جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,893 بازدید, 59 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
نام اثر:مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۳۷


دختر جوان گونه نامزدش را بوسید و گفت: پیشاپیش تولدت مبارک عشقم .. ایشالا صد و بیست ساله شی .. جوان گفت: ممنون عزیزم .. کو تا صد و بیست سال دیگه.. مثل یک مومیایی در قرن های آینده.. میدونی!؟ طول عمر مهم نیست مهم اینه که چه چیزهایی تو زندگیت بدست آوردی و چی چیزهایی از خودت به جا گذاشتی.. دختر جوان‌گفت : آره همینطوره.. سپس پرسید : عزیزم الان سی سالت میشه درسته ؟ جوان گفت: آره ، هر سن یک معمای ریاضیه .. زندگی مثل ریاضی پیچیده ست ..دختر جوان گفت: دقیقا ، من ریاضی رو دوست دارم ..
پسر جوان کتاب راز چگونه زیستن را از دست نامزدش گرفت و جلدش را باز کرد و با خودکار چیزی در آن نوشت ..

خب عزیزم این برام معنی کن :

۵/. × ۶۰ دوره = ۶۰ دوره × تجربه + سختی + ناکامی + تنهایی و....

نکته : دوره یعنی سال ..

دختر جوان کمی فکر کرد و گفت : خب نصف ۶۰ سال سن داری و باندازه ۶۰سال تجربه و .. یعنی این درسته ؟ جوان سرتکان داد .. نامزدش با محبت دستش را گرفت و گفت: عزیزم میدونم خیلی سختی کشیدی بمیرم .. جوان دستش را بوسید و گفت : البته اینها بیشترش مال قبل از با تو بودنه .. آخ که چقدر سخته وقتی خودت بخوای یک تنه دنیا رو کنار بزنی و پیش بری ..

حالا یه معمای دیگه !!

اون چه درختیه که تو ماه آخر تابستون رشد می‌کنه..‌ و میوه اش تا یک قدم مونده به مهر می‌رسه و گرم و شیرینه ؟ دختر جوان کمی فکر کرد و گفت: نمی‌دونم .. سپس با خنده گفت : خب تولد تویه عزیزم درسته ؟ جوان لبخند زد و گفت: آفرین درست گفتی..خیلی باهوشی ها .. خوشم اومد ..
سپس بر روی کتاب نموداری کشید .. یک خط افقی کشید و گفت این طول عمر و بعد یک خط عمودی کشید اینم عرض عمر ..‌ و وسط نمودار خطی کشید و گفت : این میانگین زندگیه در زندگی باید میانگین خوبی داشت.. دستآورد مفید عمر ما از زندگی ..
من تا الان سی تا معادله را دست و پا شکسته حل کردم ..دختر که با دقت نگاه می‌کرد به چشمان نامزدش زل زد و گفت قربونت برم تو اینها را از کجا میدونی ؟ انگار از ریاضی خیلی خوشت میاد ..
پسر جوان گفت: نه من از حقیقتش خوشم میاد ریاضی برای خیلی ها تلخه ولی حقیقت زندگیه..

به دختر جوان نگاه کرد و با لبخند گفت: راستی امید و آرزو رو می‌شناسی ؟
دختر با تعجب گفت: نه ؟ نمی‌شناسم ، کی هستن ؟ چطور مگه ؟؟
پسر جوان گفت: هیچی ما همسن امید و آرزوییم..
تا وقتی اونا زنده ان ما هم زنده ایم .. دختر نامزدش را در آغوش گرفت و گفت: وای تو چقدر خوبی ..
بخاطر همین چیزاست که عاشقت شدم ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,651
مدال‌ها
2
نام اثر:مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر: تراژدی ، اجتماعی
۳۸

می‌خوام داستان سه خواهرون براتون تعریف کنم.. سه خواهری که کاملآ شبیه همدیگه بودند ... دوست جوانم همیشه از دنیا که زمانی زنش بود گله داشت ، می‌گفت که زمانی دنیا هم منو دوست داشت ولی نمی‌دونم چرا بهم خ*یانت کرد و بخاطر بلندپروازی ها و انتظارات زنانه اش ترکم کرد.. شاید هم بخاطر بی لیاقتی های خودم ؟ راست می‌گفت من از قبل دنیا را می‌شناختم دختر سر براهی نبود .. اوایل من دوستش داشتم بعد بیخیالش شدم .. دوستم همیشه خودش را مقصر می‌دونست و می‌گفت کوتاهی از من بود که کم آوردم و خسته شدم ..منم همیشه بهش دلداری می‌دادم و می‌گفتم: اینطور نیست تو تلاش خودت را کردی الان دیگه همه دنیا را می‌شناسند..

او بعدها عاشق خواهر دنیا یعنی خاطره شده بود .. می‌گفت خاطره پس از ترک دنیا خودش به سراغم میومد و دلداریم می‌داد ..او هم دختر زیبایی بود از دنیا کوچکتر بود ولی همیشه نق می‌زد و با همه دخترا فرق داشت .. انگار بیشتر در گذشته بود ..
دوستم می‌گفت با خاطره که دردودل می کنه داغ دلش بیشتر تازه می شه.. می‌گفت بعد‌ها خاطره بجای دلداری دادن همه اش از گذشته‌های خوب و کمبودهای الآن می‌گفت.. و سرزنشش می‌کرد..
دوستم می‌گفت اون هم خواهر همون زنه ..
منم بهش می‌گفتم پس چی ؟ همه می‌دونن که خاطره دمدمی مزاجه یک روز خوبه و یکروز بد ..
مدتیه دیگه خبری ازشون ندارم آخرین بار دوستم دیدم که امید کوچکش را که از دنیا بود بغل کرده بود و از کوچه ای گذشت.. حال و روز مناسبی نداشت ، دیگه اون ندیدم...
اما آرزو..
آرزو قضیه اش پیچیده ست .. اون عشق اصلی دوستم بود و از خواهرای دیگه ش کوچک‌تر بود آرزو به او توجهی نداشت از همه سر به هوا تر بود برای همین دوستم مجبور شد با دنیا زندگی کنه ..

آرزو اون دوست نداشت ، کم محل و بی توجه بود و البته بسیار زیبا و دست نیافتنی .. من و آرزو با هم یک آشنایی داشتیم ولی بعدها فهمیدم وعده‌ هاش از همون وعده هایه که به همه می‌ده ..‌ سرقرارها حاضر نمی‌شد.. یکسری شرط و شروط ها داشت .. منم دیگه بی خیالش شدم ..

منم مثل دوستم شدم آواره دنیا ، سرگردون خاطره و در به در به دنبال آرزو ..


الان دیگه داستان سه خواهرون همه می دونن..‌‌
و همه اونها را می‌شناسن و ما تنها قربانی اونها نبودیم..‌
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
داستان: در بهشت
ژانر: تخیلی

هول و وحشت تاریکی صحرایی که گذرانده بودم، هنوز در تنم بود. نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم. می‌ترسیدم این بار هم با یکی از همان موجودات ترسناک روبه‌رو‌ شوم. همان‌هایی که شبیه به هیچ‌ جانور درنده‌ای در زمین نبودند و به همه آن‌ها شباهت داشتند. این جا از آن صداهای خوفناکی که بند‌بند وجودم را به لرزه می‌انداختند خبری نبود، بیش‌تر که گوش دادم، صدای آرام جریان آب را شنیدم که چون انگشت نوازشگری بر من فرود می‌آمد، بعد چهچهه‌ی زیبای پرندگانی را شنیدم که شبیه به هیچ‌ پرنده‌ای در زمین نمی‌خواندند، اما صدایشان آرامش را زیر پوستم به جریان در می‌آوردند. صدای حرکت باد میان برگ‌ها و لغزش چمن‌ها بر روی هم ته مانده ترس و وحشت را نیز از وجودم پراند. چشمانم را باز کردم. با دشت وسیعی روبه‌رو شدم. دشتی سراسر سبز یک سبزی جاندار. هیچ گرمایی نبود اما یک روشنایی سفید همه‌جا را نورانی کرده بود، آزاری نمی‌رساند و به جایش نوازشم می‌کرد زیر درختی که در نزدیکی‌ام بود رفتم. هیچ گرمایی در اطرافم‌ نبوپ اما من هنوز در اعماق وجودم آن گرما سوزان و طاقت‌فرسایی را که از سر گذرانده بودم، حس می‌کردم، می‌خواستم این خنکای محیط را به درون وجودم بِکشم. به چمن‌های سبزی که با ناز روی هم می‌لغزیدند نگاه کردم. حتماً خیلی خنک هم بودند، تا فکر خنکای آن‌ها به ذهنم خطور کرد، روی زمین به کمر درازکش شدم و چون کودکی بی‌فکر دست‌هایم را در چمن‌ها حرکت دادم و سردی دلپذیر آن‌ها را به زیر پوستم کشیدم. دیگر خبری از عطشی که به همراه آورده بودم نبود. به جای آن یک حس خلاء وجودم را گرفته بود. گویی تمام بدنم در یک بی‌وزنی آرام‌بخش غوطه‌ور بود. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. چگونه هوا می‌توانست این‌قدر خوشبو باشد. با نفس کشیدن ذره‌ذره بوی خوش را به اعماق وجودم فرستادم تا تک‌تک ذراتم این بود را بگیرند، آن صداها را بشنوند و خنکای دلنشین را بپذیرند.
صدای به شدت آشنایی مرا به خود آورد.
- تو هم بالاخره اومدی.
با ذوق صدایش چشمانم را باز کردم. عزیزترینم مقابلم بود. حتی رفتنش در زمانی که کودک بودم هم باعث نشد صدایش از لوح دلم برود. آشناترین صدای زندگیم.
- مادر چقدر دلتنگت بودم.
زیبایی‌اش صدچندان شده بود، لبخندش مهربان‌تر و چشمانش خواستنی‌تر.
- عزیزم منتظرت بودم.
- مادر من از جاهای خیلی بد و سختی گذشتم تا این‌جا رسیدم
- می‌دانم، رد شدن از آن‌جاها لازم بود تا آن.قدر پاک بشی که بتوانی به این‌جا بیایی.
با دست به شاخه درخت کنارمان اشاره کرد در آنی میوه‌ی سرخ و زرد ظاهر شد و در دستان مادر قرار گرفت. درحالی‌که هنوز‌ خود میوه سرجایش بود. میوه در دستش را به طرفم گرفت.
- بخور تا باهم بریم.
نگاهم میخ میوه‌ی روی شاخه ماند که همان میوه درون دستان مادرم بود. میوه را برداشتم.
- کجا بریم؟
با انگشتانش جایی را نشان داد. نگاه کردم از میان نوری سفید و ابرهای درهم تنیده شهری ظاهر شد.
- آنجا.
خوب دقت کردم. خانه‌های بلوری و زیبا در میان باغ‌هایی انبوه. آن‌قدر واصح بودند که انگار اکنون بر فراز شهر در پروازم. ناخواسته حواسم جمع خانه‌ای در حاشیه شهر شد. خانه‌ای کوچک اما زیبا با دیوارهای بلوری و سفید در میان باغی با درختان انبوه.
محو تماشا، گازی از میوه سرخ و زرد زدم، چه طعم عجیبی داشت، عجیب‌تر که چیزی از آن کم نشد. سعی کردم حواسم جمع آن طعم ناشناخته و دلپذیر شود. ذره‌ذره اجزای وجودم را آن میوه به وجد آورد. نگاهم هنوز محو خانه و دیوارهای شفافش بود. آن‌قدر شفاف که گمان می‌کردم آب در آن‌ها جریان دارد.
- آنجا کجاست؟
- آنجا خانه ابدی توست.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,003
مدال‌ها
4
داستان: تصمیم
ژانر: اجتماعی

زن چادر سیاهش را از رویِ چوب لباسیِ آهنی گوشه‌یِ اتاق که به دیوار گچی میخکوب بود، برداشت. نگاهی در آینه به صورت کبودش انداخت. گوشه‌یِ چشمان گردش زخم شده بود و کنار ابرویِ پر پشت هشتی شکلش شکسته بود. لب‌ متورمش را با دست لمس کرد و روسری‌اش را جلوتر کشید تا پیشانی زخمی‌اش پیدا نباشد. چادر سیاهِ رنگ و رو رفته‌اش را بر رویِ سرش انداخت و از در چوبی قدیمی اتاق گذشت. کفش‌هایِ کهنه‌اش را پوشید و کوچه را با گام‌هایی بلند طی کرد. سرش را پایین انداخت بود تا با کَسی چشم‌ در چشم نشود و حال و حوصله‌یِ پاسخ گفتن به همسایه‌‌یِ فضولش را نداشت. که ابروی سمت راستش را بالا می‌داد و کنجکاوانه زندگی‌‌اش را بررسی می‌کرد، انگار خبرگزاری فارس بود و اخبار محله را اعلام می‌کرد. خیابان را طی کرد و بعد از نیم ساعت پیاده‌روی روبه‌روی ساختمان بزرگ پنج طبقه‌ای ایستاد. دستانش از سرما یخ‌زده بود. با چشمانش ساختمان را بررسی کرد و نگاهش رویِ تابلویِ بزرگ مینو صالحی‌نیا وکیل پایه یک دادگستری ماند. ضربان قلبش شدت یافت. کمی تردید کرد و پشت به ساختمان کرد اما فقط در یک ثانیه تصمیم‌اش را گرفت. مقابل آسانسور شیشه‌ای ایستاد و همراه با مردی چاق و کوتاه که سری کچل داشت. داخل آسانسور شد. چشمان مرد روی صورت قاب شده در چادرش زوم بود و با حرص او را نگاه می‌کرد. اگر از ترس آبرویش نبود. ناخن‌هایش را درون چشمانِ مرد فرو می‌برد و آن‌ها را از حدقه در می‌آورد. مرد تنه‌ای به او زد وحشت کرد و نفسش در سی*ن*ه ماند. درب آسانسور که باز شد. حس آزادی کرد. با شتاب از آسانسور بیرون رفت و نفس عمیقی کشید. کنار در چوبی ایستاد و اطرافش را بررسی کرد. از کنار صندلی‌هایِ اداری و تلویزون پنجاه اینچی که به دیوار وصل بود، گذشت و مقابلِ میز منشی ایستاد. منشی مقنعه‌‌یِ مشکی‌اش را مرتب کرد و موهایِ فر قهوه‌ای‌اش را به زیر آن سر داد. لبخند پهنی با لب‌های قرمزش به زن تحویل داد. چشمان پر از مژه‌اش را با ناز بست و به او گفت:
- هزینه مشاوره سیصد هزار تومان میشه، کارت هم قبول نمی‌کنیم. لطفاً پول نقد بدین، اگه پول نقد ندارین هم تشریف ببرین از عابر بانک سر خیابان بگیرین!
زن نگاهی به دو ده هزار تومانی مچاله شده‌ای که در دستش عرق کرده بود، کرد و با خجالت به منشی گفت:
- گفتین عابر بانک کجاست؟
منشی آدرس را دقیق به زن داد. زن لبخند کم‌رنگی زد از منشی خداحافظی کرد. آن‌قدر آرام که شک داشت که منشی شنیده باشد. می‌ترسید دوباره سوار آسانسور شود. پله‌ها را طی کرد و راه رفته را بازگشت. بیست‌هزار تومان را به سوپری سر خیابان داد و در ازای آن یک پفک خرید و به خانه بازگشت. چادرش را به چوب‌لباسی آویزان کرد و به یاد حرف مادربزرگ مرحومش افتاد که می‌گفت:
- زن باید با لباس سفید عروسی به خونه‌یِ شوهر بره و با کفن برگرده.
باید می‌ماند و زندگی می‌کرد بخاطر دخترش بایست، صبوری می‌کرد. لبخندی در آینه به خود زد. دستی در گیسوان بلند و لَخت خرمایش کشید و به استقبال شوهرش رفت‌.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
داستان: یک اتفاق ساده

خانم محمدی نگاهی به خانم قادری جوان کرد و گفت:
- نمی‌خوای بگی چرا این‌قدر عصبی شدی؟
خانم قادری موهای بیرون‌زده از مقنعه‌ رنگی‌اش را داخل کرد.
- خانم مدیر! امروز باید تکلیف منو با این آقای فتاحی روشن کنید.
محمدی از دو طرف سرش دستانش را به قسمتی از چادرش که کش وصل شده بود رساند و چادر را روی سرش مرتب کرد.
- اینو که از همون اول گفتی، من هم خبرش کردم بیاد که تا همین اول ساعت مشکلاتتون حل بشه، ولی حداقل بگو مسئله چیه؟
قادری پایش را روی پایش انداخت.
- مسئله گستاخی بیش از حد این آقاست.
در اتاق زده شد و مرد جوان و خوش‌پوشی با کت و شلوار قهوه‌ای که با پیراهن زرد بسیار کمرنگی ست شده بود داخل شد. مرد عینک فریم مستطیلی مشکی‌اش را که بسیار به صورت کشیده و اصلاح‌شده‌اش می‌آمد را کمی جابه‌جا کرد و به خانم مدیر گفت:
- سلام خانم محمدی، گفتید مشکلی پیش اومده.
محمدی با اشاره به یکی از صندلی‌ها گفت:
- بفرمایید بنشینید آقای فتاحی، گویا مسئله‌ای برای خانم قادری پیش اومده.
فتاحی برگشت و درحالی‌که روی‌اش به طرف قادری بود گفت:
- دیدگان ما رو منور کردید اول صبح خانم قادری!
فتاحی روی صندلی نشست، قادری روی برگرداند.
- روزی که با دیدن شما شروع بشه اصلاً روز مناسبی نیست.
فتاحی خنده دندان‌نمایی کرد.
- اما دیدن بانوی پر جنب‌و‌جوشی مثل شما قطعاً به زیبایی این روز بهاری کمک می‌کنه.
قادری زیرلب «ایش» گفت و محمدی کمی سرآستین مانتوش را دست کشید.
- آقای فتاحی! گویا خانم قادری از شما به‌خاطر مسئله‌ای دلخور شدند، گرچه هنوز نگفتن چه مسئله‌ای، اما امیدوارم بتونیم سه نفری در آرامش حل کنیم.
فتاحی یک پایش را روی دیگری انداخت.
- خانم قادری! عذر منو بپذیرید، گرچه نمی‌دونم کدوم رفتار ناآگاهانم باعث سوءتفاهم شده، اما بدون این‌که اعلام کنید و بخوام با توضیحات اضافه مصدع اوقات شریف‌تون بشم ازتون عذر می‌خوام.
قادری به طرف فتاحی برگشت و‌ توپید.
- بقیه رو هم با همین لفظ‌قلم‌بازی‌هات فریب میدی؟
فتاحی دستی به صورتش کشید.
- چه فریبی؟ اگه صلاح می‌دونید خوشحال میشم‌ خودم هم مطلع بشم چه خبطی کردم؟
- لازم نیست برای من زبون‌بازی کنی، مارخوش‌خط‌و‌خال.
- چه زبون‌بازی؟ فقط خواستم لطف کنید بفرمایید چه خطایی کردم؟
- جمع کن خودتو پسره‌ی سوسول، فکر کردی من از این دخترهای امروزی‌ام که با زبونت گولم بزنی.
محمدی کمی صدایش را بلند کرد.
- خانم قادری‌! بهتر نیست درست‌تر حرف بزنی و یه حق دفاعی برای آقای فتاحی قائل باشی. بالاخره هم من، هم ایشون باید بدونیم چی شما رو عصبانی کرده.
فتاحی بلند شد و کیفش را که از ابتدا روی میز پرت کرده بود، برداشت دست داخل کیف کرد و شاخه‌ی رز تقریبا پلاسیده‌ای را بیرون آورد و‌ روی میز محمدی گذاشت.
- مسئله اینه.
محمدی با ابروهای جمع شده نگاه کرد و باتعجب گفت:
- گل؟
فتاحی هم از همان‌جایی که نشسته بود، کمی گردن کشید و گل را دید و بالبخند گفت:
- مگه شما هم عاشق سی*ن*ه‌چاک دارید که براتون رز آوردن، یا شاید خودتون عاشقِ...
قادری اجازه صحبت نداد باتندی به طرف او برگشت.
- طوری رفتار نکنید که مثلاً نمی‌دونید این گل از کجا‌ اومده.
فتاحی کمی دستانش را باز کرد.
- چرا این‌طوری نگاه می‌کنید؟ من خبر ندارم.
محمدی به صندلی تکیه داد.
- قادری‌جان! واضح بگو مسئله این گل چیه؟
- مسئله اینه دیروز که من خواستم برم خونه این گل رو‌ پشت شیشه ماشینم پیدا کردم.
دو نفر دیگر همزمان گفتند:«خب؟»
- خب این گل کار ایشونه که دیروز ماشین‌شون کنار ماشین من پارک بود و البته بعد از این خبط بزرگ نمونده بود تا همون دیروز حساب کارشو رو بذارم کف دستش.
فتاحی بلند خندید.
- خانم قادری! واقعاً داستان جالبی ساختید.
- درست حرف بزنید آقای به اصطلاح محترم!
فتاحی کمی جابه‌جا شد.
- از نظر من ایرادی نداره از خواسته‌های قلبی‌تون حرف بزنید.
- وقاحت رو تموم کنید آقای...
محمدی به میان حرفش آمد.
- خانم قادری! لطفاً خودتون رو کنترل کنید.
قادری سعی کرد آرام‌تر حرف بزند.
- خانم محمدی! اصلاً یک مرد چرا باید در یک آموزشگاه دخترانه تدریس کنه؟
فتاحی باخونسردی گفت:
- جای شما رو تنگ کردم؟
قادری به طرف او برگشت.
- این‌جا یک محیط کاملاً زنانه‌ است، نیازی به حضور یک مرد نداره.
محمدی گفت:
- درمورد این‌که چه کسی در این آموزشگاه کار کنه یا نکنه من تصمیم می‌گیرم.
- ولی این‌جا یک محیط زنانه‌ است.
- باشه، تا زمانی که حضور آقای فتاحی بی‌مشکل باشه از نظر من ایرادی نداره که در این‌جا تدریس کنن.
- چه مشکلی بزرگ‌تر از این گل؟
فتاحی پوزخندی زد.
- با این‌که شدیداً تمایل دارید این گل از طرف من باشه، باید بگم متأسفانه یا خوشبختانه از طرف من نیست.
- حاشا نکنید آقا... رفتار شما از ابتدای ورود به آموزشگاه همین بوده، فقط من تحمل می‌کردم خودتون دست بکشید.
- چه رفتاری؟ بگید ما هم بدونیم.
- چه رفتاری؟! این‌که از بین این همه‌جا هر روز باید ماشین‌تون رو‌ کنار ماشین من پارک کنید تا برای حرف زدن بهانه پیدا کنید، این‌که مدام در جلسات دبیران از من ایرادگیری می‌کنید، این‌که دختران خام این آموزشگاه رو با حرفاتون سرگرم می‌کنید و بچه‌ها برای من خبر میارن که شما درمورد من حرف زدید.
فتاحی خنده‌ای کرد.
- سخت نگیرید خانم قادری! من فقط درمورد توانایی‌ها و قابلیت‌های شخصی خود شما براشون حرف زدم تا از شما الگو بگیرند، این‌که خانمی به جوانی شما، تا این حد به مسایل تدریس مسلط باشه بسیار ستودنی و قابل توجه هست.
قادری بیشتر عصبانی شد.
- من به توجه و تعریف شما نیازی ندارم.
محمدی کلافه نفسی بیرون داد.
- قادری‌جان! چندبار گفتم آروم بمون تا ببینم چی می‌خوای.
- من می‌خوام این آقا از این آموزشگاه بره.
فتاحی اخم کرد.
- خانم قادری! این خودکامگی اصلاً به شما نمیاد، حداقل منو تفهیم اتهام کنید تا بدونم به‌ چه جرمی محکوم شدم.
قادری گل را از روی میز برداشت و به روی پاهای فتاحی که نشسته بود، پرت کرد.
- جرمتون این گل هست آقا، معلوم نیست وقتی برای من گل می‌فرستید، برای دخترهای خام این آموزشگاه چه نقش‌هایی بازی کردید.
محمدی عصبانی شد.
- قادری این آخرین اخطاره، تا حقیقت معلوم نشده نباید این‌طوری تهمت بزنید.
- ولی ...
- ولی نداره، من خودم مسئله رو بررسی می‌کنم.
قادری به میز محمدی نزدیک شد.
- همین امروز‌ باید مشخص بشه.
فتاحی هم ایستاد.
- بله خانم مدیر! همین امروز مشخص کنید تا این خانم بفهمن بی‌خود دارن اتهام می‌زنن.
قادر باعصبانیت به طرف فتاحی برگشت.
- من اتهام می‌زنم؟
محمدی محکم گفت:
- آروم باشید.
قادری به طرف محمدی برگشت، محمدی آرام‌تر گفت:
- وقتی این گل رو دیدید غیر از شما کی توی حیاط بود.
- سه تا از دانش‌آموزها توی حیاط بودن.
- کیا بودن؟ باید باهاشون حرف بزنم شاید اونا دیده باشن کی این کارو کرده.
- من پرسیدم، ندیده بودن ولی گفتن حتماً کار یه آقاست.
قادری به طرف فتاحی برگشت.
- و تنها آقای این آموزشگاه شمایید.
فتاحی خنده‌ای کرد.
- با این‌که دوست دارید من باشم، ولی من نیستم.
قادری خواست جوابی دهد که محمدی گفت:
- اون دانش‌آموزها کیا بودن؟
قادری دست در جیب‌های مانتوش که به زور به زانوهایش می‌رسید کرد و‌‌ گفت:
- صادق‌زاه، حاجی‌پور و خمسه
- خیلی‌خوب شما دو نفر بفرمایید سرکلاس‌هاتون تا من اونا‌ رو احضار کنم.
فتاحی و قادری از در دفتر خارج شدند.
- خانم قادری!
قادری که جلوتر بود با اخم به‌ طرف فتاحی برگشت
- چیه؟
- کار‌ من نبوده، اما اگه علاقه دارید می‌تونم قبول کنم کار من بوده، شما با این کمالاتی که دارید یک شاخه که نه، شایسته چندین شاخه رز هستید.
قادری دو قدم جلو آمد.
- من هرگز به هیچ‌ مردی اجازه نمیدم جرعت چنین جسارتی به خودش بده، شما هم از همین الان با این خطایی که کردید، بهتره برید دنبال یه جای دیگه برای کار بگردید آقا.
و بعد باسرعت برگشت و به‌ کلاسش رفت.
فتاحی نیشخندی زد.
- هیچ خانمی بدش نمیاد نظر منو جلب کنه، حالا از هر راهی.
محمدی دخترها را به دفتر مدیریت فراخواند و تا پایان ساعت کلاسی با آن‌ها حرف زد، زمانی که فتاحی و قادری برخلاف دفتر دبیران برای پیگیری مسئله به دفتر مدیریت رفتند، هر سه دختر درحالی‌که سر به زیر از دفتر خارج می‌شدند و «ببخشید آقا» و «ببخشید خانم» روی لبشان بود از آن‌جا دور شدند.
قادری نگاه اخم‌آلودی به فتاحی کرد و داخل شد و خطاب به محمدی گفت:
- خانم مدیر! امیدوارم بهتون ثابت شده باشه که کی قصد داره دخترها رو خام خودش کنه.
فتاحی از پشت سر گفت:
- خانم قادری! می‌دونم علاقه دارید این امر حقیقت داشته باشه اما...
قادری به طرف فتاحی برگشت.
- این اراجیف رو بس کنید.
محمدی محکم گفت:
- آروم باشید، با هر دونفرتونم.
چند لحظه مکث کرد و به هر دونفر نگاه کرد.
- حالا هم بفرمایید بشینید تا باهم حرف بزنیم.
وقتی آن دو نشستند ادامه داد.
- من با دخترها زیاد حرف زدم و بالاخره کل ماجرا مشخص شد. اون گل فقط یه شوخی بچگانه بوده که اونا با شما دو نفر انجام دادن.
قادری عصبی شد.
- یعنی چی خانم محمدی؟
- یعنی این‌که دخترها فکر کردن سرگرمی خوبیه، تصمیم گرفتن یه گل بذارن پشت شیشه ماشین شما و‌ وانمود کنن آقای فتاحی برای شما گذاشتن، به قول خودشون می‌خواستن یه فانتزی عاشقانه ایجاد کنن.
فتاحی فقط پوزخند زد. محمدی ادامه داد.
- آقای فتاحی! من از شما بابت رفتارهای دخترها و سوءتفاهم‌های ایجاد شده عذر می‌خوام، بالاخره نوجوانند و سر پر شروشوری دارند، من تذکرات لازم رو‌ بهشون دادم و در پرونده سه نفرشون درج می‌کنم و کاملاً توجیح شدن که تکرار نکنن، شما هم می‌تونید بفرمایید، خانم قادری متوجه شدن اشتباه کردن.
فتاحی برخاست.
- خواهش‌می‌کنم، با اجازه‌تون.
هنوز بیرون نرفته بود که قادری به محمدی گفت:
- خانم محمدی! من هنوز هم میگم جای دبیر مرد در آموزشگاه دخترانه نیست.
محمدی فقط دستش را به طرف در خروج گرفت.
- خانم قادری بفرمایید.
قادری کیفش را برداشت و از در دفتر خارج شد. فتاحی هنوز نرفته بود.
- خانم قادری! فکر نمی‌کنید یه عذرخواهی بدهکارید؟
قادری روبه‌روی او ایستاد.
- خیر آقای محترم! با این که شما مستقیماً این کارو نکردید، اما باز هم شما مقصرید، اگر شما این‌جا نبودید قطعاً اون دخترها چنین شیطنتی نمی‌کردند.
فتاحی خندید.
- قبول دارم کاریزمای زیادی برای بانوان دارم، اما برای خانم باکمالاتی مثل شما شایسته نیست با بدبینی نگاه کنید، می‌تونید به این موضوع با حس‌نیت هم نگاه کنید، شاید دخترها زیاد هم شیطنت نکرده باشن.
قادری با حرص سر تا پای فتاحی را نگاه کرد و سریع برگشت و به طرف کلاسش پا تند کرد.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
داستان: دلتنگی

مادر سبد پلاستیکی زردرنگی را کنار دست دخترش که کنار شیرآب حیاط روی دو پا نشسته و‌ مشغول شستن گل‌کلم‌ها بود، گذاشت. خودش هم کنار دخترش نشست و مشغول‌ شستن هویج‌های درون لگن آبی‌رنگ شد.
چند هویج و گل کلم داخل سبد انداخته بودند که دختر کوچکی که دورتر مشغول بازی بود راهش را کج کرد، تکه کوچکی از گل‌کلم‌های سبد را برداشت و فرار کرد. صدای زن جوان بلند شد.
- بچه! دست نزن! اینا باید ترشی بشه.
دخترک همان‌طور‌که لی‌لی می‌رفت و‌ دهانش‌ پر از گل‌کلم بود، گفت:
- ترشی نمی‌خوام، همین‌جوری خوشمزه‌تره.
زن جوان اخم کرد.
- دیگه نیایی اینور ها، وگرنه حسابتو می‌رسم.
مادر‌ گفت:
- چته دخترم؟ با بچه‌ چی‌کار داری؟ بذار بخوره.
- اصلاً حرف گوش‌ نمی‌ده.
مادر بادمجان کوچکی را زیر شیر آب گرفت.
- از وقتی اومدی درهمی، بگو‌ چی شده؟
زن جوان خورده کلم‌هایی را‌ که‌ کف لگن‌ مانده بود را جمع‌ کرد و داخل سبد ریخت.
مادر شیر آب را بست و‌ گفت:
- بگو چی شده؟
- مامان! چیزی نشده آب رو‌ باز کن زودتر تمومش کنیم.
- تا نگی‌ چی‌ شده بازش نمی‌کنم.
- باشه... میگم... داشتم می‌اومدم زری‌خانم رو‌ با دخترش دیدم.
خب؟
- می‌گفت دخترش خانم دکتر شده.
مادر لبخندی زد.
- خانم دکتر؟ نه بابا، مامایی‌شو تموم کرده.
- به‌هرحال درس خونده، مثل من که بیکار نمونده، تازه درس من از اون هم بهتر بود.
- خب تو هم شوهر کردی و‌ بچه‌دار شدی.
- چه فایده؟ کاش شوهرم نمی‌دادید و من هم درس می‌خوندم واسه‌ خودم یه کسی می‌شدم.
- وا... مگه به زور شوهرت دادیم؟
- آره دیگه، من اگه شوهر‌ نمی‌کردم، درسم رو می‌خوندم، کنکور می‌دادم، می‌رفتم دانشگاه، حالا هم یه کاره‌ای شده بودم.
- ما هم که گفتیم زوده بشین درست رو بخون، تو بودی همین که خواستگار‌ پاشو گذاشت توی این خونه، دلت کشید گفتی می‌خوام شوهر کنم.
- خب من یه چیزی گفتم، شما‌ چرا‌ گوش‌ دادید؟
- حالا‌ مگه‌ زندگی‌ بدی داری؟
- آره، علی نذاشت برم‌ دانشگاه‌ وگرنه‌ من چی از دختر زری‌خانم کمتر داشتم؟
- دختر! کم ایراد بگیر، مگه اون علی بدبخت چی ازت خواسته، فقط گفته بشین‌ خونه‌ به‌ زندگی و‌ بچه‌ات برس.
- نمی‌خوام‌، من اگه شوهر‌ نکرده‌ بودم، الان‌ برای خودم‌ کسی شده بودم.
- بهانه‌های الکی‌ نگیر‌ دختر!
- من اصلاً نمی‌خواستم شوهر‌ کنم،‌ بچه بودم نفهمیدم چی‌کار‌ کردم.
- حالت خوش‌نیست دختر‌ ها، علی‌مگه‌ چه ایرادی داره؟ بیچاره همه چیز برات محیا کرده، دم به دقیقه توی بازار می‌چرخی برای خرید این لباس و اون کفش جدید، که چی؟ مد شده، خونه‌اش رو هم که از پدرش جدا کرده، ماشین هم گذاشته زیر پات تا این هفته‌ای چهار روز که شیراز نیست راحت رفت و آمد کنی، دیگه چی می‌خوای از زندگی که این‌قدر نق می‌زنی؟
- من می‌خواستم برم دانشگاه.
- اون‌قدر هم بچه درس‌خونی نبودی که غصه‌ات میشه، پاشو برو رو تخت بشین بقیه‌شو خودم می‌شورم.
دختر بلند شد و به طرف تخت فلزی کنار دیوار رفت.
- شما هیچ‌وقت به من توجه نکردید.
مادر نگاهی به دختر کرد و سری از تأسف تکان داد. دختر هنوز کامل روی تخت ننشسته بود که گوشی‌اش زنگ زد. نگاهی به گوشی کرد، لبخند پهنی زد و جواب داد:
- سلام عشقم! به سلامتی رسیدی؟
مادر متعجب از لحن شاد دختر به طرف او برگشت.
- علی‌جون! دلم خیلی تنگ شده، کاش زودتر این چهار روز تموم شه برگردی.
مادر به سر کار خودش برگشت. باید می‌دانست غرغرهای دخترش فقط تا زمانی‌ است که با شوهرش حرف نزده، وگرنه او چندان هم از زندگی‌اش ناراضی نبود.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
داستان: فقط به خاطر تو

ژانر: اجتماعی

بوی رنگ و اکسیدان تمام فضای کوچک آرایشگاه را گرفته بود. زن آرایشگر در حال هم‌زدن مواد درون کاسه پلاستیکی سبز از درون آینه نگاهش را به زن جوان که مشغول‌ ور رفتن با گوشی آیفونی بود که از زیر پیش‌بند پلاستیکی بیرون آورده بود، داد و گفت:
- خانومم! این ترکیبی که گفتی با موهای بلندی که داری یه کم گرون درمیاد.
زن جوان بدون این‌که سرش را بالا کند، ناخن‌های بلند و لاک‌خورده‌اش را روی صفحه گوشی گرداند و‌ گفت:
- مثلا چقدر میشه؟
- نزدیک‌ چهار میلیون.
زن با نوک ناخن کنار بینی عملی‌اش را کمی خاراند.
- نگران نباش آخر کار پولتو میدم، تو فقط کارتو شروع کن.
آرایشگر نگاهی به دو مشتری منتظرش انداخت و گفت:
- پس عزیزم! لطفاً گوشی رو جمع کن تا شروع کنم.
زن جوان گوشی را در جیب شلوار جینش چپاند و چشم بست.
- من حاضرم شروع کن.
کار آرایشگر که تمام شد. همان پیش‌بند پلاستیکی دور گردن زن را کاملاً روی موهای رنگ‌مال شده‌اش چسباند.
- عزیزم! چند دقیقه روی‌ اون صندلی منتظر باش!
زن جوان از روی صندلی بلند و گوشی‌اش را از جیب بیرون آورد.
- پس من تو این فاصله چندتا زنگ بزنم.
تا زن روی صندلی انتظار بنشیند، یکی از مشتری‌های منتظر جایش نشست. آرایشگر گرچه در ظاهر درحال گوش دادن به حرف‌های مشتری جدیدش مبنی بر نوع کوتاهی موهایش بود، اما تمام حواسش پی زن جوانی بود که تماس گرفته و با عشوه تمام می‌خندید و حرف میزد.
- سلام هانی!... چطوری عزیزم؟... آخ عزیزم! کلی دلتنگت شدم... می‌دونی الان فقط به خاطر تو اومدم آرایشگاه؟... آره عزیزم! فقط به خاطر تو... همون رنگی که اون شب نشونت دادم... آره عزیزم!... فقط مال خودته... فقط می‌دونی چیه؟... یه خورده گرون درمیاد... ببخشید عزیزم... میشه شش میلیون.
هردو ابروی آرایشگر که درحال بستن پیشبند دور گردن مشتری بود، بالا رفت و بعد خودش را بی‌خیال نشان داد و با خودش گفت:«شاید می‌خواد شوهرشو تیغ بزنه، به من‌ چه؟»
- پس منتظرم عزیزم!... برام‌ کارت به کارت کن... بوس بوس!
زن آرایشگر به طرف کشو‌ رفت تا وسایلش را بردارد، اما مثل اینکه زن جوان تماس دیگری هم داشت.
- سلام عزیزم!... وای نمی‌دونی دیشب چقدر بهم‌ خوش گذشت... ممنونم که منو همراهت بردی... بله، با شما همیشه خوش می‌گذره... وای عزیزم! خودت خوبی... راستی می‌دونی الان کجام؟... یادته دیشب بهم گفتی رنگ موهات تکراری شده... اومدم فقط به خاطر تو عوضش کنم... بله عزیزم! فقط به خاطر تو... وای عزیزم‌! یه ترکیبی می‌زنم‌ ماه... می‌خوام سوپرایزت کنم... فقط مسئله اینه‌ کارتم‌ خالیه... هزینه‌اش؟ شش میلیون ناقابله... وای‌ عزیزم‌! تو چقدر لارجی!... ممنونم، جبران می‌کنم... فدات عزیزم!
با قطع تماس آرایشگر و دو مشتری دیگر با چشمان‌ گرد شده بهم‌ نگاه کردند.
زن جوان تماس سوم را گرفت.
- سلام آقایی!... کجایی؟ ...اِ مگه قرار نبود امشب باهم باشیم؟... آخ عزیزم!...چرا آخه؟... من که به غیر تو هیشکی ندارم... ولی تو همیشه منو یادت میره.... اذیت نکن عزیزم!... ناراحتم کردی... امکان نداره... نمی‌شه... خب حالا که اصرار می‌کنی می‌بخشمت... فقط چون تویی می‌بخشمت ها...‌ برای جبران شش تومن بریز به حسابم... اومدم آرایشگاه فقط به خاطر تو رنگ موهامو عوض کنم... می‌خواستم که امشب تو خوشت بیاد، اما تو فراموشم کردی... باشه عزیزم!... من که به غیر تو کسی رو ندارم عزیزم!... می‌دونی که... امشب می‌بینمت آقایی.
تلفن را که قطع کرد، زنی که روی صندلی نشسته و منتظر انجام کارش بود رو به آرایشگر کرد.
- میگم‌ موهای منو ول کن! برو موهای اینو بشور تا چهارتا دیگه رو هم به هوای یه رنگ مو تیغ نزده.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 
آخرین ویرایش:

ام کا اچ p.r

سطح
5
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
شاعر انجمن
کاربر ممتاز
Jun
2,607
15,532
مدال‌ها
6
نام اثر؛ دوباره دیدمش!
نام نویسنده؛ ام کا اچ p.r
دوباره دیدمش! درست همان‌جا ایستاده‌ بود جایی میان سروهای کشیده‌ و قد بلند پارک که دست روزگار هم نتوانسته بود شادابی‌شان را از بین ببرد، ولی او رنجور‌تر و تکیده تر از همیشه بود، انگار نه انگار روزی بهترین ورزشکار شهرش بود تنها چیزی که از او باقی مانده بود قدی به درازی همان سرو‌های پارک و دودهای سیگار بود که تنش را در آغوش گرفته بودند حتی از همان فاصله‌ی دور هم می‌توانستم ببینم که دیگر از هیکل ورزشکاری‌اش خبری نیست و غباری از لاغری تنش را پوشانده است، نمی‌دانستم
چه چیز او را به اینجا رسانده است بهتر بگویم نمی‌دانم چه چیز من و او را به اینجا رسانده بود، ما را که روزی صدای خنده‌هایمان سقف نیلوفری آسمان را می‌شکافت و به روشنی روز طعنه می‌زد، اکنون خنده که هیچ حتی حرف زدن ساده هم از یادمان رفته بود! صبر کن کم کم یادم آمد چه چیزی ما را این چنین از هم جدا کرد، جدا که نه بهتر است بگویم ویرانمان کرد! آن یک چیز نبود یک آدم
بود اسمش؟! نمی‌دانم آرمیتا؟! پارمیدا؟! نرگس؟! یک چیزی در همین مایه‌ها، حالا اسمش که چندان مهم نیست، رسمش مهم است؛ که ویران‌گری است، با این حال هنوز هم زبانم نمی‌چرخد نفرینش کنم شاید نمی‌خواستم او هم مثل ما شود یکی معتاد به سیگار و دیگری معتاد به عکس فرد سیگاری! دیروز که سر کلاس داشتم به عکسش نگاه می‌کردم و در فکر فرو رفته بود یکی از شاگردانم به من گفت؛ خانم بعضی چیز‌های کوچک آن‌قدر ارزش ندارند که روزهای طولانی‌ای را صرف فکر کردن به آنها کنید حتی اگر آنها انسان‌‌های بزرگ و مهمی در زندگی تان بوده باشند یا چیزهای زیبایی! در واقع او غیر مستقیم به من اشاره کرده بود؛ چه شئ باشد و چه انسان نباید آن‌قدر سرگرم بودنش یا فکر و خیالش شوی که زندگی‌ات را و خودت را فراموش کنی، آن موقع بود که با خود گفتم: عشقش چه بر سر من آورده است که شاگردم برای من معلم شده و من در کلاس درس او شاگردی نادان و سر به هوا.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
داستان: خوش آمدی!

نویسنده: دردانه عوض‌زاده

خودش بود؟ تپش قلبم تأیید می‌کرد و مغزم تکذیب. در مغزم جوانی نقش بسته بود با موهایی کمی بلند که پریشانی تارهایش بند دلی را تاراند و چشمان عسلی که قرار دختر دبیرستانی را ربود تا هر بعدازظهر از قصد به تمنای یک نگاه از جلوی پارک بگذرد و صدای بمی را در خاطر داشت که در حسرت شنیدن نامش ماند. روزهای زیبای بودنش را بی‌دلیل در مغزم ثبت نکرده بودم که اکنون او‌ را اشتباه بگیرم. من روزهای نبودنش را با تصور همان استایل نشستنش روی موتور سیاه‌رنگش از مقابل پارک‌ گذشته بودم. باید قبول می‌کردم این آدم زار و نزار درون اتاق با آن موهای ریخته هموست که دلم شب‌ها به یادش می‌خوابید و صبح‌ها به امید دیدنش بیدار می‌شد؟ نزدیک‌تر رفتم روی تخت نشسته‌بود با همان استایلی که روی موتور می‌نشست، یک طرفه، یک پایش روی هوا بود و یکی روی زمین... دردی در قلبم ایجاد شد؛ خودش بود؟ پس به سر آن اندام ورزشکاری چه آمده بود؟ به در اتاق رسیدم؛ خودش بود؟ آن موهای هوس‌انگیز را کجا به باد داده بود؟ به میانه‌ی اتاقش رسیدم. قلبم همزمان که آرزو می‌کرد خودش باشد تمنا داشت که او‌ نباشد که این چنین زار روی تخت نشسته و با فشاری که صورتش را کبود کرده سرفه می‌کند و خون سرخ بر دستمال می‌پاشد. کاش آنقدر نزدیکت بودم که بر کمرت دست نوازش می‌کشیدم. یعنی خودش بود؟ سرفه‌ها تمام شد، دستمال را جمع کرد و در سطل پایین تخت انداخت. چند نفس عمیق کشید و سر بالا کرد. خودش بود! عسلی‌ها همان بودند با دیدنشان غم و شادی همزمان وارد دلم شد. قلبم تند زد، آنقدر تند که می‌خواست از قفسش بیرون بپرد. بعد از لحظه‌ای مات شدن لبخند تلخی روی لبش آمد.
- اومدی؟ این همه کشیکتو کشیدم... حالا اومدی؟ الان که دیگه مجوز خروج گرفتم.
به نفس‌نفس افتادم. چه می‌گفت؟
دستش را طرفم‌ دراز کرد.
- بازهم گرچه دیر، اما‌ خوش اومدی!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نام داستان: قوی‌تر از همه

نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- اومدی؟
- خیلی منتظر موندی؟
- نه، نگران بودم نتونی از اون خونه بیایی بیرون و گیر اون پیر خرفت بیفتی.
- نگو! هرچی باشه اون پدربزرگمه.
- همین پدربزرگت اگه منو با این یونیفرم ببینه به اولین جوخه‌ی نظامی تحویلم میده.
- خب قبول کن برای یه کهنه سرباز قابل قبول نیست که به سرباز دشمن محبت کنه.
- تو چی؟
- چی؟
- برای تو سخت نیست به سرباز دشمن محبت کنی؟
- آه... فکر نمی‌کردم هنوز بهم شک داشته باشی.
- شک ندارم، فقط پرسیدم.
- فکر نمی‌کنی اینکه پدربزرگمو رها کردم و اومدم تا همراهت بشم، نشونه محبتم نیست؟
- چرا عزیزم! فقط پرسیدم، ناراحت نشو!
- باشه! الان کجا باید بریم؟
- نمی‌دونم! من از هنگ خودم فراریم و تو از خونه‌ی پدربزرگت.
- واقعاً جایی رو نداریم بریم؟
- ولی زودتر باید بریم، شب که بشه، اونا می‌فهمن نیستیم و با سگاشون میفتن دنبالمون.
- نکنه پیدامون کنن؟!
- تا من هستم نمی‌ذارم کسی ما رو از هم جدا کنه، فقط باید اونقدر بریم که از خط مرزی و منطقه درگیری دور بشیم.
- چرا اون خط مرزی باید جلوی عشقمونو بگیره؟
- هیچ خطی حریف عشق من نمی‌شه.
- همون روزی که روستا رو اشغال کردید و من برخلاف بقیه دخترها که ترسیدن و چپیدن توی خونه، اومدم از پشت پنجره رژه‌ی شما رو نگاه کردم و دلمو به نگاه مردجوانی باختم که لباس دشمن تنش بود، باید می‌فهمیدم بازی سختی شروع شده... به نظرت من خائن به وطنم شدم؟
- اگه حرفت درست باشه، پس من هم یه خائنم که از پس اون گلای پشت پنجره به چشمایی دل بستم که مال دشمنم بود.
- برای همین بود که اون روز ته اون بن‌بست منو از دست اون دوتا سرباز هم‌لباست نجات دادی؟
- می‌بینی؟ خدا هم می‌خواست ما دوباره همدیگه رو ببینیم و اون بن‌بست بشه شاهد قرارهای عاشقانه‌مون.
- ولی من عذاب‌ وجدان دارم.
- چرا؟
- آخه اون روزی که ارتش آزادیبخش دوباره روستا رو پس گرفت من خوشحال نشدم و تا زمانی که دوباره تو‌ رو توی باغ خرابه دیدم نگران سالم بودنت بودم.
- پس من هم باید عذاب وجدان داشته باشم که پستمو ول کردم برای بودن با تو.
- می‌بینی؟ ما دوتا دیگه هیچ جا وطنی نداریم.
- غصه نخور، تا عشق باشه دیگه هیچی مهم نیست، فقط به من اعتماد کن و دستاتو بده به من! باید بریم هرچه زودتر و هرچه دورتر بهتر... .
 
بالا پایین