جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط venus با نام [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,930 بازدید, 32 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خون جاودان] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع venus
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
ماهان

با صدای در زدن گفتم: بیا.
سرم رو از روی برگه‌ها برنداشتم و مشغول رمزگشایی صفحه‌ای از کتاب اسرارآمیز بودم که مهریار گفت: امروز اتفاق عجیبی افتاد.
منتظر موندم تا حرفش رو تموم کنه اما حواسم به کلمات روبه‌روم بود که با جمله بعدیش سرم رو با سرعت بلند کردم.
مهریار: اتفاقی برای وارث افتاده بود.
ماهان: چه اتفاقی؟
مهریار: یکی داشت تلاش می‌کرد وارد ذهنش بشه و شاید هم قصدش...
ساکت شد و ادامه حرفش رو خورد هر چند نیازی هم به گفتن نبود چون بقیش رو من بهتر از هر کسی می‌دونستم. نگاهم رو به گلدون روی میز دادم که گل‌های تر و تازه‌اش از دور به چشم می‌زد.
مهریار: و این‌ که عالی‌جناب شایان گفتن که فردا همه در عمارت صلح جمع شن.
با اشاره دست مرخصش کردم و روی مبل‌های راحتی چرم قهوه‌ای نشستم، سرم‌ رو به پشت تکیه دادم و دست‌هام رو به امتدادش روی تاج مبل باز کردم و چشم‌هام رو بستم. اوضاع کم‌کم داشت بهم‌ می‌ریخت گزارش‌های دریافتی تو این چند روز هیچ خوب نبود و این موضوع داشت نگران کننده می‌شد! هرچند انتظار این هرج و مرج رو داشتم اما نمی‌دونم تا چه حد پیش خواهد رفت و همین باعث ترس بین مردم شده بود، باید آماده می‌شدیم با حس تغییر جوّ داخل اتاق چشم‌هام رو باز کردم و دست‌هام رو از روی تاج مبل برداشتم و صاف نشستم آین و آرن با دو متر فاصله از من ایستاده بودن.
آرن: تعادل انرژی بهم ریخته...
آین: می‌دونیم خودت متوجه‌اش شدی ولی جدی‌تر شده.
ماهان: به احتمال زیاد دومین وارث متوجه شده، خاندان خونین بی‌کار نمی‌شینه!
سکوت فضا رو پر کرد، این تازه شروعش بود اما این‌بار یک فرق وجود داره، این‌که وارث هنوز هیچ مهارتی نداره و همین یک هیچ برای خاندان خونین بُرد محسوب میشه.
***

یقه کتم رو مرتب کردم و بعد براندازی چهره‌ام در آینه قدی از اتاق بیرون زدم، حادثه قلمرو خوناشامان مثل زنگ خطری برای همه بود، پیدایش وارث این‌بار عجیب‌تر و سخت‌تر از هر زمانی بود. براساس تاریخ نهایت فاجعه‌ها بهم ریختن نظم جزئی و یا از کنترل خارج شدن اهریمن‌ها برای چند ساعت بود، تمام طول راه با افکاری مشوّش سپری شد.
با قدم‌هایی بلند و محکم از راه سنگ‌فرش عبور کرده و بعد طی سالن ورودی وارد اتاق کنفرانس شدم جز شایان بقیه حاضر بودن کنار ایلهان نشستم، تیک‌تاک ساعت تنها صدایی بود که سکوت فضا رو می‌شکست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

venus

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
73
274
مدال‌ها
2
" "

از پنجره به چشم‌انداز زیبا نگاه انداخت باغی زیبا و فریبنده که متظاهرانه فریاد‌های مرگ‌رو مبحوس کرده بود.
نیش‌خندی کنج لبانش شکل گرفت، آدم‌های این‌جا هم مثل باغ بودند تفاوت ظاهر و باطنشان هر کدام یک دنیا بود! هوا گرفته بود و همه‌جا دلگیرتر شده بود. امروز همان روز بود و مثل همیشه از صبح کسی جرعت نمی‌کرد حتی صدای نفسش را کنار او آزاد کند! سکوت مرگبار در هوای اطراف جریان داشت و با هر دم مثل سم وارد جانش می‌شد که اثرش چند ساعت بعد پیدا می‌شد.
با غروب آفتاب کم‌کم بی‌قراری‌اش شروع شد. هر لحظه حالش بدتر میشد و ثانیه‌ها انگار با او به دشمنی برخاسته بودند و برای حرکت جان می‌کندند. برخلاف قبل این‌بار نمی‌توانست آرام بگیرد، نگاهی دوباره به ساعت انداخت، نیم‌ساعت دیگر قربانی فرستاده می‌شد اما او همین حالا هم به حد خود رسیده بود، یکی کم بود او بیشتر می‌خواست، مرگ بیشتر، ناله بیشتر، خون بیشتر... .
با تلپورت به مکان موردنظر انتقال یافته بود، بازاری شلوغ که تا جا داشت پر بود از هر آنچه که او می‌خواست.

آنیا

بعد از جلسه امروز تصمیم بر این مبنا گرفته شد که تا بیدار شدن قدرت‌هام و پیدا کردن دلیل اون درد عجیب همه در قصری که برای‌ بار اول به اون‌جا رفتیم بمونن و حالا هم من همراه دو محافظ بیرون اومده بودم.
گویا این بازار منطقه بی‌طرف نام داشت، دکه‌هایی که با وسایل‌های گوناگون پر شده بود، از خوردنی‌هایی که انگار آدم‌رو برای خوردنشون صدا می‌زدند تا لباس و جواهراتی که با ظرافت خودنمایی می‌کردند! عده زیادی حضور داشتند که حتی گاهی برای تردد هم مشکل پیش می‌اومد. رو به روی دکه‌ای که آویزهای خاصی داشت ایستادم و مشغول نگاه به طرح‌هاشون شدم...
با تنه‌ای که بهم زده شد تعادلم رو از دست دادم و کم مونده بود که با اون فرد نقش بر زمین بشم. دختر نوجوانی بود که موهای پریشونش چهرش رو پوشونده بود عذرخواهی کرد و با عجله رد شد و رفت یکی از محافظ‌ها قصد گرفتنش رو کرد که گفتم: اشکالی نداره بذار بره.
با قدم‌های آروم شروع به راه رفتن کردم و نگاهم ‌رو به لوازم گوناگون دوختم، با دیدن دکمه‌های سردست آبی کاربنی‌ای که گوشه سمت چپ غرفه قرار داشتند ناخودآگاه دستم رو جلو بردم و برداشتمشون در عین ظرافت خیلی با ابهت به نظر می‌رسیدند مشغول نگاه کردن به جزئیاتش بودم که فروشنده با چرب زبونی گفت: خانم جوان سلیقه خیلی خوبی دارین، برای این دکمه‌ها سنگ مانا استفاده شده و به‌دست هنرمند توانمندی ساخته شده، هدیه خیلی خوبی برای کسی که دوستش دارین میشه.
بی‌حوصله از فک زدن‌های فروشنده سرم رو بلند کردم و رو به محافظ کنارم گفتم: این رو برمی‌دارم حساب کن.
بدون معطلی راه افتادم، کمی جلوتر ازدحام جمعیت زیاد شده بود و پچ‌پچ‌هاشون بیشتر، خودم رو از بینشون جلوتر کشیدم، خون‌ سرخ رنگ زمین رو در برگرفته بود و مردی از درد به خودش می‌پیچید زخم‌های عمیقی روی بدنش به وجود اومده بود و خون آروم‌آروم از زخم‌هاش بیرون می‌زد و روی زمین ریخته می‌شد، صدا زدن‌های محافظ‌ها رو شنیدم اما توجهی نکردم و برخلاف بقیه که کنار ایستاده بودن جلو رفتم هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که زنی میانسال با عجله دستم رو گرفت و با لرزش نامحسوسی توی صداش گفت: چی‌کار داری می‌کنی دختر جون نزدیکش نشو!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین