جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 205 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
جسیکا با لبخند مرموزی خم‌ شد و آرام کنار گوش دیل پچ‌ زد:
جسیکا: تند نرو آقای مهم، بهتره روی اعصابت مسلّط باشی بابا بزرگ چون روز خوبی برای دعوا نیست، رئیس از دست اون ریک عوضی عصبیه و ممکنه که به‌خاطر بی‌آبرویی از اینجا بیرون بشی، اون‌وقته که اعتماد فراوان رئیس بهت کم می‌شه تو...تو که این و نمی‌خوای دیل استارک، درسته؟!
بی‌توجه به دست مشت شده دیل خشنود از زیر نگاه خشمگین و آتشینش گذشت و بعد سمت پله‌هایی که به طبقه بالا منتهی می‌شد رفت. ادگار هم که درحال مشاهده معرکه جسیکا بود بعداز رفتن‌اش به دنبالش سمت طبقه‌بالا روانه شد. باورش نمی‌شد دختری با این سن سربه سر مردهایی بگذارد که کم‌کم سن پدرش را دارند، به نظرش این شجاعت نبود، حماقت بود چراکه دختر‌ها باید حد خودشان را درمقابل یک مرد بدانند. جسیکا نمی‌داند که اگر یک مرد به مرز خشم و خشونت برسد چه‌قدر می‌تواند ترسناک و خطر‌آور باشد. مابین راه با ايستادن و چرخیدن جسیکا اوهم ایستاد و متعجب نگاهش کرد، درون چشم‌های جسیکا برق خاصی بود که شک نداشت که سرمنشأ آن می‌تواند به دیل برسد.
جسیکا: موفقیتم چه‌طور بود، خوب حالش و گرفتم مگه‌نه؟
ادگار از بالا تا پایین جسیکا را برانداز کرد و جدی گفت:
ادگار: تو به‌این میگی موفقیت؟
جسیکا: هنوزم بهم میگی نمی‌تونم مثل یه پسر رفتارکنم؟
ادگار: هنوزم حرفم همونه...تازه یه حرف هم به جمله‌هام اضافه شده.
جسیکا: و اون چیه؟
ادگار: تو عقلت و ازدست دادی دختر.
جسیکا اخم‌هایش را ساختگی جلو کشید و گفت:
جسیکا: لطفاً توی فاز پدربزرگ‌ها نرو که اصلا بهت نمیاد... به بعضی‌ها حتی نباید فحش داد باید خندید و از کنارش رد شد، دیل هم از اون دسته آدم‌ها هست که باید باهاش گارد بگیری...دلت به‌حالش نسوزه اون پرو و زبون‌ درازتر از این حرفاست اگه بهش رو بدم پرو می‌شه و فردا پس‌فردا میاد و من و زین می‌کنه و سوار می‌شه.
ادگار نگاه گرفت و دست به جیب اطراف کلاب را که خالی از مشتری بود را از نظر گذراند و گفت:
ادگار: به من ربطی نداره که اون کی هست و چی هست...من منظورم از اون حرف این بود که تو باید حد خودتو بدونی‌؛ دخترجون قلدربازی برای تو نیست، از حرف‌هام هم ناراحت نشو چون میگن کنار کسی نشین که ازت تعریف کنه، کنار کسی بشین که نصیحتت کنه آدم بهتری بشی.
جسیکا: یعنی الان من آدم بدی هستم؟
ادگار: مگه من گفتم آدم بدی هستی؟
جسیکا: بحث کردن باتو اصلاً فایده نداره.
ادگار: خب توکه این و می‌دونی چرا سعی داری یه بحثی رو وسط بندازی و تکونش بدی، درحالی که می‌دونی بازنده‌اش خودتی.
جسیکا چشمانش را کمی باریک کرد و با خباثت از او رو گرفت و به در روبه‌رو اشاره‌ای زد و گفت:
جسیکا: اینجاست.
ادگار: خب منتظر دعوتنامه‌ای در بزن دیگه.
جسیکا لحظه‌ای خواست سخن بگوید که مابین را پشیمان دهان بست و این از دید ادگار دور نماند ولی چون علاقه‌ای برای بحث با او را نداشت پیگیرش نشد به‌جایش نگاهش را سمت مردی که از پشت سرشان می‌آمد داد. مردی قد بلند و هیکلی نحيف که به آسانی می‌توانست توی یک جنگ یا درگیری کتک را نوش‌جان کند. مرد همان‌طور نگاه متعجبش مابین ادگار و جسیکا درگردش بود، متحیر گفت:
مرد: جسی... تو...اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه رئیس ورود تورو به اینجا ممنوع نکرده بود پس چه‌طور داخل اومدی؟
جسیکا: من باید به تو هم جواب پس بدم؟
مرد دوباره نگاهی مرموز بین او و ادگار انداخت و درحالی‌که نگاهش روی ادگار بود گفت:
مرد: نه ولی اینکه الان...بعداز این همه وقت‌...همراه یه مرد اومدی جای تعجب برام گذاشته.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
جسیکا کلافه پوفی کشید و دست روی دستگیره در گذاشت و درجواب مرد گفت:
جسیکا: لطفا داستان‌سازی نکن، ویک...حوصله تو یکی رو دیگه اصلاً ندارم.
بعد با کشیدن دستگیره، درب اتاق بازشد. وقتی با نمای اتاق روبه‌رو شدند جسیکا بعد از نفس عمیقی مردد به داخل اتاق قدم گذاشت ادگار هم مطیعانه پشت سرش راه اتاق را در پیش گرفت.
اتاق کاملا درون دود ودم سیگار تاریک شده‌بود و بوی نامطبوعی پخش کرده بود؛ علامت‌ها و مجسمه‌های شیطان‌پرستی می‌توانست نشانگر این باشد که مردی که با او قرار و معامله دارد می‌تواند برایش بسیار خطرناک باشد و باید حسابی ششدانگ حواسش را جمع کند. نگاهش از طرح‌های مختلف اتاق جدا شد و روی مردی که پشت به آن‌ها روی صندلی نشسته بود و با تکان‌دادن صندلی سیگار هم دود می‌کرد نشست. روی میزش هم انواع مواد‌مخدر در بسته‌بندی‌های مختلف بود که شک نداشت همه برای تست نوع جنس بودند، چون درطول عمرش با این موارد برخورد بسیار کرده‌بود می‌دانست قضیه از چه قرار است. مرد که متوجّه حضور کسی به داخل اتاق شد بدون این‌که به عقب برگردد کمی از خاکستر سیگارش را میان دوانگشتش تکاند و گفت:
مرد: چی می‌خوای؟
جسیکا مغرورانه و جسور دست به کمر شد و با صدایی که درونش کنایه وجود داشت گفت:
جسیکا: سلام موریس‌خان...پارسال دوست امسال هیچی برادر.
با صدای آشنای جسیکا ناگهان پاهایش را محکم روی زمین نگه‌داشت که باعث شد صندلی از حرکت بایستد. با این حرکت جسیکا یک قدم عقب رفت که این را می‌توانست پای ترسش از مرد مرموز روبه‌رویش بگذارد. آرام ازجایش برخاست و به سمتشان برگشت. وقتی متوجّه حضور جسیکا، ویک و مرد غریبه‌ای شد سیگارش را در ظرف بلوری که مخصوص سیگارش بود خاموش کرد، بعد دست درون جیبش برد و تقریباً با صدای بلندی گفت:
موریس: فکر کنم این اتاق در داره، در هم برای در زدن هست تا احمق‌هایی مثل شما برای احترام اول دربزنن بعد بیان داخل اگه برای خود آشغال‌تون احترام قائل نیستین حداقل برای من بیشعور قائل باشین.
جسیکا مکارانه قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:
جسیکا: آروم ارباب...آروم؛ باشه این که جنجال نداره از این به بعد با احترام وارد می‌شیم، اصلاً اگه نارحت هستی می‌ریم بیرون بعد دوباره با اجازه وارد می‌شیم...ها نظرت چیه؟
موریس برای طعنه‌ای که جسیکا زده‌بود چشم ریز کرد و موشکافانه نگاهش را سمت ادگار سو داد و گفت:
موریس: مهم نیست...حرف تو بزن، مگه نگفتم که دیگه نبینم این دورو بر پیدات شه؟ تو که باز اینجا سبز شدی‌. از جونت سیر شدی دختره‌ی کله شقّ!
جسیکا وقتی به‌یاد حرف دیل افتاد و متوجّه عصبانيت موریس شد سعی کرد ماجرای خودش را به بعد موکول کند، لبخند دل‌ربایی بر لب نشاند و خرامان سمت موریس قدم گذاشت؛ با ناز روی میز نشست و با طنازی تکانی به موهای بلوند کوتاهش داد و گفت:
جسیکا: حتماً کار مهمی داشتم که اومدم خدمت رئیس.
موریس نگاه اندرسفیانه‌ای کرد و با ابهتی که درون چهره‌اش پدیدار بود گفت:
موریس: خودت که به‌خوبی می‌دونی من چه‌قدر وقتم گران بهاست و وقتم و الکی‌پلکی روی هر آدم خیابونی خرج نمی‌کنم...پس زودتر حرفت و بزن.
جسیکا: حالا چه عجله‌ایه هست! چایی شربتی چیزی ما رو مهمون نمی‌کنی؟
موریس که از طفره رفتن‌های جسیکا که می‌دانست برای عصبی کردنش است حرصی شده‌بود نگاهش را قفل چشم‌های وحشی جسیکا کرد و با آرامش دست سمت تلفن روی میزش دراز کرد و با برداشتنش جسیکا سریع هول شده گفت:
جسیکا: خب حالا باشه می‌گم.
موریس همیشه قبل از استخدام نفر داخل باندش از آن‌ها زهرچشم می‌گرفت که یکی از آن‌ها خبرکردن آدم‌های غول‌پیکرش بود که با زنگ زدن به آن‌ها پدر طرف را زنده‌زنده از قبر بیرون می‌آوردند و اورا به غلط کردن می‌انداختند. جسیکا سمت ادگار دست دراز کرد و گفت:
جسیکا: تحفه‌تون دستم رسید...می‌خواستم تحویل بدم و مزدم و بگیرم.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
ادگار خیلی باوقار سلام کوتاهی داد و دوباره در سکوت رفت. موریس که از طرز رفتارش خوشش آمده‌بود خطاب به جسیکا گفت:
موریس: ما رو تنها بزار...می‌خوام با این مرد تنها حرف بزنم.
جسیکا: اما پس مزدم چی می‌شه؟
با این حرفش موریس نگاه تندی کرد و بعد با فریاد رو به ویک گفت:
موریس: چرا مثل بز اونجا وایستادی و بروبر من و نگاه می‌کنی بیا این دختره‌ی دیوانه رو ازاینجا بیرون ببر...زود.
ویک چشمی گفت و با دوگام بلند خودش را به جسیکا رساند، بازویش را میان دستش گرفت و بدون توجه به اعتراض‌های جسیکا اورا کشان‌کشان از اتاق بیرون برد. موریس که رد نگاهش دنبال جسیکا بود با بسته‌شدن در دوباره به ادگار نگاه کرد وقتی هیچ ترسی را درون چهره‌اش پیدا نکرد با دست به مبل روبه‌رویش اشاره‌ای زد و گفت:
موریس: بشین...خیلی وقته منتظرت بودم فکر نمی‌کردم بعداز اون همه اصرار مایکل بازم به دیدنم بیای.
ادگار: من به اصرار مایکل نیومدم...اگه الان اینجام فقط به خاطر خودمه...تکرار می‌کنم فقط به‌خاطر خودمه.
موریس که متوجه سرسختی و گستاخی در نطق کلام ادگار شد لبخند معناداری روی لب‌های سیاهش نشست و بادست شروع به مالش لب‌هایش شد. راه سختی را درپیش داشت این مرد به‌آسانی خام حرف‌های پوچ و بی‌ارزش نمی‌شد باید بالاترین مبلغ پیشنهادی را گزینه روز میز خود می‌کرد.
ادگار وقتی نگاه منتظر موریس را روی خودش دید با قدم‌هایی محکم سمت مبلی که اشاره زده‌بود رفت و روبه‌رویش جای گرفت. موریس هم روی صندلی که از قبل نشسته بود نشست و بطری مشروبی که کنار دستش بود را برداشت و دولیوان روی میز را شروع به پر کردن کرد و گفت:
موریس: مایکل و از کجا می‌شناسی؟
مایکل دوست‌ صمیمی ادگار بود که اورا به موریس پیشنهاد کار داد. ادگار نگاهش را به لیوان‌های نوشیدنی داد و گفت:
ادگار: من همه رو می‌شناسم و زمان و مکان هیچ کدوم از اون‌ها رو دقیق یادم نیست.
یه تای ابروی موریس بالا پرید و بطری نوشیدنی را روی میز گذاشت و کنجکاو پرسید:
موریس: یعنی می‌خوای بگی که منم می‌شناسی؟
چشم‌های ادگار قفل چشم‌های موریس شد و گفت:
ادگار: البته که می‌شناسم...من همیشه قبل از معامله باید طرف حسابم و بشناسم.
موریس: از مایکل اطلاعات من و گرفتی؟
ادگار: من نیازی به اطلاعات مایکل ندارم...خودم کار خودم و پیش می‌برم و به کسی هم احتیاج ندارم.
موریس لبخندی زد و از جایش برخاست و با برداشتن لیوان‌ها سمت ادگار رفت و یکی از لیوان‌ها را روی میز روبه‌رویش گذاشت، میز را دور زد و سرجایش نشست و درحالی که لیوان را به لب‌هایش نزدیک می‌کرد گفت:
موریس: می‌دونی...داره کم‌کم ازت خوشم میاد به نظر آدم باحالی هستی...از آدم‌های باحال خوشم میاد و می‌خوام کنارم باشن.
ولی ادگار همچنان ساکت خیره او بود. موریس دست‌هایش را درهم گره کرد و موشکافانه پرسید:
موریس: می‌دونی برای چه‌کاری اینجا هستی؟
ادگار: من کارم و بلدم.
موریس: اون که آره ولی این با بقیه حسابی فرق داره.
ادگار: حوصله فلسفه‌بافی رو ندارم بهتره که بری سر اصل‌مطلب.
موریس: چه عجله‌ای هم داری...باشه بابا صبر کن به اونجاش هم می‌رسیم...تو می‌دونی به آدم‌هایی مثل تو چی میگن؟
ادگار: آدمی‌زاد.
موریس: اون که آره ولی به کاری که تو می‌کنی و به آدم‌هایی که مثل تو هستن میگن جایزه‌ بگیر، جایزه بگیر‌ها کارشون چه؟ اینکه بدون این‌که کسی یا چیزی براشون مهم باشه پول‌شون و می‌گیرن و آدم مورد نظر رو به قتل می‌رسونن و این به نظرت یعنی چی می‌تونه باشه؟
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
119
649
مدال‌ها
2
ادگار: خب؟
موریس صاف نشست و با خودکار روی میزش مشغول بازی شد و گفت:
موریس: خب به جمالت...اینکه پلیس‌ها سردرد دربه‌در دنبالت هستن تا گیرت بیارن و شرت رو کم کنن پس نمی‌تونی زیاد برام طاقچه بالا بزاری و ادا دربیاری...رقم اون چیزی می‌شه که من می‌خوام.
ادگار: رقم پیشنهادی؟
موریس نفس عمیقی کشید و روی میز خم شد و با صدای آرامی گفت:
موریس: هفتصد هزار دلار مبلغ پیشنهادی منه.
ادگار با انگشت اشاره‌ استخوان چانه‌اش را خاراند و بی‌خیال گفت:
ادگار: یک میلیون دیگه هم روش بزار که بشه یک میلیون و هفتصد هزار دلار.
موریس متعجب به پشت صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
موریس: چه اشتهایی داری، یه وقت کور نشه که بپره توی گلوت؛ عمراً من یه همچین چیزی رو قبول کنم.
ادگار: کسی که تو روی سرش شرط بستی کم کسی نیست...خب بلاخره یه آدم سیاست‌مدار نامدار هست و ممکنه که جونم به خطر بیوفته اونم به‌خاطر یه کینه شتری جناب‌عالی...درضمن آدم‌هایی مثل کامرون کلی محافظ دنبال خودشون داره که لحظه‌به‌لحظه حواسشون هست، کارم خیلی سخت می‌شه.
موریس چشم‌هایش گشادتر از آن نمی‌شد باورش نمی‌شد که مرد روبه‌رویش از همه زیرو بم او خبر داشته باشد بدتر از آن مبلغ پیشنهادی بود که تقریباً درآمد یک سالش می‌شد.
موریس: هرکسی می‌تونه این کارو ‌کنه.
ادگار: جدی؟ خب پس به یکی از همون هرکس‌ها بگو که برات آدم بکشن.
تا می‌خواست از جایش بلند شود با صدای موریس متوقف شد.
موریس: صبر کن کجا بزار...بزار فکر کنم.
بعداز نشستن دوباره ادگار، موریس متفکرانه لب زیرینش را به دندان گرفت و با پاشنه کفش با بی‌قراری روی زمین می‌کوبید ولی بعد دوباره تخس گفت:
موریس: نه نمی‌شه...فکر کنم از اولم بهت گفتم که پلیس‌ها دنبالت هستن و هرآن منتظرن تا یه سرنخی ازت پیدا کنن و بیان سروقتت...پس نخوای که خودتو زیادی دست بالا بگیری چون دمت زیر پای منه و می‌تونم قشنگ تورو لو بدم، پس قراره همون چیزی بشه که من می‌خوام.
پرویی بیش از حد موریس رژه‌ای روی مغزش شده بود که اگر اورا آرام نمی‌کرد بی‌شک دیوانه می‌شد پس با یک حرکت سمت موریس خیز برداشت و اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشید و آرام کنار شقیقه موریس گذاشت، همانند یک شیر درحال شکار روی موریس چمبره زده‌بود و مجال تکان خوردن به اورا نمی‌داد. وقتی ترس و واهمه را در چهره‌اش پیدا کرد نوک اسلحه را آرام از کنار شقیقه‌اش سر داد و کنار گلویش قرار داد و کمی سرش را بالاتر برد و خیره به عمق چشم‌هایش از لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
ادگار: من مثل گربه‌ای می‌مونم که اگه دمم زیر پای کسی باشه برای رهایی خودم دمم و قطع می‌کنم پس سعی نکن من و از این لحاظ بترسونی که خودت بد ضرر می‌کنی...بهت هشدار می‌دم یه دفعه دیگه...فقط یه دفعه دیگه بخوای من و تهدید یا قصد ترساندن من و داشته‌باشی هدف بعدیم تو هستی این و شک نکن...درضمن من می‌رم تا فرداشب فرصت داری که روی یک میلیون و هفتصد هزار دلار یه میلیون دیگه هم بزاری که بشه دومیلیون و هفتصد هزار دلار، مگرنه غیر این صورت فرداشب خودم اولین کسی می‌شم که میام بالاسرت تا سرت و برای اون یارو ببرم؛ شاید از تو بیشتر جنم داشت و یکم ولخرجی کرد. پس نخوای که سر من و شیره بمالی و دورم بزنی من با اون پاکت‌های شیری که تو زیر دستت گرفتی کلی فرق دارم پس سعی نکن که با من دربیوفتی چون روزگارت و سیاه می‌کنم...روشن شد آقای موریس‌چرچیل؟
موریس ترسیده آب دهانشان را قورت داد و بدون هیچ حرفی سرش را به نشانه تایید تکان داد. این باعث شد لبخند پیروزی روی لب‌های ادگار جای بگیرد.

*****
 
بالا پایین