- Jul
- 150
- 1,651
- مدالها
- 2
نام اثر:مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی
۳۷
دختر جوان گونه نامزدش را بوسید و گفت: پیشاپیش تولدت مبارک عشقم .. ایشالا صد و بیست ساله شی .. جوان گفت: ممنون عزیزم .. کو تا صد و بیست سال دیگه.. مثل یک مومیایی در قرن های آینده.. میدونی!؟ طول عمر مهم نیست مهم اینه که چه چیزهایی تو زندگیت بدست آوردی و چی چیزهایی از خودت به جا گذاشتی.. دختر جوانگفت : آره همینطوره.. سپس پرسید : عزیزم الان سی سالت میشه درسته ؟ جوان گفت: آره ، هر سن یک معمای ریاضیه .. زندگی مثل ریاضی پیچیده ست ..دختر جوان گفت: دقیقا ، من ریاضی رو دوست دارم ..
پسر جوان کتاب راز چگونه زیستن را از دست نامزدش گرفت و جلدش را باز کرد و با خودکار چیزی در آن نوشت ..
خب عزیزم این برام معنی کن :
۵/. × ۶۰ دوره = ۶۰ دوره × تجربه + سختی + ناکامی + تنهایی و....
نکته : دوره یعنی سال ..
دختر جوان کمی فکر کرد و گفت : خب نصف ۶۰ سال سن داری و باندازه ۶۰سال تجربه و .. یعنی این درسته ؟ جوان سرتکان داد .. نامزدش با محبت دستش را گرفت و گفت: عزیزم میدونم خیلی سختی کشیدی بمیرم .. جوان دستش را بوسید و گفت : البته اینها بیشترش مال قبل از با تو بودنه .. آخ که چقدر سخته وقتی خودت بخوای یک تنه دنیا رو کنار بزنی و پیش بری ..
حالا یه معمای دیگه !!
اون چه درختیه که تو ماه آخر تابستون رشد میکنه.. و میوه اش تا یک قدم مونده به مهر میرسه و گرم و شیرینه ؟ دختر جوان کمی فکر کرد و گفت: نمیدونم .. سپس با خنده گفت : خب تولد تویه عزیزم درسته ؟ جوان لبخند زد و گفت: آفرین درست گفتی..خیلی باهوشی ها .. خوشم اومد ..
سپس بر روی کتاب نموداری کشید .. یک خط افقی کشید و گفت این طول عمر و بعد یک خط عمودی کشید اینم عرض عمر .. و وسط نمودار خطی کشید و گفت : این میانگین زندگیه در زندگی باید میانگین خوبی داشت.. دستآورد مفید عمر ما از زندگی ..
من تا الان سی تا معادله را دست و پا شکسته حل کردم ..دختر که با دقت نگاه میکرد به چشمان نامزدش زل زد و گفت قربونت برم تو اینها را از کجا میدونی ؟ انگار از ریاضی خیلی خوشت میاد ..
پسر جوان گفت: نه من از حقیقتش خوشم میاد ریاضی برای خیلی ها تلخه ولی حقیقت زندگیه..
به دختر جوان نگاه کرد و با لبخند گفت: راستی امید و آرزو رو میشناسی ؟
دختر با تعجب گفت: نه ؟ نمیشناسم ، کی هستن ؟ چطور مگه ؟؟
پسر جوان گفت: هیچی ما همسن امید و آرزوییم..
تا وقتی اونا زنده ان ما هم زنده ایم .. دختر نامزدش را در آغوش گرفت و گفت: وای تو چقدر خوبی ..
بخاطر همین چیزاست که عاشقت شدم ..
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی
۳۷
دختر جوان گونه نامزدش را بوسید و گفت: پیشاپیش تولدت مبارک عشقم .. ایشالا صد و بیست ساله شی .. جوان گفت: ممنون عزیزم .. کو تا صد و بیست سال دیگه.. مثل یک مومیایی در قرن های آینده.. میدونی!؟ طول عمر مهم نیست مهم اینه که چه چیزهایی تو زندگیت بدست آوردی و چی چیزهایی از خودت به جا گذاشتی.. دختر جوانگفت : آره همینطوره.. سپس پرسید : عزیزم الان سی سالت میشه درسته ؟ جوان گفت: آره ، هر سن یک معمای ریاضیه .. زندگی مثل ریاضی پیچیده ست ..دختر جوان گفت: دقیقا ، من ریاضی رو دوست دارم ..
پسر جوان کتاب راز چگونه زیستن را از دست نامزدش گرفت و جلدش را باز کرد و با خودکار چیزی در آن نوشت ..
خب عزیزم این برام معنی کن :
۵/. × ۶۰ دوره = ۶۰ دوره × تجربه + سختی + ناکامی + تنهایی و....
نکته : دوره یعنی سال ..
دختر جوان کمی فکر کرد و گفت : خب نصف ۶۰ سال سن داری و باندازه ۶۰سال تجربه و .. یعنی این درسته ؟ جوان سرتکان داد .. نامزدش با محبت دستش را گرفت و گفت: عزیزم میدونم خیلی سختی کشیدی بمیرم .. جوان دستش را بوسید و گفت : البته اینها بیشترش مال قبل از با تو بودنه .. آخ که چقدر سخته وقتی خودت بخوای یک تنه دنیا رو کنار بزنی و پیش بری ..
حالا یه معمای دیگه !!
اون چه درختیه که تو ماه آخر تابستون رشد میکنه.. و میوه اش تا یک قدم مونده به مهر میرسه و گرم و شیرینه ؟ دختر جوان کمی فکر کرد و گفت: نمیدونم .. سپس با خنده گفت : خب تولد تویه عزیزم درسته ؟ جوان لبخند زد و گفت: آفرین درست گفتی..خیلی باهوشی ها .. خوشم اومد ..
سپس بر روی کتاب نموداری کشید .. یک خط افقی کشید و گفت این طول عمر و بعد یک خط عمودی کشید اینم عرض عمر .. و وسط نمودار خطی کشید و گفت : این میانگین زندگیه در زندگی باید میانگین خوبی داشت.. دستآورد مفید عمر ما از زندگی ..
من تا الان سی تا معادله را دست و پا شکسته حل کردم ..دختر که با دقت نگاه میکرد به چشمان نامزدش زل زد و گفت قربونت برم تو اینها را از کجا میدونی ؟ انگار از ریاضی خیلی خوشت میاد ..
پسر جوان گفت: نه من از حقیقتش خوشم میاد ریاضی برای خیلی ها تلخه ولی حقیقت زندگیه..
به دختر جوان نگاه کرد و با لبخند گفت: راستی امید و آرزو رو میشناسی ؟
دختر با تعجب گفت: نه ؟ نمیشناسم ، کی هستن ؟ چطور مگه ؟؟
پسر جوان گفت: هیچی ما همسن امید و آرزوییم..
تا وقتی اونا زنده ان ما هم زنده ایم .. دختر نامزدش را در آغوش گرفت و گفت: وای تو چقدر خوبی ..
بخاطر همین چیزاست که عاشقت شدم ..