صورت استخوانی و گونههای گود افتادهاش، ظاهری جالب برایش نمیساخت. نوعی نفرت در حالات نگاه و رفتار و حرکاتش مشهود بود، نفرتی که گویی از بدو تولد تا همان سن از عمرش به همراه داشت. کم حرف میزد، به کسی نگاه نمیکرد.
میگفتند مثل آدم زندگی میکند، کاری به کار کسی ندارد و پی زندگی خودش است؛ اما او اصلاً زندگی نمیکرد! آنقدر غرق در خیالات بود که یادش میرفت حرف بزند، نگاه کردن به خیابان را بیشتر از نگاه به انسان، دوست داشت.
از خیره شدن به خیابان خالی از انسان لذت میبرد. چند قدمی راه رفت. کنار سگ ولگردی که در خود پیچیده بود، ایستاد و کنارش نشست. سیگاری را که از دکهی سر راهش خریده بود، از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
وقتی به سیگار پک میزد، صورت بر هم ریختهاش بیشتر در هم میرفت و گونههایش گودتر میشد.
کلاه بافتنی سیاهی را که مادرش برایش بافته بود تا روی ابروهای پهن پر پشتش کشیده بود. شالگردن بلندی هم دور گردنش بسته بود. در آن هوای سرد پاییزی واقعاً آن همه پوشش لازم بود.
دماغش را بالا کشید و آخرین پک سیگارش را زد. ته آن را داخل جوب کناریاش انداخت و از جایش بلند شد. نگاهی به سگ که با چشمان درشتاش به او خیره شده بود کرد. به سوی ماشین سمندش رفت و از صندلی جلو گوشت کبابی را که با حقوقش خریده بود، بیرون آورد. چاقوی ضامندار تیزش را از جیب بیرون کشید و تکهی بزرگی از گوشت را برید. نگاه خیرهای به گوشت قرمز داخل دستش که به آن سو و این سو لیز میخورد، کرد و در آخر به سوی سگ قدم برداشت.
سگ بوی گوشت را شنیده بود اما آنقدر ضعف داشت و گرسنه بود که نای اینکه روی پایش بایستد و گوشت را بگیرد نداشت.
روبهرویش زانو زد. گوشت را درست جلویش گذاشت و منتظر ماند تا سگ شروع به خوردن کند.
بلافاصله آن حیوان گرسنه پس از اینکه بوییدنش تمام شد، با ولع خاصی شروع به خوردن کرد.
چند لحظهای نگاهش کرد و سپس از جایش برخاست. دستش را با شلوار پارچهای شش جیبش پاک کرد و به سوی ماشین رفت. پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد، کلاج و گاز را گرفت و دنده یک زد و به راه افتاد.
این وقت شب مسافری در خیابانها نبود. از ساعت دو و نیمه شب میگذشت و هنوز ماشینهایی بودند که از خیابان گذر میکردند.
وارد اتوبان خلوت شد.
مثل همیشه کنارههای خیابان پر بود از دختران و زنانی که منتظر بودند ماشینی جلوی پایشان بایستد و سوارش شوند.
چشمش به ماشین پر از پسری که مقابل زن جوانی ایستاده بودند و خوش و بش میکردند، خورد. چند خانم هم در آن نزدیکی ایستاده بودند و به افراد داخل ماشین لبخند میزدند. جای خالی برای نشستن هیچک.س در ماشین نبود. این فکر زودگذری که از ذهنش گذشت، باعث شد نیشخندی بزند.
از آن مکان فاسد گذشت. تا خانه راه طولانی را باید طی میکرد.
سیگاری روشن کرد. حال که خیابان خلوت بود، دوست داشت آهسته رانندگی کند و به تمامی مشکلاتش بیندیشد.
آرنجش را از پنجره بیرون گذاشت و پدال گاز را آهسته فشرد.