- Jul
- 119
- 649
- مدالها
- 2
جسیکا با لبخند مرموزی خم شد و آرام کنار گوش دیل پچ زد:
جسیکا: تند نرو آقای مهم، بهتره روی اعصابت مسلّط باشی بابا بزرگ چون روز خوبی برای دعوا نیست، رئیس از دست اون ریک عوضی عصبیه و ممکنه که بهخاطر بیآبرویی از اینجا بیرون بشی، اونوقته که اعتماد فراوان رئیس بهت کم میشه تو...تو که این و نمیخوای دیل استارک، درسته؟!
بیتوجه به دست مشت شده دیل خشنود از زیر نگاه خشمگین و آتشینش گذشت و بعد سمت پلههایی که به طبقه بالا منتهی میشد رفت. ادگار هم که درحال مشاهده معرکه جسیکا بود بعداز رفتناش به دنبالش سمت طبقهبالا روانه شد. باورش نمیشد دختری با این سن سربه سر مردهایی بگذارد که کمکم سن پدرش را دارند، به نظرش این شجاعت نبود، حماقت بود چراکه دخترها باید حد خودشان را درمقابل یک مرد بدانند. جسیکا نمیداند که اگر یک مرد به مرز خشم و خشونت برسد چهقدر میتواند ترسناک و خطرآور باشد. مابین راه با ايستادن و چرخیدن جسیکا اوهم ایستاد و متعجب نگاهش کرد، درون چشمهای جسیکا برق خاصی بود که شک نداشت که سرمنشأ آن میتواند به دیل برسد.
جسیکا: موفقیتم چهطور بود، خوب حالش و گرفتم مگهنه؟
ادگار از بالا تا پایین جسیکا را برانداز کرد و جدی گفت:
ادگار: تو بهاین میگی موفقیت؟
جسیکا: هنوزم بهم میگی نمیتونم مثل یه پسر رفتارکنم؟
ادگار: هنوزم حرفم همونه...تازه یه حرف هم به جملههام اضافه شده.
جسیکا: و اون چیه؟
ادگار: تو عقلت و ازدست دادی دختر.
جسیکا اخمهایش را ساختگی جلو کشید و گفت:
جسیکا: لطفاً توی فاز پدربزرگها نرو که اصلا بهت نمیاد... به بعضیها حتی نباید فحش داد باید خندید و از کنارش رد شد، دیل هم از اون دسته آدمها هست که باید باهاش گارد بگیری...دلت بهحالش نسوزه اون پرو و زبون درازتر از این حرفاست اگه بهش رو بدم پرو میشه و فردا پسفردا میاد و من و زین میکنه و سوار میشه.
ادگار نگاه گرفت و دست به جیب اطراف کلاب را که خالی از مشتری بود را از نظر گذراند و گفت:
ادگار: به من ربطی نداره که اون کی هست و چی هست...من منظورم از اون حرف این بود که تو باید حد خودتو بدونی؛ دخترجون قلدربازی برای تو نیست، از حرفهام هم ناراحت نشو چون میگن کنار کسی نشین که ازت تعریف کنه، کنار کسی بشین که نصیحتت کنه آدم بهتری بشی.
جسیکا: یعنی الان من آدم بدی هستم؟
ادگار: مگه من گفتم آدم بدی هستی؟
جسیکا: بحث کردن باتو اصلاً فایده نداره.
ادگار: خب توکه این و میدونی چرا سعی داری یه بحثی رو وسط بندازی و تکونش بدی، درحالی که میدونی بازندهاش خودتی.
جسیکا چشمانش را کمی باریک کرد و با خباثت از او رو گرفت و به در روبهرو اشارهای زد و گفت:
جسیکا: اینجاست.
ادگار: خب منتظر دعوتنامهای در بزن دیگه.
جسیکا لحظهای خواست سخن بگوید که مابین را پشیمان دهان بست و این از دید ادگار دور نماند ولی چون علاقهای برای بحث با او را نداشت پیگیرش نشد بهجایش نگاهش را سمت مردی که از پشت سرشان میآمد داد. مردی قد بلند و هیکلی نحيف که به آسانی میتوانست توی یک جنگ یا درگیری کتک را نوشجان کند. مرد همانطور نگاه متعجبش مابین ادگار و جسیکا درگردش بود، متحیر گفت:
مرد: جسی... تو...اینجا چیکار میکنی؟ مگه رئیس ورود تورو به اینجا ممنوع نکرده بود پس چهطور داخل اومدی؟
جسیکا: من باید به تو هم جواب پس بدم؟
مرد دوباره نگاهی مرموز بین او و ادگار انداخت و درحالیکه نگاهش روی ادگار بود گفت:
مرد: نه ولی اینکه الان...بعداز این همه وقت...همراه یه مرد اومدی جای تعجب برام گذاشته.
جسیکا: تند نرو آقای مهم، بهتره روی اعصابت مسلّط باشی بابا بزرگ چون روز خوبی برای دعوا نیست، رئیس از دست اون ریک عوضی عصبیه و ممکنه که بهخاطر بیآبرویی از اینجا بیرون بشی، اونوقته که اعتماد فراوان رئیس بهت کم میشه تو...تو که این و نمیخوای دیل استارک، درسته؟!
بیتوجه به دست مشت شده دیل خشنود از زیر نگاه خشمگین و آتشینش گذشت و بعد سمت پلههایی که به طبقه بالا منتهی میشد رفت. ادگار هم که درحال مشاهده معرکه جسیکا بود بعداز رفتناش به دنبالش سمت طبقهبالا روانه شد. باورش نمیشد دختری با این سن سربه سر مردهایی بگذارد که کمکم سن پدرش را دارند، به نظرش این شجاعت نبود، حماقت بود چراکه دخترها باید حد خودشان را درمقابل یک مرد بدانند. جسیکا نمیداند که اگر یک مرد به مرز خشم و خشونت برسد چهقدر میتواند ترسناک و خطرآور باشد. مابین راه با ايستادن و چرخیدن جسیکا اوهم ایستاد و متعجب نگاهش کرد، درون چشمهای جسیکا برق خاصی بود که شک نداشت که سرمنشأ آن میتواند به دیل برسد.
جسیکا: موفقیتم چهطور بود، خوب حالش و گرفتم مگهنه؟
ادگار از بالا تا پایین جسیکا را برانداز کرد و جدی گفت:
ادگار: تو بهاین میگی موفقیت؟
جسیکا: هنوزم بهم میگی نمیتونم مثل یه پسر رفتارکنم؟
ادگار: هنوزم حرفم همونه...تازه یه حرف هم به جملههام اضافه شده.
جسیکا: و اون چیه؟
ادگار: تو عقلت و ازدست دادی دختر.
جسیکا اخمهایش را ساختگی جلو کشید و گفت:
جسیکا: لطفاً توی فاز پدربزرگها نرو که اصلا بهت نمیاد... به بعضیها حتی نباید فحش داد باید خندید و از کنارش رد شد، دیل هم از اون دسته آدمها هست که باید باهاش گارد بگیری...دلت بهحالش نسوزه اون پرو و زبون درازتر از این حرفاست اگه بهش رو بدم پرو میشه و فردا پسفردا میاد و من و زین میکنه و سوار میشه.
ادگار نگاه گرفت و دست به جیب اطراف کلاب را که خالی از مشتری بود را از نظر گذراند و گفت:
ادگار: به من ربطی نداره که اون کی هست و چی هست...من منظورم از اون حرف این بود که تو باید حد خودتو بدونی؛ دخترجون قلدربازی برای تو نیست، از حرفهام هم ناراحت نشو چون میگن کنار کسی نشین که ازت تعریف کنه، کنار کسی بشین که نصیحتت کنه آدم بهتری بشی.
جسیکا: یعنی الان من آدم بدی هستم؟
ادگار: مگه من گفتم آدم بدی هستی؟
جسیکا: بحث کردن باتو اصلاً فایده نداره.
ادگار: خب توکه این و میدونی چرا سعی داری یه بحثی رو وسط بندازی و تکونش بدی، درحالی که میدونی بازندهاش خودتی.
جسیکا چشمانش را کمی باریک کرد و با خباثت از او رو گرفت و به در روبهرو اشارهای زد و گفت:
جسیکا: اینجاست.
ادگار: خب منتظر دعوتنامهای در بزن دیگه.
جسیکا لحظهای خواست سخن بگوید که مابین را پشیمان دهان بست و این از دید ادگار دور نماند ولی چون علاقهای برای بحث با او را نداشت پیگیرش نشد بهجایش نگاهش را سمت مردی که از پشت سرشان میآمد داد. مردی قد بلند و هیکلی نحيف که به آسانی میتوانست توی یک جنگ یا درگیری کتک را نوشجان کند. مرد همانطور نگاه متعجبش مابین ادگار و جسیکا درگردش بود، متحیر گفت:
مرد: جسی... تو...اینجا چیکار میکنی؟ مگه رئیس ورود تورو به اینجا ممنوع نکرده بود پس چهطور داخل اومدی؟
جسیکا: من باید به تو هم جواب پس بدم؟
مرد دوباره نگاهی مرموز بین او و ادگار انداخت و درحالیکه نگاهش روی ادگار بود گفت:
مرد: نه ولی اینکه الان...بعداز این همه وقت...همراه یه مرد اومدی جای تعجب برام گذاشته.