- Oct
- 889
- 2,401
- مدالها
- 2
ماهیگیر با وحشت زیاد به سمت دریا رفت. طوفان هولناکی شروع شد، به طوری که او به سختی تونست روی پاهاش بایسته. و خونهها و درختها منفجر شدن و کوهها لرزیدن و صخره ها در دریا فرو ریختن. آسمون کاملاً سیاه بود و رعد و برقها وحشتناکی توی آسمون بود. مرد فریاد زد:
ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
دیگه چیه؟
اوه ماهی عزیزم! همسرم میخواد که خورشید و ماه رو کنترل کنه!
ماهی گفت:
دیگه کافیه! برو و توی کلبهی بد بوی قدیمیت زندگی کن!
و ماهیگیر و همسرش تا امروز توی همون کلبهی بدبوی قدیمی زندگی میکنن!
ای خدا ای خدا! ماهی سخنگو برو بفرس برای من! چون همسر من یه چیزی میخواد که ندارم من!
دیگه چیه؟
اوه ماهی عزیزم! همسرم میخواد که خورشید و ماه رو کنترل کنه!
ماهی گفت:
دیگه کافیه! برو و توی کلبهی بد بوی قدیمیت زندگی کن!
و ماهیگیر و همسرش تا امروز توی همون کلبهی بدبوی قدیمی زندگی میکنن!