جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,166 بازدید, 42 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
410
3,727
مدال‌ها
2
ادگار خونسرد دست درون جیبش برد و گفت:
ادگار: خب؟
تاگو نگاهی به انگشتان دستش کرد و بی‌‌پروایانه گفت:
تاگو: تو راجب مادر هیدر پرسیدی...خب کار سختی بود تا اینکه حقیقت و بفهمم...حقیقتی که دروغ گفته‌شده.
ادگار: حقیقت؟
تاگو: اوم.
محتاطانه نگاهی به دور و برش کرد و اشاره‌ای سمتش کرد تا کمی خم بشود. ادگار کلافه پوفی کشید و به اطاعت از او کمی سمتش خم شد تا ببیند او چه چیزی می‌داند.
تاگو: این قبری که هیدر روش گریه میکنه توش مرده نیست...اصلاً آدمی توی اون قبر وجود نداره.
متعجب گفت:
ادگار: تو می‌دونی داری چی میگی؟ یعنی چی قبر خالیه؟
تاگو: چه جوری بگم، ببین آقا... خانم اکسلا برای اینکه هیدر و قانع کنه که دیگه نباید دنبال خانوادش بگرده این نقشه مسخره رو کشیده...چاره‌ی دیگه‌ای نداشت‌.
ادگار دندان قروچه‌ای کرد و با اخم گفت:
ادگار: خب...حالا یعنی کسی نمیدونه مادر هیدر کجاست؟
تاگو سرش را به طرفين به علامت نه تکان داد و گفت:
تاگو: نه...ولی من مطمئنم مادر هیدر زندست و یه روزی برمی‌گرده.
ادگار نگاه اندر سفیانه‌ای به پسرک چموش روبه‌رویش کرد و با خونسردی نگاهش کرد. این را متوجه بود که تا خودش نخواهد کسی نمی‌تواند گذشته‌شان را برملا بکند، حتی اگر آن شخص خود فرد اصلی گذشته‌اش باشد. با اکراه و بی‌میل عقب گرد کرد تا به سمت ساختمان پرورشگاه برود که با صدایی که از تاگو بود ایستاد ولی برنگشت.
تاگو: کجا...تو هم قرار بود به سوال‌هام جواب بدی همین جوری که نمیشه سوالت و بپرسی و بعد هم همین طور بذاری و بری.
بعداز تک سرفه‌ای نیم رخ به عقب برگشت و خیره به تاگو گفت:
ادگار: این و همیشه یادت باشه که...من به هیچ‌ک.س جواب پس نمیدم...شیرفهم شد؟ تو هم اشتباه کردی که جواب سوالم و دادی.
این حرفش آب سردی روی آتش تاگو شده‌بود. مستأصل دستی پشت گردنش کشید و با نگاهی که انگار می‌گفت《خر شدم》به مسیر رفته ادگار چشم دوخت. این مرد برایش زیادی مرموز بود. شاید از وقتی که اولین بار او را منتظر در زمین بازی بچه‌ها دید کنجکاو شده‌بود تا در مورد او بداند. این را شک ندارد که بی‌دلیل به سراغ هیدر نیامده و نقشه‌ای برایش دارد شاید هم این مرد تیکه پازل گمشده‌ای از گذشته دخترک باشد. تیکه‌ای که بعد از سال‌ها پیدا شده و می‌خواهد که دخترک را در دنیای کوچک و دختران‌ اش سردرگم کند و ضربه مهلکی به او بزند.

***

متغیر و میخکوب شده در جایش به دخترک مغروری که ساکت کنار قبر مادرش نشسته‌بود نگاهی کرد. انگار که دلش نمی‌خواست کسی اشک‌های او را ببیند، فقط صامت و خشک دسته گلی را که برایش آورده‌بود را گلبرگ‌هایش را پرپر می‌کرد. حس می‌کرد که حضور او در کنارش باعث معذب شدن دخترک می‌شود که نمی‌تواند با مادر قلابی‌اش درد و دل کند. با نفس عمیقی، بی مکث و با جديت گفت:
ادگار: یک ساعت شد...وقت رفتنه.
هیدر: فراری که نیستیم...حالا چه عجله‌ایه؟
سر برگرداند و جدی و نافذ ادامه داد:
هیدر: چرا ما همش درحال فراریم؟ چرا باید همش از دید مردم مخفی بمونیم وقتی که می‌تونیم بین مردم باشیم؟
وقتی از ادگار فقط سکوت شنید دوباره چشم به سنگ قبر مادرش داد و گفت:
هیدر: من دیدم...که همش سعی داری چهره‌ات و از همه مخفی کنی‌. با اون کلاه پیک‌داری که همیشه سرت هست نمیشه کامل صورتت و دید...ولی چرا؟ چرا نمی‌خوای که شناسایی بشیم؟
بی حرف و با یک زانو مقابل هیدر خم شد و بی‌روح گفت:
ادگار: الان واقعاً این موضوع برات مهمه؟
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
410
3,727
مدال‌ها
2
هیدر: می‌تونی نگی...به هرحال، تو هر موقع من و با حرفات می‌پیچونی...پس نمیشه ازت انتظار داشت که حقیقت و تمام و کمال بگی.
ادگار: پس بلند شو.
از جایش برخاست و همزمان با گرفتن زیر بازوی هیدر، او را هم همراه خود به بالا کشید. از شدت کشیدگی صورت هیدر در هم شد و با غیظ دستش را از لای پنجه‌های قدرتمند ادگار بیرون کشید و با کف دست به سی*ن*ه ادگار کوبید که حتی خم به ابروهای او نیاورد، بعد با لحن برزخی گفت:
هیدر: چته دیونه...مگه اسیر اوردی؟
ادگار: باید بریم خونه.
هیدر: من با تو هیچ جا نمیام...خوش کردی.
ادگار عصبی کنار گوشش خم شد و با صدایی محکم و قاطع که لرزه بر اندام هر کسی می‌انداخت گفت:
ادگار: تو...چه غلطی می‌خوای بکنی؟
هیدر: من...با تو...هیچ جا نمیام...تو نمی‌تونی برام پدری بکنی.
ادگار: اون‌ وقت فکر نمی‌کنی دیگه برای این کارها خیلی دیر شد خانم کوچولو؟
هیدر: چی میگی...تو سر و تهش دو روز هم نمیشه که پدرم شدی...دیگه نمی‌خوام پدرم باشی.
ادگار با چشمان ریزبینانه کمی صورت دخترک را کنکاش کرد و بعد بلافاصله غیر منتظره بازویش را رها کرد و دستانش را به پشت، به هم قلاب کرد. کمی بینی‌اش را بالا کشید و بعد از گلویی صاف کردن گفت:
ادگار: باشه...خود مختاری...هرکاری می‌خوای بکن.
هیدر با چشمانی گشاد شده و شوکه به مرد خودخواه روبه‌رویش که با پرویی تمام سوار ماشین می‌شود و تخته گاز می‌رود خیره‌ می‌شود. باورش نمی‌شد که به این راحتی او را اینجا تنها گذاشت و پی او را هم نگرفت. مگر یک مرد چه‌قدر می‌تواند بی‌خیال باشد که به دختری که دو روز هم نمی‌شود که وساطتش را کرده، آن‌قدر بی‌مسئولیت باشد.‌ نگاهی به کوله‌پشتی که با یک بند سرشانه‌اش گیر کرده‌بود کرد. متوجه شد که باز برای دومین بار در زندگی تنها و بی پناه شده‌است؛ ولی این ‌بار از آن دفعه‌های قبل نیست، چرا که بی‌سرپناه هم شده‌بود و باید یک چاره اساسی می‌اندیشید. لب گزید و به کفش‌هایی که از فرط کهنگی پوسیده‌ بود و بیانگر خوش‌ ثروتی‌شان بود نگاه کرد. با غرش آسمان تندر و یک نواختی آسمان، سر بالا گرفت و متوجه شد که قرار است آسمان طغیان کند و یک دل سیر ببارد و همه ‌جا را با خود سیراب کند. پس باید هر چه زودتر برای خود سرپناهی پیدا می‌کرد، تا از دل این سیل خروشان نجات پیدا بکند. با قدم‌هایی تند خودش را از قبرستان دور کرد و وارد پیاده‌رو شد. پیاده‌رو، پر از جمعیتی بود که از یک مسیر مستقیم استفاده می‌کردند. هرکسی برای کاری با سرعت از کنار هم می‌گذشتند بدون این‌ که به کسی توجه کنند. در این میان فقط او بود که حیران و سرگردان بین این همه نفر گرفتار شده‌بود. با صدای رعد آسای دیگر آسمان، دستان کوچک و نحیفش را دور خودش حلقه کرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید تا مکانی امن برای خودش پیدا کند تا حداقل از خیس شدن در امان بماند. با دیدن کوچه‌ی تنگ و تاریکی، واردش شد و با کمی گنگی اطرافش را مشاهده ‌کرد. انگار که این مکان‌ها مال بی‌خانمان‌ها بوده‌است. یادش می‌آمد زمانی که در پرورشگاه بود مطالب زیاد در مورد این آدم‌ها و روش زندگی‌شان شنيده بود. این‌ که این ادم‌ها هیچ تلاشی برای زندگی‌شان نمی‌کنند و سعی می‌کنند تا، این دو روز دنیا را در بطالت و خوشگذرانی بگذرانند. بعضی‌ها بی‌حال کنار دیوار تکیه زده‌بودند و به خواب رفته‌بودند. افراد دیگری هم در حال خرید و فروش جنس‌های دزدی بودند. با حس انزجار دستی روی موهای کوتاه و زرد رنگش کشید و گوشه‌ای از کوپه‌های زاغه‌نشین را برای گذراندن روزش انتخاب کرد. نشست و با به بغل گرفتن زانوهایش به افراد فلک‌زد‌ه‌ی زاغه نگاه کرد. آیا واقعاً کارش درست بود که از خانه ادگار بیرون رفت؟ یعنی آن‌ قدر راحت ادگار فراموشش کرده؟ پیش خودش خيال می‌کرد که شاید ادگار به دنبالش باشد و سعی کند که او را به خانه برگرداند ولی ذهی خیال باطل.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
410
3,727
مدال‌ها
2
خیلی خسته‌بود. با رنگ خرابی هوا حتی نمی‌توانست تشخیص بدهد که ساعت چند است، دستی زیر چشم‌هایش کشید و کوله‌اش را روی زمین به حالت پشتی درآورد و رویش دراز کشید. پدر و مادرش هر دو کشته شدند، وگرنه حتماً انتقامش را از آن‌ها می‌گرفت. چرا که مصوب بدبختی‌های اخیرش آن‌ها هستند. با صدای شکمش متوجه شد که گرسنه است و باید برای شکمش چاره‌ای بیندیشد، ولی بی‌خوابی امانش را بریده‌بود. به همین دلیل دستی روی شکمش می‌کشد و بی‌رمق و ضعیف لای چشم‌هایش سنگین می‌شود و وارد تاریکی وجودش می‌شود.
با صدای جروبحث چند نفر تند و تیز چشم باز می‌کند و به محلکه روبه‌رویش خیره نگاه می‌کند. از لای چشم‌هایش می‌بیند که دختری باقد متوسط، قد علم کرده و با مرد مسنی دعوا می‌کند، دلیلش را نمی‌دانست چه بود ولی هر چه که بود حسابی مرد را کلافه کرده‌بود.
دختر: تقصیر من نیست...من هرچی برام بیارن میام پخش می‌کنم، یه جوری خودت و برام گرفتی انگار که من سازندش بودم.
مرد: زیادی داری برام بلبل زبونی می‌کنی...انگار که تنت می‌خواره...اصلاً دختر و چه مونده ساقی بشه.
دختر: آره تنم می‌خواره، چون خیلی وقته که حموم نرفتم...تو هم بهتره که بری چون سنگینی‌ما ترازوی شما رو خراب میکنه.
مرد: باشه، مشکلی نیست بعدا پشیمون میشی.
دختر قدمی جلو گذاشت و بعد حق به جانب گفت:
دختر: خوشحال مون می‌کنی...گود بای.
خشمگین عقب گرد می‌کند و مشت محکمی به دیوار پشت سرش می‌کوبد و راه می‌افتد. انگار حق پدرش را از آن دختر طلب داشت که این طور حق به جانب سر او سخت شده‌بود. دخترک نگاه گذرایی به راه رفته‌ی مرد انداخت و بعد با یک لگد به پای یک مرد دیگر که خمار بود زد.
دختر: هی...مشنگ...بلند شو.
مرد با بی‌حالی تمام لای پلک‌هایش را باز کرد و با خماری گفت:
مرد: چیه...چی می‌خوای؟
دختر: جنس دارم...آوردم تا بسازمت.
مرد: از کی تا به حال جسی کوچولو مهربون شده که ما نمی‌دونستیم.
از لابه‌لای سخن‌های مرد متوجه شد که اسم دخترک جسی است و ساقی موادمخدر. یعنی واقعاً دختر ترسناکی بود که وارد همچين دنیای کثیف و آلوده‌ای شده‌بود. دختر خنده برلب با زانو کنار مرد نشست و با تمسخر گفت:
جسیکا: درسته...من کاری و برای رضای خدا و مجانی انجام نمیدم...اگه مثل همیشه گدا نیستی و پول تو دست و بالت داری که یالا...ولا غیر از این برات بهتره که توی خماری بمونی.
مرد با نگاه مختصری پشت به او کرد و گفت:
مرد: من توی ترکم...لطفاً مغزم و مخدوش نکن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
جسیکا: این شعار همه معتاد هاست...ولی دو روز که بگذره خودشون دربه‌در دنبال یه همچین کثافتی‌ها می‌گردن.
از جایش برخاست و نزدیک موتورش رفت تا سوار شود ولی همان لحظه نگاهش روی هیدر نشست که مظلومانه در خودش جمع شده‌بود. جسیکا مردد نگاهی به اطرافش انداخت و بلافاصله اقدام کرد و نزدیک هیدر ایستاد.
جسیکا: چیزی می‌خوای؟
هیدر با استرس نگاهی به صورت بشاش جسیکا می‌اندازد و با لکنت می‌گوید:
هیدر: چی...داری؟
جسیکا دست به کمر گفت:
جسیکا: بستگی داره که چی بخوای...ما اینجا همه چیز داریم از مشروبات الکلی بگیر تا مواد مخدر و... .
هیدر بدون اینکه به جسیکا مهلت حرف زدن بدهد میان کلامش پرید.
هیدر: مکانی...برای زندگی می‌خوام.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین