- Nov
- 73
- 274
- مدالها
- 2
چندتایی از کتابهاش رو خونده بودم بهسمتش رفتم و دستم رو روی قفسهها و کتابهاش کشیدم با خوردن انگشتم به کتابی با جلد نقرهای که هیچ عنوانی نداشت قفسه تکون خورد و لحظهای بعد رو به روم اتاق مخفی قرار داشت، جاخورده بودم!
چراغ رو روشن کردم و دوباره رو به روی در نقرهای قرار گرفتم، دستگیرش رو چرخوندم و در با یه تَق باز شد، اروم قدمهام رو به سمت داخل برداشتم و وارد اتاق تاریک شدم، کلید چراغ رو با دست کشیدن روی دیوار اتاق کنار در پیدا کردم و روشنش کردم، فضای بهم ریخته و چیدمان ساده اتاق شگفتزدهام کرد!
بیشتر شبیه یک اتاق کار بود؛ که میزی مستطیلی در گوشه سمت چپ با وسیلههای ازمایشی داشت،تخته سیاهی با نتبرگها و نوشتههای روی کاغذ و میز چوبی و دایرهای وسط اتاق بود که فضای نسبتاً زیادی اشکال کرده بود و روی اون پر از برگهها و نوشتهها بود که به شکل بهم ریخته فضا رو شلخته نشون میداد، به سمت میز و برگهها رفتم، مثل اینکه تحقیق بودن، تصاویری مبهم و گاهی خشن و برگههایی با زبانهای تاریخی که قابل خوندن نبودند، توضیحاتی که به فارسی و برخی کلماتش به انگلیسی بود رو از میانشون برداشتم و مشغول مطالعهاش شدم، مطالبی درباره عناصر شش گانه و افسانهی موجوداتی مثل خونآشام، گرگینه و...
پوزخندی روی لبهام نشست، واسه همچین چیزهایی یه اتاق مخفی داشتند؟
برگهها رو روی میز رها کردم و به سمت تخته سیاه رفتم. برخی نوشتههای روی نتبرگ هم مثل ورقهها زبانی نااشنا داشتند، اما اونهایی که قابل خواندن بودند کم و بیش همان متنهای روی برگهها بود. گیج شده بودم، دلیل این اتاق و اینهمه اطلاعات و تحقیق از چند تا افسانه چرا باید اینقدر مهم باشه؟ به چه دردی میخورد؟
تا جایی که من میدونستم مامان متخصص مغز و اعصاب بود و بابا صاحب ازمایشگاههای شعبهای تو شهرهای مختلف بود، از چه جهت باید نگاه میکردم که این قضیه رو بهم ربط بدم؟
چراغ رو روشن کردم و دوباره رو به روی در نقرهای قرار گرفتم، دستگیرش رو چرخوندم و در با یه تَق باز شد، اروم قدمهام رو به سمت داخل برداشتم و وارد اتاق تاریک شدم، کلید چراغ رو با دست کشیدن روی دیوار اتاق کنار در پیدا کردم و روشنش کردم، فضای بهم ریخته و چیدمان ساده اتاق شگفتزدهام کرد!
بیشتر شبیه یک اتاق کار بود؛ که میزی مستطیلی در گوشه سمت چپ با وسیلههای ازمایشی داشت،تخته سیاهی با نتبرگها و نوشتههای روی کاغذ و میز چوبی و دایرهای وسط اتاق بود که فضای نسبتاً زیادی اشکال کرده بود و روی اون پر از برگهها و نوشتهها بود که به شکل بهم ریخته فضا رو شلخته نشون میداد، به سمت میز و برگهها رفتم، مثل اینکه تحقیق بودن، تصاویری مبهم و گاهی خشن و برگههایی با زبانهای تاریخی که قابل خوندن نبودند، توضیحاتی که به فارسی و برخی کلماتش به انگلیسی بود رو از میانشون برداشتم و مشغول مطالعهاش شدم، مطالبی درباره عناصر شش گانه و افسانهی موجوداتی مثل خونآشام، گرگینه و...
پوزخندی روی لبهام نشست، واسه همچین چیزهایی یه اتاق مخفی داشتند؟
برگهها رو روی میز رها کردم و به سمت تخته سیاه رفتم. برخی نوشتههای روی نتبرگ هم مثل ورقهها زبانی نااشنا داشتند، اما اونهایی که قابل خواندن بودند کم و بیش همان متنهای روی برگهها بود. گیج شده بودم، دلیل این اتاق و اینهمه اطلاعات و تحقیق از چند تا افسانه چرا باید اینقدر مهم باشه؟ به چه دردی میخورد؟
تا جایی که من میدونستم مامان متخصص مغز و اعصاب بود و بابا صاحب ازمایشگاههای شعبهای تو شهرهای مختلف بود، از چه جهت باید نگاه میکردم که این قضیه رو بهم ربط بدم؟
آخرین ویرایش: