رفتم سوئیچ رو برداشتم و اومدم بیرون با مامان سوار ماشین شدیم. دست بردم سمت سیستم ماشین:
(آخرش قشنگه
وقتی دست تکون میدی و
این دله که تنگه
اونو با دست نشون میدی و
اون شبای بعدش...)
زدم بعدی
(به تقویمت نگاه کردی؟
به این روزای تکراری؟
به احساسی که تونستی
ازش چشماتو برداری
نمیفهمی که تو س*ی*ن*هام
چه آه س*ی*ن*ه سوزیه؟
به تقویمت نگاه کردی؟
نگاه کردی چه روزیه؟
به دنیای بدون من خداروشکر برگشتی!
چه رفتاری و دیدی که
از این دیوونه نگذشتی !)
... اَه چشه این خواننده؟
زدم بعدی آهنگ( ploua) بود؛
دوباره خواستم ردش کنم که مامان یهو گفت :
چته پسر؟کم دستکاری کن آهنگ رو! حرفت رو بزن. قرار بود با من حرف بزنی.
(عجب جو سنگینیه. خوبه کلاً دو نفریم.)
نفسم رو صدا دار دادم بیرون و گفتم :
-مامان؟
-جانم
-میشه یه کاری برام بکنی؟
-تا چی باشه!
-تانیا به حرف من گوش نمیده. فکر میکنه باهاش خصومتی چیزی دارم یا زور میگم.
-مگه چی گفتی؟
-میگم دورِ این پسردایی اوینا زیاد نپلکه آدم جالبی نیست!
-چه چیزها! همینم مونده برگردم به دختره بگم با کی بیاد با کی بره، چیکار کنه چیکار نکنه!
-آخه آدم خوبی نیست.
-مگه تو خدایی که بگی کی خوبه کی بده؟
- نیستم ولی...
- پسرم! تانیا خودش عقل و شعور داره. بچه پنج ساله نیست که من بگم چی میخواد چی نمیخواد چی درسته چی غلط!
- من نگفتم هر کاری! میگم بگین کمتر با اون پسره گرم بگیره همین!
مامان اخم شیرینی کرد و گفت :
-پدر سوخته! فکر کردی با دختربچه طرفی؟ خوبه مامانتم! اصل حرفت رو بزن! چی میخوای بگی؟ اینها همش واسه حاشیه است!
سکوت کردم چون مونده بودم میخوام چی بگم.
-گیر کرده؟
-ها؟
-ها نه و بله! میگم گیر کرده ؟
-چی گیر کرده؟
- گلوت! پیشش گیر کرده؟
لبخند زدم ولی خوردمش!
-حالا هر چی!
-از اول همین رو بگو کلک! پس رگ ایرانیت گل کرده.
-اصلاً اینی که میگی. حالا بهش بگو دیگه.
مامان قاطع و جدی گفت:
-گفتم که نه! خودت سُر و مور و گنده بعد منه پیرزن برم بگم؟ از این خبرها نیست. خودت میگی!
-خب آخه من هر موقع که به تانیا یه چیزی میگم گارد میگیره ! همش میگه من کارهای نیستم!
-نه نگفتی!
- چرا مامان گفتم هزار بار گفـ...
-چی گفتی؟ گفتی دوستش داری؟
-نه خب... ولی... آخه رفتارم این رو نشون میده. نمیده؟
مامان طلبکارانه نگاهم کرد و گفت :
-چرا فکر میکنی تانیا غیب گوئه؟ گفتن این جمله چهقدر زمان میبره ؟ اصلاً مگه بالأخره نباید به عشقت اعتراف کنی؟
-آخه...
مامان که از حرفهام کلافه شده بود گفت :
-کم آخه و اما بیار! همین که گفتم. نه اعصاب خودت رو خورد کن نه اون دختر... کمتر هم رو مخ من راه برو. من هیچ کمکی نمیکنم. بزرگت کردم، تا این سن ساپورتت کردم که الان خودت مستقل باشی.
-ولی مامان...
-حرف نباشه. حواست رو بده به رانندگیت!
***
(تانیا)
دستم رو خشک کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. صدای زنگ گوشی رو که شنیدم قدمهام رو تندتر کردم. به اتاق که رسیدم رفتم گوشی رو برداشتم؛ امیرسام بود!
خوب شد ماکان نیست وگرنه الان دوباره قشقرق درست میکرد. این بشر معلوم نیست چشه؟
گوشی رو وصل کردم:
-سلام!
-سلام خوبی؟
-مرسی ممنون.
-چهخبرها؟
-هیچی والا سلامتیت. خبری نیست.
-میگم میشه یه کاری ازت بخوام؟
با تعجب گفتم :
-تا چی باشه.
-میشه بیای بیرون باهات حرف بزنم؟
-مگه الان نمیتونی بگی همین جا بگو دیگه!
-نه زیاده! پشت تلفن نمیشه.
-حالا کجا بیام؟
-یه کافی شاپ بریم خوبه؟
-باشه میام!
-مرسی. پس لوکیشن رو برات میفرستم.باشه منتظرم.
-مرسی که میای.
-خواهش میکنم .
و قطع کردم.
یه نگاه تو آینه کردم(مگه میخواد چی بگه؟)
شونهایی بالا انداختم و رفتم سمت کمد که حاضر شم... .
(تو آخرش روانیم میکنی دختر! حتی تو خواب هم من رو حرص میده)
تانیا ریلکس صبحونه میخورد!
بعد از خوردن صبحانه رفتم بالا که حاضر بشم و مامان رو برسونم. بعد از اینکه مامان حاضر شد با هم رفتیم بیرون. ولی یادم اومد سوئیچ ماشین رو از تانیا نگرفتم. اومدم داخل که سوئیچ رو ببرم. داشت ظرفها رو میشست و میز صبحونه رو مرتب میکرد.
-میگم یادم رفت سوئیچ رو ببرم میشه بديش؟
در همون حین ظرف شستن بدون اینکه برگرده گفت :
-توی سبد روی میزه برشدار.
رفتم سوئیچ رو برداشتم و اومدم بیرون با مامان سوار ماشین شدیم. دست بردم سمت سیستم ماشین:
(آخرش قشنگه
وقتی دست تکون میدی و
این دله که تنگه
اونو با دست نشون میدی و
اون شبای بعدش...)
زدم بعدی
(به تقویمت نگاه کردی؟
به این روزای تکراری؟
به احساسی که تونستی
ازش چشماتو برداری
نمیفهمی که تو س*ی*ن*هام
چه آه س*ی*ن*ه سوزیه؟
به تقویمت نگاه کردی؟
نگاه کردی چه روزیه؟
به دنیای بدون من خداروشکر برگشتی!
چه رفتاری و دیدی که
از این دیوونه نگذشتی !)
... اَه چشه این خواننده؟
زدم بعدی آهنگ( ploua) بود؛
دوباره خواستم ردش کنم که مامان یهو گفت :
چته پسر؟کم دستکاری کن آهنگ رو! حرفت رو بزن. قرار بود با من حرف بزنی.
(عجب جو سنگینیه. خوبه کلاً دو نفریم.)
نفسم رو صدا دار دادم بیرون و گفتم :
-مامان؟
-جانم
-میشه یه کاری برام بکنی؟
-تا چی باشه!
-تانیا به حرف من گوش نمیده. فکر میکنه باهاش خصومتی چیزی دارم یا زور میگم.
-مگه چی گفتی؟
-میگم دورِ این پسردایی اوینا زیاد نپلکه آدم جالبی نیست!
-چه چیزها! همینم مونده برگردم به دختره بگم با کی بیاد با کی بره، چیکار کنه چیکار نکنه!
-آخه آدم خوبی نیست.
-مگه تو خدایی که بگی کی خوبه کی بده؟
- نیستم ولی...
- پسرم! تانیا خودش عقل و شعور داره. بچه پنج ساله نیست که من بگم چی میخواد چی نمیخواد چی درسته چی غلط!
- من نگفتم هر کاری! میگم بگین کمتر با اون پسره گرم بگیره همین!
مامان اخم شیرینی کرد و گفت :
-پدر سوخته! فکر کردی با دختربچه طرفی؟ خوبه مامانتم! اصل حرفت رو بزن! چی میخوای بگی؟ اینها همش واسه حاشیه است!
سکوت کردم چون مونده بودم میخوام چی بگم.
-گیر کرده؟
-ها؟
-ها نه و بله! میگم گیر کرده ؟
-چی گیر کرده؟
- گلوت! پیشش گیر کرده؟
لبخند زدم ولی خوردمش!
-حالا هر چی!
-از اول همین رو بگو کلک! پس رگ ایرانیت گل کرده.
-اصلاً اینی که میگی. حالا بهش بگو دیگه.
مامان قاطع و جدی گفت:
-گفتم که نه! خودت سُر و مور و گنده بعد منه پیرزن برم بگم؟ از این خبرها نیست. خودت میگی!
-خب آخه من هر موقع که به تانیا یه چیزی میگم گارد میگیره ! همش میگه من کارهای نیستم!
-نه نگفتی!
- چرا مامان گفتم هزار بار گفـ...
-چی گفتی؟ گفتی دوستش داری؟
-نه خب... ولی... آخه رفتارم این رو نشون میده. نمیده؟
مامان طلبکارانه نگاهم کرد و گفت :
-چرا فکر میکنی تانیا غیب گوئه؟ گفتن این جمله چهقدر زمان میبره ؟ اصلاً مگه بالأخره نباید به عشقت اعتراف کنی؟
-آخه...
مامان که از حرفهام کلافه شده بود گفت :
-کم آخه و اما بیار! همین که گفتم. نه اعصاب خودت رو خورد کن نه اون دختر... کمتر هم رو مخ من راه برو. من هیچ کمکی نمیکنم. بزرگت کردم، تا این سن ساپورتت کردم که الان خودت مستقل باشی.
-ولی مامان...
-حرف نباشه. حواست رو بده به رانندگیت!
***
(تانیا)
دستم رو خشک کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. صدای زنگ گوشی رو که شنیدم قدمهام رو تندتر کردم. به اتاق که رسیدم رفتم گوشی رو برداشتم؛ امیرسام بود!
خوب شد ماکان نیست وگرنه الان دوباره قشقرق درست میکرد. این بشر معلوم نیست چشه؟
گوشی رو وصل کردم:
-سلام!
-سلام خوبی؟
-مرسی ممنون.
-چهخبرها؟
-هیچی والا سلامتیت. خبری نیست.
-میگم میشه یه کاری ازت بخوام؟
با تعجب گفتم :
-تا چی باشه.
-میشه بیای بیرون باهات حرف بزنم؟
-مگه الان نمیتونی بگی همین جا بگو دیگه!
-نه زیاده! پشت تلفن نمیشه.
-حالا کجا بیام؟
-یه کافی شاپ بریم خوبه؟
-باشه میام!
-مرسی. پس لوکیشن رو برات میفرستم.باشه منتظرم.
-مرسی که میای.
-خواهش میکنم .
و قطع کردم.
یه نگاه تو آینه کردم(مگه میخواد چی بگه؟)
شونهایی بالا انداختم و رفتم سمت کمد که حاضر شم... .
آخرین ویرایش: