جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده داستان دل آزار اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام داستان دل آزار اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,414 بازدید, 38 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع داستان دل آزار اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AYSEL
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
به ساعت نگاه کرد. هنوز یک ساعت فرصت داشت. تصمیم به آن گرفت که سری هم به مهدیه خانم بزند. هر چند رفتار مردمان آن محل با ابراهیم سرد شده بود، امّا مهدیه هنوز هم با او همچون فرزندش رفتار می‌کرد.
وارد کوچه پیچید، از ماشین که پیاده شد، دید که سمیرا در خانه‌ی مهدیه خانم را باز می‌کند. پا تند کرد. با سرعت زیادی سمت سمیرا رفت و پشت سرش ایستاد. بلند گفت:
- سلام سمیرا خانم.
سمیرا یکه خورد و از جا پرید. متعّجب به ابراهیم که سر به زیر مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. پس از چند لحظه اخم کرد و تند گفت:
- سلام.
و با سرعت به سوی خانه‌ی خودشان عقب گرد کرد. وارد خانه شد و محکم در را به هم کوبید.
ابراهیم نفسش را با شدت بیرون دمید. از وقتی که پلیس گفته بود دلیل وجود آن مردان سیاه پوش و مسلح، ابراهیم صاحب است حتی دیگر به او سلام هم نمی‌کردند.
سمیرا وقتی او را می‌دید رو بر می‌گرداند و فوری دور میشد. همه از او دوری می‌کردند به جز مهدیه خانم.
در را که نیمه باز بود به داخل هول داد و یالله گویان وارد شد. پیرزن روی ایوان نشسته بود و عدس پاک می‌کرد، با شنیدن صدای آرام ابراهیم سر بلند کرد و لبخندزنان گفت:
- اومدی پسرم؟! به سمیرا گفته بودم امروز میای ها... خوبی مادر؟
ابراهیم کنارش نشست و لبخندی زد. سر تائید تکان داد و بی‌صدا به حرکت فرز دستان مهدیه خیره شد.
پیرزن که متوجه ناراحتی ابراهیم شده بود، سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
- سمیرا واست زن و زندگی نمیشه. آدم‌های این محل هم اون‌قدر ارزش ندارن که به خاطرشون غصه بخوری مادر. تا من رو داری غم نداری... حالا چه آدم خطرناکی باشی چه نباشی تو رو بیشتر از پسرام دوس دارم. بهتر از اونایی، حتی به جاشون هم میای بهم سر می‌زنی... والا من که از یادشون رفتم فقط تو برای من موندی.
ابراهیم بار دیگر لبخندی زد و سرش را تکان داد.
مهدیه از جایش بلند شد و همان‌طور هم گفت:
- دارم برات آش دوغ می‌پزم. آش‌های من حرف ندارن.
ابراهیم زمزمه کرد:
- راضی به زحمت نبودیم.
- زحمت چیه ننه تو سر تا پات رحمته.
پس از رفتن مهدیه، ابراهیم نجوا کرد:
- امیدوارم فردا لعنت نکنی.
به اجبار ابتدا نیم ساعت منتظر ماند تا آش کاملا بپزد. دو ساعت را به گفت‌و‌گو پرداختند و در آخر یک پیاله آش خوردند. ساعت از ده شب می‌گذشت.
ابراهیم با عجله تشکری کرد و با سرعت از خانه خارج شد. ماشین را روشن کرد و از محله بیرون آمد.
تا به محل زندگی‌اش برسد ساعت یازده و نیم میشد. به نظر مجبور بود امشب را روی صندلی ماشین بگذراند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
اما هنوز امید داشت که بتواند باز هم روی رخت خواب نرمش را ببیند. پس با سرعت زیادی حرکت کرد.
اتوبان تقریباً شلوغ بود. ماشین بود که می‌رفت و می‌آمد. ابراهیم از کناره خیابان می‌رفت و سعی می‌کرد از ماشین‌ها سبقت بگیرد.
وارد ترافیک شد. ناراحت دستش را به روی فرمان کوبید و بر شانس بدش لعنت فرستاد.
پشت ماشین سفید دویست ششی که پر بود از پسران جوان و خندان، ایستاد. نگاهی به آن دخترک جوان و غمگینی که لبه‌ی جدول نشسته بود و متلک‌های پسران را تحمل می‌کرد، کرد.
دخترک لباس پوشیده و ضخیمی به تن داشت. قد بلند و هیکلی بود. صورتش را با شال کلفت و بافتنی‌اش پوشانده بود و اطراف را نگاه می‌کرد.
چشمش به ابراهیم افتاد. خیره نگاهش کرد و در کمال تعّجب، از جایش پرید و سمت ماشین او آمد.
در عقب را باز کرد و خود را داخل پرت کرد.
ابراهیم با تعّجب چرخیده بود و به آن دختر که خود را روی صندلی پخش کرده بود، خیره شده بود.
- سلام.
با سلام عصبی که ابراهیم داد، دختر کمی خودش را جمع و جود کرد و گفت:
- سلام... ببخشید آقا اب... یعنی... اه ببخشید آقا. فکر کردم شما قابل اعتماد میاین اومدم یه جای امن بشینم. مگه شما تاکسی نیستی؟
ابراهیم مشکوک نگاه به دختر کرد و به سمت جلو چرخید. پرسید:
- از کجا فهمیدی تاکسیم؟
- چون کلی پول رو داشبورد جلوییه. بهتره بذاریشون تو جیبت، دزد زیاده.
نفس عمیق بود که ابراهیم پی‌در‌پی وارد ریه‌هایش می‌کرد. چیزی نگفت، توجهش به چند تا پسر ۲۵ ساله که از ماشین مقابل پیاده می‌شدند جلب شد. ابراهیم زمزمه کرد:
- فقط بلدین دردسر درست کنین.
دختر هول زده گفت:
- کی من؟ من و از کجا شناختی؟
ابراهیم با حرص گفت:
- فقط تو رو نمیگم. یه دختر دیگه‌ای هم بود خواستم کار خیر کنم، شر شدم. نزدیک پنج ماهه عذابش دامن زندگیم رو گرفته. الان هم تو، بی‌هیچ شناسی چپیدی تو ماشین من و میگی پیش من امنِ! میشه پیاده بشی؟ تحمل دردسر و جر و بحثِ اضافی ندارم.
دختر نگاهی خیره به او کرد و در آخر آهسته گفت:
- الان به برادرم زنگ می‌زنم.
و تلفنش را در آورد و شماره گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
حواس ابراهیم پرت پسرانی شد که مقابل ماشین ایستاده بودند و ادا در می‌آوردند. یکی از پسران سمت درِ راننده آمد، خواست در را باز کند که ابراهیم قفل را زد. صدای پسر در آمد:
- اِ چرا قفل می‌کنی داداش! می‌خوام باهات حرف بزنم خوب... .
و به سمت دوستانش اعتراض کرد.
ابراهیم متوجه شده بود که این چند مرد نوجوان انرژی بسیاری دارند و جایی را برای تخلیه می‌خواهند.
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و به سمت دیگر نگاه کرد.
به دختر که داشت با برادرش حرف میزد نگاه کرد. در حال دادن آدرس بود. نفسی بازدم کرد و به سمت جلو چرخید، اما با چیزی که دید خشمگین شد.
- قفل رو وا نکنی شیشه رو میارم پایین. کاری می‌کنم بدبخت بشی.
ابراهیم قفل در را زد، از ماشین پیاده شد و به سوی پسری که با قفل فرمان مقابلش ایستاده بود حمله کرد. به درِ ماشین کناریشان محکم کوبید و غرید:
- دیگه از این بدبخت‌تر مگه داریم؟ می‌خوای من رو بدبخت کنی؟ خدا رو قسم میدم حرکت اضافه‌ای کنی درجا می‌کشمت.
مشتی که از پشت سر به پهلویش اصابت کرد، شروع کننده‌ی دعوایی خونین شد.
***
دماغش ترکیده بود. خط‌های عمیق زیادی به چهره‌ی بی‌گوشت‌ و لاغرش افتاده بود و به طور حتم، اگر جایشان می‌ماند، تبدیل به چهره‌ای وحشتناک میشد.
انگشتانش در اثر اصابت با قفل فرمان شکسته بود. خیابان پر بود از آدم. چند نفری‌شان که می‌دانستند می‌توانند بزنند با ابراهیم شریک شده بودند و مشت‌هایی که ابراهیم نمی‌توانست بزند را می‌زدند.
یکی از مردان به سوی آن جوان لاغر آمد. خون از سر و رویش می‌چکید. شلوار پارچه‌ای که به پا داشت به خونین تشبیه بود.
نزدش نشست. نگاهی به وضعیت وخیمش انداخت و گفت:
- داداش وقتی زدن بلد نیستی چرا دعوا شروع می‌کنی؟
یکی از زنان داخل ماشین که شاهدی از ابتدای شروع ماجرا بود، با هیجان گفت:
- این بیچاره شروع نکرد که، یه دختره اومد تو ماشین این آقا نشست، به اون پسرا هم برخورد از ماشین پیاده شدن... وای یکیش قفل فرمون آورد می‌گفت اگه قفل درو باز نکنی شیشه رو میارم پایین.
مرد سری تکان داد. لبخندی زد و گفت:
- به خاطر دختره دعوا کردی پس؟
همان خانم زبان گشود.
- نه بابا دختره کیلو چنده. به خاطر تهدیدش بوده فکر کنم. آخه شنیدم گفت اگه رو ماشین خط بیفته می‌کشمت.
زمزمه وار ادامه داد:
- اگه همون اول خط می‌نداختن بهتر بود، نچ نچ وضعیت ماشین رو نگاه. اه اون‌جا رو ببین! دختره پررو هنوز اون‌جا نشسته.
مرد با حرص برگشت سمت خانم و داد زد:
- این‌قدر زبون این و اونی خسته نشدی بشر؟ دیگه زدی شورش رو در آوردی ‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
دوباره به سمت ابراهیم چرخید و بلندش کرد. مرد کلاه روسی پشمین قهوه‌ای‌اش را که تا روی ابروهایش پایین آمده بود، با انگشت اشاره بالا برد و پیشانی‌ براقش را به نمایش گذاشت.
سیبیلی کلفت و ته ریش چند روزه‌‌ی آن مرد، باعث شده بود هیبت و ابهتی عظیم را از آن خود کند. صورتش صاف و بی‌هیچ زد و خوردی بود، پوست برنزه‌اش زیر نور چراغ برق به سفید می‌گرایید و در آن کم نوری، چهره‌ای جذاب از او می‌ساخت.
ابراهیم دستان سفت و سنگش را که روی بازویش گذاشته بود احساس می‌کرد. آشکار بود که بسیار کار می‌کرد.
به سمت ماشین رفتند. ابراهیم نگاهی تأسف‌آور به ماشین انداخت. یک طرفش کاملا تو رفته بود؛ شیشه‌ی سمت شاگر شکسته بود و آینه بغل سمت چپ از جا کنده و آویزان بود.
دختر همین که آن مرد پر جذبه را دید، فریادی کشید و از ماشین خارج شد.
- وای وای وای داداش مهراب... چرا این‌قدر دیر اومدی؟ به خدا این‌قدر استرس شدم گوشت تو بدنم نموند همش ریخت.
پس این آقا برادر آن خانم محترم بود؟
ابراهیم بازویش را از دست مهراب بیرون کشید. سمت ماشین رفت و با بغضی عمیق و خفه، دست به کاپوت داغانش کشید.
آه که او چه می‌کشید! دست مهراب را روی شانه‌هایش احساس کرد. به سمتش چرخید.
- آقا مهراب، باید خسارت ماشین رو پرداخت کنی. اگه خواهر شما نمی‌اومد تو ماشین منِ بدبخت نمی‌نشست الان من تو خونم خوابیده بودم.
دختر شرمنده سرش را پایین انداخت. شالش از روی شانه سر خورد و چهره‌ی آشنایی نمایان شد.
ابراهیم چهره‌اش همچون سکته‌ای‌ها شده بود. با تعجب و دهان باز به دختری که روبه رویش ایستاده بود خیره شد.
- بابا تو چی از جونم می‌خوای؟ هر جهنمی میرم جلوی راهم سبز میشی، یه سال از زندگیم رو تباه کردی.
مهراب از این بی احترامی اخمی کرد. با صدای کلفت و مردانه‌اش هشدار داد:
- هی داداش، با آبجی من درست حرف بزن... خسارت ماشینت هر چی باشه من هستم اصلاً خودم صافکاریش می‌کنم، فقط زبون غلاف کن که اول آشنایی کلامون تو هم نره.
ابراهیم خشمگین شد و فریاد زد:
- این آبجی مریم شما بهت نگفته که بابت نجات جونش مدیون منه؟ هر سری می‌بینمش تموم بدبختیام یادم میفته. این انصاف نیست... این همه بیچارگی گردن من نیست... .
مهراب تعجب کرد با حیرت شانه‌های ابراهیم را گرفت و گفت:
- نکنه تو همون آقا ابی خودمونی ناقلا؟ از مریم شنیده بودم خیلی آرومی... این ریخت داغونت یه چیز دیگه‌ای رو نشون میده ها ولی!
و خندید. ابراهیم لبخند چپکی زد. مهراب راست می‌گفت. او تا این حد پرخاشگر و عصبانی نبود. اصلاً این صفات برای او نبود! سکوت و آرام بودنش بیشتر به دل می‌نشست تا قلدربازی در آوردن‌هایش. سری تکان داد. مهراب به درگیری که هنوز ادامه داشت نگاه کرد و گفت:
- این رفیقای منم کم از جکی جان و بروسلی ندارنا، اوچ! ببین چه داغونشون کردن. بیا داش ابی، اینم انتقام مشتایی که خوردی و نزدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
و رو به دوستانش فریاد کشید:
- داداشا تا همین‌جا اوکیه، به نظر من همین‌قدر خوبه ولی اگه دلتون پره و فکر می‌کنین کفایت نکرده بازم بزنین.
و بلند و نعره مانند خندید. عجب آدمی بود! چهره‌ی معمولی و ساده‌اش در آن شب چه زیبا و درخشان به نظر می‌رسید. برای ابراهیم، مهراب یک فرشته نجات بود!
نگاهی ناراحت و دلگیر به مریم کرد. یکی باعث بدبختی و دیگری بانی نجاتش بود. نمی‌دانست با آن‌ها رفتار خوبی داشته باشد یا به خاطر یک سال آوارگی‌اش از آن‌ها کینه به دل گیرد.
ضیافت تمام شد. ماشین را به تعمیرگاهی در محل زندگی مهراب بردند.
بالاخره پلیس در آخر نمایش آمد که دیگر اثری از هیچ دو طرف نبود. وقتی دیدند صحنه‌ی درگیری فقط با خون پوشیده شده، بساطشان را جمع کردند و برگشتند به اداره‌شان.
مهراب ابراهیم را به خانه‌ِ‌ی خودشان برد. از همان اول راه هر که به مهراب می‌رسید خم و راست میشد و ابراهیم بود که با تعجّب نگاهشان می‌کرد.
مریم وقتی چهره‌ی آویزان ابراهیم را دید لبخندی زد و به مهراب اشاره کرد. مهراب گفت:
- داداش فکر این نکنی که شاهی چیزی هستیما! نه... یه عمر زور زدیم تا صاحب احترام بشیم. اینم نتیجه‌شه.
مقابل در خوش منظره‌ای ایستادند. مهراب گفت:
- من جوشکارم، کل در پنجره‌ی این محل رو خودم زحمتش رو کشیدم. حال می‌کنی خداییش؟
وارد خانه شدند. آذر ماه بود و هوا بسیار سرد، لباس‌های جر خورده‌ی ابراهیم و سردی بادی که در اندامش می‌پیچید بدنش را بی‌حس کرده بود.
مهراب او را کنار بخاری نشاند و گرمایش را بیشتر کرد.
رفت و پس از چند لحظه با چایی بازگشت.
- بخور گرم بشی، این سر و ریخت بی ریختتم خودم درستش می‌کنم. البته من فقط تو کار دوختنم ولی مریم می‌تونه گچ هم بگیره.
چند لحظه مکث کرد. وقتی دید ابراهیم حرفی نمی‌زند گفت:
- البته راضی باشی می‌برمت بیمارستان... اونا کارشون تمیزتره واردن به این کارا. فوری چاییت و بخور ببرمت درمونگاه محلمون. ایناهاش همین بغله.
و با دست به پشت سرش اشاره کرد.
ابراهیم بیشتر ترجیح می‌داد به دست یک دکتر واقعی درمان شود تا یک... یک... نمی‌داند. این دو خواهر و برادر دقیقاً چه نوع از انسان بودند؟
چشمش به قاب عکسی از یک زن افتاد. مهراب وقتی رد نگاهش را گرفت آهی پر از افسوس کشید و گفت:
- ننه‌م بود، یه سال پیش اینا عمرش و داد به ما و شما.
- خدا رحمتش کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
مهراب پرسید:
- ننه‌ای بابایی، آبجی داداشی چیزی نداری؟ خونه‌ا‌ت کجاست؟
- دارم. الان نمی‌تونم برم تو خونم چون قانون اون محل اینه قبل از ساعت نه همه باید توی خونه‌هاشون باشن.
مهراب سوالی نپرسید و سرش را تکان داد. لحظه‌ای بعد رو به اتاقی فریاد کشید:
- مریم... یه پتو بیار بپیچیم دور داداشمون ببریمش درمونگاه.
- چشم داداش.
چند دقیقه بعد با یک پتوی مسافرتی به دست، بیرون آمد. آن را به دست برادرش داد و بار دیگر به داخل اتاق بازگشت.
مهراب ابراهیم را به درمانگاه برد، گچ انگشتانش را گرفتند، بر چهره‌اش بخیه زدند و پس از آن‌که کارشان تمام شد به خانه بازگشتند.
ابراهیم به حمام رفت و وقتی بازگشت، از مریم خواست تا همه چیز را توضیح دهد.
- من الهه، خواهر شما رو میگم. آره... الهه رو تو یه کلاسی که با هم بودیم، دیدم و باهاش دوست شدم. الهه یه رفیقی داشت به اسم سولماز که به نظرم خیلی مشکوک میزد. هم اتاقی من تو خوابگاه دانشگاه هم بود. این‌طور شد که یه روز رفتم و تصمیم گرفتم تعقیبش کنم. تا ساعت ده شب اون‌جا منتظر موندم. تعجب کردم که چطور این همه ساعت روی یه نیمکت نشسته و جایی هم نمیره. هوا تاریک شد و منم کم‌کم ترسیدم. به غیر از من و سولماز هیچ‌ک.س توی پارک نبود. خواستم بلند شم و زود در برم که دیدم سه تا مرد بلند قد و غول پیکر دارن وارد پارک میشن. به خدا من فضول نیستم، فقط منتظر موندم ببینم اگه خواستن با سولماز کاری کنن فوری زنگ بزنم به ۱۱۰.
مهراب وسط حرفش پرید و با خنده گفت:
- خداییش فاز تو چیِ؟ اگه ننه زنده بود و گند کاریات رو می‌دید سکته میزد می‌مرد.
مریم چشم غره‌ای در جواب برادرش داد و پس از آن دوباره شروع کرد.
- سولماز با دیدن اون مردا بلند شد. منم کنجکاو شدم بدونم موضوع چیه. شاید سه ساعت منتظر موندم ولی اونا فقط داشتن حرف می‌زدن و من هیچ‌کدوم از حرفاشون رو نمی‌شنیدم.
دوباره مهراب حرفش را قطع کرد:
- خدایا می‌بینی؟ حتی به درد کارای پلیسی هم نمی‌خوره. کرمت رو شکر... .
مریم عصبی به او توپید:
- اِ مهراب چند لحظه زبون به دهن بگیر بعد مسخرم کن. آره... طرفای ساعت یک یا یک و نیم بود که بحثشون بالا گرفت. سولماز می‌خواست داد بزنه و اون مردا نمی‌ذاشتن. این‌طور شد که من دست به زنگ شدم. به پلیس زنگ زدم و آدرسش رو دادم. خواستم از پارک در برم که دیدم یه مرد گنده‌ی دیگه پشت سرم ایستاده. وای بی‌شرف دستش خیلی سنگین بود... .
مهراب زمزمه کرد:
- جلو مرد نامحرم درست زر بزن.
مریم شنید. کمی خودش را جمع‌و‌جور کرد و ادامه داد:
- دستش خیلی سنگین بود، یه دونه به پس سرم زد فکر کرد الاناست که بی‌هوش بشم اما خب من همچین آدم الکیم نیستم. تربیت بدنی خوندم هر روز تمرین می‌کنیم. با دوستامم این‌قدر محکم به پس کله‌ی هم می‌زنیم که دیگه عادتمون شده بود، اما مطمئن بودم با اون ضربی که به سرم زد الاناست که بمیرم. همه‌ی توانم رو جمع کردم دویدم. خودم و توی خیابون پرت کردم که اگه ماشینی بود بپرم توش و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
ابراهیم گفت:
- و سوار ماشین من شدی.
همه سکوت کردند. دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود.
آن شب را ابراهیم نزد مهراب گذراند. خواهرش مریم به دیدار یکی دیگر از برادرشان که سهراب نام داشت رفت. مهراب وقتی از سهراب حرف میزد نفرتی عجیب را به نمایش می‌گذاشت. ابراهیم حدس زد کدورتی عمیق بین آن‌ها پیش آمده و حتی اگر سهراب برای آشتی‌کنان می‌آمد مهراب با تبر سرش را میزد.
آن مرد پر جذبه بسیار دل‌نشین بود. حرف‌های بامزه و پخته‌ای میزد. هرچند ۳۹ ساله بود اما شور و شوق یک پسر بچه‌ی نه ساله را داشت.
صدای خنده‌ی بلندش ابراهیم را به خنده وا می‌‌داشت. چقدر دوست داشت برادری همچون او داشته باشد، مشکلاتشان بین خودشان تقسیم کنند و با هم درد و دل کنند.
با این حال این‌طور نبود، او تنهای تنها بود در خانواده‌ای که همه‌ی وظیفه‌شان را به دوش می‌کشید. آهی که کشید، دل مهراب را لرزاند اما چیزی نپرسید.
سعی کرد فضایی که کمی بوی غم گرفته بود را عوض کند، پس از خاطرات قدیم‌اش گفت:
- الان من رو نبین ‌ها! شیش_پنج سال پیش بود فکر کنم... آره هفت سال پیش که واسه خودم گنده لاتی شده بودم، خاطرخواه یه دختر مذهبی شدم. از مهمونای شهرستانی همساده‌مون آقا فیروز بود. آره... چقدره خودم رو به آب و آتیش زدم به خاطرش.
پالتویش را در آورد و دکمه پیراهن سیاه مردانه‌اش را باز کرد. زخمی گوشت بالا آورده از کنار رکابی‌اش بیرون زده بود. زیر پیراهنش را در آورد و با انگشت زخمی را که از روی شانه تا کنار نافش کشیده شده بود، اشاره کرد. لبخند زد و گفت:
- این خوشگله رو که می‌بینی یادگاری هفت سال پیشه. داداشای نامردش چندتا لات لوت بی‌انصاف گیر آوردن، به خاطر سربه نیست کردن من چقدرم هزینه کردن! این شد که چند تایی تو یه کوچه تاریک ریختن سرم و شکمم و سفره کردن.
ابراهیم نگاهی گذرا به زخم انداخت. هنوز هم که هنوز زخم بود کامل جوش نخورده بود. دلش طاقت نیاورد و سرش را به سمت بالا چرخاند و گفت:
- ازدواج کردی؟
باز هم از آن خنده‌ها کرد و گفت:
- بله رو که گرفتم ولی انگاری برا من نبودش. چون نصیب داداشم شد. میگم ابراهیم... یه جوری جای چاقو رو نگاه کردی انگار هیولا دیدی... چشه مگه؟ خیلی ضایع‌ست؟
ابراهیم آن‌قدر شعور داشت که بفهمد چه حرفی کسی را آزار می‌دهد، مهراب موضوع حرف را به نوعی تغییر داد تا راجب برادرش صحبتی نشود، به همین دلیل سوالش را پاسخ داد:
- آدم رو بهم می‌ریزه.
مهراب متعجب سرش را به سمت زخم کج کرد و زمزمه‌وار گفت:
- یعنی روشنکم حالش بد میشه؟
ابراهیم ابرو بالا انداخت و با لحنی مچ‌گیرانه که از او بعید بود گفت:
- روشنک خانم زخم دوس ندارن؟
مهراب فوری سرش را بالا آورد و تند پاسخ داد:
- چرا دوس نداره؟! تازه از خداشم باشه. اصلا روشنک کیه؟ تو چرا فال گوش ایستادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
ابراهیم با صدای بلندی خندید. خندیدن چقدر خوب بود! وجود حسی تازه را در وجودش احساس کرد. خندیدن هم به دلش نشسته بود. قهقهه‌ای که میزد باعث شد مهراب هم هم‌پایش به مدل خودش بخندند. وقتی خنده‌شان تمام شد مهراب اشک چشمانش را که از شدت خنده، اشک زیاد روی گونه‌اش چکیده بود با کف دست پاک کرد و با لحنی که هنوز ته مایه‌های خنده در آن موج میزد گفت:
- یعنی تو خندیدن هم بلدی؟ برات خنده‌دارترین جوک قرن هم تعریف کردم تو فقط لبخند ژکوند تحویلم دادی. خدا شاهده اگه اون‌طور پیش می‌رفت جفت پا می‌اومدم تو دهنت. خدا دندون رو برای خندیدن گذاشته خب.
ابراهیم لبخندی زد و بار دیگر با همان لحن قبلی‌اش گفت:
- خب نگفتی بالاخره زخم دوست داره یا نه؟
مهراب لباسش را به تن کرد و همان‌طور هم تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد. چند بار محکم روی شانه‌ی ابراهیم کوبید و با لبخند گفت:
- ضدحال نزن که داداش، دارم زور می‌زنم موضوع عوض کنم. اگه الان بهت بگم رسوای هفت عالم میشم.
ابراهیم کمی خودش را جمع و جور کرد. سری برای تائید حرفش تکان داد و ساکت شد. با خود فکر کرد:
- خب راست میگه! انتظار نداری که در عرض چهار ساعت آشنایی بیاد زندگی‌نامه برات تعریف کنه.
دیگر حرفی نزد. به گلِ فرش زیر پایش خیره شده بود و فکر می‌کرد. مهراب فکر کرد که بازگشت ابراهیم به ماتم‌گرفتگی تقصیر خودش است. عذاب وجدانی گرفت که کم مانده بود اشکش در بیاید.
لباسش را مرتب کرد و کمی خودش را سمت ابراهیم کشید. آهسته گفت:
- داداش من هنوز خودمم نمی‌دونم چند چندم نمی‌خوام به کسی بگم که اگه فردا یه کاری شد بی‌حرمت نشم.
ابراهیم لبخندی زد و سر تکان داد. مهراب نفسی عمیق کشید و با لحنی غم دار گفت:
- نمی‌دونم... ببین یه جورایی به دلم نشستی. به قول یکی تو چهار ساعت آشنایی نمی‌دونم چطور بهت اعتماد می‌کنم ولی احساس می‌کنم قوم و خویشیم.
چند دقیقه مکث کرد. ابراهیم از این‌که مورد توجه چنان مردی بود خوشحال بود، سراپا گوش شد و منتظر ماند تا مهراب ادامه حرفش را بزند.
- یه سال پیش بود که یه دختری رو دیدم. الان هم فکر می‌کنم قراره عیال‌وار بشم.
ابراهیم لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مبارکه.
- نوکرت.
به نظر اگر مهراب به ابراهیم اعتماد نمی‌کرد بساط دوستی برپا نمی‌شد. از آن زمان دو ماه می‌گذرد.
ابراهیم تازه فهمیده بود که زندگی چیست! زندگی زیبا بود اگر که زیبا می‌دیدی. از مهراب یاد گرفته بود که هرگز به چیزی که دوست ندارد فکر نکند. حتی به خود جرأت این را نمی‌داد به فکر نکند که قرار است به چیز بدی فکر کند.
این‌طور معنی زندگی را کشید.
کمتر مریم را می‌دید، مهراب را هم همین‌طور! اما خودش را بیشتر می‌دید. تازه متوجه میشد کسی به نام من هست که در این دنیا زندگی می‌کند. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشد ابتدا از این‌که خداوند به او جان دوباره برای شروع زندگی داده، شکر می‌کرد و سپس دنبال کار روزانه‌اش می‌رفت.
ماشینش به دست مرد میانسالی که عماد نام داشت بسیار تمیز و زیبا صافکاری و تعمیر شده بود. دوباره همه چیزش را به اضافه‌ی معنی زندگی به دست آورده بود.
امروز را هم وقتی از خواب برخواست خدایش را شکر کرد. دست و رویش را شست و لباسی مرتب پوشید. کلاهی را که از مادرش به یادگار داشت، روی موی کوتاهش گذاشت.
ریش و سیبیلی که تصمیم گرفته بود تا حدی بلندشان کند، با شانه‌ای جیبی شانه کرد و منظم‌تر از همیشه، به سمت در رفت.
شال گردنش را تا روی بینی‌اش آورد. وقتی از خواب بیدار شد، درخشش نوری که از پنجره وارد اتاقش میشد چشمانش را میزد. وقتی به آن عادت کرد، بلند شد و کنار پنجره ایستاد. برف آمده بود! برف سفید و پاک و سردی که ابراهیم بسیار دوستش می‌داشت.
کفش کتانی تازه‌اش را به پا کرد و شاد و سرحال‌تر از هر روزی، اولین قدمش را روی برف گذاشت.
حسی عجیب در دلش پیچید، به نظرش مریم هم برف دوست داشت. اما چرا مریم؟
- مریم این وسط چی میگه؟
این سوالی بود که از خود پرسید، کمی ذهنش مشغول شد اما بعد از مدتی فراموشش کرد.
به راه افتاد؛ از خانه خارج شد. صبح ساعت نه بود و کوچه تقریبا شلوغ بود.
از میان آن‌ها می‌گذشت و به هر کی که می‌رسید سری تکان می‌داد و لبخند میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
امروز قرار بود مریم و مهراب را ببیند و برایشان بگوید که چطور در کارش موفق شده است. آخر مغازه‌ای در مرکز شهر باز کرده بود و سوپر مارکتی راه انداخته بود.
نمی‌گذاشت مغازه‌اش خالی بماند. سهیل، شاگردش همیشه می‌گفت که به این محل جانی تازه بخشیده است.
زیرا مغازه‌های دیگر بسیار دورتر بودند و به قول او آدم حوصله‌اش نمی‌شد برود و چیزی بخرد و در آخر گشنه می‌ماند. هر ماه تا حدود ده میلیون درآمد کسب می‌کردند. بابت دستمزد هم منصف بود، هر ماه یک میلیون به حساب سهیل واریز می‌کرد.
خانواده‌اش هم از یادش نرفته بودند! مثل همیشه آخر هر هفته‌ها به حساب الهه مبلغی واریز می‌کرد و خوشحال از این‌که خوشحالشان می‌کند، به ادامه زندگی‌اش سرگرم میشد.
سمت ماشین که در ورودی کوچه‌ای امن گذاشته بودش رفت. برف حسابی روی ماشین خوابیده بود و خیال بلند شدن نداشت، ابراهیم چندین بار تلاش کرد تا برف‌هایی که تبدیل به یخ شده بودند را از روی شیشه پاک کند اما شدنی نبود. به آب داغ نیاز داشت تا یخ‌ها را آب کند.
بی‌خیال شانه‌ای انداخت، خیال داشت با پای پیاده ابتدا سری به مهراب بزند. با این تصمیم لبخندی زد.
سوار تاکسی شده بود و به سمت خانه‌ی مهراب می‌رفت. سر راه بود که کوچه‌ی آشنایی را دید. با عجله رو به راننده گفت:
- آقا لطفاً همین‌جا نگه دارین... من پیاده میشم.
ماشین را نگه داشت. کرایه را پرداخت از تاکسی پیاده شد. به مدت چند دقیقه چقدر جا بود که باید می‌رفت!
پیرزنی زنبیل به دست دید که به زحمت پا روی برف می‌گذارد و راه خانه‌اش را پیدا می‌کند. کمی آن سو و این سو شد. وقتی فهمید آن پیرزن نق زن همان مهدیه جان خودش است، با خوشحالی به سمتش دوید.
مقابلش ایستاد و بلند گفت:
- سلام.
پیرزن فریادی کشید و زنبیل از دستش افتاد. نفس ‌نفسی زد و دستان چروکیده‌اش را روی قلبش گذاشت. با دیدن ابراهیم ابروهای نازک‌اش به اخم در آمد. زنبیل را برداشت، لبانش را محکم روی هم فشرد و جانانه سبد را به بازوی ابراهیم کوبید. گله کنان گفت:
- سلام و زهرمار! سلام و درد! بعد چند ماه اومدی داری سلام میگی؟ نمیگی دلم هزار راه میره؟ می‌نشستم فکر می‌کردم نکنه با ماشین تصادف کرده؟ نکنه اِل شده بِل شده؟ آقا اومده جلو روم میگه سلام! خجالت بکش از خودت. این لباس قرمز چیه تنت کردی؟ مگه دختری؟ نیشت رو ببند تا دندونات رو با همین زنبیل نشکستم.
ابراهیم سرش را بالا گرفت و با صدای بلند خندید. مهدیه تعجب کرد. چادرش را که از سرش افتاده بود دوباره سر کرد و بهت زده گفت:
- ابراهیم مادر... چیزیت شده؟
ابراهیم خنده‌اش را تمام کرد و سپس با لبخند رو به مهدیه گفت:
- رفته بودم برای ساخت و پاخت مهدیه خانم. خوبی شما؟
و جلوتر رفت و زنبیل را از دست پیرزن گرفت. مهدیه بسیار خوشحال بود، اخم‌هایش باز شده بودند و برای هر کلمه‌ای که از زبان ابراهیم بیرون می‌آمد لبخندی نثار می‌کرد.
مهدیه زمانی شک‌اش به یقین تبدیل شد که ابراهیم، وقتی که سمیرا را دید به رویش لبخندی زد و سلامی داد. به او بی توجه بود، سمیرا هم زیاد در خانه نشست اما ابراهیم حتی نگاهی هم به او نکرد و او نیز بی هیچ حرفی و خداحافظی از خانه مهدیه خارج شد.
وقتی که سمیرا از خانه رفت، مهدیه به جلو خم شد و با شیطنت و لحنی آهسته گفت:
- ببینم، دختری این وسطا هست؟
ابراهیم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- چطور؟
مهدیه شانه بالا انداخت و خودش را عقب کشید، همانطور هم گفت:
- چه بدونم... دیگه به سمیرا نگاه نمی‌کنی و این چیزا. گفتم شاید خبری باشه.
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- نه مهدیه خانم خبر خاصی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
سرش را پایین انداخت. مهدیه لبخندی دندان‌نما زد و با صدای بلند گفت:
- هوی پسر، من خودم قابلمه رنگ می‌کنم جای دیگ می‌فروشم. روی ما رو سیاه نکن پسر!
ابراهیم خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- نه مهدیه خانم، البته هست ‌ها! اما اگه بگم رسوای هفت عالم میشم.
مهدیه کمی خودش را جمع و جور کرد. اخمی روی پیشانی‌اش نشاند و میله‌های بافتنی‌اش را برداشت و شروع کرد به بافتن.
ابراهیم که فکر می‌کرد دلیل بد بودن فضا شده است، نفسی عمیق کشید و گفت:
- مهدیه خانم یکی هست، اما هنوز چیزی معلوم نیست، به کسی نمیگم که اگه یه کاری شد بی‌حرمت نشم.
مهدیه سری تکان داد. حتی نگاهش هم نکرد. ابراهیم سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اسمش مریمه، خواهر یکی از دوست‌های خیلی خوبمه. هنوز پا پیش نذاشتم چون نمی‌خوام جلوی رفیقم رو سیاه بشم. اگه جواب نه... .
فوراً یادش آمد که نباید به نبایدها فکر کند. سیر موضوع را تغییر داد و گفت:
- می‌خوام قبل از ازدواج زندگی برای خودم دست و پا کنم. خونه‌ی مستقل بخرم و این‌طور چیزها... .
نیش مهدیه باز شد، میل بافتنی را به ران پای ابراهیم فشرد و گفت:
- حالا این مریم خانومی که میگی بهت حسی چیزی هم داره؟
ابراهیم لبخندی دندان‌نما زد و گفت:
- شاید... به احتمالی بله! چون زیاد نمی‌بینمش و هر وقت می‌بینمش خودش رو ازم قایم می‌کنه.
و شروع کرد به گفتن ماجرای اولین دیدارشان و چگونگی دوستی‌اش با مهراب و دوباره دیدن مریم. مهدیه هر وقت چیز ناپسند و غمگینی را از زبان ابراهیم می‌شنید، چندین بار به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و با آه و ناله می‌گفت:
- بمیرم الهی.
ابراهیم صبحانه را همان‌جا خورد، نهار را هم به اجبار مهدیه، ماند.
وقت رفتن که شد قول داد بار دیگر که همین زودی‌ها است، سری به او بزند.
از خانه خارج شد. در محله سمیرا را دید که مقابل درشان ایستاده است و همان که ابراهیم را دید از خانه خارج می‌شود، خود را بیشتر پوشاند. اما ابراهیم متوجه او نشده بود و از همان راهی که آمده بود، از محله خارج شد.
تاکسی گرفت و در صندلی جلوی ماشین نشست. آدرس را داد و راننده گفت که تا نزدیکی‌های همان محل می‌تواند او را پیاده کند، ابراهیم تائید کرد.
راننده مردی با هیکلی درشت و مردانه بود، شکم داشت اما آن‌قدر زیاد نبود که دکمه‌های پیراهن را پاره کند، آستین‌های پیراهن دکمه‌دار چهارخانه‌ی سرمه‌ای‌اش را تا آرنج تا کرده بود و یک دستکش بافتنی سر باز هم به دست راستش کرده بود.
بیشتر شبیه قصاب‌هایی بود که در بچگی در ذهن خود رسمشان می‌کرد. بزرگی بازوهایش از زیر پیراهن گشادش هم مشخص بود.
برعکس چهره‌ی خشن و پر پشم و مویی که داشت، روحیه‌ای همچون مهراب داشت. با ابراهیم می‌گفت و می‌خندید و راجب هر چیزی حرف میزد.
کنار شقیقه‌های سفیدش زخمی بود که تا پس سرش می‌رفت. به جز آن دیگر خطی روی چهره‌اش نبود. اما بعید بود، چون از روحیه بزن بهادری که داشت انتظار می‌‌رفت اندامش پر از چال و چوله باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین