- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
وقتی ابراهیم راجب مهراب گفت، راننده دستی به ریش پرپشت کوتاهش کشید و گفت:
- ببینم... مهراب زاهد پسر داریوش و میگی؟
ابراهیم متعجب سری تکان داد. بعد از این حرف، دیگر زبان نگشود. کنار خیابان ایستاد و دختر جوانی را سوار کرد، سپس بار دیگر به راه افتاد. پس از چند دقیقه چرخید و به ابراهیم گفت:
- ببینم پسر... اسمت چیه؟
- ابراهیم.
- من اِلدارم. شدنیه وایستی من این خانمه رو مقصد پیاده کنم و با هم بریم برا دیدن مهراب؟
ابراهیم تعجبی آشکار کرد، همانطور هم گفت:
- آره... موردی نداره.
اِلدار با شدت سری تکان داد، از آینه جلو به دختر آرایش کردهای سرش داخل گوشی بود نگاه کرد.
ابراهیم متوجه شد این آقا چشم چران تشریف دارند، اما بعد از چند لحظه شنید که با لحن دستوری میگوید:
- خانم یکم جمع و جورتر بشین میخوام مسافر سوار کنم.
خانم جوان نگاهی اخمآلود به او کرد و خودش را به در چسباند. کنار خیابان ایستاد و مرد جوان و به نظر محترمی را سوار کرد. مرد سلامی داد و در ماشین نشست.
آدرس را داد، چند خیابان آنورتر بود. الدار بیهیچ حرفی سری تکان داد و ماشین را به راه انداخت. ابراهیم متوجه این شده بود که الدار دارد به مهراب فکر میکند، اما آنقدر چهرهاش جدی بود که به خود جرأت نمیداد مزاحم تفکر کردنش بشود.
او نیز عیناً شبیه مهراب بود. قیافهی هر دو ساده اما مردانه، صدای هر دویشان کلفت و هیکل درشت و شانههای پهنشان درست عین هم بود. از جذبهای که مهراب داشت، الدار بی نصیب نبود! حتی وقتی به خوش و بش هم مشغول بود همان ابهت را داشت تا دیگری پایش را از گلیمش درازتر نکند.
ابراهیم در فکر را*بطهی الدار و مهراب بود که صدای عصبی الدار را شنید:
- داداش اگه تو حلقت جا هست منم بیام؟ حالا یه کوفتی خوردی لای دندونت موند، قرار نیست از این کارای بی ریخت کنی که... .
مرد فوراً دستش را از دهانش در آورد. ابراهیم صدای خندیدن آن دختر را میشنید. خودش نیز لبخندی زد.
گویی الدار دیگر اعصاب درست و حسابی نداشت، با سرعت زیاد آن دو را به مقصد رساند و در آخر در کنار خیابان ایستاد. به سمت ابراهیم چرخید و جدی گفت:
- ابراهیم آدرس دقیق بده.
مهراب هم ابراهیم را اِبرام صدا میکرد. ابراهیم آهسته آدرس را داد و الدار سریع ماشین را به سمت مقصد راند. به آن محل مورد نظر کم مانده بودند که ابراهیم ترس را کنار گذاشت و پرسید:
- آقا الدار، شما مهراب رو میشناسی؟ یعنی باهم دوستی چیزی داشتین؟
الدار آب گلویش را قورت داد و گفت:
- آره.
ابراهیم هرچه منتظر ماند اِلدار دیگر بقیه حرف را نزد. شاید بقیهای هم نبود. آن «آره» پاسخ تمام سوالات ابراهیم بود و الدار هم به همین اکتفا کرده بود.
- ببینم... مهراب زاهد پسر داریوش و میگی؟
ابراهیم متعجب سری تکان داد. بعد از این حرف، دیگر زبان نگشود. کنار خیابان ایستاد و دختر جوانی را سوار کرد، سپس بار دیگر به راه افتاد. پس از چند دقیقه چرخید و به ابراهیم گفت:
- ببینم پسر... اسمت چیه؟
- ابراهیم.
- من اِلدارم. شدنیه وایستی من این خانمه رو مقصد پیاده کنم و با هم بریم برا دیدن مهراب؟
ابراهیم تعجبی آشکار کرد، همانطور هم گفت:
- آره... موردی نداره.
اِلدار با شدت سری تکان داد، از آینه جلو به دختر آرایش کردهای سرش داخل گوشی بود نگاه کرد.
ابراهیم متوجه شد این آقا چشم چران تشریف دارند، اما بعد از چند لحظه شنید که با لحن دستوری میگوید:
- خانم یکم جمع و جورتر بشین میخوام مسافر سوار کنم.
خانم جوان نگاهی اخمآلود به او کرد و خودش را به در چسباند. کنار خیابان ایستاد و مرد جوان و به نظر محترمی را سوار کرد. مرد سلامی داد و در ماشین نشست.
آدرس را داد، چند خیابان آنورتر بود. الدار بیهیچ حرفی سری تکان داد و ماشین را به راه انداخت. ابراهیم متوجه این شده بود که الدار دارد به مهراب فکر میکند، اما آنقدر چهرهاش جدی بود که به خود جرأت نمیداد مزاحم تفکر کردنش بشود.
او نیز عیناً شبیه مهراب بود. قیافهی هر دو ساده اما مردانه، صدای هر دویشان کلفت و هیکل درشت و شانههای پهنشان درست عین هم بود. از جذبهای که مهراب داشت، الدار بی نصیب نبود! حتی وقتی به خوش و بش هم مشغول بود همان ابهت را داشت تا دیگری پایش را از گلیمش درازتر نکند.
ابراهیم در فکر را*بطهی الدار و مهراب بود که صدای عصبی الدار را شنید:
- داداش اگه تو حلقت جا هست منم بیام؟ حالا یه کوفتی خوردی لای دندونت موند، قرار نیست از این کارای بی ریخت کنی که... .
مرد فوراً دستش را از دهانش در آورد. ابراهیم صدای خندیدن آن دختر را میشنید. خودش نیز لبخندی زد.
گویی الدار دیگر اعصاب درست و حسابی نداشت، با سرعت زیاد آن دو را به مقصد رساند و در آخر در کنار خیابان ایستاد. به سمت ابراهیم چرخید و جدی گفت:
- ابراهیم آدرس دقیق بده.
مهراب هم ابراهیم را اِبرام صدا میکرد. ابراهیم آهسته آدرس را داد و الدار سریع ماشین را به سمت مقصد راند. به آن محل مورد نظر کم مانده بودند که ابراهیم ترس را کنار گذاشت و پرسید:
- آقا الدار، شما مهراب رو میشناسی؟ یعنی باهم دوستی چیزی داشتین؟
الدار آب گلویش را قورت داد و گفت:
- آره.
ابراهیم هرچه منتظر ماند اِلدار دیگر بقیه حرف را نزد. شاید بقیهای هم نبود. آن «آره» پاسخ تمام سوالات ابراهیم بود و الدار هم به همین اکتفا کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: