جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [داستانک آتیه خاکستری] اثر «فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [داستانک آتیه خاکستری] اثر «فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 649 بازدید, 14 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [داستانک آتیه خاکستری] اثر «فاطمه‌ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
دانا پوفی می‌کشد و دوباره پارچه سفید رنگ را به زیر سوزن چرخ می‌برد:
- احمق من اسمم داناست، همین خنگ بازی‌ها رو در آوردی که آوردنت این‌جا.
با یادآوری مکانی که هستم با خوش‌حالی می‌پرسم:
- یعنی من الان آینده‌م؟
زن دست از کار می‌کشد و مرا می‌نگرد:
- حال ما، آینده شما.
مشتاق پرسش دیگر را به زبان می‌آورم:
- الان چه سالیه؟
دانا متر زرد رنگ را از دور گردن و موهای قهوه‌ایش برمی‌دارد:
- هزار و پونصد و دو.
گل از گلم می‌شکفد.
- یعنی الان ما رو هوا یا مریخ زندگی می‌کنیم؟
زن اخم آلود و ناراحت می‌پرسد:
- کدوم هوا؟ کدوم مریخ؟ ما زمین هم به زور داریم.
اصلاً باورم نمی‌شد!
- ماشین‌های پرنده، ربات‌های خدمتکار... ‌.
میان حرفم می‌‌پرد:
- اینایی که میگی تا خیلی وقت قبل بود ولی الان... ‌.
ناباور می‌پرسم:
- الان چی؟ مگه نباید همه‌ش در حال پیشرفت باشین؟
دانا که از سؤالاتم خسته شده‌بود می‌گوید:
- می‌خوای خودت ببینی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
تندتند سر تکان می‌دهم و او با برداشتن چیزی مانند مانتو و به تن کردنش دستم را می‌گیرد و به سمت بیرون در خانه کوچکش می‌برد.
- خوب نگاه کن، این آینده‌ست!
خانه‌هایی تقریباً خرابه و شهری با تک و توک آدم.
- قضیه چیه؟
با سؤال پر بهت من، دانا دهان باز می‌کند:
- انسان‌های گذشته هر چی طلا و معدن بوده استفاده کردن، همه‌ش صرف ساختن برج شده.
قدم از قدم برمی‌دارم تا بتوانم این حجم از درد را تحمل کنم.
- خب؟ الان اون برج‌ها که میگی کو؟
دانا با بغض به هوای پر از گرد می‌نگرد و می‌گوید:
- منابع تموم شد، کشورها افتادن به جون هم و با ساختن دم و دستگاه عوض هم فکری اینه وضعیت ماها... !
با تعجب از این همه شگفتی ناراحت کننده، می‌پرسم:
- زیر اقیانوس‌ها رو کشف کردین؟ زیر رودخونه‌ها هم منبعی نبود؟
سر تأسف تکان می‌دهد و می‌گوید:
- کدوم آب‌ها؟ همون‌هایی که از آشغال پرشون کردین؟
در کوچه و خیابان‌ها قدم می‌زنیم و من می‌پرسم:
- بقیه شهرا چی؟
- شنیدم جنوب یکی از شهرهاش که توی گسل بوده خوب زلزله تکونش داده، مواد غذایی هم کم‌کم تموم میشن ولی از بقیه خبری ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
این همان زیبایی‌های تصورات من است؟ قطع به یقین نه!
- با این وضع که نمیشه زندگی کرد، فکری نمی‌خواین کنین؟ خانوادتون کجاست؟
صدای نیش‌خندش به گوش می‌رسد:
- فکر می‌کردیم اگه هر کسی جدا زندگی کنه به نفعمونه ولی... ‌.
خیالاتم همه واهی بودند پس... !
- بیا برگردیم من دیگه طاقت ندارم.
دروغ هم نمی‌گفتم، بیش از این نمی‌توانستم تخریب رویاهایم را تماشا کنم!
- دوستی‌هاتون آزاده؟
حسرت‌هایش از درون چشمانش مشخص می‌شد:
- چه فرقی داره دوستی‌هامون آزاده یا نه؟ کسی به کسی عشق نمی‌ورزه، خانواده‌ها کنار هم‌ نیستن.
آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- هیچی دیگه رنگ و بو نداره، دیگه سفره‌ها و دورهمی‌های خانوادگی نیست کسی رنج و غمت به کتفش نیست‌.
نگاهم می‌کند و سؤالی می‌گوید:
- اسمت چی بود؟
فرو رفته در فکر جواب می‌دهم:
- نارین‌.
سر تکان می‌دهد و دوباره می‌گوید:
- می‌دونی نارین، حسرت همه‌چیز به دلمون مونده! همون چیزهایی که شما قدرش رو نمی‌دونین.
به در خانه می‌رسیم و وارد می‌شویم.
- نامه‌هات به دستم می‌رسه، اشتباه می‌کنی!
اشتباه می‌کردم! همان صدای درون خوابم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
بدون توجه به افکارم، با جرقه‌ای که در ذهنم می‌خورد می‌گویم:
- من چی‌کار می‌تونم کنم که وضع تغییر کنه؟
با حرف من او هم مرا می‌نگرد و چند ثانیه خیره‌خیره نگاهم می‌کند.
- شاید‌.‌.. شاید اگه تو برگردی و هشدار بدی درست بشه!
سری تکان می‌دهم و روبه‌روی چرخ خیاطی‌اش می‌نشینم.
- تو این وضعیت این رو از کجا آوردی؟
پوزخندی می‌زند:
- این تنها چیزیه که سالم گذاشتین!
حرف‌هایش تلنگری برایم می‌شود، ما زمین را نابود کردیم!
- من چی‌کار کنم دانا؟
دستانم را دوستانه در دست می‌گیرد:
- بهشون هشدار بده دارن چی‌کار می‌کنن! خانواده‌ها رو دور هم جمع کن، نذار زباله بریزن آب‌ها رو نابود کردن.
به تأیید سر تکان می‌دهم و می‌پرسم:
- حالا چجوری برگردم؟
تختش را نشانم می‌دهد و می‌گوید:
- برگرد روی تخت و تکرار کن (من می‌خوام برگردم به زمان خودم!) مثل همون موقع که می‌خواستی بیای.
باشه‌ای می‌گویم و با عجله سرجایم می‌خوابم:
- می‌خوام برگردم به زمان خودم، می‌خوام... ‌.
زمزمه می‌کنم و لحظه آخر صدای دانا به صورت داد می‌آید:
- یادت نره نارین، ما رو فراموش نکن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,827
مدال‌ها
6
از خواب می‌پرم و خودم را در خانه‌ی سپید رنگ خود می‌بینم، سریع روی تخت می‌نشینم و در آینه خیره می‌شوم. چیز جز انعکاس من نبود!
- خواب دیدم؟ نه! نه! من مطمئنم واقعی بود‌.
جایی از من فریاد می‌زد:
- خواب دیدی! فقط یه خواب بود!
ولی آن قسمت دیگر خلافش را می‌گفت. به سرعت موهایم را پشت گوش می‌زنم و هول‌هولکی پنجره را برای این‌که مطمئن شوم بیدارم باز می‌کنم. آلودگی هوا رو به کم‌تری می‌رفت و خیابان کمی خلوت‌تر شده بود! اخبار نشانه‌ای از زلزله جنوب نمی‌داد و این یعنی من هنوزم وقت دارم! از کنار پنجره فاصله و برای اولین کار شماره‌‌ای می‌گیرم:
- الو مامان؟

#پایان
شنبه، 1402/9/18
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین