- Jul
- 958
- 3,364
- مدالها
- 2
آنقدر راه رفته بودم که پاهایم دیگر جان نداشت. روی جدولهای کنار خیابان آرام نشستم تا قدری پاهایم جان بگیرند. همانجا نشسته بودم که با صدای آشنایی سرم را بالا گرفتم. باورم نمیشد او اینجا چهکار میکند؟ با بهت گفتم:
- امیرعلی!
امیرعلی آرام خندید و گفت:
- به، مینا خانم! بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد.
امیرعلی بعد از این حرفشش، چشمهایش را در اطرافش چرخاند و گفت:
- این وقت شب کجا بودی؟
آه خفهای کشیدم و گفتم:
- مهم نیست. شما کی اومدین؟ عمهاینا هم اومدن؟
- آره. مگه میشه من بیام و اونها نیان؟ نچ نمیشه. راستی مامانم گفت که بهت بگم با مونا و دایی و زندایی خونمون بیاین.
کم مانده بود اشکهایم سرازیر شوند ولی به زور جلوی آنها را گرفتم.
- امشب؟
- آره همین امشب.
- خب چیزه... .
-چیه؟
- اگه میشه من رو یه راست به خونهتون ببرین.
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- باشه فقط مامان و... .
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم:
- فعلاً اگه میشه من رو برسونین درمورد مامان و بابام هم با عمه صحبت میکنم.
امیرعلی پوف کلافهای کشید و گفت:
- باشه تو برو سوار شو.
و اشاره به سوناتایی که آن گوشهی خیابان پارک بود، کرد. به سمت ماشین رفتم و درب عقب را باز کردم و سوار شدم. در طول راه افکارهای زیادی آزارم میداد. امیرعلی پسر عمهام بود. همان کسی که در بچگی به او علاقه داشتم ولی وقتی او رفت، میلاد، آری میلاد در قلبم جا گرفت و جدا از اینها فکرم در حرفهای پدرم میچرخید. آنجا که او میگفت وقتی من و مادرت برویم عمهات میآید، ولی الان من آرزو میکنم که ایکاش عمهام نمیآمد؛ اما گناه من مظلوم چه بود؟ با ترمز کردن ماشین نگاهم را به خانه و حیاط روبهرویمان دوختم. خانهای بزرگ، مانند عمارت، حیاطهایی پر از گل و درخت، زیبا بود؛ اما نه برای منی که چیزی برایم اهمیت نداشت.
- امیرعلی!
امیرعلی آرام خندید و گفت:
- به، مینا خانم! بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد.
امیرعلی بعد از این حرفشش، چشمهایش را در اطرافش چرخاند و گفت:
- این وقت شب کجا بودی؟
آه خفهای کشیدم و گفتم:
- مهم نیست. شما کی اومدین؟ عمهاینا هم اومدن؟
- آره. مگه میشه من بیام و اونها نیان؟ نچ نمیشه. راستی مامانم گفت که بهت بگم با مونا و دایی و زندایی خونمون بیاین.
کم مانده بود اشکهایم سرازیر شوند ولی به زور جلوی آنها را گرفتم.
- امشب؟
- آره همین امشب.
- خب چیزه... .
-چیه؟
- اگه میشه من رو یه راست به خونهتون ببرین.
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- باشه فقط مامان و... .
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم:
- فعلاً اگه میشه من رو برسونین درمورد مامان و بابام هم با عمه صحبت میکنم.
امیرعلی پوف کلافهای کشید و گفت:
- باشه تو برو سوار شو.
و اشاره به سوناتایی که آن گوشهی خیابان پارک بود، کرد. به سمت ماشین رفتم و درب عقب را باز کردم و سوار شدم. در طول راه افکارهای زیادی آزارم میداد. امیرعلی پسر عمهام بود. همان کسی که در بچگی به او علاقه داشتم ولی وقتی او رفت، میلاد، آری میلاد در قلبم جا گرفت و جدا از اینها فکرم در حرفهای پدرم میچرخید. آنجا که او میگفت وقتی من و مادرت برویم عمهات میآید، ولی الان من آرزو میکنم که ایکاش عمهام نمیآمد؛ اما گناه من مظلوم چه بود؟ با ترمز کردن ماشین نگاهم را به خانه و حیاط روبهرویمان دوختم. خانهای بزرگ، مانند عمارت، حیاطهایی پر از گل و درخت، زیبا بود؛ اما نه برای منی که چیزی برایم اهمیت نداشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: