- Jul
- 410
- 3,727
- مدالها
- 2
ادگار خونسرد دست درون جیبش برد و گفت:
ادگار: خب؟
تاگو نگاهی به انگشتان دستش کرد و بیپروایانه گفت:
تاگو: تو راجب مادر هیدر پرسیدی...خب کار سختی بود تا اینکه حقیقت و بفهمم...حقیقتی که دروغ گفتهشده.
ادگار: حقیقت؟
تاگو: اوم.
محتاطانه نگاهی به دور و برش کرد و اشارهای سمتش کرد تا کمی خم بشود. ادگار کلافه پوفی کشید و به اطاعت از او کمی سمتش خم شد تا ببیند او چه چیزی میداند.
تاگو: این قبری که هیدر روش گریه میکنه توش مرده نیست...اصلاً آدمی توی اون قبر وجود نداره.
متعجب گفت:
ادگار: تو میدونی داری چی میگی؟ یعنی چی قبر خالیه؟
تاگو: چه جوری بگم، ببین آقا... خانم اکسلا برای اینکه هیدر و قانع کنه که دیگه نباید دنبال خانوادش بگرده این نقشه مسخره رو کشیده...چارهی دیگهای نداشت.
ادگار دندان قروچهای کرد و با اخم گفت:
ادگار: خب...حالا یعنی کسی نمیدونه مادر هیدر کجاست؟
تاگو سرش را به طرفين به علامت نه تکان داد و گفت:
تاگو: نه...ولی من مطمئنم مادر هیدر زندست و یه روزی برمیگرده.
ادگار نگاه اندر سفیانهای به پسرک چموش روبهرویش کرد و با خونسردی نگاهش کرد. این را متوجه بود که تا خودش نخواهد کسی نمیتواند گذشتهشان را برملا بکند، حتی اگر آن شخص خود فرد اصلی گذشتهاش باشد. با اکراه و بیمیل عقب گرد کرد تا به سمت ساختمان پرورشگاه برود که با صدایی که از تاگو بود ایستاد ولی برنگشت.
تاگو: کجا...تو هم قرار بود به سوالهام جواب بدی همین جوری که نمیشه سوالت و بپرسی و بعد هم همین طور بذاری و بری.
بعداز تک سرفهای نیم رخ به عقب برگشت و خیره به تاگو گفت:
ادگار: این و همیشه یادت باشه که...من به هیچک.س جواب پس نمیدم...شیرفهم شد؟ تو هم اشتباه کردی که جواب سوالم و دادی.
این حرفش آب سردی روی آتش تاگو شدهبود. مستأصل دستی پشت گردنش کشید و با نگاهی که انگار میگفت《خر شدم》به مسیر رفته ادگار چشم دوخت. این مرد برایش زیادی مرموز بود. شاید از وقتی که اولین بار او را منتظر در زمین بازی بچهها دید کنجکاو شدهبود تا در مورد او بداند. این را شک ندارد که بیدلیل به سراغ هیدر نیامده و نقشهای برایش دارد شاید هم این مرد تیکه پازل گمشدهای از گذشته دخترک باشد. تیکهای که بعد از سالها پیدا شده و میخواهد که دخترک را در دنیای کوچک و دختران اش سردرگم کند و ضربه مهلکی به او بزند.
***
متغیر و میخکوب شده در جایش به دخترک مغروری که ساکت کنار قبر مادرش نشستهبود نگاهی کرد. انگار که دلش نمیخواست کسی اشکهای او را ببیند، فقط صامت و خشک دسته گلی را که برایش آوردهبود را گلبرگهایش را پرپر میکرد. حس میکرد که حضور او در کنارش باعث معذب شدن دخترک میشود که نمیتواند با مادر قلابیاش درد و دل کند. با نفس عمیقی، بی مکث و با جديت گفت:
ادگار: یک ساعت شد...وقت رفتنه.
هیدر: فراری که نیستیم...حالا چه عجلهایه؟
سر برگرداند و جدی و نافذ ادامه داد:
هیدر: چرا ما همش درحال فراریم؟ چرا باید همش از دید مردم مخفی بمونیم وقتی که میتونیم بین مردم باشیم؟
وقتی از ادگار فقط سکوت شنید دوباره چشم به سنگ قبر مادرش داد و گفت:
هیدر: من دیدم...که همش سعی داری چهرهات و از همه مخفی کنی. با اون کلاه پیکداری که همیشه سرت هست نمیشه کامل صورتت و دید...ولی چرا؟ چرا نمیخوای که شناسایی بشیم؟
بی حرف و با یک زانو مقابل هیدر خم شد و بیروح گفت:
ادگار: الان واقعاً این موضوع برات مهمه؟
ادگار: خب؟
تاگو نگاهی به انگشتان دستش کرد و بیپروایانه گفت:
تاگو: تو راجب مادر هیدر پرسیدی...خب کار سختی بود تا اینکه حقیقت و بفهمم...حقیقتی که دروغ گفتهشده.
ادگار: حقیقت؟
تاگو: اوم.
محتاطانه نگاهی به دور و برش کرد و اشارهای سمتش کرد تا کمی خم بشود. ادگار کلافه پوفی کشید و به اطاعت از او کمی سمتش خم شد تا ببیند او چه چیزی میداند.
تاگو: این قبری که هیدر روش گریه میکنه توش مرده نیست...اصلاً آدمی توی اون قبر وجود نداره.
متعجب گفت:
ادگار: تو میدونی داری چی میگی؟ یعنی چی قبر خالیه؟
تاگو: چه جوری بگم، ببین آقا... خانم اکسلا برای اینکه هیدر و قانع کنه که دیگه نباید دنبال خانوادش بگرده این نقشه مسخره رو کشیده...چارهی دیگهای نداشت.
ادگار دندان قروچهای کرد و با اخم گفت:
ادگار: خب...حالا یعنی کسی نمیدونه مادر هیدر کجاست؟
تاگو سرش را به طرفين به علامت نه تکان داد و گفت:
تاگو: نه...ولی من مطمئنم مادر هیدر زندست و یه روزی برمیگرده.
ادگار نگاه اندر سفیانهای به پسرک چموش روبهرویش کرد و با خونسردی نگاهش کرد. این را متوجه بود که تا خودش نخواهد کسی نمیتواند گذشتهشان را برملا بکند، حتی اگر آن شخص خود فرد اصلی گذشتهاش باشد. با اکراه و بیمیل عقب گرد کرد تا به سمت ساختمان پرورشگاه برود که با صدایی که از تاگو بود ایستاد ولی برنگشت.
تاگو: کجا...تو هم قرار بود به سوالهام جواب بدی همین جوری که نمیشه سوالت و بپرسی و بعد هم همین طور بذاری و بری.
بعداز تک سرفهای نیم رخ به عقب برگشت و خیره به تاگو گفت:
ادگار: این و همیشه یادت باشه که...من به هیچک.س جواب پس نمیدم...شیرفهم شد؟ تو هم اشتباه کردی که جواب سوالم و دادی.
این حرفش آب سردی روی آتش تاگو شدهبود. مستأصل دستی پشت گردنش کشید و با نگاهی که انگار میگفت《خر شدم》به مسیر رفته ادگار چشم دوخت. این مرد برایش زیادی مرموز بود. شاید از وقتی که اولین بار او را منتظر در زمین بازی بچهها دید کنجکاو شدهبود تا در مورد او بداند. این را شک ندارد که بیدلیل به سراغ هیدر نیامده و نقشهای برایش دارد شاید هم این مرد تیکه پازل گمشدهای از گذشته دخترک باشد. تیکهای که بعد از سالها پیدا شده و میخواهد که دخترک را در دنیای کوچک و دختران اش سردرگم کند و ضربه مهلکی به او بزند.
***
متغیر و میخکوب شده در جایش به دخترک مغروری که ساکت کنار قبر مادرش نشستهبود نگاهی کرد. انگار که دلش نمیخواست کسی اشکهای او را ببیند، فقط صامت و خشک دسته گلی را که برایش آوردهبود را گلبرگهایش را پرپر میکرد. حس میکرد که حضور او در کنارش باعث معذب شدن دخترک میشود که نمیتواند با مادر قلابیاش درد و دل کند. با نفس عمیقی، بی مکث و با جديت گفت:
ادگار: یک ساعت شد...وقت رفتنه.
هیدر: فراری که نیستیم...حالا چه عجلهایه؟
سر برگرداند و جدی و نافذ ادامه داد:
هیدر: چرا ما همش درحال فراریم؟ چرا باید همش از دید مردم مخفی بمونیم وقتی که میتونیم بین مردم باشیم؟
وقتی از ادگار فقط سکوت شنید دوباره چشم به سنگ قبر مادرش داد و گفت:
هیدر: من دیدم...که همش سعی داری چهرهات و از همه مخفی کنی. با اون کلاه پیکداری که همیشه سرت هست نمیشه کامل صورتت و دید...ولی چرا؟ چرا نمیخوای که شناسایی بشیم؟
بی حرف و با یک زانو مقابل هیدر خم شد و بیروح گفت:
ادگار: الان واقعاً این موضوع برات مهمه؟