جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط وآنیل با نام [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,051 بازدید, 29 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وآنیل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
آن‌قدر راه رفته بودم که پاهایم دیگر جان نداشت. روی جدول‌های کنار خیابان آرام نشستم تا قدری پاهایم جان بگیرند. همان‌جا نشسته بودم که با صدای آشنایی سرم را بالا گرفتم‌. باورم نمی‌شد او این‌جا چه‌کار می‌کند؟ با بهت گفتم:
- امیرعلی!
امیرعلی آرام خندید و گفت:
- به، مینا خانم! بالاخره چشم‌مون به جمالتون روشن شد.
امیرعلی بعد از این حرفشش، چشم‌هایش را در اطرافش چرخاند و گفت:
- این وقت شب کجا بودی؟
آه خفه‌ای کشیدم و گفتم:
- مهم نیست. شما کی اومدین؟ عمه‌اینا هم اومدن؟
- آره. مگه میشه من بیام و اون‌ها نیان؟ نچ نمی‌شه. راستی مامانم گفت که بهت بگم با مونا و دایی و زندایی خونمون بیاین.
کم مانده بود اشک‌هایم سرازیر شوند ولی به زور جلوی آن‌ها را گرفتم.
- امشب؟
- آره همین امشب.
- خب چیزه... .
-چیه؟
- اگه میشه من رو یه راست به خونه‌تون ببرین.
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- باشه فقط مامان و... .
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم:
- فعلاً اگه میشه من رو برسونین درمورد مامان و بابام هم با عمه صحبت می‌کنم.
امیرعلی پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- باشه تو برو سوار شو.
و اشاره‌ به سوناتایی که آن گوشه‌ی خیابان پارک بود، کرد. به سمت ماشین رفتم و درب عقب را باز کردم و سوار شدم. در طول راه افکارهای زیادی آزارم می‌داد. امیرعلی پسر عمه‌ام بود. همان کسی که در بچگی به او علاقه داشتم ولی وقتی او رفت، میلاد، آری میلاد در قلبم جا گرفت و جدا از این‌ها فکرم در حرف‌های پدرم می‌چرخید. آن‌جا که او می‌گفت وقتی من و مادرت برویم عمه‌ات می‌آید، ولی الان من آرزو می‌کنم که ای‌کاش عمه‌ام نمی‌آمد؛ اما گناه من مظلوم چه بود؟ با ترمز کردن ماشین نگاهم را به خانه‌ و حیاط روبه‌روی‌مان دوختم. خانه‌ای بزرگ، مانند عمارت، حیاط‌هایی پر از گل و درخت، زیبا بود؛ اما نه برای منی که چیزی برایم اهمیت نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
- نمی‌خوای پیاده شی؟
با صدای امیرعلی تازه یادم آمد در ماشین نشسته‌ام. آرام از ماشین پایین آمدم و همراه امیرعلی به داخل خانه رفتم. تا وارد خانه شدیم امیرعلی داد زد:
- مامان؟ ما اومدیم.
بلافاصله عمه به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و تند گفت:
- کجان؟ حرف بزن دیگه.
امیرعلی اشاره‌ای به من کرد و گفت:
- این میناست.
عمه به سرعت من را نگاه کرد و در ثانیه چشمانش پر از اشک شده و گفت:
- وای الهی قربونت برم من چه‌قدر بزرگ شدی. خوبی؟ مامانت؟ بابات؟ مونا؟ اون‌ها خوبن؟
عمه با سرعت حرف‌هایش را می‌زد و مجال نمی‌داد تا من حرفم را بگویم. تا کمی مکث کرد که نفسی تازه کند سریع گفتم:
- من خوبم عمه، فقط... .
- فقط چی؟ بگو دختر جون به لبم کردی.
اولین اشکم از چشمانم پایین افتاد و با صدایی لرزان گفتم:
- ما... م... انم... باب... ام... مون... ا...ه...مه، تو آتیش... سوخ... تن.
گریه‌ام دیگر بند نمی‌آمد. همان‌جا کنار دیوار سُر خوردم. عمه بعد از این حرفم انگار‌ که شوک بزرگی به او وارد شده باشد همان‌جا که ایستاده بود، خشک شده بود. اما امیرعلی با تعجب فقط من را نگاه می‌کرد. انگار او می‌خواست ببیند حرفم حقیقت دارد یا نه؟ انگار فهمید که حرفم حقیقت دارد، چون باشدت به زمین خورد و آرام زمزمه کرد:
- مونا! مونا!
و صدای هق‌هق مردانه‌اش بلند شد. اما من بعد حرف او در بهت ماندم. او مونا را دوست داشت!
عمه که انگار به خودش آمده باشد دست‌هایش را به سر و صورتش زد و داد زد:
- خدایا! خدا! برادرم، زن‌برادرم. خدایا ما چی‌کار کردیم؟
امیرعلی با سرعت به سمت او رفت که جلویش را بگیرد اما عمه در آغوش امیرعلی بی‌هوش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
امیرعلی دستان خود را به صورت مادرش می‌زد. اما او به‌ هوش نمی‌آمد. امیرعلی دیگر نمی‌دانست چه‌کار کند و با کلافگی به اطرافش نگاه می‌کرد. به زور گفتم:
- آ... ب.
امیرعلی به سرعت عمه را رها کرد که باعث شد او به شدت به زمین برخورد کند؛ اما امیرعلی بی‌توجه به عمه به آشپزخانه رفت تا آب بیاورد.
- بیا. آب خواستی؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- نه! من آب نخواستم!
امیرعلی با تعجب گفت:
- پس... پس چرا اون‌موقع گفتی آب؟
با بی‌جونی خنده‌ی کوتاهی سر دادم و گفتم:
- نه، من خودم آب نمی‌خواستم! منظورم این بود که به صورت عمه آب بپاشی.
امیرعلی آهانی گفت و با لیوان آب را برداشت و به سمت عمه رفت. چند بار به صورت عمه آب پاشید اما به‌هوش نمی‌امد. در آخر امیرعلی با عصبیانیت لیوان آب را به کل به صورت عمه ریخت و این کارش باعث شد عمه با سرعت چشمانش را باز کند.
- مامان! مامان! حالت خوبه؟
عمه ناله‌ای کرد و گفت:
- حالم؟ تو الان میگی حالم چه‌طوره؟ آخه مگه میشه حالم خوب باشه؟
- باشه، باشه. مامان لطفاً آروم باش.
اشک‌های عمه شروع به ریختن کردند. از جایم پاشدم و به سمت عمه رفتم.
- عمه جان، آروم باشین. حداقل برای آرامش روح پدرم.
عمه آرام با دست‌های چروک شده‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- نمی‌دونم این سزای کدوم کار ماست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
با کمک دست‌هایش از جایش بلند شد و رو زمین نشست. آرام دست عمه را گرفتم و گفتم:
- عمه خودم هم نمی‌دونم؛ ولی چندین سال پیش پدرم به من گفتش که وقتی شما بیاین اون و مادرم میرن.
این حرف را زدم، بدون آن‌که بدانم به عمه ضربه‌ی بدی زده‌ام. اشک‌های عمه شروع به باریدن کردند. امیرعلی که تا آن‌موقع ما را نگاه می‌کرد، آرام از جایش برخواست و بیرون رفت و من و عمه را در آن خانه‌ی بزرگ تنها گذاشت. عمه از همان جایی که نشسته بود آرام خود را به عقب کشاند و به دیوار تکیه داد. اشکی که تا چانه‌اش پایین آمده بود را پاک کرد و گفت:
- انگار تقصیر من بود. ای‌کاش برنمی‌گشتم! ای‌کاش!
دیگر حرفش را ادامه نداد. اشکم را پاک کردم و کنار عمه به دیوار تکیه دادم.
- شما دیگه برگشتین. کاری نمی‌شه کرد.
عمه صورت‌اش را به طرف من چرخاند و خیره به چشمانم گفت:
- تو هم فکر می‌کنی من مقصرم؟
اخم‌هایم را کمی درهم کشیدم و گفتم:
- نه عمه جان، فکر نمی‌کردم؛ ولی اولش این فکر رو می‌کردم.
عمه آرام با بغض گفت:
- اولش؟ مطمئنی الان هم این فکر رو نمی‌کنی؟
روبه‌روی عمه نشستم. دست‌های چروک شده‌اش را در دست‌ام گرفتم و گفتم:
- عمه، من که گفتم نه... .
با زنگ خوردن گوشی‌ام حرفم را خوردم؛ از جایم بلند شدم و به‌سمت صدای زنگ گوشی‌ام راه افتادم. به شماره‌ی ناشناسی که زنگ می‌زد نگاه کردم؛ شماره آشنا نبود! گوشی را برداشتم و تماس را وصل کردم.
- بله؟!
به صدای پسری که فوق‌العاده آشنا بود گوش سپردم.
- به! به! مینا خانم. بالاخره گوشی رو برداشتین!
این‌دفعه از تعجب ابروهایم بالا رفت. او از کجا اسمم را می‌دانست؟!
- شما؟!
صدای خنده‌ی شیطانی او را از پشت گوشی می‌شنیدم؛ ولی باز هم گوش‌هایم را به حرف‌های او سپردم.
- مهم نیست من کی هستم. راستی کارم خوب بود؟ مطمئنم تا حالا کسی این‌جوری خونه رو آتیش نزده بود! حالا شناختی من کی هستم؟
با زدن حرف آخرش جیغ خفه‌ای کشیدم و داد زدم:
- هومن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
باز هم خنده‌ی وحشتناکی سر داد؛ اما این‌بار لرزه‌ای از ترس و وحشت بر تن‌ام افتاد.
- دشمنت‌ رو خوب شناختی. زنگ زدم بهت بگم این تازه اول راهه، خب حرف من تموم شد. باز هم منتظرم باش. خداحافظ.
تماس قطع شد. باز هم برای چندمین بار بغض‌ام ترکید و اشک‌هایم مانند رود جاری شد. گوشی از دست‌هایم رها شد و بر زمین افتاد. عمه نگران از جایش بلند شد و کنارم نشست.
- مینا، چی شده؟ کی زنگ زده بود؟ چی گفت؟ مینا حالت خوبه؟ مینا؟
عمه سوال‌های خود را پشت سر‌هم می‌پرسید. می‌شنیدم او چه می‌گفت، ولی؛ ذهنم درگیر حرف‌های هومن بود. او خانه‌مان را آتش زد و خانواده‌ام را از بین برد. او گفت تازه اولشه! یعنی باز می‌خواهد چه‌کار کند؟ چه‌کار؟ همچنان در حال فکر کردن بودم و اصلاً متوجه نبودم عمه نگران‌تر از قبل مرا نگاه می‌کرد.
- مینا، مینا، مینا حالت خوبه؟
آرام چشمان پر از اشکم را به عمه‌ای که نگران مرا نگاه می‌کرد دوختم و آرام زمزمه کردم:
- بله؟! چیزی گفتین؟
عمه دستی بر اشک‌های خشک شده‌ام کشید و گفت:
- کجایی تو دختر؟ کی پشت تلفن بود؟ اصلاً بگو ببینم حالت خوبه؟
دست‌هایم را بر دست عمه که از آن‌موقع بر گونه‌ام مانده بود گذاشتم و گفتم:
- خوبم عمه. اون کسی که پشت تلفن بود همون کسی بود که بابا و مامانم و مونا رو کشته.
عمه متعجب دست‌اش را از زیر دستم کشید و سیلی آرومی بر گونه‌اش زد و گفت:
- واقعاً؟! اون... اون کی بود؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- اون... اون هومن بود!
عمه جیغ خفه‌ای کشید که باعث شد با سرعت به او چشم بدوزم.
- هومن؟! وای خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
مطمئن بودم از تعجب چشمان و دهانم باز است.
- ع... عمه... شما اون رو می‌شناسین؟
عمه نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا نشناسم؟! آره می‌شناسمش. اون نمک‌نشناس رو می‌شناسم.
با کنجکاوی به او چشم دوختم و گفتم:
- میشه بگید چه‌جوری؟
عمه آرام از جایش بلند شد و گفت:
- آره میشه. تو هم بلندشو، باهم بریم یه جا بشینیم تا واست تعریف کنم.
از جایم بلند شدم و با عمه به سمت مبل دو نفری که آن طرف پذیرایی بود رفتیم. عمه در سمت راست و من در سمت چپ نشستیم.
- عمه؟! میشه بگین.
- باشه.
دستم را در دستانش گرفت و آرام سخن خود را آغاز کرد:
- اون‌روز هشت سالم بود. داشتم با خواهرم تو حیاط بازی می‌کردیم که زنگ درب خورد. اون‌‌موقع بچه بودم، معنی هیچ‌چیزی رو نمی‌دونستم. فقط یادمه که از بازی دست کشیدم و رفتم که درب رو باز کنم، نزدیک درب بودم که محمد برادرم با سرعت به سمتم اومد و نذاشت درب رو باز کنم... .
- عمه شما خواهر برادرم داشتین؟! یعنی من یه عمه دیگه با عمو دارم؟!
عمه لبخندی زد و گفت:
- بزار حرفم تموم شه. این‌جوری هیچی نمی‌فهمی.
خیره به چشمانم حرفش را ادامه داد:
- محمد به من گفت چرا می‌خوای درب رو باز کنی؟ من هم گفتم زنگ زدن. هیچ‌وقت اون‌روز رو یادم نمی‌ره، اولین روزی که محمد دست روم بلند کرد. اون‌قدر اون سیلی درد داشت که بر اثرش گوشه‌ای از لب‌ام پاره شد. محمد توجه‌ای به من نکرد فقط داد می‌زد، داد می‌زد و می‌گفت چرا می‌خواستی بدون روسری درب رو باز کنی؟ اما من متوجه‌ی حرف‌اش نبودم فقط به یه جا خیره بودم. آقا‌جون، مامان، بابا، عمه، عمو، همه اومدن که ببینن دعوا سر چی‌هست. نمی‌دونم اون‌ها چه حالی داشتن فقط می‌دونم وقتی آقاجون خواست محمد رو بزنه به زور داد زدم نه اون رو نزن. بعد از یک ساعتی، لب‌هام رو هم چسب زدن و آقاجون ازمون توضیح خواست. اول من شروع کردم، گفتم که داشتم بازی می‌کردم و صدای زنگ درب رو شنیدم و رفتم که درب رو باز کنم که پام به سنگ گیر کرد و افتادم. آقاجون حرفم رو باور نکرد و از محمد توضیح خواست. محمد گفت داشت با پدرت علی صحبت می‌کرد که صدای زنگ رو شنید اومد که درب رو باز کنه و من رو دید که با سرعت بدون روسری به سمت درب میرم و سیلی به من زد.
عمه نفس عمیقی کشید و گفت:
- محمد این رو گفت ولی؛ آقاجون فقط به من لبخند زد و گفت که درب رو باز کردی یا نه. منم گفتم نه نشد. آقاجون به بابام گفت بره درب رو باز کنه ولی؛ ای‌کاش هیچ‌وقت اون درب باز نمی‌شد. دربی که مسبب بدبختی‌هامون بود. ای‌کاش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
خود را کمی جلو کشیدم و گفتم:
- مگه پشت اون درب چی بود؟
عمه تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خب می‌خواستی چی باشه؟ یه آدم مثل تموم آدم‌ها.
از سوال‌م و جواب عمه خنده‌ام گرفت و گفتم:
- حالا بی‌خیال. اگه میشه ادامه بدید.
عمه لبخند محوی زد و گفت:
- از وقتی بابام رفت درب رو باز کنه دو دقیقه گذشت که با یه مرد و یه زن که بعدها معلوم شد زن و شوهر بودند وارد شد. آقاجون از جاش بلند شد و با اون‌ها دست داد و گفت که خوش‌اومدید. این حرف رو زد. نمی‌دونم من اشتباه دیدم یا درست، ولی؛ تو چشم‌های اون مرد برقی درخشید. اون‌ها نشستند و در جواب آقاجون گفتند که ما تازه وارد این شهر شدیم ولی؛ جایی نبود که بریم، البته یه هتل هم رفتیم ولی متاسفانه پر بود، داشتیم از این کوچه رد می‌شدیم که خونه‌ی شما رو دیدیم و گفتیم اگه اجازه هست یه چند وقتی این‌جا بمونیم. هیچ کدوم از خانواده‌مون حرف‌شون رو باور نکردند. حتی خود من ولی؛ نمی‌دونم چرا آقاجون باور کرد! آقاجون با لبخند رو بهشون گفت خوش اومدین. از اون‌ روز تا پنج روز اون مرد و زن مهمونمون بودند. بعد از یه مدتی فهمیدیم اون زن حامله‌اس و آقاجون هم گفت تا بچه‌ی این زن به دنیا میاد، می‌تونن این‌جا بمونن. چند ماه گذشت و اون مرد برای من مشکوک‌تر می‌شد. ولی؛ مگه من جرئت داشتم برم به آقاجون بگم. نه، نداشتم! من اون‌زمان ترسو بودم. ولی؛ ای‌کاش می‌گفتم. روز‌ها و ماه‌ها گذشت، که روز به‌دنیا اومدن اون بچه فرا رسید. همه ترسیده بودند جز من! اون مرد از بچه‌اش می‌ترسید نمی‌دونم چرا؟! این‌رو وقتی به‌دنیا اومد فهمیدم، که با ترس به بچه‌اش نگاه می‌کرد. مینا، شاید باورت نشه ولی من اون‌موقع تازه اسم اون زن و مرد رو فهمیدم. اسم اوم مرد هامون بود، و اسم زنش هم هلیا بود. اون مرد و زن از آقاجون خواستند که اسم بچه‌شون رو آقاجون انتخاب کنه. آقاجون هم اسم اون بچه‌رو هومن گذاشت. تا پنج سالگی اون بچه تو خونه‌ی آقاجون موندند. من اون‌موقع تازه رفتم تو سیزده سالگی، هیچ‌وقت اشتباه آقاجون رو یادم نمی‌ره. آقاجون به اون بچه وابسته شده بود و از اون زن و مرد خواست که باز هم اون‌جا بمونن. اون بچه روز به روز بزرگ‌تر می‌شد و من‌هم مشکوک‌تر به این زن و مرد، تا این‌که پدرت علی از مادرت زهرا خوشش اومد. روز خواستگاری، همه رفتن و من با هومن تو خونه موندم. هومن خیلی عصبی بود و من کلافه. دیگه اون‌قدر کلافه شده بودم که ازش پرسیدم چرا عصبی هستی؟ اون‌هم بهم توپید که واسه چی داداشت رفت خواستگاری زهرا؟ من فقط با تعجب بهش نگاه می‌کردم. بهش گفتم یعنی چی؟ خب رفته دیگه. هومن اون‌موقع خیلی عصبی بود! داد زد زهرا عشق منه! و به سرعت از خونه خارج شد. من فقط تو بهت بودم. آخه هومن چه‌قدر سن داشت؟ فقط پانزده سالش بود و من بیست‌و‌چهار سالم بود. از اون‌روز به بعد دعوای خانوادگی‌مون شروع شد. اون مرد و زن با هومن دیگه از اون خونه رفتن. اون‌روز اولین روزی بود که نفس عمیقی کشیدم. پنج سال گذشت و من ازدواج کردم. خوش‌بخت بودم. دیگه خبری از اون خانواده نبود. ولی؛ بدترین روز زندگیم روزی بود که به خونه‌ی آقاجون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
باز کنجکاوانه میان حرف عمه پریدم و گفتم:
- مگه اون‌روز چه اتفاقی افتاد؟
عمه دستی بر سرم کشید و گفت:
- بازم مثل بچه‌ها شدی. قشنگ گوش کن.
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و منتظر شدم تا عمه ادامه‌ی حرفش را بگوید.
- اون‌روز با امیرعلی که تازه یک ماهش بود، به خونه‌ی آقاجون رفتیم. به درب که رسیدیم دیدم درب خونه باز هست. با تعجب وارد شدم. خونه رو دید زدم، هیچ‌ک.س تو خونه نبود. مینا، اون‌موقع خیلی نگران بودم. دلم ‌هم بدجور شور می‌زد. امیرعلی رو گذاشتم زمین و خودم هم تو مبل نشستم. پنج دقیقه بود که با نگرانی‌ ناخن‌هام رو می‌جوییدم، که زنگ تلفن خورد. با نگرانی تلفن رو برداشتم. صدای یه مرد بود می‌گفت منزل آقای رستمی؟ منم گفتم بله شما؟ اون گفت از بیمارستان تماس می‌گیرم. اون‌موقع وقتی اسم بیمارستان رو شنیدم خیلی هول کرده بودم سریع ازش پرسیدم کدوم بیمارستان؟ آقا چی‌شده؟ اون گفت بیمارستان... . دیگه قطع کردم. امیرعلی رو برداشتم و به همون بیمارستان رفتم. به سمت اولین بخشی که دیدم رفتم و گفتم ببخشید فامیل آقای رستمی هستم میشه بگید چی‌شده؟ اون مرد آروم رو بهم گفت خانم تموم فامیل‌هاتون تصادف کردن و الان پنج نفرشون فوت شدن و فقط یه نفرشون زنده هست که اون‌هم فعلاً در کما هستند. این رو اون مرد با سرعت جمله‌اش رو می‌گفت. ولی؛ من اصلاً حالم خوب نبود. آروم کنار دیوار سُر خوردم. یکی از پرستارها امیرعلی رو از من گرفت، نمی‌دونم کجا برد. ولی اون‌موقع اون‌قدر حالم بد بود که متوجه‌ی هیچی نمی‌شدم. اون پنج نفری که مرده بودند، آقاجون، خانم‌جون، مامانم، بابام، محمد. فقط خواهرم تو کما بود که اون‌هم مرد.
عمه اشک‌هایی که از آن‌موقع ریخته بود را پاک کرد و ادامه داد:
- از اون خانواده فقط من مونده بودم و بابات، همه رفته بودند. بابات دربه‌در دنبال کسی که خانوادمون رو کشت می‌گشت که آخر خود هومن اومد گفت من و بابام بودیم و رفت. اون‌روز بابات خیلی عصبانی بود، ولی؛ دیگه کاری نمی‌شد کرد. بهمن من و امیرعلی رو برداشت و از اون شهر و اون کشور رفت. همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
بعد از اتمام حرف‌اش لبخند تلخی زد. دست‌های عمه را در دست‌ام گرفتم و گفتم:
- عمه. حالتون خوبه؟
دستش را از زیر دستم کشید و روی دستم قرار داد و گفت:
- چرا خوب نباشم؟ حالم عالیه.
خوبه‌ای گفتم. من و عمه همچنان غرق در فکر کردن بودیم که با صدای زنگ تلفن افکارمان خط خورد. عمه از جای‌اش بلند شد و به سمت میز‌ عسلی‌ای که آن‌طرف سالن بود رفت. با کمی مکث تلفن را برداشت.
- بله؟
- ... .
- آها. باشه. اومدم.
- ... .
- باشه باشه.
عمه بعد از قطع کردن تلفن، به سمتم آمد و گفت:
- بهمن زنگ زد. با امیرعلی منتظرم هستن. می‌خوایم بریم خرید، توهم بیا.
از جایم بلند شدم و گفتم:
- نه من این‌جا منتظرتون می‌مونم.
عمه با کمی نگرانی گفت:
- نه. این‌جا تنها هستی. بیا.
خنده‌ی کوتاهی کردم و آرام گونه‌ی عمه را بوسیدم و گفتم:
- نه عمه. این‌جا منتظرتون می‌مونم. حالم هم زیاد خوب نیست.
عمه دستی بر صورتم کشید و گفت:
- هرجور خودت راحتی.
لبخندی زد و به ‌سمت اتاق خواب رفت. با لباس‌هایی آماده بیرون آمد. به‌همراه او به ‌سمت درب رفتم و گفتم:
- خداحافظ.
عمه گونه‌ام را بوسید و گفت:
- خداحافظ گلم. مواظب خودت باش.
چشم گفتن من برابر شد با بسته شدن درب. آهی کشیدم و نگاهم را به‌ خانه‌ی عمه دوختم. خانه‌ی خوبی بود. از درب که وارد می‌شوی روبه‌رویت آشپزخانه است. سمت راستت اتاق خواب و حمام و سمت چپت هم پذیرایی، پذیرایی زیاد بزرگ نبود، حدود سی متر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
بالای مبل سه نفره در پذیرایی عکس عمه بود. عمه صورتی گرد و چشمان بادامی داشت. رنگ چشمانش عسلی بود. بینی‌اش معمولی و لب‌هایش مانند من غنچه‌ای بود. با‌ کمال خون‌سردی در مبل دونفره‌ای که کنار مبل سه نفره قرار داشت، نشستم. چشمانم را در اطراف می‌چرخاندم و خانه را دید می‌زدم. با احساس تشنگی از جای خود برخاستم و به آشپزخانه رفتم. با صدای تلفن خانه لیوان آبی را که در دستم بود بر روی اپن گذاشتم و به سمت جایی که تلفن قرار داشت، رفتم.
- بله؟
به صدای آن‌ور خط گوش سپردم.
- سلام ببخشید. شما صاحب این شماره هستید؟
با تعجب گفتم:
- نه. این شماره برای من نیست.
صدای هول‌زدگی آن زن را پشت خط می‌شنیدم.
- ببخشید. میشه به بیمارستان بیاید.
با شنیدن نام بیمارستان چیزی در دلم فرو ریخت.
- بیمارستان؟! بیمارستان برای چی؟
- یه ماشین موقع پیچیدن در جاده چپ کرده بود و الان جسدهاشون در سرد خونه قرار داره. این شماره هم از اخرین تماس اون‌ها پیدا کردیم.
دستانم را با استرس و ترس روی پیشانی‌ام گذاشتم و به‌زور زمزمه کردم:
- ک... کدو... م... بی... بیما... رس... ستان؟
- بیمارستان... .
با سرعت مثل آن اتفاق قبل، تلفن را قطع کرده و با سرعت بعد از پوشیدن لباس از خانه بیرون زدم. دانه‌های عرق را با گوشه‌ای از شالم پاک کردم و نگاهم را به نام بیمارستان دوختم. درست آمده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین