- Jun
- 14
- 84
- مدالها
- 1
حتی با این حال هم اصلاً دلم نمیخواست طرف هیچکدامشان بروم. منتظر ماندم تا از سگهای نفرتانگیزش دل بکند و با من بیاید. وقتی دیدم قصد آمدن نداشت، با منظور سی*ن*هام را صاف کردم که از صدای من به طرف عقب برگشت و یکی از همان تکخندههایش را زد:
- آخ، اصلاً حواسم نبود که اینجایی!
ناراحت بودم که به این کار شدیداً احتیاج داشتم، وگرنه عمراً سمت این آدم عجیب میآمدم. حتی در ذهنم داشتم بیاختیار او و سوفی را با هم مقایسه میکردم. کدام یک اعصاب خردکنتر بودند؟ همراهم آمد و حین قدم زدن توضیح داد:
- همونطور که بهت گفته بودم، اینجا اتاق زیاد داره. هیچک.س هم نیست که مزاحمت بشه. هر اتاقی که بیشتر به دردت میخوره رو بردار، و من حتی سوال نمیکنم چرا.
نمیدانم چرا، ولی غیرارادی پرسیدم:
- اتاق شما کجاست؟
مکثی کرد و مکثش طولانی شد تا اینکه خلاصه جواب داد:
- اتاق کار پدرم.
سریع سمت دیگری را نگاه کرد. نمیتوانستم بگویم که رفتارش مشکوک بود یا نه، چون کلاً شخصیتش را درک نمیکردم. داخل عمارت، من را دوباره طبقهی بالا برد و در نهایت تعجبم، من را تنها گذاشت تا خودم یکی از اتاقها را انتخاب کنم. چرا انقدر به من اعتماد داشت؟
داخل سه یا چهار اتاق را سرک کشیدم و یکی از آنها که دید خوبی به باغ داشت و کمتر از بقیهی اتاقها آشفته به نظر میرسید را انتخاب کردم و چمدانم را روی ملحفهی سفید تخت گذاشتم. اتاق کوچکی بود، ولی من به دنج بودنش اهمیت میدادم. دلیل دیگری هم داشتم، دور بودن از اتاق کار، تا بتوانم حریم خصوصیام را حفظ کنم.
لباس کارم را که یک تیشرت و شلوار کهنه بود را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم که با نگاه متعجب توماس روبهرو شدم. نگاه دقیقی به سر تا پایم انداخت و پرسید:
- قراره بنایی کنیم؟
اصلاً متوجه بازگشتش نشده بودم. نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و به لباسم و پیشبند چرمیای که قرار بود روی آنها بپوشم اشاره کردم:
- این لباس کارمه. لابد انتظار داشتید که با لباس شب کار کنم؟
ابروهایش بالا پرید و با انتهای سبیلش بازی کرد. با احتیاط نظر داد:
- پس خندیدن هم بلدی. باشه، بیا تا کار رو شروع کنیم.
وقتی با او به اتاق کار رفتم، متوجه شدم که قصد داشت با همان لباسهای شیک و مجللش کنار من بماند. با بدجنسی به او طعنه زدم:
- میخوایم یه مهمونی برگزار کنیم؟
نگاهی به خودش انداخت و گفت:
- متاسفم، ولی من منتظر ملاقات با کسی هستم.
به جلیقه و شلوار و پیراهن خوش دوختش نگاهی سریعی انداختم و به سمت میز رفتم. هر بلایی که سر لباسهایش میآمد، گردن نمیگرفتم چون خودش بهتر میدانست که چه وضعیتی خواهیم داشت. چهارپایهی کوچکی که نزدیک میز بود را کنار کشیدم و به وسایلهای روی میز اشاره کردم:
- مهمه که اول از کدوم شروع کنیم؟
به سمت مجسمهی عجیبی اشاره کرد که هیچ حدسی نداشتم که چه میتوانست باشد. کمی از قسمت میانیاش خرد شده بود و بالای آن، زائدهای وجود داشت که شکسته بود. کنارش ایستادم و پرسیدم:
-این چیه؟
و به بدنهی از جنس سنگش دست کشیدم. جنس خشنی داشت و نمیشد قدمتش را به راحتی تخمین زد. با تعجب پرسید:
- نمیدونی؟! این یه ریتونه!
پوزخندی زدم و دستهایم را به کمرم گرفتم:
- میشه بدونم قیافهی من شبیه چی به نظر میرسه؟ یه احمق؟ ریتون سنگی؟! این ریتون نیست، حتی معلوم نیست مجسمهس یا چی!
ریتون:
تکوک، یا ریتون جامهایی هستند که در دوران باستان به شکل جانوران ساخته میشدند و اعتقاد داشتند که با نوشیدن از این جامها، قدرت آن حیوان به آنها منتقل میشد.
- آخ، اصلاً حواسم نبود که اینجایی!
ناراحت بودم که به این کار شدیداً احتیاج داشتم، وگرنه عمراً سمت این آدم عجیب میآمدم. حتی در ذهنم داشتم بیاختیار او و سوفی را با هم مقایسه میکردم. کدام یک اعصاب خردکنتر بودند؟ همراهم آمد و حین قدم زدن توضیح داد:
- همونطور که بهت گفته بودم، اینجا اتاق زیاد داره. هیچک.س هم نیست که مزاحمت بشه. هر اتاقی که بیشتر به دردت میخوره رو بردار، و من حتی سوال نمیکنم چرا.
نمیدانم چرا، ولی غیرارادی پرسیدم:
- اتاق شما کجاست؟
مکثی کرد و مکثش طولانی شد تا اینکه خلاصه جواب داد:
- اتاق کار پدرم.
سریع سمت دیگری را نگاه کرد. نمیتوانستم بگویم که رفتارش مشکوک بود یا نه، چون کلاً شخصیتش را درک نمیکردم. داخل عمارت، من را دوباره طبقهی بالا برد و در نهایت تعجبم، من را تنها گذاشت تا خودم یکی از اتاقها را انتخاب کنم. چرا انقدر به من اعتماد داشت؟
داخل سه یا چهار اتاق را سرک کشیدم و یکی از آنها که دید خوبی به باغ داشت و کمتر از بقیهی اتاقها آشفته به نظر میرسید را انتخاب کردم و چمدانم را روی ملحفهی سفید تخت گذاشتم. اتاق کوچکی بود، ولی من به دنج بودنش اهمیت میدادم. دلیل دیگری هم داشتم، دور بودن از اتاق کار، تا بتوانم حریم خصوصیام را حفظ کنم.
لباس کارم را که یک تیشرت و شلوار کهنه بود را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم که با نگاه متعجب توماس روبهرو شدم. نگاه دقیقی به سر تا پایم انداخت و پرسید:
- قراره بنایی کنیم؟
اصلاً متوجه بازگشتش نشده بودم. نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و به لباسم و پیشبند چرمیای که قرار بود روی آنها بپوشم اشاره کردم:
- این لباس کارمه. لابد انتظار داشتید که با لباس شب کار کنم؟
ابروهایش بالا پرید و با انتهای سبیلش بازی کرد. با احتیاط نظر داد:
- پس خندیدن هم بلدی. باشه، بیا تا کار رو شروع کنیم.
وقتی با او به اتاق کار رفتم، متوجه شدم که قصد داشت با همان لباسهای شیک و مجللش کنار من بماند. با بدجنسی به او طعنه زدم:
- میخوایم یه مهمونی برگزار کنیم؟
نگاهی به خودش انداخت و گفت:
- متاسفم، ولی من منتظر ملاقات با کسی هستم.
به جلیقه و شلوار و پیراهن خوش دوختش نگاهی سریعی انداختم و به سمت میز رفتم. هر بلایی که سر لباسهایش میآمد، گردن نمیگرفتم چون خودش بهتر میدانست که چه وضعیتی خواهیم داشت. چهارپایهی کوچکی که نزدیک میز بود را کنار کشیدم و به وسایلهای روی میز اشاره کردم:
- مهمه که اول از کدوم شروع کنیم؟
به سمت مجسمهی عجیبی اشاره کرد که هیچ حدسی نداشتم که چه میتوانست باشد. کمی از قسمت میانیاش خرد شده بود و بالای آن، زائدهای وجود داشت که شکسته بود. کنارش ایستادم و پرسیدم:
-این چیه؟
و به بدنهی از جنس سنگش دست کشیدم. جنس خشنی داشت و نمیشد قدمتش را به راحتی تخمین زد. با تعجب پرسید:
- نمیدونی؟! این یه ریتونه!
پوزخندی زدم و دستهایم را به کمرم گرفتم:
- میشه بدونم قیافهی من شبیه چی به نظر میرسه؟ یه احمق؟ ریتون سنگی؟! این ریتون نیست، حتی معلوم نیست مجسمهس یا چی!
ریتون:
تکوک، یا ریتون جامهایی هستند که در دوران باستان به شکل جانوران ساخته میشدند و اعتقاد داشتند که با نوشیدن از این جامها، قدرت آن حیوان به آنها منتقل میشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: