جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده داستانک مرد اسلحه | حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط RASOLY با نام داستانک مرد اسلحه | حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 770 بازدید, 15 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستانک مرد اسلحه | حیدر. ر کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع RASOLY
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RASOLY
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
20230508_150745.png
عنوان: مرد اسلحه
نویسنده: حیدر.ر
ژانر: جنایی
ناظر: @ستی
ویراستار: @.MANA
کپیست:
خلاصه: مردی که تمام زندگی‌اش را صرف کینه توزی و جمع آوری افتخار بود، مردی که طی جمع آوری این اتفاقات برادرانش را از دست می‌دهد، مردی که متحول می‌شود، مردی که با متحول شدن تمام آن افتخارات، تمام آن نام درخشان را از دست می‌دهد و تنها دو برادر خلاف‌کار برایش باقی می‌ماند. مردی که آدم می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*نیلو*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
214
471
مدال‌ها
1
تاييد داستان کوتاه.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
مقدمه: در بزرگ و سفید رنگ کلیسا را باز می‌کند، تمام نگاه‌ها بر روی او برمی‌گردد. کلاه سوارکاری و مشکی رنگش را در می‌آورد و بین انگشتان پینه بسته‌اش می‌گیرد. نگاه‌ها همان نگاه‌های همیشگی بود؛ نفرت، ترس، نفرت، ترس. تمام نگاه‌ها همان‌گونه بود جز پزشک آن دهکده کوچک. همان یک نفر هم برایش نورامیدی بود. امروز قرار بود آدم شود!
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
- سوگند می‌خورم در ساعت نه و ده دقیقه صبح روز ۲۱آگوست سال ۱۹۱۸تا آخر عمرم هیچ کار خلاف و گناهی انجام ندهم و برادرانم را مانند خود به راه راست برانم و هیچگاه تفنگم را از خود دور نکنم.
جمع داخل کلیسا خنده‌ای می‌کند برای حرف آن پیرمرد جز کشیش جوان و مو مشکی آن جمع که با صدای زیبای خود ناراضی بودنش را اعلام کرد:
- اوه! جیمز! به خاطر خدا اسلحت رو بذار کنار!
و با صدای گرفته پیرمرد روبه‌رو می‌شود:
- مکس! می‌دونی من مرد اسلحم و بدون اسلحم طاقت نمی‌یارم.
و دوباره جمع به بحث آن دو نفر می‌خندند. مکس با لبخند روی لبش می‌گوید:
- باشه‌باشه! من تسلیمم.
بعد از مراسم روز یکشنبه داخل کلیسا، مردم به زندگی عادی خود مشغول شدند و جیمز به خاطر جسم قوی و سابقه‌ای که در تیراندازی داشت به شغل سرپاسبان موقت در آن جزیره مشغول شد. بر روی چهارپایه چوبی جلویی زندان کوچک که دو زندانی به نام آدام و ویلیام در آن زندان، زندانی بودند نشسته بود و با اسلحه قدیمی‌اش ور می‌رفت؛ درست بود اسلحه‌اش کهنه بود ولی هنوز همانند سابق، گلوله شلیک می‌کرد. چند سرفه پشت سر هم کرد که باعث شد خونی از دهنش بیرون بریزد؛ عادت داشت به این‌جور سرفه‌ها، دکتر گفته بود نوعی سل پیشرفته است که زودتر ریه‌ها را تخریب می‌کند ولی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود.
سوارکاری، تمرین تیراندازی و... برایش سم بود ولی او از سن جوانی این کارها را انجام می‌داد و تقریباً شده بود مانند اکسیژن. همان‌قدر مهم، همان‌قدر با ارزش و همان‌قدر لازم!
در همان حال که سرفه‌های پی‌در‌پی‌اش امانش را بریده بود آدام از فرصت برای چرب زبانی‌اش استفاده کرد:
- جیمز! می‌بینی؟ اون‌ها حتی نمی‌خوان بهت دارو بدن، اون‌ها فقط تو رو به‌خاطر... .
در میان سرفه‌هایی که هنوز قطع نشده بود و دستمال سفید داخل دستان پینه بسته و بزرگش پر از خون بود ولی باز هم نگذاشت آدام به حرف‌های پوچ و بی‌منطق خود ادامه دهد:
- آدام! ساکت شو! اگه یک بار دیگه حرف بی‌ربط بزنی به جای دو روز دیگه همین الان اعدامت می‌کنم؛ با تو هم هستم ویلیام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
ویلیام که بر روی تخت فلزی آویزان به دیوار نشسته بود و سیگار برگی که خودش از اهالی جزیره کش رفته بود می‌کشید با آن چشمان آبی رنگ و خمار و موهای بور و بهم ریخته متعجب به برادرش که بالاخره سرفه‌اش بند آمده بود نگاه کرد. جیمز که بالاخره نفس راحتی کشیده بود از دست سرفه‌های مزاحم به ویلیام خیره شد و گفت:
- پیشگیری بهتر از درمانه!
آدام که اکنون روی دو پا در کنار میله‌های فلزی زندان نشسته بود چشمان سبز، آبی که رگه‌ای نیز از چشمان مادرش پیدا بود بی حوصله گفت:
- منظورش این بود که من حرف اضافه نزنم!
ویلیام مشخص بود هنوز چیزی نمی‌داند و نمی‌فهمد؛ ولی به هرحال سرش را تکان داد و به ادامه سیگار کشیدنش رسید. ابروهای بورش داخل هم رفتند و به برادرش که با دستانش بازی می‌کرد خیره شد، دلش می‌خواست همین الان برود و او را سر به نیست کند؛ آن‌قدر که بر روی اعصابش پیاده‌روی می‌کرد. در همان لحظه کِلی که مرد جوان و مو بلند و حالت‌دار بود از جلوی پیرمرد رد می‌شود و چشم‌اش به جیمزی که باز هم به سرفه افتاده بود می‌کند و به سمت پیرمرد قدم برداشت در همان حال هم گفت:
- جیمز! تو باز سیگار کشیدی؟ بیا ببرمت پیش دکتر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
از پله‌های چوبی رد می‌شود و به پیرمرد کمک می‌کند از جایش بلند شود.
***
از روی تخت بلند می‌شود و می‌نشیند و به دکتر نگاهی می‌کند، موهای قهوه‌ای، طلایی با چشمانی خاکستری و پوست جو گندمی و صورتی که همیشه اصلاح شده بود؛ دکتر همچنان که وسایلش را داخل کیف چرم مشکی رنگش می‌گذاشت رو به پیرمرد می‌گوید:
- ببین جیمی بیماریت خیلی پیشرفت کرده؛ حدوداً بیشتر ریه‌هات درگیر هستن.
جمع کردن وسایلش از روی میز چوبی که تمام شد در کیفش را می‌بندد و رویش را می‌کند سمت جیمز و به میز تکیه می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- دیگه کاری از دست من برنمیاد... .
و دست هایش را به هم می‌زند و می‌گوید:
- البته شنیدم داخل بستون یک دکتر هست که می‌تونه عمل جراحی انجام بده، اگه بخوای می‌تونم براش یک نامه بنویسم تا با خودت ببری و اون‌جا درمان بشی، آخرین دکمه از پیراهنش که وقتی دکتر داشت حرف می‌زد تنش کرده بود بست و نگذاشت دکتر بیشتر از این ادامه دهد و خودش به حرف آمد:
- من حالم خوبه! با چندتا سرفه لازم نیست عمل جراحی انجام بدم.
از تخت پایین می‌آید و کنار دکتر می‌رود و کلاه سوارکاری‌اش را از میز پشت سر اسکاتی؛ همان دکتر جوان برمی‌دارد و نگاهی به صورت عصبانی دکتر می‌اندازد و باز هم شروع به حرف زدن می‌کند:
- بابت مسکن ممنون.
کلاهش را به سرش می‌گذارد و با دست راستش کمی جلوی کلاه را به پایین می‌کشد به نشانه احترام و به سمت در حرکت می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
از در که رد می‌شود کِلی و کلایو؛ دو برادر با موهای بلند و طلایی و چشمانی سبز بودند، را می‌بیند که بر جلوی تنها مغازه‌ی آن جزیره نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند، کمی آن طرف‌تر سالی و دنیل دو پسر کوچولوی جورج که به تازگی به این جزیره آمده بود. طبق معمول چند زن داخل مغازه بودند برای فضولی و شایعه پراکنی. آرام شروع به قدم زدن می‌کند؛ صبح آخرین قوطی کنسرو لوبیا را خورده بود و امروز باید خرید می‌کرد. از جلوی کلی و کلایو می‌گذرد و احوالی از آن‌اا می‌پرسد و از کلی بخاطر رساندنش به دکتر تشکری کوتاه می‌کند و سپس وارد مغازه چوبی که سه پله جلوی مغازه داشت وارد می‌شود، هنگام وارد شدن جورج از مغازه خارج می‌شود و لبه کلاهش را پایین می‌دهد؛ پیرمرد نیز چنین می‌کند. وارد مغازه می‌شود و کلاهش را از سر برمی‌دارد و به سمت آلفرد صاحب مغازه می‌رود و می‌گوید:
- جز کنسرو لوبیا دیگه چی داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
آلفرد کتاب شعر دستش را کنار می‌گذارد و از روی صندلی‌اش که در کنار قفسه کیسه‌های ذرت و گندم بود بلند می‌شود و به سمت قفسه کنسروجات می‌رود و در همان حال هم می‌گوید:
- ذرت، نخودفرنگی و سبزیجات؛ دو قوطی از قفسه بر می‌دارد و به روی میز روبه‌رویش می‌گذارد و به سمت جیمز برمی‌گردد و ادامه می‌دهد:
- البته اگه بخوای کنسرو میوه هم داریم.
آلفرد منتظر می‌ماند تا جیمز جواب بدهد، پیرمرد نزدیک میز می‌شود و کلاهش که تاکنون در دستانش بود بر روی میز می‌گذارد و تا لب باز می‌کند حرفی بزند صدای داد کلایو از بیرون می‌آید و سپس صدای سم اسب؛ پیرمرد و آلفرد به هم نگاهی می‌اندازند و به سرعت از مغازه خارج می‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
با همان سرعت که از مغازه خارج شدند از پله‌های چوبی مغازه پایین می‌آیند، پیرمرد با دیدن آن صحنه روبه‌رویش زانوانش سست می‌شود و می‌افتد ولی آلفرد که مردی تنومند و چابکی بود دنبال کلی و کلایو و آندرسن؛ تنها سیاه پوست آن منطقه که در مغازه چوب‌بری کار می‌کرد، دوید. اسکاتی به کمک پیرمرد می‌آید و زیر بغلش را می‌گیرد و کمک می‌کند تا بر روی چهارپایه جلوی بیمارستان کوچک جزیره بنشیند، پیرمرد هنوز خیره خیابان بود، خیره فرار دو برادرش؛ آدام و ویلیام. بعد از چند دقیقه آندرسن، کلی و کلایو و آلفرد برمی‌گردند اما خبری از برادرهای پیرمرد نیست؛ آندرسن نزدیک پیرمرد می‌آید و می‌گوید:
- متاسفم جیمز، نتونستیم بگیریم‌شون.
و با دستمال سفید دستش عرق‌های گردنش را که بر اثر دویدن زیاد بود پاک کرد. پیرمرد که اکنون از حالت شوک خارج شده بود نگاهی به چهارمرد روبه‌رویش می‌اندازد و می‌گوید:
- مسأله‌ای نیست، خودم میرم دنبالشون.
و از جایش بلند می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
392
2,900
مدال‌ها
4
اسکاتی لب باز می‌کند که چیزی بگوید که پیرمرد زودتر برمی‌گردد و می‌گوید:
- ما قبلاً دربارش صحبت کردیم اسکاتی! دکتر سری از تأسف تکان می‌دهد و با ناراحتی به سمت در بیمارستان می‌رود. جیمز نیز به کلانتری می‌رود و با رفتن دکتر و کلانتر آن منطقه، مردمی که از خیابان عبور می‌کردند و جمع شده بودند، متفرق شدند. جزیره‌شان تقریباً کوچک بود و مردم برای ساختن خانه‌های خود زمین‌های سمت جنگل را انتخاب کرده بودند و خیابان‌شان را طوری طراحی کرده بودند که تمامی مغازه‌ها در کناره خیابان وجود داشته باشد، برای همین از بیمارستان تا مغازه و حتی دورتر، تا کلانتری مسافتی نبود که جیمز به خاطرش به سرفه بی‌افتد. از تک پله جلوی کلانتری بالا می‌رود و در کوچک کلانتری را باز می‌کند و داخل می‌شود، کلاهش که در دستانش بود را بر روی میز وسط اتاق می‌گذارد و به در باز شده تنها سلول اتاق خیره می‌شود؛ بعد از چند دقیقه‌ای به خود می‌آید و تفنگش را از روی میز که در کنار فنجان چایی‌اش بود بر می‌دارد و پر از فشنگ‌هایی می‌کند که در قوطی کنسرو در داخل کشو میز نگه‌داری می‌کرد. تفنگش را درون قلاف بسته به کمرش می‌گذارد و کلاهش را از روی میز برمی‌دارد و به سمت در راهی می‌شود که ناگهان خانم آندرسن وارد می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین