- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
- ببرینش اداره تا چیزای مورددار رو بهش بگم.
سرباز اطاعت کرد. با خشم او را وارد ماشین پلیس کرد. ابراهیم بیدفاع داخل صندلی و وسط دو سرباز کناریاش نشست. چشمش به ماشین سمندش بود.
در رانندهاش همانطور باز بود، به طور حتم چشمان زیادی این واقعه را دیدهاند و از آنجایی که از این مردم خوش مشرب بعید نیست چیزی که از ذهنت میگذرد را انجام ندهند، تا از ابراهیم رفع اتهام شود به جد گفته میشود که فرمانش را هم فروخته باشند.
آن پلیس جدی وقتی نگاه خیرهی ابراهیم را به ماشین دید، رو به سرباز جوانی گفت:
- ماشین رو ببرین پارکینگ.
خودش روی صندلی جلو نشست و اشاره کرد تا حرکت کنند.
در راه سر ابراهیم پایین بود اما چشمان آن مرد خیره به سر پایین افتاده ابراهیم بود.
از این تعجب کرده بود که چرا دفاعی از خود در برابر مامورین نکرد؟ با جسم آمادهای که داشت میتوانست فوری حتی با دستان بسته شده هم از دستشان در برود. اما او فقط به یک سوال اکتفا کرده بود؟!
به دم و بازدم متعادل و چهرهی خونسردش خیره شد. پس چرا هیچ استرسی در چهره نداشت؟
- اسمت چیه؟
با این سوال سر مجرم بالا آمد، نفسی عمیق کشید و در حینی که بازدم میکرد زیر ل*ب گفت:
- ابراهیم.
- خب... ابراهیم. بهتره از الان شروع کنیم. با کیا همدستی؟
- شراکت نمیکنم.
جواب فوری ابراهیم باعث شد تا آن مرد نگاهی به او بیاندازد. افسر پوزخندی زد و گفت:
- جوابت تکراریه.
- سوالتون تکراریه.
سرباز با آرنج به دندههای ابراهیم کوبید. سرباز دیگری گفت:
- بهتره جلوی سرگرد شاهد، زبون درازی نکنی.
زمزمه کرد:
- چشم.
سرگرد شاهد پرسید:
- پس یه سوال غیر تکراری میپرسم:
- دختره رو کجا بردی؟
- خونمون.
سرگرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چرا نپرسیدی که کدوم دختر رو میگم؟
ابراهیم با صدای آرامش گفت:
- دخترباز نیستم.
سرباز اطاعت کرد. با خشم او را وارد ماشین پلیس کرد. ابراهیم بیدفاع داخل صندلی و وسط دو سرباز کناریاش نشست. چشمش به ماشین سمندش بود.
در رانندهاش همانطور باز بود، به طور حتم چشمان زیادی این واقعه را دیدهاند و از آنجایی که از این مردم خوش مشرب بعید نیست چیزی که از ذهنت میگذرد را انجام ندهند، تا از ابراهیم رفع اتهام شود به جد گفته میشود که فرمانش را هم فروخته باشند.
آن پلیس جدی وقتی نگاه خیرهی ابراهیم را به ماشین دید، رو به سرباز جوانی گفت:
- ماشین رو ببرین پارکینگ.
خودش روی صندلی جلو نشست و اشاره کرد تا حرکت کنند.
در راه سر ابراهیم پایین بود اما چشمان آن مرد خیره به سر پایین افتاده ابراهیم بود.
از این تعجب کرده بود که چرا دفاعی از خود در برابر مامورین نکرد؟ با جسم آمادهای که داشت میتوانست فوری حتی با دستان بسته شده هم از دستشان در برود. اما او فقط به یک سوال اکتفا کرده بود؟!
به دم و بازدم متعادل و چهرهی خونسردش خیره شد. پس چرا هیچ استرسی در چهره نداشت؟
- اسمت چیه؟
با این سوال سر مجرم بالا آمد، نفسی عمیق کشید و در حینی که بازدم میکرد زیر ل*ب گفت:
- ابراهیم.
- خب... ابراهیم. بهتره از الان شروع کنیم. با کیا همدستی؟
- شراکت نمیکنم.
جواب فوری ابراهیم باعث شد تا آن مرد نگاهی به او بیاندازد. افسر پوزخندی زد و گفت:
- جوابت تکراریه.
- سوالتون تکراریه.
سرباز با آرنج به دندههای ابراهیم کوبید. سرباز دیگری گفت:
- بهتره جلوی سرگرد شاهد، زبون درازی نکنی.
زمزمه کرد:
- چشم.
سرگرد شاهد پرسید:
- پس یه سوال غیر تکراری میپرسم:
- دختره رو کجا بردی؟
- خونمون.
سرگرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چرا نپرسیدی که کدوم دختر رو میگم؟
ابراهیم با صدای آرامش گفت:
- دخترباز نیستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: