جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط venus با نام [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,908 بازدید, 32 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع venus
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
چندتایی از کتاب‌هاش رو خونده بودم به‌سمتش رفتم و دستم رو روی قفسه‌ها و کتاب‌هاش کشیدم با خوردن انگشتم به کتابی با جلد نقره‌ای که هیچ عنوانی نداشت قفسه تکون خورد و لحظه‌ای بعد رو به روم اتاق مخفی قرار داشت، جاخورده بودم!
چراغ رو روشن کردم و دوباره رو به‌ روی در نقره‌ای قرار گرفتم، دستگیرش رو چرخوندم و در با یه تَق باز شد، اروم قدم‌هام رو به سمت داخل برداشتم و وارد اتاق تاریک شدم، کلید چراغ رو با دست کشیدن روی دیوار اتاق کنار در پیدا کردم و روشنش کردم، فضای بهم‌ ریخته و چیدمان ساده اتاق شگفت‌زده‌ام کرد!
بیشتر شبیه یک اتاق کار بود؛ که میزی مستطیلی در گوشه سمت چپ با وسیله‌های ازمایشی داشت،تخته سیاهی با نت‌برگ‌ها و نوشته‌های روی کاغذ و میز چوبی و دایره‌ای وسط اتاق بود که فضای نسبتاً زیادی اشکال کرده بود و روی اون پر از برگه‌ها و نوشته‌ها بود که به شکل بهم‌ ریخته فضا رو شلخته نشون می‌داد، به سمت میز و برگه‌ها رفتم، مثل این‌که تحقیق بودن، تصاویری مبهم و گاهی خشن و برگه‌هایی با زبان‌های تاریخی که قابل خوندن نبودند، توضیحاتی که به فارسی و برخی کلماتش به انگلیسی بود رو از میان‌شون برداشتم و مشغول مطالعه‌اش شدم، مطالبی درباره عناصر شش گانه و افسانه‌ی موجوداتی مثل خون‌آشام، گرگینه و...
پوزخندی روی لب‌هام نشست، واسه همچین چیزهایی یه اتاق مخفی داشتند؟
برگه‌ها رو روی میز رها کردم و به سمت تخته سیاه رفتم. برخی نوشته‌های روی نت‌برگ هم مثل ورقه‌ها زبانی نااشنا داشتند، اما اون‌هایی که قابل خواندن بودند کم و بیش همان متن‌های روی برگه‌ها بود. گیج شده بودم، دلیل این اتاق و این‌همه اطلاعات و تحقیق از چند تا افسانه چرا باید این‌قدر مهم باشه؟ به چه دردی می‌خورد؟
تا جایی که من می‌دونستم مامان متخصص مغز و اعصاب بود و بابا صاحب ازمایشگاه‌های شعبه‌ای تو شهرهای مختلف بود، از چه جهت باید نگاه می‌کردم که این قضیه رو بهم ربط بدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که همون‌طور به اون نوشته‌ها خیره بودم، اما به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بودم با ذهنی درگیر از اتاق خارج شدم و درش رو بستم، دقیق نمی‌دونستم چه‌طور باید کتاب‌خونه رو سرجاش برگردونم رو به روی کتاب‌خونه قرار گرفتم و تصمیم گرفتم همون‌طور که به اون کتاب نقره‌ای رنگ دست زدم و اتاق پیدا شد حالا هم همین‌ کار رو بکنم، دستم رو روش گذاشتم و با کمی فشار دوباره به حالت قبلیش برگشت، به اتاق خودم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم با گذشت زمان کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خوابی عجیب رفتم... .
با صدای برخورد ظروف بهم بیدار شدم، امروز می‌خواستم به شمال برم، بهتر بود از الان اماده می‌شدم و راه می‌افتادم. از جام بلند شدم و بعد رفتن به سرویس بهداشتی پایین رفتم، خونه کاملاً ساکت بود حتی صدایی که یکم پیش شنیده بودم‌شون هم دیگه قطع شده بود، با پایین رفتنم از راه‌پله‌ها کمی سرگیجه گرفتم، روی اخرین پله ایستادم و دست‌هام رو به نرده گرفتم و چشم‌هام رو لحظه‌ای بستم و بعد باز کردم، دیدم واضح‌تر شده بود البته شاید هم این تصور من بود!
به‌سمت آشپزخونه رفتم میز صبحانه چیده شده بود اما خبری از هانیه یا بقیه نبود، نشستم و بعد خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن چند دست لباس و برخی وسایل مورد نیاز کردم. با زنگ زدن گوشیم شومیز حریر رو بدون تا کردن داخل ساک انداختم و از روی عسلی گوشی رو برداشتم، عمو بود، جواب دادم.
- سلام عمو
- سلام دنیز جان حالت چه‌طوره؟
- ممنون. شما خوبین دیانا و زن‌عمو چه‌طورن؟
- اون‌ها هم خوبن. شنیدم می‌خوای بری ویلا
- اره، یه چند روزی می‌خوام از این فضا دور باشم.
- تو راه خیلی مراقب باش
- حتما، پس فعلاً.
- خداحافظ.
گوشی رو روی تخت انداختم و اماده شدم حدودای دوازده ظهر همراه پندار از خونه خارج شدم. هندزفری رو گذاشتم و اهنگی با ریتم غمگین پلی کردم و به بیرون چشم دوختم، با لرزیدن گوشیم نگاهی بهش کردم که پیامی از شماره‌ای ناشناس فرستاده شده بود با این متن که: حتی تو هم نمی‌تونی، کافی نیستی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
هزار بار متن رو خوندم و تک‌تک کلماتش در ذهنم اکو میشد اما من نتونستم چیز خاصی بفهمم، فقط دو احتمال وجود داشت، یک: پیام اشتباهی فرستاده شده.
دو: این قضیه به ماجرای والدینم مربوطه.
گوشی رو خاموش کردم و دوباره نگاهم رو به جاده بخشیدم، بعد پنچ ساعت بالاخره به ویلا رسیدیم، داخل حیاط پیاده شدم و به فضای سرسبزش نگاه کردم، زیبا بود! با پیاده شدن پندار به سمتش برگشتم و گفتم
-می‌تونی برگردی
-ولی نمی‌تونم شما رو تنها بذارم!
-می‌خوام تنها باشم برگرد.
-ولی...
با نگاهی که بهش انداختم سری تکون داد و گفت
- پس مراقب خودتون باشید
- هستم
-خداحافظ
-تا بعد.
سوار شد و با بی‌میلی که کاملاً میشد ازش حس کرد رفت، ساکم رو برداشتم و از سه پله شیری رنگ بالا رفتم و در رو باز کردم، با داخل شدنم در رو بستم و به طرف پله‌های مدرن نورپردازی شده رفتم، هشت سال پیش زمانی که من یک دختر بچه ده ساله بودم و این ویلا با سلیقه مادرم ساخته می‌شد، چه‌قدر سر انتخاب نوع دکوراسیون، چیدمان اتاق‌ها و حتی نورپردازیه پله حساس بود و از هر لحاظ سعی می‌کرد عالی باشه! تلخ‌خندی روی لبم نشست، نگاه کردن به جزءجزء خونه یاداور خاطرات شیرینی بودند که حالا تلخ شده بود و به چشم‌هام نیش میزد!
به اتاق خودم رفتم ست سفید و کرمی و طلایی اتاق که این هم به سلیقه مادرم بود، ساک رو روی تخت گذاشتم و از خونه بیرون زدم، تا ساحل یک ربعی برای پیاده‌روی فاصله داشت، گوشیم رو روشن کردم و اهنگی رو پلی کردم و هندزفری‌هام رو تو گوشم گذاشتم. با رسیدن به ساحل که کم و بیش زوج‌ها یا خوانواده‌ها که هر کدوم مشغول بودند ایستادم و کفش‌هام رو در اوردم و رفتم جلوتر طوری که موج‌های اب تا مچ پام می‌اومد خنکی اب حس خوبی داشت و برای اروم شدن افکارم مؤثر بود چشم به دریایی دوختم که خاطرات زیادی ازش داشتم،تصمیم گرفته بودم که وقتی برگردم تمرکزم رو روی درسم بذارم. کم‌کم هوا شروع به تاریک شدن کرد، کفش‌هام رو پا زدم و با قدم‌های اروم راه افتادم، شام نداشتم پس تو مسیر تاکسی گرفتم و ازش خواستم به رستورانی بره، بعد رسیدن پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم، غذاخوری که؛ برای دکور از گیاهان و درختچه‌های زینتی استفاده کرده بودند و فضای باز هم جز داخل ساختمان برای پذیرش مهمان‌ها بود، پشت میزی که کنار پنجره تمام ریلی بود نشستم و با سفارش ماهی با گوشیم سرگرم شدم، بعد خوردن غذا و تسویه حساب با اسنپ به ویلا برگشتم و خوابیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
با احساس این‌که تنها نیستم از خواب پریدم، اباژور رو روشن کردم و با انالیز کردن فضای اتاق نفس عمیقی کشیدم، ترسو نبودم اما زیاد هم مثل سوپرمن‌ها نبودم که از این‌جور چیزها خوشم بیاد!
با سردردی که به چشم‌هام هم سرایت کرده بود از خواب بیدار شدم، این چند‌وقته این چندمین بار بود که بعد از بیدار شدن دچار این سردرد می‌شدم، بعد از برگشتن باید سری به دکتر می‌زدم.

ماهان

با کلافگی برگه‌های گزارش رو روی میز کوبیدم و سرم رو به دستم تکیه دادم، کم‌کم همه‌چی داشت تو هرج و مرج فرو می‌رفت، صلحی که مثل تار مویی بود داشت پاره میشد! با این‌که سعی کرده بودم در تمام اختلافات بی‌طرف باشم باز هم گزارش‌هایی بود که از مرزها برام ارسال شده بود با مضمون ناارامی.
از سرزمین‌های شش‌گانه، پریان و جادوگران قاطی جنگ‌های بی‌هوده نشده بودند اما باز هم از خسارت‌های ناخواسته نمی‌توان فرار کرد!
تنها امید برای صلح، پیشگویی دیلن بود که اون‌هم از زمان‌های نیاکان به ما رسیده بود، دو خاندان عشق و نفرت که فرمانروایی سرزمین‌های شش‌گانه به دست اون‌ها بود، از اتاق خارج شدم و به‌سمت سالن قصر رفتم، چاره‌ای نبود باید نیروها رو در مرز در حالت اماده باش قرار می‌دادم.

دنیز

نسیم سرد صورتم رو نوازش می‌کرد و موج‌ها خشن‌تر از روز خودشون رو به ساحل می‌کوبیدن. پاهام رو جمع کردم و دست‌هام رو دورشون انداختم به قطرات ابی که به انگشت‌های پاهام پاشیده بود رو نگاه کردم، امروز تولدم بود چهارمین تولدی که تنها بودم، به ساعت نگاه کردم ده و بیست و یک دقیقه، یک دقیقه دیگه درست زمانش بود، با موجی که با قدرت خودش رو بهم کوبید تعادلم رو از دست دادم و روی شن‌ها افتادم هوا زیاد خوب نبود قبل بلند شدنم موج محکم‌تری بهم زد هوا در یک لحظه طوفانی شده بود قدرتم رو جمع کردم و بلند شدم، اما با تکه سنگی که به واسطه موج به مچ پام خورد این‌بار کامل تو اب افتادم سوزش پام خیلی زیاد بود و مطمعناً خون‌ریزی داشت با برخورد اب سرد پام خواب رفت و با غرق شدنم داخل اب چشم‌هام بسته شد...

دانای کل

دریچه میان دنیاها باز شد و دنیز بر روی سنگ مقدس در دریاچه نیلوفر ظاهر شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
وارث یکی از دو خاندان حاضر شده بود اما خبری از وارث دیگر نبود!
نسیم و اوا در حالی که سر رنگ پادشاهی بحث می‌کردند بدون این‌که حواس‌شان باشد وارد منطقه بی‌طرف و سپس منطقه ممنوعه شدن.
نسیم: من که گفتم زرد بهتره!
اوا: زرد؟! مگه قحطی رنگ اومده؟ قرمز، حالا ببین اگه وارث‌ها سلیقه داشته باشن حتما قرمز رو انتخاب میکنن.
نسیم: توام حس می‌کنی؟
اوا: حس لازم نیست از بس تو انتخاب بهتـ...
اوا هم مثل نسیم با دیدن موجودی روی سنگ مقدس خشک شد! اول از عصبانیت هاله‌ای تاریک دوره‌اش کرد اما با در نظر گرفتن این‌که اون‌ها در منطقه ممنوعه هستند و این‌که کسی حق اومدن به اون‌جا رو نداره کم‌کم عصبانیت جای خودش رو به تعجب داد. بر خلاف تمام دعواها و بحث‌هاش با نسیم گفت:
- یعنی از کدوم سرزمینه؟
- یکم بهتر ببین هاله‌اش مال انسان‌هاست.
- چی؟! حالا که دقت می‌کنم اره، شبیه همون‌هاست.
- نکنه یکی از اعضای خاندان‌ها باشه؟
- یکی از وارث‌ها؟ اون‌ هم یک انسان؟ امکان نداره!
نزدیک‌تر شدند و با احتیاط وارسی‌اش کردند، نگاهی مردد به‌یکدیگر کردند نسیم به حرف امد و گفت
- حالا باهاش چی‌کار کنیم؟
- بریم، کسی که ما رو این‌جا ندیده.
- یعنی همینجوری ولش کنیم؟
- خودش بیدار میشه، ولی این یه راز بین ماست.
با رفتن نسیم و اوا دنیز تنها موند پس از مدتی به‌هوش اومد اما با چیزی که جلوش بود جیغ خفه‌ای کشید و دست راستش رو روی قلبش گذاشت و دست چپش رو تکیه‌گاه کرد. تخم بزرگی که داشت ترک می‌خورد و اولین صحنه ثبت شده برای موجود قیافه‌ی شوک‌زده دنیز بود که بی‌حرکت خیره نگاهش می‌کرد! تحلیل کردن چیزی که درست جلویش بود سخت بود، موجودی سیاه رنگ که به اندازه بچه‌ای دوساله بود با چشم‌های درشت و بالهایی که بخاطر مایع درون تخم هنوز خیس بود، کاملا فکر می‌کرد دیوانه شده و توهم زده بر اساس چیزهایی که در فیلم‌ها دیده بود و از اینترنت و... دیده بود و می‌دونست فقط یک کلمه بود که کل ذهنش رو در برگرفته بود ــ اژدها... ــ
 
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
شایان

پوزخندی به عریضه‌هایی که برام ارسال شده بود زدم و انداختمشون روی میز، چه‌طور فکر می‌کنن که من از اشراف کسی رو برای نمایندگی برای ارتباط با اژدها می‌فرستم؟!
زمان پیش‌بینی شده برای از تخم دراومدن اژدها فردا بود و باید برخلاف میلم چهره کسانی رو می‌دیدم که حتی شنیدن اسمشون هم اشتهام رو کور می‌کنه!
پنجره ریلی رو باز کردم، اما با اولین هوایی که وارد ریه‌هام شدم نفسم گرفت! خیلی زود برگشتم داخل و پنجره رو بست. انرژی و بوی وسوسه انگیزی که حالا تو اتاق هم در جریان بود، از اتاق خارج شدم که با دیار روبه‌رو شدم که داشت به سمتم میومد بدون لحظه‌ای فرصت دادن شروع به حرف زدن کرد
- عالی‌جناب همه جا بهم ریخته، هوا در عرض چند لحظه عوض شده.
- خودم متوجه شدم انرژی متفاوتی در فضا در جریانه.
- این برای ما یه مشکله فقط تنفس در این هوا داره عطش وجودی خون‌اشام‌ها رو بیدار می‌کنه!
- درسته، هرچه زودتر منشاء رو پیدا کنید و خنثی کنید.
- اطاعت.
با رفتنش برگشتم به اتاق بدتر شدن حالم رو خودم خیلی‌خوب داشتم حس می‌کردم، و این اصلاً خوب نبود! مطمعناً بقیه در حد من بهم نمی‌ریختن درهرحال این انرژی خوب نبود، با هر دم و بازدم اکسیژن مخلوط با انرژی شیرین و دل‌خواه رو به ریه می‌کشیدم. روی تخت نشستم و با انگشت‌هام شقیقه‌هام رو فشار دادم اما فایده‌ای نداشت تموم وجودم برای طعم گرم متفاوت خون داشت فریاد می‌زد. کلافه از جام بلند شدم و از قصر بیرون زدم باید سرچشمه این لعنتی رو پیدا می‌کردم وگرنه دیوونه می‌شدم!

دانای کل

هر شش سرزمین متوجه تغییرات شده بودند و این را نشان‌گر آمدن وارث می‌دانستند، اما کدامشان؟ وارث عشق یا نفرت؟
هوا و جَوّ بعد یک ساعت به حالت عادی برگشت، به زبان دیگر جریان انرژی موجود در فضا بهتر شده بود و به نرمال رسیده بود.

از جایش بلند شد و رو به روی پنجره ایستاد انعکاس خودش روی شیشه افتاد، پوزخندی زد، آمده بود، برای انتقام لحظه شماری می‌کرد اما قبل از آن می‌خواست سرگرم شود، تلافی این سال‌های بی‌حوصلگی‌اش را سر او خالی می‌کرد. اسباب بازی جدیدش رسیده بود! و او می‌توانست هر چه‌قدر می‌خواهد بازی کند وقت بُرد بود، بعد از باخت نوبت بُرد رسیده بود و حال وجودش لب‌ریز بود از احساسات خشم، عصبانیت، نفرت... نفرت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
با حاضر شدن شش فرمانروا در منطقه ممنوعه به مکان موردنظر رفتند هیچ‌کدام حرفی نزدند، همه از علت حضور یک‌دیگر با خبر بودند.
دخترک از همه‌جا بی‌خبر روی تکه‌سنگ نشسته بود و اژدهای کوچک خودش را بی‌پروا در اغوشش رها کرده بود و گاهی دمش را روی سنگ به آرامی این‌طرف و ان‌طرف می‌کشید.

دنیز

هنوز کامل از شُک اژدها در نیومده بودم اما اون انگار نه انگار خودش رو تو بغلم پرت کرد، با احتیاط دستم‌ رو روی سرش گذاشتم که واکنش تندی نشون نداد و سرش رو به دستم مالید، خیالم که از بابتش راحت شد با کنجکاوی بررسیش کردم، مشغول بودم که با اومدن شش پسر دستم روی بال اژدها خشک شد، چهره‌های جدی و سرسختشون که بهم زل زده بودند، البته جز یکی که ماسکی روی چهرش بود. انگار دنبال چیزی می‌گشتن که بالاخره یکی که موهای سیاه و و چشم‌های بنفش داشت گفت
- خودت رو معرفی کن
- طبق اصول اول شماها باید خودتون رو معرفی کنید نه من.
یکی‌دیگه که موهای سیاه و چشم‌هایی آبی داشت نیشخندی زد و گفت
- زبون دراز کوچولو
تنها وجه مشترک در چهرشون تقریباً فقط رنگ موهاشون بود که همش سیاه بود و فرم صورت و رنگ چشم‌ها و حالت‌هاشون فرق داشت با صدای یکی دیگه با چشم‌های کهربایی توجهم بهش جلب شد
- نیازی به معرفی نیست معلومه که اون وارثه!
- پس بهتره ما خودمون‌ رو معرفی کنیم، من ماهان هستم، فرمانروای سرزمین جادوگران
- ارسان هستم فرمانروای سرزمین بالداران، از اشناییتون خوشوقتم بانوی من.
- شایان هستم فرمانروای سرزمین خوناشامان.
- هاکان هستم فرمانروای سرزمین گرگینه‌ها
-ایلهان، فرمانروای پریان
-رایان
حالا اسم همشون رو می‌دونستم ولی اینجا دقیقا کدوم جهنمی بود؟! و مهم‌تر از همه من چرا اینجا بودم؟ مگه آخرین جایی که بودم ساحل نبود؟ نگاه سردرگمم رو به اژدهایی که بین دست‌هام جا خوش کرده بود دادم، نفس‌های آروم و عمیقش... یعنی این یه رویای شفافه؟ یا من مُردم؟ شایدم تو کما هستم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
سوال‌های بی‌پایان ذهنم با جمله ماهان تموم شد
- تو می‌دونی این‌جا کجاست؟
- نه
- پس بهت توضیح میدم، این‌جا سرزمین‌های شش‌گانه است که توسط ما اداره میشه، دو خاندان عشق و نفرت میشه گفت کنترل اصلی رو در دست دارند چون موضوعات کلیدی مربوط به اون‌هاست نکته این‌جاست که بر اساس ظاهر شدنت در این مکان و هاله دور اطرافت ما فکر می‌کنیم که تو وارث هستی.
به ناهمواری‌های روی بدن اژدها کوچولو دست می‌کشیدم و بعد تموم شدن حرف‌هاش ناخواسته لبخند مضحکی زدم که به وضوح به همشون برخورد، دست خودم نبود حرف‌هاش مزخرف بود!
ماهان: انتظار ندارم که همین الان وظایفت‌ رو انجام بدی اما نمیتونی توهین کنی، تو خودت‌ هم از ما هستی.
- ببین آقا، برادر یا هرچی که هستی، فرض بر این‌که این‌جا همون جهنم‌دره‌ای که میگی باشه و منم همون وارث یا هرچی!؟ حالا تو گفتی من هم شنیدم داره کم‌کم باورم میشه رفتم کما.
شایان: سروکله زدن با انسان‌ها همینه، بخاطر اینه که می‌کشیمتون.
ارسان: به‌جای بحث بهتره بریم قصر، بانو اولین بارته که تلپورت می‌کنی چشم‌هاتو ببند.
- لازم نکرده تو یکی به من درس ب...
با فرو رفتن داخل تونلی نورانی با شکل‌های عجیب غریب که چند ثانیه طول کشید، داخل سالن خیلی بزرگی بودیم که از تمیزی برق میزد معماری بی‌نظیر، رنگ سفید، طلایی و بقیه رنگ‌های اطراف که هارمونی فوق‌العاده‌ای داشت چشمم رو به خودش دوخته بود در یک کلمه واقعا بی‌نظیر بود! به محض رسیدن اژدها از بغلم پایین پرید و رفت واسه خودش بگرده انگار اون هم مثل من اولین بارش بود یه همچین جایی بود!
ایلهان: اینجا قلمرو خاندان عشق هستش، به عبارت دیگه خونه اصلی تو.
- از کجا می‌دونی که من به قول خودتون وارث خاندان نفرت نیستم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
رایان: وارث خاندان نفرت ظاهر شده اما ما نمی‌شناسیمش فقط وارثان دو خاندان می‌تونن هم‌ دیگه رو بشناسن اما سال‌ها قبل بزرگ خاندان عشق طلسمی ترتیب داد که وارث‌های بعد اون قابل شناسایی بشن!
با درخشیدن نوری جلوم حواسم جمعش شد که کم‌کم به یک نامه تبدیل شد و به سمت من اومد گرفتمش و شروع به خوندن کردم.

سلام دخترکم، حالا که این نامه بدستت رسیده یعنی ما دیگه پیشت نیستیم با این‌که می‌دونستیم دیر یا زود این اتفاق می‌افته تا جایی که می‌شد تو رو دور از این جنجال نگه داشتیم، اما حالا تو برگشتی به جایی که بهش تعلق داری. مسئولیت سنگینی داری، صلح رو حفظ کن و استعدادت رو شکوفا کن مسیر پر مخاطره‌ای در پیشته اما نباید تسلیم بشی اینو بدون ما همیشه در قلب تو زنده‌ایم.
اسمی که موقع تولد به تو داده شد نام[آنیا] هست از حالا به بعد به هویت واقعیت برگرد عزیزکم.
پدر و مادر.


با تموم شدنش کم‌کم نوشته‌ها برق زدن و پودر شدن انگار که از اول هم یک کاغذ سفید بوده!
اسمی که گفته شده بود رو اروم زیرلب زمزمه کردم.. آنیا..
برگه به گردنبندی ظریف تبدیل شد، شکل قطره آب بود به رنگ سفید.
رایان: از راه نرسیده محافظ روح رو بهت هدیه دادن، چه رابطه خوبی!
پوزخند تمسخر آمیزش روی مخم رفت اما واقعا حس و حال جر و بحث باهاش رو نداشتم. باید تکلیفم روشن میشد که من باید چی‌کار کنم.
- الان من دقیقا باید این‌جا چی‌کار کنم؟
ماهان: بهتره اول بشینیم و وضعیت اینجا رو برات تشریح کنیم.
به سمت مبل‌های سلطنتی سفید و طلایی رفتیم و نشستیم که ماهان دستش رو، رو به روش گرفت و نورهای ضعیفی دور دستش شکل گرفت و با بستنش جلوی هر کدوم ما لیوانی با محتویات آبی رنگ بود. مثل این‌که این‌جا این چیزها خیلی عادی بود! بی‌خیال شدم و منتظر شدم تا حرف بزنن.
آرسان: این‌جا سرزمین‌های شش‌گانه‌ست و ما هر کدوم فرمانروای یکی از سرزمین‌ها هستیم، سلطنت فقط خط خونی رو دنبال می‌کنه و عوض شدن دوره نداریم، تنها نقص این اتفاق اینه که بعد مدتی پادشاه ناپدید میشه یا واضح‌تر این‌که از هم می‌پاشه!
شایان: در کل وظیفه تو جلوگیری از این اتفاقه.
- چی؟ چطور باید جلوشو بگیرم؟!
شایان: این رو باید خودت کشف کنی چون تو ذاتته.
- چرا این اتفاق میوفته؟ همین‌جوری یا دلیلی داره؟
ماهان: ما توانایی استفاده از قدرت‌های ماوراءالطبیعی رو داریم برای هر کدوم این استفاده‌ها متفاوته، و این قدرت‌ها از ارواح محافظه. به‌طوری که ما با اونها به‌ واسطه خون قرار داد می‌بندیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
هرچند به این خاطر بهایی هم باید پرداخت بشه، تو از خون الهه عشق و یک انسانی اما این باعث تحلیل قدرتت نمیشه وظیفه اصلی تو تصفیه روحه.
شایان: و خونت تاثیر درمان جادویی داره و با ترکیب جادو میتونی احضار یا طلسم محافظتی درست کنی.
رایان: به‌جای این حرفا اول باید سطحش رو محک بزنیم که اصلا بدرد بخور هست یا نه!
نگاهی بهش کردم و زیر لب گفتم
آنیا: حیف، دریغ از ذره‌ای شخصیت.
هر شیش نفرشون بلند شدن و تو فضای خالی حلقه زدن.
ماهان: بیا این‌جا.
بلند شدم و نزدیکشون شدم که ادامه داد: تو مرکز وایسا.
با اینکه از حرف‌هاش سر درنمی‌آوردم اما چیزی نگفتم و رفتم وسط، دروغ چرا خودم هم کم‌کم باورم شده بود که خواب نیستم و باید می‌فهمیدم که من کیم؟ یا بهترش این‌که چی هستم!
با قرار گرفتنم در وسط همشون کف دست‌هاشون رو بریدند و خونشون رو روی زمین ریختند، قیافه‌هاشون خیلی سخت و جدی شده بود معلوم بود خیلی تمرکز کردند به زمین نگاه کردم یه حلقه تشکیل شده بود، این‌ یکی رو دیگه می‌دونستم حلقه جادویی بود نورهای ضعیفی از قطره‌های خون ریخته شده روی کاشی‌های سفید به سمت همدیگه حرکت کردند هر کدوم رنگ متفاوتی داشتند بعد وصل شدنشون به هم همه اون رشته‌ها به سمت من اومدن حس ناشناخته‌ای داشتم ترکیبی از هیجان، کنجکاوی و ترس...
با رسیدنشون بهم حس گرمی بهم دست داد خیلی خوب بود، غرق در لذت شده بودم و همه چیز رو فراموش کرده بودم با تمام وجود از انرژی و حسی که داشتم دریافت می‌کردم استفاده می‌کردم که کم‌کم ناپدید شد و تونستم به خودم بیام!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین