- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
به ساعت نگاه کرد. هنوز یک ساعت فرصت داشت. تصمیم به آن گرفت که سری هم به مهدیه خانم بزند. هر چند رفتار مردمان آن محل با ابراهیم سرد شده بود، امّا مهدیه هنوز هم با او همچون فرزندش رفتار میکرد.
وارد کوچه پیچید، از ماشین که پیاده شد، دید که سمیرا در خانهی مهدیه خانم را باز میکند. پا تند کرد. با سرعت زیادی سمت سمیرا رفت و پشت سرش ایستاد. بلند گفت:
- سلام سمیرا خانم.
سمیرا یکه خورد و از جا پرید. متعّجب به ابراهیم که سر به زیر مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. پس از چند لحظه اخم کرد و تند گفت:
- سلام.
و با سرعت به سوی خانهی خودشان عقب گرد کرد. وارد خانه شد و محکم در را به هم کوبید.
ابراهیم نفسش را با شدت بیرون دمید. از وقتی که پلیس گفته بود دلیل وجود آن مردان سیاه پوش و مسلح، ابراهیم صاحب است حتی دیگر به او سلام هم نمیکردند.
سمیرا وقتی او را میدید رو بر میگرداند و فوری دور میشد. همه از او دوری میکردند به جز مهدیه خانم.
در را که نیمه باز بود به داخل هول داد و یالله گویان وارد شد. پیرزن روی ایوان نشسته بود و عدس پاک میکرد، با شنیدن صدای آرام ابراهیم سر بلند کرد و لبخندزنان گفت:
- اومدی پسرم؟! به سمیرا گفته بودم امروز میای ها... خوبی مادر؟
ابراهیم کنارش نشست و لبخندی زد. سر تائید تکان داد و بیصدا به حرکت فرز دستان مهدیه خیره شد.
پیرزن که متوجه ناراحتی ابراهیم شده بود، سرفهای مصلحتی کرد و گفت:
- سمیرا واست زن و زندگی نمیشه. آدمهای این محل هم اونقدر ارزش ندارن که به خاطرشون غصه بخوری مادر. تا من رو داری غم نداری... حالا چه آدم خطرناکی باشی چه نباشی تو رو بیشتر از پسرام دوس دارم. بهتر از اونایی، حتی به جاشون هم میای بهم سر میزنی... والا من که از یادشون رفتم فقط تو برای من موندی.
ابراهیم بار دیگر لبخندی زد و سرش را تکان داد.
مهدیه از جایش بلند شد و همانطور هم گفت:
- دارم برات آش دوغ میپزم. آشهای من حرف ندارن.
ابراهیم زمزمه کرد:
- راضی به زحمت نبودیم.
- زحمت چیه ننه تو سر تا پات رحمته.
پس از رفتن مهدیه، ابراهیم نجوا کرد:
- امیدوارم فردا لعنت نکنی.
به اجبار ابتدا نیم ساعت منتظر ماند تا آش کاملا بپزد. دو ساعت را به گفتوگو پرداختند و در آخر یک پیاله آش خوردند. ساعت از ده شب میگذشت.
ابراهیم با عجله تشکری کرد و با سرعت از خانه خارج شد. ماشین را روشن کرد و از محله بیرون آمد.
تا به محل زندگیاش برسد ساعت یازده و نیم میشد. به نظر مجبور بود امشب را روی صندلی ماشین بگذراند.
وارد کوچه پیچید، از ماشین که پیاده شد، دید که سمیرا در خانهی مهدیه خانم را باز میکند. پا تند کرد. با سرعت زیادی سمت سمیرا رفت و پشت سرش ایستاد. بلند گفت:
- سلام سمیرا خانم.
سمیرا یکه خورد و از جا پرید. متعّجب به ابراهیم که سر به زیر مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. پس از چند لحظه اخم کرد و تند گفت:
- سلام.
و با سرعت به سوی خانهی خودشان عقب گرد کرد. وارد خانه شد و محکم در را به هم کوبید.
ابراهیم نفسش را با شدت بیرون دمید. از وقتی که پلیس گفته بود دلیل وجود آن مردان سیاه پوش و مسلح، ابراهیم صاحب است حتی دیگر به او سلام هم نمیکردند.
سمیرا وقتی او را میدید رو بر میگرداند و فوری دور میشد. همه از او دوری میکردند به جز مهدیه خانم.
در را که نیمه باز بود به داخل هول داد و یالله گویان وارد شد. پیرزن روی ایوان نشسته بود و عدس پاک میکرد، با شنیدن صدای آرام ابراهیم سر بلند کرد و لبخندزنان گفت:
- اومدی پسرم؟! به سمیرا گفته بودم امروز میای ها... خوبی مادر؟
ابراهیم کنارش نشست و لبخندی زد. سر تائید تکان داد و بیصدا به حرکت فرز دستان مهدیه خیره شد.
پیرزن که متوجه ناراحتی ابراهیم شده بود، سرفهای مصلحتی کرد و گفت:
- سمیرا واست زن و زندگی نمیشه. آدمهای این محل هم اونقدر ارزش ندارن که به خاطرشون غصه بخوری مادر. تا من رو داری غم نداری... حالا چه آدم خطرناکی باشی چه نباشی تو رو بیشتر از پسرام دوس دارم. بهتر از اونایی، حتی به جاشون هم میای بهم سر میزنی... والا من که از یادشون رفتم فقط تو برای من موندی.
ابراهیم بار دیگر لبخندی زد و سرش را تکان داد.
مهدیه از جایش بلند شد و همانطور هم گفت:
- دارم برات آش دوغ میپزم. آشهای من حرف ندارن.
ابراهیم زمزمه کرد:
- راضی به زحمت نبودیم.
- زحمت چیه ننه تو سر تا پات رحمته.
پس از رفتن مهدیه، ابراهیم نجوا کرد:
- امیدوارم فردا لعنت نکنی.
به اجبار ابتدا نیم ساعت منتظر ماند تا آش کاملا بپزد. دو ساعت را به گفتوگو پرداختند و در آخر یک پیاله آش خوردند. ساعت از ده شب میگذشت.
ابراهیم با عجله تشکری کرد و با سرعت از خانه خارج شد. ماشین را روشن کرد و از محله بیرون آمد.
تا به محل زندگیاش برسد ساعت یازده و نیم میشد. به نظر مجبور بود امشب را روی صندلی ماشین بگذراند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: