جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری داستان کودکانه ماهیگیر و همسرش

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط عاطفه حاتمی با نام داستان کودکانه ماهیگیر و همسرش ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 564 بازدید, 30 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع داستان کودکانه ماهیگیر و همسرش
نویسنده موضوع عاطفه حاتمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه حاتمی
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
ماهی گفت:
این بار دیگه چی میخواد؟
اون میخواد که پادشاه بشه!

ماهی گفت:
برو به قلعه و اون پادشاه شده!
وقتی مرد به قلعه برگشت، دید کاخ بسیار بزرگتر شده و برج های بزرگ و دروازه های باشکوهی داره. کلی خدمتکار جلوی در ایستاده بود و سربازها هم با طبی و شیپور آماده بودن.
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
وقتی وارد شد دید که همه چیز از سنگ مرمر و طلا شاخته شده و پرده های زیادی با منگوله های طلایی بزرگ اونجا وجود داره. پس از درهای سالن رفت جایی که تخت سلطنتی بزرگ بود و همسرش رو دید که بر تختی از طلا و الماس نشسته بود و تاج طلایی بزرگی بر سر داشت و عصای دستش از جنس خالص بود. مرد پیش همسرش رفت و گفت:
خب همسر عزیزم، پس حالا تو پادشاهی!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
بله من الان پادشاهم!
ماهیگیر مدتی به همسرش خیره شد و گفت:
خوبه که پادشاه شدی! حالا دیگه چیزی وجود نداره که بخوای آرزو کنی!
زن که کاملا بی‌قرار به نظر می‌رسید گفت:
من از این کار خسته شدم! برو به ماهی بگو که من میخوام امپراطور کل دنیا بشم!
مرد گفت:
آخه برای چی میخوای امپراطور بشی؟
تو چیکار داری؟ برو به ماهی بگو که من میخوام امپراطور بشم!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
اوه همسر عزیزم! اون شاید اصلا نتونه تو رو امپراطور بکنه! چون فقط یک امپراطور تو کل دنیا وجود داره!
زن گفت:
ببین! من پادشاهم و تو شوهر منی وباید به حرف من گوش بدی! زود برو و به ماهی بگو و وقت منو تلف نکن!
ماهیگیر مجبور بود که بره اما واقعا این کار رو دوست نداشت! اون با خودش گفت:
این اصلا کار درستی نیست! این درخواست واقعا زیاده‌رویه و ماهی حتما از دست ما ناراحت میشه!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
وقتی اون به دریا رسید، آب دریا سیاه شده بود و روش کف جمع شده بود و موج‌های بزرگی داشت! اما مرد ایستاد و گفت:
ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
ماهی گفت:
این دفعه دیگه چیه؟
اوه ماهی عزیز! همسرم میخواد که امپراطور کل دنیا بشه!
ماهی گفت:
برو به قلعه و ببین که اون امپراطور شده!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
پس مرد به خونه رفت و قلعه رو دید که با مجسمه‌های سنگ مرمر و دروازه های طلایی تزئین شده بود. لشکریان جلوی در جمع شده بودن و در شیپور و طبل میزدن. و همه چیز از طلا ساخته شده بود!
پس مرد نزد همسرش رفت و گفت:
خب عزیزم! حالا دیگه امپراطور شدی!
اوه بله! من الان امپراطورم!
مرد به همسرش خیره شد و گفت:
خب دیگه حالا چیزی برای آرزو کردن نمونده! تو امپراطوری!
تو چی داری میگی؟ من الان امپراطورم و دوست دارم که پاپ بشم!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
آخه عزیزم! این چه آرزوییه که تو میکنی؟! ما اصلا مسیحی نیستیم! ماهی که نمیتونه کاری کنه که تو پاپ بشی!
من حرف آخرم رو زدم! پیش ماهی برو و بهش بگو که من میخوام پاپ بشم!

آخه همسر عزیزم! من نمیتونم! این خیلی زیاده‌رویه! و اون شاید اصلا نتونه این کار رو انجام بده!
من امپراطورم و تو شوهر منی! پس مجبوری به من گوش بدی! برو و با ماهی حرف بزن!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
پس مرد با ترس و لرز به سمت دریا رفت. وقتی به اونجا رسید باد شدیدی وزید، و ابرها توی آسمون رد شدن، و هوا بسیار تاریک شد، و دریا کوه‌ها رو بلند کرد، و کشتی‌ها به اطراف پرت شدند، و آسمان تاریک و قرمز بود! او بسیار ناامید شد و لرزان ایستاد و گفت:
ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
دیگه چیه؟
اوه ماهی عزیز! همسر من میخواد که پاپ بشه!
به قلعه برو و اونو ببین که پاپ شده!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
پس به خونه رفت و خودش رو در برابر کلیسایی بزرگ با قصرهایی در اطرافش دید. اون باید راه خودش رو از میان انبوهی از مردم طی می‌کرد. همسرش جامه‌ای طلایی پوشیده بود و بر تختی بسیار بلند نشسته بود و سه تاج طلایی بر سر داشت.
مرد گفت:
خب همسر عزیزم! تو پاپ هستی!
بله من الان پاپ هستم!

مرد به همسرش خیره شد و بعد از مدتی گفت:
دیگه چیزی برای آرزو کردن وجود نداره! تو الان پاپ هستی!
زن گفت:
حالا معلوم میشه!
و بعد هر دو رفتن که بخوابن! اما زن هنوز راضی نشده بود! اون همش داشت فکر میکرد که دوست داره دوباره چی آرزو کنه!
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
891
2,417
مدال‌ها
2
صبح زود، زن که تازه فهمیده بود دوست داره چه آرزوی جدیدی داشته باشه، فریاد زد:
من میخوام که خورشید و ماه رو کترل کنم! برو به ماهی بگو که من میخوام خورشید و ماه رو کنترل کنم!
مرد چشماش رو باز کرد و گفت:
چی گفتی؟
اوه همسر عزیزم! من اگه نتونم خورشید و ماه رو کنترل کنم یه لحظه آروم نمیگیرم! برو و به ماهی بگو!
مرد با التماس و زاری گفت:
نه! همسر عزیزم! لطفا این کار رو نکن!
ولی زن فریاد زد:
دیگه نمی تونم صبر کنم، فورا برو!
 
بالا پایین