جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه داستان اُربیت اثر Black Archer

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Black Archer با نام داستان اُربیت اثر Black Archer ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 783 بازدید, 15 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع داستان اُربیت اثر Black Archer
نویسنده موضوع Black Archer
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
حتی با این حال هم اصلاً دلم نمی‌خواست طرف هیچ‌کدام‌شان بروم. منتظر ماندم تا از سگ‌های نفرت‌انگیزش دل بکند و با من بیاید. وقتی دیدم قصد آمدن نداشت، با منظور سی*ن*ه‌ام را صاف کردم که از صدای من به طرف عقب برگشت و یکی از همان تک‌خنده‌هایش را زد:
- آخ، اصلاً حواسم نبود که این‌جایی!
ناراحت بودم که به این کار شدیداً احتیاج داشتم، وگرنه عمراً سمت این آدم عجیب می‌آمدم. حتی در ذهنم داشتم بی‌اختیار او و سوفی را با هم مقایسه می‌کردم. کدام یک اعصاب خرد‌کن‌تر بودند؟ همراهم آمد و حین قدم زدن توضیح داد:
- همون‌طور که بهت گفته بودم، این‌جا اتاق زیاد داره. هیچ‌ک.س هم نیست که مزاحمت بشه. هر اتاقی که بیشتر به دردت می‌خوره رو بردار، و من حتی سوال نمی‌کنم چرا.
نمی‌دانم چرا، ولی غیرارادی پرسیدم:
- اتاق شما کجاست؟
مکثی کرد و مکثش طولانی شد تا این‌که خلاصه جواب داد:
- اتاق کار پدرم.
سریع سمت دیگری را نگاه کرد. نمی‌توانستم بگویم که رفتارش مشکوک بود یا نه، چون کلاً شخصیتش را درک نمی‌کردم. داخل عمارت، من را دوباره طبقه‌ی بالا برد و در نهایت تعجبم، من را تنها گذاشت تا خودم یکی از اتاق‌ها را انتخاب کنم. چرا انقدر به من اعتماد داشت؟
داخل سه یا چهار اتاق را سرک کشیدم و یکی از آن‌ها که دید خوبی به باغ داشت و کمتر از بقیه‌ی اتاق‌ها آشفته به نظر می‌رسید را انتخاب کردم و چمدانم را روی ملحفه‌ی سفید تخت گذاشتم. اتاق کوچکی بود، ولی من به دنج بودنش اهمیت می‌دادم. دلیل دیگری هم داشتم، دور بودن از اتاق کار، تا بتوانم حریم خصوصی‌ام را حفظ کنم.
لباس کارم را که یک تی‌شرت و شلوار کهنه بود را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم که با نگاه متعجب توماس رو‌به‌رو شدم. نگاه دقیقی به سر تا پایم انداخت و پرسید:
- قراره بنایی کنیم؟
اصلاً متوجه بازگشتش نشده بودم. نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و به لباسم و پیشبند چرمی‌ای که قرار بود روی آن‌ها بپوشم اشاره کردم:
- این لباس کارمه. لابد انتظار داشتید که با لباس شب کار کنم؟
ابروهایش بالا پرید و با انتهای سبیلش بازی کرد. با احتیاط نظر داد:
- پس خندیدن هم بلدی. باشه، بیا تا کار رو شروع کنیم.
وقتی با او به اتاق کار رفتم، متوجه شدم که قصد داشت با همان لباس‌های شیک و مجللش کنار من بماند. با بدجنسی به او طعنه زدم:
- می‌خوایم یه مهمونی برگزار کنیم؟
نگاهی به خودش انداخت و گفت:
- متاسفم، ولی من منتظر ملاقات با کسی هستم.
به جلیقه و شلوار و پیراهن خوش دوختش نگاهی سریعی انداختم و به سمت میز رفتم. هر بلایی که سر لباس‌هایش می‌آمد، گردن نمی‌گرفتم چون خودش بهتر می‌دانست که چه وضعیتی خواهیم داشت. چهارپایه‌ی کوچکی که نزدیک میز بود را کنار کشیدم و به وسایل‌های روی میز اشاره کردم:
- مهمه که اول از کدوم شروع کنیم؟
به سمت مجسمه‌‌ی عجیبی اشاره کرد که هیچ حدسی نداشتم که چه می‌توانست باشد. کمی از قسمت میانی‌اش خرد شده بود و بالای آن، زائده‌ای وجود داشت که شکسته بود. کنارش ایستادم و پرسیدم:
-این چیه؟
و به بدنه‌ی از جنس سنگش دست کشیدم. جنس خشنی داشت و نمیشد قدمتش را به راحتی تخمین زد. با تعجب پرسید:
- نمی‌دونی؟! این یه ریتونه!
پوزخندی زدم و دست‌هایم را به کمرم گرفتم:
- میشه بدونم قیافه‌ی من شبیه چی به نظر می‌رسه؟ یه احمق؟ ریتون سنگی؟! این‌ ریتون نیست، حتی معلوم نیست مجسمه‌س یا چی!

ریتون:
تکوک، یا ریتون جام‌هایی هستند که در دوران باستان به شکل جانوران ساخته می‌شدند و اعتقاد داشتند که با نوشیدن از این جام‌ها، قدرت آن حیوان به آن‌ها منتقل میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
و آن را برداشتم تا بررسی کنم. از لحاظ توخالی بودنش راست می‌گفت، بدنه‌ی اصلی‌اش تداعی‌گر یک لیوان بود. ولی هیچ سر حیوانی در قسمت پایینش به چشم نمی‌خورد. آن را از دستم قاپید و با عصبانیتی که از آدمی مثل او بعید به نظر می‌رسید غرید:
- این یه ریتونه و نیاز به تعمیر داره! با شکل و فرمش کار نداشته باش، فقط و فقط به شکل اولش برش‌گردون!
و آن را نسبتاً محکم روی میز کوباند و با قدم‌های محکمی از اتاق بیرون رفت. خیلی خونسرد با صدای بلندی که بشنود پشت سرش گفتم:
- حداقل می‌گفتی کلید تهویه هوا کجاست!
و با غرولند ماسک صنعتی‌ای که روی قفسه بود را برداشتم و مابقی وسایل مورد نیازم را هم پیدا کردم. بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کردم وقت برد و ترمیم کردن قسمت میانی‌اش، چند ساعت از وقتم را گرفت. حین کار کردن، بارها به قسمت پایینی‌اش نگاه کردم و پیش خودم تلاش کردم تا بفهمم سازنده‌اش سعی در ساخت چه حیوانی داشته. با بررسی کردن، دیگر شک نداشتم که هیچ آسیبی به آن قسمت به جز چند خراش کوچک وارد نشده بود؛ اما همین ماجرا را پیچیده می‌کرد. حیوان سنگی‌ای که با آن طرف بودم، تقریباً شبیه نوعی گاو بود که به جای دو شاخ، یک شاخ در پیشانی‌اش داشت. هنوز آن‌چنان مهارت پیدا نکرده بودم که بخواهم تخمین بزنم مال کدام دوره‌ای بود، حتی نمی‌دانستم مربوط به چه تمدنی میشد.
وقتی که کارم تقریباً با آن ریتون جالب تمام شد، برای رفع خستگی بلند شدم و بین وسایلی که آن‌جا بود گشتی زدم. برایم حیرت‌آور بود که روی میز، وسایلی دیگری مشابه همان وجود داشت که تا به حال به عمرم مشابه‌شان را در هیچ‌جا ندیده بودم. تا آن‌جا هم که مهارت داشتم، می‌دانستم که تقلبی نبودند، یا حداقل این‌که سازنده آنقدر مهارت زیادی داشته که چنین چیزهایی را آنقدر بی‌عیب و نقص بسازد.
به ساعت نگاهی انداختم و با دیدن ساعت یک بعد از ظهر، دست‌هایم را با تمیز کردم و بیرون از اتاق رفتم تا به دنبال سرویس بهداشتی بگردم. داشتم راهم را به سختی از بین کارتن‌ها باز می‌کردم که صدای قدم‌های کسی حواسم را به طبقه‌ی پایین جلب کرد. توماس داشت با همان لحن زیادی خوشحالش به مرد مسنی چیزهایی می‌‌گفت و با او در نزدیکی آن در ممنوعه قدم میزد. از سر کنجکاوی به نرده‌ها تکیه زدم و زیر نظرشان گرفتم. مرد مدام به در اشاره می‌کرد و توماس سرش را به علامت نفی تکان می‌داد. خیلی آرام صحبت می‌کردند و نمی‌توانستم صدایشان را بشنوم. به سختی گوش‌هایم را تیز کرده بودم که از شانس بدم، توماس سرش را یک لحظه چرخاند و من را دید که تقریباً برای شنیدن حرف‌هایشان در حال سقوط از نرده‌ها بودم. چشمانش را دیدم که از پشت عینکش گرد شدند و با وحشت صدایم زد:
- پگی الان می‌افتی!
دستم را برایش تکان دادم تا خیالش راحت شود:
- من خوبم.
مرد شیک‌پوش و مو جو گندمی که تازه متوجه حضور من شده بود، سرش را بالا گرفت و سوالی تماشایم کرد. توماس ناچار شد که من را به او معرفی کند، ولی حرفی از کار من در آن‌جا به او نزد. مرد که توماس او را سِر کوین معرفی کرده بود، با احترام سرش را برایم تکان داد و گفت:
- خوشبختم بانوی جوان. فکر کنم شما هم این‌جا هستید تا... .
توماس خیلی ناگهانی در صحبت سِر کوین پرید و مثل مرغ سر پرکنده‌ای تلاش می‌کرد تا توجه او را به خودش جلب کند:
- دوست من، دوست عزیز من! می‌دونستی که داره دیرت میشه؟ اصلاً دوست ندارم که به اون مهمونی مهم دیر برسی!
از طرز حرف زدن توماس اصلاً خوشم نمی‌آمد. آنقدر مودبانه حرف میزد که دیگر حرف‌هایش حالتی مصنوعی به خودش می‌گرفت. مرد بیچاره قبل از این‌که مجال خداحافظی کردن را با من بیابد، توسط توماس به بیرون از عمارت برده شده بود. احساس می‌کردم چیزی این وسط درست نیست و توماس به شدت تلاش می‌کرد تا چیزی را از من پنهان کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
چند دقیقه گذشت تا دوباره به داخل خانه برگشت و من را دید که بلاتکلیف روی پله‌ها نشسته بودم. لبخند عریضی روی صورتش نقش بست و پرسید:
- مشکلی برات پیش اومده جانم؟
شاید فکر می‌کرد که ریتون مضحکش به مشکل خورده، و وقتی فهمید که فقط به دنبال محل سرویس بهداشتی بودم، خندید و گفت:
- فکر کردم نیاز به کمک داری.
خنثی و بی‌تفاوت اعلام کردم:
- ریتونت تعمیر شده.
عکس‌العملش آنقدر ناگهانی بود که من را از جا پراند. با دو گام خیلی بلند خودش را از در ورودی به راه‌پله رساند و پله‌ها را دو تا یکی طی کرد تا به من برسد. کاملاً به سمتم خم شد، طوری که احساس می‌کردم عدسی‌های عینکش داشتند به چشمانم می‌چسبیدند. از شدت ذوق‌زدگی داشت زمزمه می‌کرد:
- یعنی مثل روز اولش شده؟!
خودم را از دستش کنار کشیدم و با عصبانیت گفتم:
- من چرا باید با تو شوخی داشته باشم؟! گفتی تعمیرش کن و منم کارم رو انجام دادم! اگه به کار لعنتی من شک داری، می‌تونی همین الان من رو بفرستی پی کارم!
این جمله‌ها را در حینی که مچ دستم را گرفته بود و جست‌و‌خیز کنان از پله‌ها بالا می‌رفت خطاب به او می‌گفتم. مردک دیوانه تعادل روانی نداشت! تا خود اتاق کار را بدون توقف طی کرد و وقتی چشمش به چیزی که می‌خواست افتاد، نفسش حبس شد. دستم را به کمرم گرفتم و دست دیگرم را به پیشانی‌ام کوفتم. طوری رفتار می‌کرد که انگار باورش نمی‌شده که بتوان چیزی را تعمیر کرد.
مثل مجنون‌ها ریتون سنگی را در دستش گرفته بود و انگار که جسم مقدسی دیده باشد، با دقت لمسش می‌کرد و سعی داشت که محل شکستگی‌های قبلی‌اش را ببیند. چند باری محل ترک‌ها را با سر انگشتانش لمس کرد و آخر سر آن را با احتیاط سر میز برگرداند. انگار که با خودش حرف بزند گفت:
- دقیقاً مثل اولش!
و خیلی بی‌مقدمه روی پاشنه‌ی پایش چرخید و مثل ماشین توقف‌ناپذیری به سمتم آمد. متوجه شدم که می‌خواست من را از خوشحالی در آغوش بکشد که فریاد کوتاهی زدم و دست‌هایم را بالا گرفتم و هشدار دادم:
- نه نه فکرشم نکن! لباسات داغون میشن!
و به چسب‌ها و خمیر‌ها و چیزهای دیگری که روی پیشبندم ریخته بود اشاره کردم. سر جایش متوقف شد، ولی باز با سماجت دستم را گرفت و در دستانش فشرد و با قدردانی گفت:
- واقعاً کارت عالیه! فکرشم نمی‌کردم که بتونی ترمیمش کنی. ازت ممنونم، از خدمتی که به دنیای تاریخ کردی ممنونم.
نیشخندی زدم و سرم را کج کردم:
- وظیفه‌ای بود که باید انجام می‌دادم، ولی باید بگم که حالا دستات کثیف شد.
با تعجب به دست‌هایش نگاهی انداخت و طوری که انگار چیزی نشده بود، با سرخوشی همان دست‌ کثیف را به چانه‌اش کشید و پرسید:
- راستی من نمی‌دونم، تو چند سالته؟
دلم نمی‌خواست که از من چیزهای زیادی بداند، برای همین با اکراه جواب دادم:
- بیست و هفت.
دستش را از روی چانه‌اش که سیاه شده بود برداشت و به شانه‌ام صمیمانه ضربه زد؛ کمی بیش از حد صمیمانه، طوری که دردم گرفت.
- تو حرف نداری دختر! واقعاً باید به استادت آفرین گفت که چنین شاگردی رو آموزش داده! خب خب خب، بذار ببینم این‌جا دیگه چی داریم... .
وقتی متوجه شدم که باز می‌خواست سراغ یک شی‌ء دیگر برود با غصه نالیدم:
- من که ربات نیستم! خسته شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
با اعتراض من، دستش را به سمتم تکان داد و دوباره می‌خواست مچ دستم را بگیرد و چیزی بگوید که داد زدم:
- خواهش می‌کنم که دیگه، من رو، دنبال خودت، نکشون!
و دستم را به طرف دیگری گرفتم. جای این‌که ناراحت شود یا اخم کند، زیر خنده زد و معذرت خواست. خوشبختانه حداقل هر چقدر که مغزش معیوب بود، لااقل آدمی بود که بلد بود معذرت خواهی کند. من را به طرف سرویس بهداشتی راهنمایی کرد و قبل از این‌که برود گفت:
- فعلاً آشپز نداریم و اگه می‌خوای ناهار بخوری، می‌تونی غذا سفارش بدی. من باید جایی برم و احتمالاً تا شب هم برنمی‌گردم.
واقعاً جا خوردم. چه کسی باور می‌کرد که در عمارتی به این بزرگی، کسی جز صاحبش در آن زندگی نمی‌کرد؟ اشاره کردم که صبر کند و وقتی دست‌هایم را شستم، با کلافگی پیشبندم را باز کردم و به او گفتم:
- من نه این اطراف رو بلدم و نه می‌دونم که باید به کدوم رستوران زنگ بزنم! تا موارد مهم رو بهم نگی، نمی‌ذارم بری.
ماتش برده بود و غیرارادی نگاهی به ساعتش انداخت. کمی مِن‌ و مِن کرد و بالاخره زبانش باز شد:
- متاسفم، باید سریع‌تر به کارم برسم!
و بدون گفتن حرف دیگری به درون اتاق کار برگشت و در را پشت سرش بست. نمی‌دانستم کارش را توهین‌آمیز تلقی کنم یا از کنارش بی‌تفاوت بگذرم. حتی نمی‌دانستم که این وسط حق با من بود یا با او؟ به اتاقم برگشتم و لباس‌هایم را عوض کردم. حالا که در این‌جا مستقر شده بودم، مجبور بودم با شرایطش بسازم. قبلاً خودم را با ساندویچ یا هر چیزی که به پس‌اندازم لطمه‌ای نمی‌زد سیر می‌کردم، ولی این‌جا جایی جز جنگل در اطراف عمارت وجود نداشت که به آن‌جا بروم و فکری به حال شکمم کنم.
به طبقه‌ی پایین رفتم و شروع کردم به دنبال آشپزخانه گشتن. توانستم در عرض چند دقیقه آشپزخانه‌ی بزرگ خانه را پیدا کنم، ولی مشکلی وجود داشت‌. کارتن‌ها و وسایل بسته‌بندی شده حتی در آشپزخانه هم وجود داشتند. با حرص پایم را به زمین کوفتم و به زحمت به طرف یخچال راهم را باز کردم. انتظار داشتم که داخل یخچال هم کارتن ببینم، ولی خوشبختانه این بار با مواد غذایی مواجه شدم.
وسایل مورد نیازم را برداشتم تا برای خودم ساندویچ سرد درست کنم و کارم داشت تمام میشد که باز هم توماس، این بار با کت و شلوار سیاهی مقابلم ظاهر شد. البته خانه‌ی خودش بود، ولی با رفتارش اعصابم را به هم می‌ریخت. چشم‌هایش را به شکل خنده‌داری ریز کرد و با شتاب به سمتم آمد و پرسید:
- داری ساندویچ درست می‌کنی؟
از این سوال احمقانه متنفر بودم؛ چرا وقتی کسی توانایی دیدن دارد، باید چنین سوال مسخره‌ای بپرسد؟ سعی کردم خودم را کنترل کنم و با خونسردی ساختگی‌ای جواب دادم:
- مگه جز این به نظر میاد؟
تک خنده‌ی شادمانی زد و یکی از ساندویچ‌ها را برداشت و گفت:
- خب، این یه جور روشه برای این‌که بشه راحت با شخص مقابل سهیم شد!
روی میز کوچکی که‌ آن‌جا بود نشستم و با نیشخند گفتم:
- من همین‌‌جوری هم سهیم می‌شدم، نیازی به این سوالا نیست. تازه، این‌جا خونه‌ی توئه، نه من.
مودبانه روی یک صندلی کوچک در همان اطراف نشست و گازی به ساندویچش زد. شانه‌ای بالا انداخت و در سکوت به جویدن لقمه‌اش ادامه داد. قبل از این‌که ساندویچ خودم را بخورم از او پرسیدم:
- میشه یه چیزی ازت بپرسم؟ من هیچ اتومبیلی این اطراف ندیدم. یعنی تو هیچ ماشینی نداری؟
لقمه‌اش را قورت داد و در حال تمیز کردن دهانش با دستمال گفت:
- نه، رانندگیم خوب نیست. یعنی کلاً از رانندگی خوشم نمی‌یاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Black Archer

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
84
مدال‌ها
1
می‌خواستم به لقمه‌ام گاز بزنم که متعجب آن را پایین آوردم و به چشمانش زل زدم:
- یعنی حتی یه ماشین با راننده هم نداری؟! پس چجوری می‌تونی خودت رو به شهر یا هر جای دیگه‌ای برسونی؟ اونم با این همه ثروت!
در جوابم فقط نگاهم کرد و کاری انجام نداد. غذایش که در واقع غذای من بود را در سکوت خورد و من فقط به این فکر می‌کردم که توماس یا آدم خسیسی بود یا ساده. ساندویچش را که تمام کرد از جایش برخاست و از من تشکر کرد:
- بابت غذات که ازت دزدیدم هم ممنونم و هم معذرت می‌خوام، خوشمزه بود.
از ته دلم به حرفش خندیدم و به زحمت تلاش کردم که لابه‌لای خنده‌هایم بگویم:
- وای خدای من، این‌جا که خونه‌ی توئه!
این بار جوابی داد که نظرم را راجع به او کاملاً عوض کرد:
- من خیلی وقته که غذای خونگی نخوردم، حتی یه ساندویچ ساده. انقدر برام دلچسب بود که زحمتی که برای درست کردنش کشیدی حتی از مهارت اصلیت هم با ارزش‌تر بود.
توماس آدمی بود که قدر زحمات اشخاص را می‌دانست و بر خلاف چیزی که تصورش را داشتم، با آن همه مال و ثروت اصلاً برایش سخت نبود که تشکر کند، یا حتی معذرت خواهی کردن از شخص آس و پاسی مثل من. نمی‌دانستم در جوابش چه بگویم که یک‌دفعه حرفی که طبقه‌ی بالا به من زده بود یادم افتاد و با نگرانی گفتم:
- هی مگه قرار نبود جایی بری؟! نکنه دیرت بشه؟
پیپ و فندکش را با خونسردی از جیب کتش بیرون آورد و در کابینت‌ها به دنبال چیزی گشت که حدس زدم توتون باشد. همان‌طور که مشغول جست‌وجو شده بود خطاب به من گفت:
- بهت که گفتم من هیچ ماشینی ندارم. باید منتظر رسیدن شارلوت بمونم.
نوک زبانم آمد تا بپرسم 'شارلوت کیست' که جلوی خودم و زبانم را گرفتم. دانستن یا ندانستنش به من مربوط نمی‌شد. هنوز روی میز نشسته بودم که دستم را چرخاندم و دستم بی‌اختیار به جسم محکمی برخورد کرد که آه از نهادم برآمد‌. غر زدم و به سمت راستم نگاه کردم. با دیدن یک کارتن دیگر زیر لب فحش دادم:
- جعبه‌ی لعنتی! (صدایم را بلندتر کردم) می‌تونم بپرسم داخل این جعبه چیه؟
این بار پیپش را روشن کرده بود و داشت با خرسندی به آن پُک می‌زد. سرکی کشید تا متوجه چیزی که کنار من قرار داشت بشود و وقتی هم که جعبه را دید، با افسوس سرش را تکان داد:
- هزار تا از این جعبه‌ها تو خونه هست، نمی‌دونم. خودت باز کن ببین توش چیه.
در‌ جعبه را با کنجکاوی باز کردم و از دیدن چیزی که داخلش بود‌، فقط کنجکاوی‌ام شدت بیشتری به خودش گرفت. سرم را نزدیک‌تر بردم، اما باز هم از محتویاتش چیزی دستگیرم نشد. جعبه‌ی فلزی‌ای به شکل مکعب داخل جعبه بود و درِ آن، آدم را به یاد گاو صندوق می‌انداخت چون چیزهای عجیبی روی درش به چشم می‌خورد. نمی‌دانستم که توماس من را زیر نظر گرفته چون وقتی صدایم زد، به شدت تکان خوردم:
- داخلش چی هست پگ؟
بی‌توجه به لحن صمیمانه‌اش فقط جواب دادم:
- یه مکعب فلزی با یه در که شبیه در گاو صندوقه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین