جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,967 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
سر میز صبحانه همه‌مون بودیم ولی من همش توی خودم بودم و خواب دیشب اعصابم رو خراب کرده بود.
(تو آخرش روانیم می‌کنی دختر! حتی تو خواب هم من رو حرص میده)
تانیا ریلکس صبحونه می‌خورد!
بعد از خوردن صبحانه رفتم بالا که حاضر بشم و مامان رو برسونم. بعد از این‌که مامان حاضر شد با هم رفتیم بیرون. ولی یادم اومد سوئیچ ماشین رو از تانیا نگرفتم. اومدم داخل که سوئیچ رو ببرم. داشت ظرف‌ها رو می‌شست و میز صبحونه رو مرتب می‌کرد.
-میگم یادم رفت سوئیچ رو ببرم میشه بديش؟
در همون حین ظرف شستن بدون این‌که برگرده گفت :
-توی سبد روی میزه برش‌دار.
رفتم سوئیچ رو برداشتم و اومدم بیرون با مامان سوار ماشین شدیم. دست بردم سمت سیستم ماشین:
(آخرش قشنگه
وقتی دست تکون میدی و
این دله که تنگه
اونو با دست نشون میدی و
اون شبای بعدش...)
زدم بعدی
(به تقویمت نگاه کردی؟
به این روزای تکراری؟
به احساسی که تونستی
ازش چشماتو برداری
نمی‌فهمی که تو س*ی*ن*ه‌ام
چه آه س*ی*ن*ه سوزیه؟
به تقویمت نگاه کردی؟
نگاه کردی چه روزیه؟
به دنیای بدون من خداروشکر برگشتی!
چه رفتاری و دیدی که
از این دیوونه نگذشتی !)
... اَه چشه این خواننده؟
زدم بعدی آهنگ( ploua) بود؛
دوباره خواستم ردش کنم که مامان یهو گفت :
چته پسر؟کم دست‌کاری کن آهنگ رو! حرفت رو بزن. قرار بود با من حرف بزنی.
(عجب جو سنگینیه. خوبه کلاً دو نفریم.)
نفسم رو صدا دار دادم بیرون و گفتم :
-مامان؟
-جانم
-میشه یه کاری برام بکنی؟
-تا چی باشه!
-تانیا به حرف من گوش نمیده. فکر می‌کنه باهاش خصومتی چیزی دارم یا زور میگم.
-مگه چی گفتی؟
-میگم دورِ این پسردایی اوینا زیاد نپلکه آدم جالبی نیست!
-چه چیزها! همین‌م مونده برگردم به دختره بگم با کی بیاد با کی بره، چی‌کار کنه چی‌کار نکنه!
-آخه آدم خوبی نیست.
-مگه تو خدایی که بگی کی خوبه کی بده؟
- نیستم ولی...
- پسرم! تانیا خودش عقل و شعور داره. بچه پنج ساله نیست که من بگم چی می‌خواد چی نمی‌خواد چی درسته چی غلط!
- من نگفتم هر کاری! میگم بگین کمتر با اون پسره گرم بگیره همین!
مامان اخم شیرینی کرد و گفت :
-پدر سوخته! فکر کردی با دختربچه طرفی؟ خوبه مامانت‌م! اصل حرفت رو بزن! چی می‌خوای بگی؟ این‌ها همش واسه حاشیه است!
سکوت کردم چون مونده بودم می‌خوام چی بگم.
-گیر کرده؟
-ها؟
-ها نه و بله! میگم گیر کرده ؟
-چی گیر کرده؟
- گلوت! پیش‌ش گیر کرده؟
لبخند زدم ولی خوردمش!
-حالا هر چی!
-از اول همین رو بگو کلک! پس رگ ایرانی‌ت گل کرده.
-اصلاً اینی که میگی. حالا بهش بگو دیگه.
مامان قاطع و جدی گفت:
-گفتم که نه! خودت سُر و مور و گنده بعد منه پیرزن برم بگم؟ از این خبرها نیست. خودت میگی!
-خب آخه من هر موقع که به تانیا یه چیزی میگم گارد می‌گیره ! همش میگه من کاره‌ای نیستم!
-نه نگفتی!
- چرا مامان گفتم هزار بار گفـ...
-چی گفتی؟ گفتی دوستش داری؟
-نه خب... ولی... آخه رفتارم این رو نشون میده. نمی‌ده؟
مامان طلبکارانه نگاهم کرد و گفت :
-چرا فکر می‌کنی تانیا غیب گوئه؟ گفتن این جمله چه‌قدر زمان می‌بره ؟ اصلاً مگه بالأخره نباید به عشقت اعتراف کنی؟
-آخه...
مامان که از حرف‌هام کلافه شده بود گفت :
-کم آخه و اما بیار! همین که گفتم. نه اعصاب خودت رو خورد کن نه اون دختر... کمتر هم رو مخ من راه برو. من هیچ کمکی نمی‌کنم. بزرگت کردم، تا این سن ساپورتت کردم که الان خودت مستقل باشی.
-‌ولی مامان...
-حرف نباشه. حواست رو بده به رانندگیت!
***
(تانیا)
دستم رو خشک کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. صدای زنگ گوشی رو که شنیدم قدم‌هام رو تندتر کردم. به اتاق که رسیدم رفتم گوشی رو برداشتم؛ امیرسام بود!
خوب شد ماکان نیست وگرنه الان دوباره قشقرق درست می‌کرد. این بشر معلوم نیست چشه؟
گوشی رو وصل کردم:
-سلام!
-سلام خوبی؟
-مرسی ممنون.
-چه‌خبرها؟
-هیچی والا سلامتیت. خبری نیست.
-میگم میشه یه کاری ازت بخوام؟
با تعجب گفتم :
-تا چی باشه.
-میشه بیای بیرون باهات حرف بزنم؟
-مگه الان نمی‌تونی بگی همین جا بگو دیگه!
-نه زیاده! پشت تلفن نمیشه.
-حالا کجا بیام؟
-یه کافی شاپ بریم خوبه؟
-باشه میام!
-مرسی. پس لوکیشن رو برات می‌فرستم.باشه منتظرم.
-مرسی که میای.
-خواهش می‌کنم .
و قطع کردم.
یه نگاه تو آینه کردم(مگه می‌خواد چی بگه؟)
شونه‌ایی بالا انداختم و رفتم سمت کمد که حاضر شم... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
خیلی ساده سریع حاضر شدم اولاً حوصله تیپ زدن نداشتم و دوماً جای مهمی که نمی‌خواستم برم می‌خوام برم ببینم شازده چی میگه اومدم پایین یهو یادم اومد که سوئیچ دادم به ماکان که زن‌عمو رو برسونه.
(الان باید اسنپ بگیرم یعنی؟)
اصلاً حوصله ندارم.
(همون زنگ می‌زنم خودش بیاد دنبالم.)
بعد از دومین بوق برداشت.
-الو
-سلام.
-سلام خوبی.
-مرسی.میگم ببین من ماشینم دست ماکانه باید خودت بیای دنبالم.
_باش فقط آدرس رو برام بفرست.
-باشه الان که قطع کردم برات می‌فرستم .
- پس من راه می‌افتم. فعلاً.
و لوکیشن رو براش فرستادم.
من لم داده بودم روی مبل و توی مجازی می‌چرخیدم، بعد از یه ربع اومد.
بعد از این‌که سوار شدم باهام احوال‌پرسی کرد ولی تا خود مقصد سکوت کردیم. من سرم توی گوشی بود داشتم با اوینا چت می‌کردم. امیرسام هم حواسش به رانندگی بود.
یه لحظه یاد اون روز افتادم که باهاش دعوا کردم؛ عجب روزی بود! خنده‌ام گرفت. لازم نبود این‌قدر خر بازی در بیارم و می‌تونستم بهتر حلش کنم ولی خب چه کنم که همیشه تنم برای دعوا می‌خاره!
وقتی رسیدیم، پیاده شدیم و به سمت در کافی‌شاپ حرکت کردیم. همونی‌ه که دفعه قبل اومدیم.
این دفعه چه‌قدر عجیب بود استرس داشتم اون دفعه. ولی حالا نه! رفتیم داخل و به سمت یکی از میزها راهنماییم کرد.
اين دفعه کلاس و غرور و این حرف‌ها رو گذاشتم کنار. مثله آدم یه تیکه کیک شکلاتی با اسپرسو سفارش دادم.
اون‌ هم یه شیک قهوه.
-ببین مقدمه‌چینی و حاشیه دوست ندارم پس می‌رم سر اصل مطلب.
- چه بهتر! وقتمون الکی تلف نمی‌شه !
- من واقعاً هنوز هم سر این‌که این قضایا پیش اومد ناراحتم و خیلی بابت رفتاری که داشتم شرمندم. یعنی اصلاً این جزو اخلاق من نیست ولی یه سری اتفاق‌ها دست به دست هم دادن که من و تو اون‌جوری آشنا بشیم!
زدم تو حرفش:
-من که دفعه قبل‌ هم گفتم بخشیدمت! دیگه نیاز...
-نه ببین واقعاً باید بگم! بعد هم ربطی به عذرخواهی نداره اصلاً مگه نگفتی من و تو دوستیم؟ تو فکر کن اومدم باهات درد دل کنم.
(رفتارش عجیب بود حالا چرا من!)
نتونستم سوال‌هام رو تو ذهنم نگه دارم.
- حالا چرا من؟
- به‌خاطر این‌که توی ماجرای آشنایی‌مون این چیزهایی که می‌خوام بگم، دخیله حداقل اگه این‌هارو بگم وجدانم راحت میشه، چون واقعاً من اون آدم کثافطی که دیدی نیستم!
(ماتم زده بودم چشه این بشر؟)
-ببین من قبلاً هم ایران بودم. قبل از این‌که برم فوق تخصصم رو آلمان بگیرم.توی دانشکده یه دختر بود که(چند لحظه مکث کرد) دوستش داشتم!
- داشتی؟ یعنی دیگه نداری؟
بدون جواب دادن به سوال ادامه داد:
- اول شاید یه حس ساده بود، یعنی من به چشم دوست‌دختر عادی می‌دیدمش! که تهش خب قطعاً چون با هم رابطه داریم باید ناخودآگاه بهش محبت کنم. ولی کم‌کم دیدم برام از بقیه آدما بحث‌ش جداست! یعنی دوست ندارم با پسرهای دیگه زیاد گرم بگیره، دلم می‌خواست بیشتر با من وقت بگذرونه و از این چیزایی که شاید اسمش‌ رو می‌ذارن غیرت عشقی. اون‌ هم من رو دوست داشت، یعنی جوری نبود که براش سرگرمی باشم.
واقعاً عاشقم بوده یعنی حداقل این‌جوری نشون می‌داد. ولی نمی‌دونم چرا هیچ کدوم از ما دوتا پا برای ازدواج جلو نمی‌گذاشتیم و حرفش رو نمی‌زدیم !
شاید توی همین عالم خودمون دوتایی خوش بودیم و هنوز دلمون می‌خواست جدا از قید و بند یه زندگی مشترک و قانون‌مند با هم تفریح کنیم و خوش بگذرونیم.
ولی کم‌کم دیگه برای من این روال خسته کننده شده بود. چون دوست داشتم رسمی مال هم بشیم. با پدر و مادرم رفتیم خواستگاری. قرار شد بعد از این‌که درس جفت‌مون تموم شد بعدش با هم ازدواج کنیم!
من اون سال سخت درس خوندم. بورسیه آلمان گرفتم.
توی اون شیش هفت سالی که اون ور بودم کم و بیش با هم در ارتباط بودیم. من هر روز بیشتر از دیروز دل‌تنگش می‌شدم اون‌هم همین‌طور.
گاهی حتی وقتی تماس تصویری می‌گرفت می‌دیدم چشم‌هاش قرمزه و معلوم بود قبلش گریه کرده. دلتنگی که شاخ و دم نداره.
رو به آخرها فقط غر میزد که (زودتر بیا.)
من‌هم سعی می‌کردم واحدهای بیشتری بردارم که دوره فوق تخصص رو زودتر بگیرم. چون دیگه من‌هم دلم نمی‌خواست بیشتر از این ازش
دور بمونم.
تقریباً شیش ماه آخر دوماه یه بار شده بود تماس هامون. نمی‌دونم چرا یهو دیگه هیچ اصراری نمی‌کرد! فقط زنگ می‌زد و می‌گفت که( دلم می‌خواد ببینمت.) حالش گرفته بود ولی چیزی نمی‌گفت!
بالأخره درسم تموم شد! اومدم. ذوق داشتم که توی فرودگاه ببینمش ولی نیومده بود!
با خودم گفتم حتماً گرفتار بوده یا هر چی! خودم سوغاتی‌هایی که براش گرفته بودم رو گذاشتم کنار و رفتم خونه‌شون ولی یهو همه چی زیر و رو شد!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
اون‌جا نبود! خونه نبود!...
اول‌هاش مامان باباش جواب سربالا می‌دادند.
مسافرت، خونه دوست! سفرتحصیلی و فلان.
ولی هیچ‌کدوم از این‌ها قانعم نمی‌کردند. این‌قدر رفتم و اومدم که دادشون دراومد.
مسافرت یه هفته یه ماه تهش دوماه. نه شیش ماه!
بالأخره گفتن که رفته خارج با نامزدش!
نامزدش؟ با شنیدن این کلمه جا خوردم! یعنی‌ چی که نامزدش؟ نامزدش منم. مگه من این‌جا نیستم پس با کی رفته؟
پدرش ورشکسته شده بود. یعنی هیچی نداشت!اون‌ها هم در همون حین داشتن خونه‌شون رو می‌فروختن، همه چی ‌رو جمع و جور کرده بودن.
اون هم به خاطر این‌که مابقی بدهی رو صاف کنه با یه عرب نامزد کرده بودن البته عرب که نه دورگه!
پدرش ایرانی و مادرش عرب!
حتی نگفتن کجا فقط گفتن رفته!
داغون شدم. دنیا رو سرم خراب شد!
دختری که به خاطرش همه کار کردم، هفت سال تمام از خانواده و کشورم دور بودم ولی اون ول کرد و رفت!
گفتم چرا به من نگفتین کمک کنم ولی ادعا می‌کردن این‌قدر بدهی‌هاشون زیاد بوده که حتی اگه کل فامیل هم کمک‌شون می‌کرده درست نمی‌شد.
ولی نامزدش قبول کرده که در ازای عشقی که به دخترشون داشته،با فروختن برجش بدهی‌ها رو صاف کنه و از این دری وری‌ها.
رفتم کل دبی و امارات و کشورهای عربی دیگه رو بگردم بلکم پیداش کنم ولی بیشتر از اون گشتن و موندن توی اون‌جا خطرناک بود ممکن بود بخوان من رو‌ به‌خاطره جاسوسی بگیرن.
دیگه برام مرد! یعنی شاید تظاهر به تموم شدن‌ش کردم! خدا می‌دونه دیگه خسته شدم. از دوریش روانی شدم؛ تا یه ماه پیش قرص افسردگی می‌خوردم اون‌روز که باهات تصادف کردم زنگ زدم به خطش شاید جواب بده ولی هیچی به هیچی.
از همه دخترها متنفر شدم یهو!
حداقل می‌تونست بهم بگه داره میره.
حس می‌کردم همشون هَوَل پولن!
اون روز یه لحظه حواسم پرت شد به جای این‌که ترمز بگیرم، گاز رو گرفتم و باهات تصادف کردم بعدش هم خودت دیدی که هیولا شدم!
خدا می‌دونه هزار بار بگم شرمنده‌ام باز هم تموم نمی‌شه
واقعاً ازت معذرت می‌خوام و هزار بار بیشتر شرمنده‌ام بابت شب مهمونی، اون شب تا خرخره خوردم که اون عوضی رو فراموش کنم! فکر راحتم نمی‌ذاره ... چه‌طوری دلش اومد ولم کنه؟
به این‌جا که رسید، منی که سرم رو انداخته بودم پایین سرم رو بالا گرفتم و نگاهم گره خورد توی نگاه اشکی‌ امیر سام، من‌هم بغض کردم. دست بردم و دست‌هاش‌ رو گرفتم.
سعی کردم که دلداریش بدم:
-تو مقصر نبودی!
-من هنوز هم دلم براش تنگ میشه. چرا رفت؟مگه چی کم گذاشتم براش؟
و اشک‌هاش جاری شد. حال من ‌هم گرفته شد. من‌ هم زدم زیر گریه.
این بار امیر سام یه دستمال بهم داد و گفت:
-تو چرا گریه می‌کنی؟
فین‌فین کنان گفتم:
-برات ناراحتم خب خیلی گناه داری!
میون گریه خندید و گفت:
-آخه قلب مهربون تو کجا اون پول‌پرست کجا!
بعد از این‌که اشک‌هام رو پاک کردم و به خودم مسلط شدم گفتم:
-ببین! بدون رو در بایستی میگم؛ به قول خودت من و تو دوستیم هر موقع نیاز داشتی با یکی حرف بزنی بهم بگو تا بیام! هر جا باشم خودم رو می‌رسونم.
لبخندی زد و گفت:
-حتماً!
خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد.
- اِ ببخشید!(ماکان بود)
-یه لحظه!
و وصل کردم :
-سلام.
-سلام.
-میگم ما داریم برمی‌گردیم، چیزی لازم نداری بخریم!
-اوم! نه.
-باشه پس کاری نداری؟
-نه. خداحافظ
و قطع کرد.
گوشی‌ رو دوباره گذاشتم توی کیفم که برق یه چیزی توجهم رو جلب کرد!
ای وای کلید! الان بیان پشت در می‌مونن!
-من باید برگردم.
-چیزی شده؟
ماکان و زن‌عمو بیرون بودن دارن برمی‌گردن کلید هم پیش منه.
-آها باشه پس پاشو برسونمت!
-باشه مرسی.
و پاشد رفت حساب کرد
بعد هم دوتایی سوار ماشین شدیم....
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
توی راه دوباره به عادت همیشه دست بردم سمت سیستم :
(منم اون که یه تنه
سر تو با همه در افتاد...
منم اون که یه شبه
آره دیگه
می‌بریش از یاد
منم اون که تو دلش
عاشقی غدقنه
غدقنه اونی که رفت و
دلت و پس داد
منم اون که میتونه
دیگه نخواد تورو از فردا
منم اون دیوونه ایی
که یه سره با هزار سودا
آره لاف زدی فقط
دیگه حرفشو نزن
نبودی اصلاً
مال این حرفا
به سرم زده بکنم از تو
بزنم زیر هر چی که هست و
نمیخوام جلو راه تو سد شم
بی‌خیال بذار آدم بد شم
منم مثله تو سرد و مریضم
بردار عکساتو از روی میزم
تو گوشم نگو عزیزم)
امیر سام یهو گفت:
-ببین این همه درد و دل کردم بذار یه چیزی هم بگم گوش کن! قبل از این‌که دیر بشه!
-بگو می‌شنوم
-پسرها معمولاً مغرورن و برای هر کسی همه کار انجام نمی‌دن. معمولاً رفتارشون نشون میده حالشون چیه
برا همین هم ما پسرها ترجیح می‌دیم موقعی که حالمون خوب نیست تنها باشیم. این‌هم یه راز بود که از پسرها فاش کردم.
-خب یعنی الان چی‌کار کنم؟
-گفتم که پسرهای دورت رو بشناسی بعداً پشیمون نشی!
(وا! که چی؟) شونه‌ایی بالا انداختم و گفتم :
-باشه مرسی بابت نکته‌ات...
(اين پسرهای اطراف من ‌هم یه چیزی‌شون میشه کلهم اجمعین.)
وقتی رسیدیم همون لحظه ماکان ‌هم رسید! نیشم باز شد.
الان دوباره اخم و تَخم می‌کنه.
مطمئنم دلش می‌خواد سر به تن امیرسام نباشه حالا هم که من رو باهاش دیده داره من هم تو ذهنش پاره می‌کنه.
-مرسی!
-من باید تشکر کنم تو چرا تشکر می‌کنی؟
-برای این‌که رسوندیم دیگه!
-آها خواهش می‌کنم.
-کاری نداری؟
-نه
-خب پس فعلاً
-فعلاً
و پیاده شدم. همون لحظه زن عمو هم پیاده شد ولی ماکان تا آخرین لحظه‌ای که امیرسام کوچه رو ترک کرد، اون‌جا وایساده بود توی ماشین! بعد از این‌که امیرسام رفت، ماکان هم ریموت پارکینگ رو زد ماشین رو برد تو. ما هم از در اصلی رفتیم.
زن‌عمو یه راست رفت که دوش بگیره من‌ هم رفتم بالا و لباس‌هام رو عوض کردم .پشت سرم یهو در اتاق باز شد متعجب برگشتم!
ماکان بود!!!
-می‌دونی که قبل از وارد شدن به اتاق کسی باید در زد؟
-آره خوب بلدم.
-بلد بودنِ خالی کافی نیست باید بهش عمل کنی!
اتاق حریم خصوصی آدم حساب میشه این رو هنوز یاد نگرفتی؟
عصبی نفس عمیقی کشید و گفت :
-باشه ببخشید اشتباه کردم حالا می‌ذاری حرفم رو بزنم؟
-جلو دهنت رو که نگرفتم حرفت رو بزن.
-با اون پسره کجا بودی؟
یه ابروم رو دادم بالا و زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم:‌ ببخشید!؟
-سوالم واضح بود. باهاش کجا رفته بودی؟
-اون‌وقت چرا باید جواب بدم؟
کلافه دست برد تو موهاش و گفت :
چرا این‌قدر اذیت می‌کنی؟ یعنی جواب دادن به این سوال این‌قدر سخته؟
- نه اصلاً سخت نیست ولی دلیل نمی‌بینم برای این‌که کجا میرم یا چی‌کار می‌کنم به کسی جواب بدم!
_من کسی نیستم... من...
- تو چی؟ ببین ماکان! اگه غرور و غیرت ایرانی‌ت می‌زنه بالا که دختر عموت تک و تنها با غریبه این‌ور اون‌ور نره ممنون میشم از این به بعد به جای صحبت‌های بی‌جا و گیرهای بی‌خودی و عصرحجری همراهی‌م کنی نه بعد از این‌که از بیرون اومدم مثل بازپرس من رو سین جیم کنی! فهمیدی؟ اگر هم مشغله زندگیت زیاده و نمی‌رسی من رو برسونی؛ پس کلاً این مسخره‌بازی‌ها رو تموم کن!
به احترام عمو و زن‌عموئه اگه چیزی بهت نمی‌گم هرجا دلم بخواد میرم با هرکی که دلم بخواد رفت و‌آمد می‌کنم به کسی هم مربوط نیست. اوکی؟
بی هیچ حرفی نگاهم می‌کرد !
-حرف‌هات تموم شد؟
-...
-پس ممنون میشم بری بیرون می‌خوام لباس عوض کنم.
بی هیچ حرف پس و پیشی رفت بیرون!
(دلم خنک شد. والا! دم به دقیقه تو کارهای من دخالت می‌کنه )
لباس‌هام رو درآوردم و ولو شدم روی تخت. داشتم به داستان چرت و داغون امیرسام فکر می‌کردم.
بی‌چاره به فنا رفته!
ولی من همش حس می‌کنم قضیه دختره مشکوک بوده! آخه یعنی چی که زرتی رفته با یه پسر دیگه نامزد کرده به خاطر بدهی پدرش! مگه سینمای هنده؟
تازه تهشم همه چی خراب شد روی سر منه بدبخت. میگن هرچی سنگه مال پای لنگه ولی من باور نمی‌کردم
این‌ها به کنار جدیدن همه چشونه هی به من تذکر میدن؟
نکنه واقعاً خبری هست و منه منگل دقت نمی‌کنم؟
ماکان واقعاً دهن همه رو سرویس کرده با این کارهاش.
فایده نداره بذار یکم روی کارهاش دقت کنم، هرچند، تاحالا سابقه عاشق شدن نداشتم که بگم از رو کدوم رفتار می‌فهمم عاشق هست یا نیست! ولی به هر حال بهتر از بی‌خیالیه.
صدای تقه در من رو از فکر درآورد! ماکان اومد تو:
-یه خانم پایینه. میگه گندمه. می‌شناسی؟
با شنیدن اسمش از جام پریدم.
-آره می‌شناسم و ماکان رو پس زدم و رفتم پایین.
از پله‌ها گذر کردم و رسیدم به هال. به محض این‌که قیافه‌ش رو دیدم پریدم و بغلش کردم:
-ســـلام گندم جونم!
- سلام مادر خوبی؟
-واییی چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود. بی‌معرفت چرا این‌قدر دیر کردی نمی‌گی دلم برات یه ذره میشه؟
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
روی گونه‌اش بوسه زدم.
به سمت داخل هدایتش کردم. بعد از این‌که با زن‌عمو و عمو احوال‌پرسی کرد، ماکان هم خیلی محترمانه باهاش احوالپرسی کرد. بعدش من و گندم رفتیم تو آشپزخونه.
ماکان و عمو و زن‌عمو هم رفتن داخل پذیرایی. ماکان نشست ور دل زن‌عمو و مثل این پیرزن‌های توی کوچه پچ‌پچ می‌کرد.
گندم:
- شرمنده دخترم اگه دیر اومدم.دختر خودم دست تنها بود مجبور شدم بیشتر بمونم!
- وای این‌جوری نگو! فدا سرت. انشالله که قدمش خیر باشه! عکسش ‌رو نداری ببینم؟
- چرا صبر کن...
وای خدا؛ یه دختر کوچولو بود که پوست به صورتش قرمزی میزد چشم‌هاش رو بسته بود لباس‌های صورتی‌ِگشاد کوچولو موچولو تنش بود.
از دیدنش ذوق کردم و این کاملاً توی رنگ صدام مشهود بود
-وایـــی خدا! ای جونم. زنده باشه. اسمش چیه؟
-آرام!
-عزیـــزم! خدا حفظش کنه
-سلامت باشی دخترم ...‌ .
دو سه بار با قاشق ضربه زد به لبه قابلمه خورشت که خورشتی توی قاشق بود؛ کاملاً بریزه تو قابلمه. بعد هم درش رو بست.
بعد هم رو کرد به من و گفت :
-دخترم، اگه کار دیگه‌ایی نیست من باید برم خونه. باید برای اون‌ها هم غذا درست کنم. دیگه داره دیر میشه...
-باشه مرسی!
کیفش رو برداشت و رفت!
پشت سرش در رو بستم. امروز از بس همه بیرون بودیم خسته بودیم؛ شام توی جمع کاملاً ساکتی خورده شد. بعد از این‌که همه پا شدن رفتن، ماکان رفت بالا و بعد از یه دقیقه سویشرت پوشیده اومد پایین کلید رو از جاکلیدی برداشت و گفت : مامــان! من رفتم.
-باشه پسرم!
ظرف‌ها رو چیدم توی ماشین و رفتم نشستم پهلوی عمو این‌ها توی پذیرایی. روی دسته مبل طرح‌های خیالی می‌کشیدم.
زن عمو برای عمو می‌گفت که چی‌کار کرده :
-رفتم رنگ پرده‌ها و پارکت و مبل‌ها و سرویس خواب و حمام رو انتخاب کردم، گفتم یک مقدار هم دکوراسیون از فضای مدرن فاصله داشته باشه و بیشتر به معماری سنتی نزدیک باشه.
عمو هم بعد از تأیید حرف زن‌عمو گفت:
-من‌ هم دنبال مدارکی بودم که برام فرستاده بودند. وسایل ضروری که لازم داشتیم رو هم همراه مدارک فرستادن! راستی...
همون لحظه گوشی زنگ خورد نگاهی به گوشیش کرد گفت:
- الان برمی‌گردم.
و پاشد رفت بالا که حرف بزنه. صدای زن عمو مرکز توجه‌ام رو. تغییر داد :
- تانیا!
_بله زن‌عمو؟
-بیا بشین این‌جا می‌خوام باهات راجع به یه چیزی صحبت کنم.
و با دست چند تا ضربه کوچیک زد روی جای خالی کنارش... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
[به حول قوه الهی احتمالاً می‌خواد دعوام کنه. آقا مگه تقصیر منه؟ همش تقصیر گل پسرشه. یه سره خدا مثل خاله زنک‌ها تو کار من سرک می‌کشه بعدش‌ هم خوب کردم! دستم درد نکنه. والا! اگه مثل آدم رفتار کنه که من کارش ندارم.
وایسا ببینم...اون با این سنش خجالت نمی‌کشه به مامانش میگه حقش رو بگیره؟ خرس گنده اِاِاِ.
می‌دونستم آخرش مثل بچه کوچولوها میره شکایت. الان زن‌عمو چه فکری می‌کنه؟ لابد میگه دختره دو روز طاقت نیاورد تو خونه‌ش باشیم. یعنی زشت شد؟]
با صدای زن‌عمو به خودم اومدم:
- تانیا! حواست کجاست؟ صد باره دارم صدات می‌کنم دختر!
-ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد.
رفتم نشستم کنارش.
-جانم. بفرمایید؟
-ببین می‌خوام راجع‌به یه چیزی حرف بزنم. هر چند می‌دونم ربطی به من نداره ولی چه کنم که مادرم.
-جانم؟!
-ببین... شاید تو خبر نداری ولی من خوب حواسم بوده به ماکان؛ دیدم داره چی‌کار می‌کنه. درسته! من قبول دارم! اصلاً این‌ها رفتار درستی نیست و به قول شما جوون‌ها مال عهد بوقه. ولی خب می‌دونی همش حس می‌کنه داره ازت مراقبت می‌کنه.
اين اواخر متوجه کل‌کل‌هاتون شدم. ازت می‌خوام یه فرصت بهش بدی که ثابت کنه نیتش خوبه و قلدر بازی در کار نیست.
ولی خب باید یاد بگیره چه‌جوری حرف بزنه و رفتار کنه. فکر کنم توی تربیت‌ش کوتاهی کردم. تو ببخش! ولی یه کاری می‌کنم درست کنه رفتارش‌ رو
. - اِه! دور از جون. نه بابا این چه حرفیه. ولی خب به قول خودتون یکم ماکان از در قلدر بازی وارد شده وگرنه پسرعموم‌ه؛ دشمنی که باهاش ندارم از بچگی با هم بودیم. فکر کنم من ‌هم زیادی گارد گرفتم.
-خدارو شکر که تو این‌قدر درک و شعورت بالاس.
[ آره ارواح عمه‌م]
-ببین یه خواهشی ازت دارم
-جونم؟
- اگه این دفعه یه اتفاق مشابه داشتین تو یکم نرم بگیر احتمالاً اون‌ هم آروم‌تر برخورد کنه. حیفه با هم کل‌کل کنین.
ناراضی چشمی گفتم که احتمالاً زن عمو متوجه شد.
-چشمت سلامت! به خاطر من هم که شده دفعه بعد یکم کوتاه بیا. اون ‌هم مطمئناً کمتر پاپیچ میشه.
به احترام زن‌عمو قبول کردم! بالأخره اون‌ها بزرگ‌تر هستن.تجربه‌شون بیشتره.شاید واقعاً این‌جوری بهتر باشه! ولی خدا شاهده دوباره جو بگیردش دهنش رو صاف می‌کنم!
بعد از پنج دقیقه عمو هم اومد کنارمون نشست. با هم مشغول دیدن فیلم شدیم، پاشدم رفتم چای و خوراکی بیارم که مشغول باشیم. صدای چرخیدن کلید توی در اومد پشت بندش صدای (سلامِ) ماکان!
رفت نشست پیش عمو این‌ها. خوراکی‌ها رو گذاشتم توی یه سینی بزرگ و بردم. ولی خیلی سنگین بود با خودم گفتم الانه که همه رو بریزم و شرفم هم‌زمان باهاش بریزه تو پاچم
[آخه دختر تو رو چه به این کارها؟]
دست‌هام علناً می‌لرزید.به پذیرایی که رسیدم دیگه کم‌کم داشت سینی از دستم ول میشد که یهو ماکان خیز برداشت طرفم و سینی رو گرفت.
[آخیش! خدا خیرش بده. داشتم پس می‌افتادم ها!]
ماکان که متوجه وزن سینی شد آروم گفت:
-با کی لج می‌کنی؟ خب می‌گفتی بیام کمکت.
خواستم بگم؛ ازت کمک نخواستم که یاد حرف زن‌عمو افتادم. مونده بودم نخوام گارد بگیرم باید چی جواب بدم؟ سرم رو به معنی (چه بدونم) کج کردم و هیچی نگفتم. سینی رو گذاشت روی میز و نشست کنار مامانش من ‌هم نشستم کنار عمو.
بذار یه قدمی در راستای برقراری صلح بردارم. بدون این‌که کسی متوجه بشه گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم :
-اگه کاری نداری بعد فیلم بیا اتاقم می‌خوام باهات حرف بزنم.
گوشیش رو گذاشته بود روی میز. دست برد چایی برداره، متوجه گوشیش شد که خاموش روشن شد و ویبره رفت.
نگاهی بهم انداخت. با ابرو اشاره کردم که گوشی رو برداره. اون‌ هم آروم گوشی رو برداشت.
پیام رو که باز کرد حس کردم چشم‌هاش برق زد. لبخند محوی زد و گوشی رو گذاشت سر جاش و دوباره مشغول دیدن فیلم شد.
[وا! پسره بی‌شعور جوابم رو بده! ننت یادت نداده جواب مسیج مردم رو بدی؟ ایش]
یه کاسه آجیل برداشتم... فیلم که تموم شد عمو و زن‌عمو شب به‌خیر گفتن و رفتن بخوابن. من‌هم ظرف‌ها رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه ولی این دفعه کم‌کم؛ اول چند تا بشقاب بردم دوباره برگشتم که ظرف بیارم. ماکان با سینیِ پر از ظرف پشتم سبز شد.
ماکان :
-کجا بذارم؟
+بذار رو میز.
خواستم تشکر کنم ولی دیدم دیگه خیلی پرو میشه عوضش گفتم :
-من میرم مسواک بزنم تو می‌خوای برو تو اتاقم تا بیام.
سینی رو گذاشت و رفت.
من‌ هم بعد از این‌که آشغالِ داخل ظرف‌هارو توی سطل زباله ریختم، رفتم و مسواک بزنم.
مزه این خمیر دندان جدیده خیلی بده یادم باشه بگم گندم دیگه از این نخره...دور دهنم رو با حوله خشک کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم. چراغ‌خواب‌های دیواری مکعبی داخل راه‌رو نور ملایمی رو ایجاد کرده بود. زرد رنگ!
در اتاق رو باز کردم همون لحظه بوی خنک خوش بو کننده توی فضای اتاق پخش شد. ماکان نشسته بود روی صندلی پشت میز. اول رفتم کش دور موهام‌ رو باز کردم و برس رو برداشتم و نشستم روی تخت. خواستم شونه کنم که گفت: -می‌خوای من شونه کنم!؟
دهن باز کردم که بگم (لازم نکرده خودم دست دارم) ولی باز قیافه زن‌عمو اومد جلو چشمم و حرف تو دهنم ماسید. گفتم :
-اگه... دوست داری بیا!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
و برس رو گرفتم سمتش.
از نظرم عجیب بود و تازگی داشت ولی انگار کل‌کل‌هامون داشت کم میشد.
[نه بابا! پس میشه مسالمت‌آمیز زندگی کرد]
در همون حین که شونه می‌کرد گفتم:
-پس من بگم دیگه!
-آره گوش می‌کنم.
-ببین! قبول دارم این چند وقت خیلی تند رفتم. ولی خب توام قبول کن که زندگی شخصی من فقط و فقط به خودم ربط داره و چون مدت طولانی تنها بودم دوست ندارم برای هر کاری به آدم‌های دورم جواب پس بدم، ولی خب حالا شرایط تغییر کرده. بالأخره بخوای حساب کنی ماها الآن هم خونه‌اییم و مسالمت‌آمیز زندگی کنیم قشنگ‌تره.
-خب من ‌هم که همین رو می‌خواستم از اولشـ...
- نه! اولاً نزن تو حرفم هنوز تموم نشده حرف‌هام بعد هم این‌که همش مثله بازجوها میای میگی چی‌کار می‌کنی ؟ فلانی چی گفت؟ فلانی چی‌کار کرد؟... این فضولی محضه! من می‌تونم بهت جواب ندم درسته یا نه؟
کلافه نفسش رو داد بیرون و گفت :
-درسته!
-خب خداروشکر، بالأخره قبول کردی. ولی ببین من به یه نتیجه رسیدم. به هر حال تو یه پسری اون ‌هم یه پسر ایرانی هر چی باشه به عنوان یه خویشاوند من برات مهمم. حالا که مامان‌بابام نیستن من به تعبیری خانواده تو و عمو این‌ها به حساب میام و شماها کاری هم کنین احتمالاً قصدتون محافظت از منه. (خودم خندم می‌گرفت از حرف‌هایی که می‌زدم)
برا همین‌ هم شاید تو خوشت نیاد من با یه پسر غریبه بگردم که البته باز هم تاکید می‌کنم این به خودم ربط داره ولی چون احترام عمو برام واجبه، تصمیم گرفتم از این به بعد صلح‌آمیز زندگی کنیم با هم.
-یعنی چه‌طوری؟
-آها! خب الآن میگم. یعنی این‌که مثلاً اگه یه موقع با همون نیت خیر خواهانه، خواستی ازم سوالی بپرسی به شکل محترمانه و کاملاً به دور از بازجویی می‌پرسی من‌ هم احتمالاً تا اون‌جا که بهت ربط داشته باشه جواب میدم.خوبه این‌جوری؟ کاری کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب. باشه؟
ماکان هم‌چنان داشت برس می‌کشید.
خنده‌ام گرفته بود، ولی عوضی خوب بلده برس بکشه.
-خب دیگه اگه حرفی نداری و با حرف‌هام موافقی می‌خوام بخوابم!
برس رو داد دستم.
ولی بعدش حرکتی کرد که برق سه فاز از کله‌ا‌م پرید.
روی سرم رو بوسید!
سکته زدم! حرکت می‌زنه واسه من!
آروم رفت بیرون و بی سر و صدا در رو بست حتی نتونستم برگردم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
جام رو تغییر دادم و رفتم سرم رو گذاشتم رو بالشت خنکی سطحش حس خوبی رو بهم منتقل می‌کرد. مور‌مورم میشد؛ یه‌جور‌ مور‌مورِ خوشایند.
خزیدم زیر پتو، تازه داشت چشم‌هام گرم میشد که صدای پی‌ام اومد...چشم‌هام رو حرصی باز کردم [ای لعنت بر... پوف! آخه این وقت شب چرا این‌قدر بی‌شعوری؟ من نمی‌دونم، آخه انسان اولیه...آمریکایی ... باکلاسِ لعنتی. این‌جا ایرانه، این ساعت وقت استراحته. کدوم قاره زندگی می‌کنی که الان پیام میدی. تازه داشت خوابم می‌برد ها!] دست بردم و گوشی رو برداشتم...
په! ماکانه که. این‌که دو دقیقه پیش این‌جا بود. چی میگه پس؟
پیام رو باز کردم
«می‌دونم هنوز نخوابیدی، میشه فردا بریم بیرون؟ حرف دارم!»
واقعاً زنگ زده این رو بگه؟خب همین‌جا می‌گفتی‌بشر... یکم که به پیام دقت کردم کمرم دو شقه شد! یا زن‌عمو (ع) انگاری جدی‌جدی نصایح لقمان حکیم جواب داده. خنده‌ام گرفته بود.
میگم ها، مسالمت‌آمیز زندگی کردن همچین ‌هم بد نیست ‌ها! چه عجب آقاماکان بدون زورگیری درخواست نمود!
داشت چرتم می‌برد سرسری نوشتم :
-باشه فقط سرجدت بعدازظهر بریم نمی‌تونم صبح بیدار بشم الان‌ هم خوابم میاد دیگه پیام نده.
همه رو چشم‌ِنیمه‌باز تایپ کردم که خوابم نپره.
و گوشی رو پرت کردم روی پاتختی و خوابیدم.
[ایشالله بختک بگیری اگه دیگه پیام بدی.]
***
(ماکان)
شام رو که خوردم از سر میز پاشدم رفتم طبقه بالا سویشرتم رو برداشتم اومدم پایین کلید رو از دم در برداشتم، کتونی‌ها رو پام کردم و گفتم :
-مامــان! من رفتم.
و در رو بستم.
باید یکم راه می‌رفتم و به حرف‌های مامان فکر می‌کردم. یعنی واقعاً نشون نمی‌دم می‌خوامش؟
تانی این چند وقته من رو‌ هم معتاد آهنگ کرده.
گوشی رو از جیبم درآوردم و روشنش کردم. عکس تانی رو صفحه خودنمایی می‌کرد. با دیدن صورتش انرژی گرفتم.
هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ رو پلی کردم
(yalanDunyaازmurat Dalkilic)
چه‌قدر ریتمش قشنگ بود.
از موزیک پلیر بیرون اومدم و به صفحه گوشی زل زدم تا خاموش شد. تو دلم قربون صدقه‌اش رفتم.
[دورت چشم‌هات بگردم که قبل از لب‌هات می‌خنده. تو هر کاری‌هم کنی برام عزیزی.]
شاید مامان درست میگه. شاید که نه حتماً درست میگه!
مطمئناً رفتارم درست نبوده! چرا باید الآن که چیزی از حسم نمی‌دونه حرف‌هام رو قبول کنه؟ اون‌هم نه یه دختر عادی؛تانیا که خیلی وقته خودش بوده و خودش!
یاغیه به این سادگی هم آروم نمی‌شه . ولی من باهاش راه میام. من درستش می‌کنم.
بعد از یه ساعت پرسه زدن تصمیم گرفتم برگردم. داشتم از مسیر اون شب می‌اومدم که تصمیم گرفتم جای این‌که مستقیم برم خونه از مسیر پارک برم.
چه‌قدر هوا خوب بود! همه اکیپ‌اکیپ اومده بودن تو فضای سبز. چه حس خوبی داشت!
قدم‌هام‌ رو آروم‌تر کردم که از هوا لذت ببرم. اصلاً همین که آدم‌های دورت به زبون مادریت حرف بزنن یعنی خونه‌اس یعنی همه‌چی بهتره.
یهو یکی از پشت، پایین لباسم‌ رو کشید و گفت :
-بابابابا! مامان کارت داره.
[جــان!]
برگشتم و کلاه سویشرتم رو از سرم درآوردم که یهو دختر کوچولو متوجه شد اشتباه گرفته!
با لحن شیرین و بچگونه‌اش گفت :
-اِ آقا ببشهید فک کَدَم شما بابایی منین!(اِ اقا ببخشید فکر کردم شما بابایی من هستین)
نشستم تا هم قدش بشم. یه تیکه از موهاش اومده بود تو صورتش زدمش کنار و گفتم:
چه خانومِ نازی! اسمت چیه ؟
قیافه حق به‌جانبی به خودش گرفت و گفت:
مامانم دوفته(گفته) با غلیبه‌ها(غریبه‌ها) حف(حرف) نزنم!
خنده‌ام گرفت. خیلی بامزه بود گفتم :
مامانت کار خوبی می‌کنه. زیادی دور نشو! شبه، گم میشی.
یهو یکی از پشت سرم صدا زد:
-تانیا! چی‌کار می‌کنی؟
و دختر کوچولو که حالا فهمیدم اسمش تانیاس دوان‌دوان به سمت پشت سرم دوید.
پاشدم. مرده که انگار باباش بود گفت:
داشتی چی‌کار می‌کردی خطرناکه.
مگه مامان بهت نگفت با غریبه‌ها حرف نزن؟
دختر کوچولو با دست بهم اشاره کرد و گفت:
-اون آقاهه رو با تو اشتباه گرفتم.
باباش بغلش کردو گفت :
-بریم.
و ازم دور شدن.
تو دلم گفتم[ چه حس خوبی داره یه موجود کوچولو بهت بگه بابا!]
لبخندی زدم و به سمت خونه راه افتادم... وقتی رسیدم کلید انداختم و رفتم تو. سلام کردم و رفتم سمت نشیمن!
نشستم پیش مامان. آروم زیر گوشش گفتم :
چی‌کار کردی؟
مامان هم آروم همون‌جوری جوابم رو داد:
-باهاش حرف زدم ولی همه چی بستگی به خودت داره. کمتر ادای قلدرها رو دربیار!
همون لحظه تانیا با یه سینی بزرگ اومد تو. قشنگ معلوم بود به زور گرفته.[ دختره دیوونه.] متوجه لرزش دستش که هر لحظه بیش‌تر هم میشد، شدم بلند شدم و سریع رفتم طرفش و سینی رو از دستش گرفتم آروم گفتم :
-با کی لج می‌کنی؟ خب می‌گفتی بیام کمکت.
سری کج کرد و هیچی نگفت و رفت نشست پیش بابا. مشغول خوردن خوراکی و تماشای فیلم شدیم. دست بردم لیوان چایی بردارم، یهو دیدم صفحه گوشی روشن شد. نگاهش کردم که متوجه شدم تانیا با سر اشاره می‌کنه؛ برش دارم.
پیام داده بود!
(بعد از این‌که فیلم تموم شد اگه کاری نداری بیا اتاقم می‌خوام باهات حرف بزنم.)
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
ذوق کردم ولی خیلی جلوی خودم رو گرفتم. یه لبخند محو زدم و گوشی رو گذاشتم سر جاش. مامان خانوم بالأخره کار خودش رو کرد.[ دورت بگردم مامان!]
دیگه هیچی از فیلم نفهمیدم. چون حواسم به این بود تانی می‌خواد چی بهم بگه. فیلم که تموم شد یه نفس‌عمیق کشیدم. مامان‌بابا بلند شدن رفتن سمت اتاق‌شون که بخوابن.
تانیا هم وسایل رو جمع کرد که ببره آشپزخونه اما مثله اول همه رو با هم نبرد بشقاب‌ها و پیش دستی‌ها رو اول جمع کرد برد. من ‌هم بقیه رو از روی میز جمع کردم و پشت سرش بردم.
مثله بچه‌هایی که می‌خوان برن اردو ذوق داشتم. می‌خواستم کارها زودتر انجام بشه که ببینم چی‌کارم داره. رفتم تو آشپزخونه، برگشت و متوجهم شد
گفت:
- من میرم مسواک بزنم اگه می‌خوای برو تو اتاق تا من بیام.
بعد از این‌که‌ وسیله‌های توی دستم رو گذاشتم روی میز غذاخوری بلافاصله رفتم بالا توی اتاقش. نمای اتاقش رو از نظر گذروندم.
ترکیبی از صورتی چرک و سفید. دیوار کنار در یه عکس متوسط از تانیا روش نصب شده بود دست‌هاش رو به دو طرف کمرش گرفته بود و جسورانه زل زده بود توی دوربین. لباسش و نور پردازی داخل عکس با رنگ‌بندی اتاق هماهنگ بود.
تانیا پنج دقیقه بعد اومد. اول رفت موهاش رو باز کرد و برس رو برداشت. دلم قنج رفت اون‌جوری دیدمش. یهو گفتم:
-می‌خوای من شونه کنم؟
حقیقتاً دلم پر می‌کشید واسه لمس کردن موهاش ولی خودم از گفتن حرفم پشیمون شدم. چون منتظر ضدحال بودم که گفت:
-اگه دوست داری بیا!
زودی ازش گرفتم و مشغول شونه کردن موهاش شدم. اون ‌هم شروع کرد به حرف زدن... درسته هنوز یکم نیش و کنایه تو حرف‌هاش بود ولی داشت امیدوارم می‌کرد.
حالم کلی خوب شد امشب؛ یه عالمه انرژی گرفتم
از بچه تو پارک گرفته تا حرف‌های الآن تانیا.
قسم می‌خورم اعتمادش رو جلب می‌کنم که بهم تکیه کنه! هیچ چیز قرار نیس من رو ازش جدا کنه جز مرگ.
کلمات آخرش رو نفهمیدم چون مشغول قول‌هایی بودم که به خودم می‌دادم. این‌قدر حالم خوب بود که به خودم جرأت دادم و روی سرش رو بوسیدم. هیچ تکونی نخورد.
همین‌جوری آروم‌آروم از اتاق رفتم بیرون و یواش در رو بستم.
کلی حرف دارم بهش بزنم ولی دیگه به نظرم نرم تو اتاقش بهتره.
کلی سوال داشتم که حالا شاید می‌بایست مدل مطرح کردن‌شون فرق می‌کرد.
بهش تکست دادم :
-می‌دونم هنوز نخوابیدی! میشه فردا بریم بیرون حرف بزنیم؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:
-باس. فقد سر جدت بدظهر بریم نمی‌تونم سب بیداد سم.
چندبار خوندم تا متوجه شدم منظورش اینه که: -باشه سر جدت بعدازظهر بریم صبح نمی‌تونم بیدار بشم.
یعنی این‌قدر خسته‌اس که نمی‌بینه‌ چی تایپ کرده.
زدم زیر خنده ولی جلو دهنم‌ رو گرفتم که صدام بیرون نره.
چشم‌هام رو بستم و گرفتم خوابیدم... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
نور خورشید یه‌جوری ميزد تو چشمم که چاره‌ایی جز بیدار شدن نداشتم. آفتاب تابستون انگار با آدم خصومت شخصی داره.
هیچ‌وقت عادت نداشتم موقع خواب پرده اتاق رو بکشم؛ حس خفگی بهم دست می‌داد ولی همیشه صبح‌ها به خاطر همین کار پشیمون می‌شدم چون فوری نورخورشید میاد تو اتاق.بدی طبقه دوم بودن همینه! زودتر از مابقی خونه نور فضا رو می‌گیره.
وقتی رفتم پایین گندم هم اومده بود همه دور میز صبحونه جمع شده بودند...سلامی کردم و صبحونه رو خوردیم.
پا شدم بیام بالا که دوش بگیرم،خوبه! حالا که دیگه گندم برگشته بیشتر به خودم می‌رسم. زیر دوش آواز می‌خوندم و هرجا آهنگ یادم می‌رفت؛ یا فقط ریتمش رو زمزمه می‌کردم یا برای خودم کلمه من‌درآوردی می‌ذاشتم جای اونی که یادم رفته.
خودم قبول دارم خیلی بی‌شعورم که این‌همه بی‌خود توی حموم می‌مونم و آب رو هدر میدم ولی یکی از لذت‌های دنیا، همین کنسرت جهانی زیرِ دوشه
اصلاً خیلی از خواننده‌های معروف و خفن مثل (هری استایلز) و (جنیفر) و(آریانا) و(زین مالیک) از همین دوش شروع کردن. یه‌جورهایی زمین خاکی‌شون حساب میشه.
بسه دیگه زیادی سخنرانی کردم بقیه‌اش رو از گوگل دربیارین.
بعد از این‌که خودم رو خشک کردم، لباس‌ها رو از کشو در آوردم و گذاشتم روی تخت، اول کلی لوسیون و محصولات مراقبت‌پوستی زدم به صورتم و روتین پوستی کاملی مثل این بلاگرها برای خودم انجام دادم. بعد لباس‌هام رو پوشیدم.
می‌خواستم موهام رو با سشوار خشک کنم که صدای تقه در اومد. به سمت در نگاه کردم. در باز شد و طبق‌معمول؛ ماکان!
در رو بست و گفت:
-ببین! گفتی گندم‌خانم تازه نوه‌اش دنیا اومده ؟
-آره حدوداً یه ماهشه! چه‌طور؟
-به‌ نظرت برای دخترش یه کادویی چیزی نخریم؟بالأخره مادرش توی خونه‌ات داره کار می‌کنه. نگاهی بهش کردم که سریع گفت :
-البته فقط پیشنهاده!
بچه ترسیده بزنم تو ذوقش. لب‌ پایینم رو به نشانه فکر کردن کمی دادم جلو و گفتم :
-نه اتفاقاً به نظرم ایده جالبیه! پس یه کاری کن.
-چی؟
-مطمئناً خانواده گندم نیازمند هستن که میاد کار می‌کنه. یکم وسیله و چیزمیز برای خونه دخترش بخریم بریم خونه‌شون.
-عالیه!
-حالا کِی بریم؟
-به‌نظرم باهاش حرف بزن، کارهات که تموم شد؛ اگه شرایطش مناسبه بریم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باش...
موهام رو سشوار کشیدم و با کش بستم و رفتم پایین. گندم داشت ناهار ظهر رو آماده می‌کرد.
-گندم!
برگشت سمتم، از سر عادت روسریش رو مرتب کرد و گفتم:
- جانم؟
-می‌تونم یه سوال بپرسم؟
-بفرما دخترم.
-آدرس خونه دخترت کجاست.
-چه‌طور؟
شونه‌ایی بالا انداختم و گفتم :
هیچی! گفتم بدونم...یعنی راستش گفتم برم دیدنش؛ دختر کوچولوش دنیا اومده.
-نه. آخه این چه کاریه زحمت نکش دخترم.
-زحمت نیست! کجاش زحمته؟ دوست دارم(آرام) کوچولو رو ببینم. حالا میشه آدرس رو بدی؟
-باشه پس.
روی یک تکه کاغذ آدرس رو نوشت.و به سمتم گرفت.
-مرسی.
رفتم تو پذیرایی کنار ماکان.
آروم گفتم:
- آدرس رو گرفتم. حالا کیِ بریم؟
-ببین، به‌نظرم بذاریم بعدازظهر. قبلش هم میگم براشون خرید کنیم.
-باشه موافقم... بعد از ناهار بلند شدم رفتم حاضر بشم ماکان پشت سر من اومد بالا. بعد از این‌که دوتامون حاضر شدیم رفتیم پایین.
اول رفتیم فروشگاه زنجیره‌ای نزدیک خونه و اندازه یه ماه، تقریباً از همه مایحتاج خونه خریدیم. من‌ هم کلی از اون خوراکی‌های خوشمزه که خودم دوست داشتم و فکر می‌کردم مفید باشه برای دختر گندم خریدم.
بعد هم رفتیم یه سِت کامل لباس نوزاد برای بچه‌اش به همراه پوشک و شیرخشک خریدیم. خیلی ذوق داشتم! همیشه خریدن کادو برای دیگران حتی از خرید کردن برای خودم حس بهتری بهم می‌داد.
بعدش هم به گندم زنگ زدم گفتم به دخترش خبر بده که آماده باشه وقتی ما می‌ریم .
یه ساعت طول کشید تا آدرس رو به طور دقیق پیدا کردیم. دخترش اول نشناخت ولی بعدش که گفتم کی‌ام، با روی باز ازمون استقبال کرد.
(بهار) ؛ یه دختر تقریباً سبزه که خیلی هم شبیه به گندم بود هم اخلاقی و هم قیافه. خیلی زود باهاش صمیمی شدم.
دختر کوچولوش خوابیده بود. من با احتیاط نشستم کنارش و با ذوق به صورت آرام کوچولو خیره شدم بهار ازمون پذیرایی کرد و نشست.
از حرف‌های بهار متوجه شدم که شوهرش به خاطر مسائل اقتصادی از کار بی‌کار شده و اون‌ها تقریباً هیچ درآمدی ندارن.
با خودم تصمیم گرفتم که هر جور شده یه شغلی برای شوهرش پیدا کنم. نمی‌دونم چرا ولی احساسات انسان‌دوستانه‌ام امروز شدیداً به قلیان در اومده بود. بعد از حدود یک ساعت که اون‌جا بودیم، پاشدیم که برگردیم.
توی راه به ماکان گفتم:
-به نظرت توی شرکت عمو، میشه کاری پیدا کرد یا نه؟
- من با بابا حرف می‌زنم، بهت میگم. خبرش رو بهشون بدی.
با کمی مکث طوری که انگار دو دل بود برای پرسید سؤالش گفت :
-تانی!
-هوم؟
-می‌تونم یه سوال بپرسم؟
-بپرس!
کمی سکوت کرد بعد پرسید:
-دیروز با امیر سام کجا بودی؟
خنده‌ام گرفته‌ بود[ این بشر انگار نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره]
قاطعانه جواب دادم :
-ببین ماکان! بذار خیالت رو راحت کنم. من و امیرسام دوتا دوست معمولی هستیم. نه اون به چشم دوست‌دختر به من نگاه می‌کنه، نه من به چشم دوست‌پسر به اون نگاه می‌کنم .
اون روز هم به من گفت بریم بیرون که برام سوء تفاهم‌های شب مهمونی رو روشن کنه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین