- Nov
- 73
- 274
- مدالها
- 2
ماهان
با صدای در زدن گفتم: بیا.
سرم رو از روی برگهها برنداشتم و مشغول رمزگشایی صفحهای از کتاب اسرارآمیز بودم که مهریار گفت: امروز اتفاق عجیبی افتاد.
منتظر موندم تا حرفش رو تموم کنه اما حواسم به کلمات روبهروم بود که با جمله بعدیش سرم رو با سرعت بلند کردم.
مهریار: اتفاقی برای وارث افتاده بود.
ماهان: چه اتفاقی؟
مهریار: یکی داشت تلاش میکرد وارد ذهنش بشه و شاید هم قصدش...
ساکت شد و ادامه حرفش رو خورد هر چند نیازی هم به گفتن نبود چون بقیش رو من بهتر از هر کسی میدونستم. نگاهم رو به گلدون روی میز دادم که گلهای تر و تازهاش از دور به چشم میزد.
مهریار: و این که عالیجناب شایان گفتن که فردا همه در عمارت صلح جمع شن.
با اشاره دست مرخصش کردم و روی مبلهای راحتی چرم قهوهای نشستم، سرم رو به پشت تکیه دادم و دستهام رو به امتدادش روی تاج مبل باز کردم و چشمهام رو بستم. اوضاع کمکم داشت بهم میریخت گزارشهای دریافتی تو این چند روز هیچ خوب نبود و این موضوع داشت نگران کننده میشد! هرچند انتظار این هرج و مرج رو داشتم اما نمیدونم تا چه حد پیش خواهد رفت و همین باعث ترس بین مردم شده بود، باید آماده میشدیم با حس تغییر جوّ داخل اتاق چشمهام رو باز کردم و دستهام رو از روی تاج مبل برداشتم و صاف نشستم آین و آرن با دو متر فاصله از من ایستاده بودن.
آرن: تعادل انرژی بهم ریخته...
آین: میدونیم خودت متوجهاش شدی ولی جدیتر شده.
ماهان: به احتمال زیاد دومین وارث متوجه شده، خاندان خونین بیکار نمیشینه!
سکوت فضا رو پر کرد، این تازه شروعش بود اما اینبار یک فرق وجود داره، اینکه وارث هنوز هیچ مهارتی نداره و همین یک هیچ برای خاندان خونین بُرد محسوب میشه.
***
یقه کتم رو مرتب کردم و بعد براندازی چهرهام در آینه قدی از اتاق بیرون زدم، حادثه قلمرو خوناشامان مثل زنگ خطری برای همه بود، پیدایش وارث اینبار عجیبتر و سختتر از هر زمانی بود. براساس تاریخ نهایت فاجعهها بهم ریختن نظم جزئی و یا از کنترل خارج شدن اهریمنها برای چند ساعت بود، تمام طول راه با افکاری مشوّش سپری شد.
با قدمهایی بلند و محکم از راه سنگفرش عبور کرده و بعد طی سالن ورودی وارد اتاق کنفرانس شدم جز شایان بقیه حاضر بودن کنار ایلهان نشستم، تیکتاک ساعت تنها صدایی بود که سکوت فضا رو میشکست.
با صدای در زدن گفتم: بیا.
سرم رو از روی برگهها برنداشتم و مشغول رمزگشایی صفحهای از کتاب اسرارآمیز بودم که مهریار گفت: امروز اتفاق عجیبی افتاد.
منتظر موندم تا حرفش رو تموم کنه اما حواسم به کلمات روبهروم بود که با جمله بعدیش سرم رو با سرعت بلند کردم.
مهریار: اتفاقی برای وارث افتاده بود.
ماهان: چه اتفاقی؟
مهریار: یکی داشت تلاش میکرد وارد ذهنش بشه و شاید هم قصدش...
ساکت شد و ادامه حرفش رو خورد هر چند نیازی هم به گفتن نبود چون بقیش رو من بهتر از هر کسی میدونستم. نگاهم رو به گلدون روی میز دادم که گلهای تر و تازهاش از دور به چشم میزد.
مهریار: و این که عالیجناب شایان گفتن که فردا همه در عمارت صلح جمع شن.
با اشاره دست مرخصش کردم و روی مبلهای راحتی چرم قهوهای نشستم، سرم رو به پشت تکیه دادم و دستهام رو به امتدادش روی تاج مبل باز کردم و چشمهام رو بستم. اوضاع کمکم داشت بهم میریخت گزارشهای دریافتی تو این چند روز هیچ خوب نبود و این موضوع داشت نگران کننده میشد! هرچند انتظار این هرج و مرج رو داشتم اما نمیدونم تا چه حد پیش خواهد رفت و همین باعث ترس بین مردم شده بود، باید آماده میشدیم با حس تغییر جوّ داخل اتاق چشمهام رو باز کردم و دستهام رو از روی تاج مبل برداشتم و صاف نشستم آین و آرن با دو متر فاصله از من ایستاده بودن.
آرن: تعادل انرژی بهم ریخته...
آین: میدونیم خودت متوجهاش شدی ولی جدیتر شده.
ماهان: به احتمال زیاد دومین وارث متوجه شده، خاندان خونین بیکار نمیشینه!
سکوت فضا رو پر کرد، این تازه شروعش بود اما اینبار یک فرق وجود داره، اینکه وارث هنوز هیچ مهارتی نداره و همین یک هیچ برای خاندان خونین بُرد محسوب میشه.
***
یقه کتم رو مرتب کردم و بعد براندازی چهرهام در آینه قدی از اتاق بیرون زدم، حادثه قلمرو خوناشامان مثل زنگ خطری برای همه بود، پیدایش وارث اینبار عجیبتر و سختتر از هر زمانی بود. براساس تاریخ نهایت فاجعهها بهم ریختن نظم جزئی و یا از کنترل خارج شدن اهریمنها برای چند ساعت بود، تمام طول راه با افکاری مشوّش سپری شد.
با قدمهایی بلند و محکم از راه سنگفرش عبور کرده و بعد طی سالن ورودی وارد اتاق کنفرانس شدم جز شایان بقیه حاضر بودن کنار ایلهان نشستم، تیکتاک ساعت تنها صدایی بود که سکوت فضا رو میشکست.
آخرین ویرایش: