جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,461 بازدید, 49 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
با باز کردن در اتاق وارد جو خیلی سنگینی شد که برای لحظه‌ای ته دلش خالی شد. دخترک تیله‌های آبی‌رنگش را دور اتاق چرخاند و تنها کسی را که در اتاق مشاهده کرد، خانم اکسلا پشت میز کارش بود. به دلیل اینکه وارد اتاق نشده‌بود نیمی از اتاق در تیر رأس‌ دید او نبود. خانم اکسلا که در حال نوشتن بود با صدای باز شدن در نگاهش را به هیدر داد و بعد با آرامش خاصی اشاره‌ای به داخل زد و گفت:
اکسلا: سلام هیدر، خوش‌ اومدی بیا تو.
هیدر که بی‌صبرانه مشتاق دیدن پدر تازه وارد بود بدون اینکه درنگ کند پا به داخل اتاق گذاشت و وارد شد. دوباره مشتاقانه اطراف اتاق را بازرسی کرد که با نشستن نگاهش روی مرد کنارش سرجایش متوقف شد. بدون آنکه لبخندی بر لب بیاورد یا همانند بقیه بچه‌های دیگر با نشاط و شادی به استقبالش برود، خنثی نگاهش کرد. مرد مقابلش که با آن پالتوی بلند و کلاهی که به زور می‌توانست چهره‌اش را مشخص کند، به نظرش مخوف می‌رسید، تا جایی که یادش می‌آمد به او گفته‌بودند که اسمش ادگار هست پس باید اول او را به اسم بخواند یا پدر صدا بزند؟! چهره‌ی مرد جدی مقابلش اصلاً به داشتن فرزندی به سن و سال او نمی‌خورد؛ چرا که به نظر او جوان به شمار می‌آمد. مرد بدون اینکه توجهی به او بکند از بدو ورودش تا الان، درحال کار کردن با تلفن همراهش بود، پیش خود خیال کرد که ممکن است پدر تازه وارد از دسته آدم‌های بداخلاقی باشد که کل روز را با او درحال جدال و دعوا باشد و نتواند با او مثل آدم دو کلام حرف بزند، و یا او را در اتاق مخصوصش کل روز را حبس کند. با صدای خانم ایزی از ادگار چشم گرفت و نگاهش را به نوک کفش‌هایش دوخت.
خانم ایزی: آقای لانگمن این دختر اسمش هیدر هست، دختر خیلی خوبی هست‌، امیدوارم که باهاش مهربان باشید؛ همین‌طور که می‌دونید هیدر در طول عمرش تنها بوده و این حق مسلم هیدر هست که برای خودش خانواده‌ای داشته باشه، من نمی‌تونم این حق و ازش بگیرم، من نمی‌تونم جای مادرش باشم ولی به هیدر وابسته شدم، پس لطفاً مواظبش باشید. ازتون خواهش می‌کنم.
ادگار تلفنش را درون جیب پالتویش انداخت و سرش را به تأیید حرف‌های خانم ایزی تکان داد. در این مدت حتی نگاهی هم سمت دخترک نینداخته بود. چشم بست و با صدای خش‌دار و بم مردانه‌اش لب زد:
ادگار: بله...ممنون متوجه‌ام، فقط اگه میشه می‌خوام با این دختر حرف بزنم.
اکسلا: بله، چرا که نه.
سر بلند کرد و رو به خانم اکسلا گفت:
ادگار: می‌خوام تنها باشیم.
با این حرفش یک تای ابروی هیدر بالا پرید و موشکافانه حرکات ادگار را زیر نظر گرفت. خانم اکسلا که سر از این کارش در نمی‌آورد و دلیل آن را نمی‌دانست مردد بر تنها گذاشتن آن دو، درون اتاق بود ولی وقتی تحکیم در صدای ادگار را دید بدون هیچ چون و چرای اضافه‌ای همراه خانم ایزی اتاق را ترک کردند. اتاق مدتی کوتاه وارد فضای خفقان قرار گرفته‌بود. گویی انگار هیچ‌ کدام از آن‌ها قصد شکستن آن سکوت را نداشتند. ادگار سرش را پایین انداخت و خودش را با انگشتان دستش مشغول کرد و گفت:
ادگار: بیا بشین، تا آخر حرفم که نمی‌خوای اونجا وایستی؟
هیدر بدون اینکه نگاهی به او بکند با لحنی خیلی سرد گفت:
هیدر: ممنون، من راحتم می‌تونید حرفتون و بزنید.
ادگار که با سخن گستاخانه هیدر برای اولین بار روبه‌رو شده‌بود متعجب سر بلند کرد و برای اولین بار به چهره معصوم و دل‌ربای دخترک خیره‌شد. تا به‌حال به کسی اجازه نداده‌بود که، حرفش را رد بکند و به‌ او بی‌محلی بکند. اخم ملایمی کرد اما هنوز آرامش خودش را حفظ‌ کرده‌بود.
ادگار: من برای راحتی تو نگفتم بشین، حرف‌هام طولانیه گفتم که ممکنه خسته بشی.
ولی هیدر همان طور مصر سرجایش خشک شده‌بود و تکان نمی‌خورد. از همان اول دخترک سر ناسازگاری را با او گرفته‌بود. دخترکی که با دیدنش خاطرات بدش دوباره جلوی چشم‌هایش زنده می‌شد. دخترکی که یادگار روزهای تلخ نوجوانی‌اش بود و اورا به عمق فاجعه سال‌ها پیش می‌برد. هیدر از انتظار متنفر بود و باعث خشمش می‌شد، مکث‌های پی‌درپی ادگار زیادی روی اعصابش رژه می‌رفت. برای اینکه کنترلش را از دست ندهد بند کوله‌اش را چنگ گرفت و آن‌را محکم‌تر بر روی شانه‌اش نگه داشت. وقتی دید دخترک کم‌ نمی‌آورد و برحرفش مصمم است نگاهش را به شومینه داخل اتاق داد و گفت:
ادگار: باشه هرطور دوست داری...چند تا سوال دارم که دوست دارم قبل از اینکه با هم زندگی کنیم جوابشونو بدونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ادگار: تو میدونی برای چی این‌جایی؟
نفسش را آهسته بیرون داد. نمی‌خواست جوابی بدهد که ضعفش را نشان بدهد، پس سعی کرد سکوت کند و جوابی ندهد؛ ولی ادگار مصرتر از آنی بود که بتواند هیدر تصورش کند. گویا که می‌خواست برای زندگی در کنار هم، رضایت قلبی او را هم داشته‌ باشد. دوباره به هیدر خیره‌ شد و گفت:
ادگار: تو...می‌دونی من کی هستم و، این‌جا چیکار می‌کنم؟
هیدر نمی‌توانست جواب بدهد، چون خودش هم نمی‌دانست چه بگوید اما یک چیز را با تمام وجودش حس می‌کرد. آن مرد برای او آمده‌بود، که تنها نباشد، تا خلع تنهایی‌اش را برایش پرکند و درکنارش باشد، حتی وقتی که هنوز بین‌شان فاصله بود ولی؛ این میان باید او هم از دلایل او اطلاع پیدا می‌کرد. برای همین بهترین گزینه جواب این را دید که سوالش را با سوال پاسخ بدهد.
هیدر: بله خانم اکسلا درمورد شما با من حرف شده‌بود، یعنی الان شما پدر من هستید؟
ادگار از ذوقی که درون صدای دخترک مشاهده می‌شد خيالش راحت شده‌بود با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد و حرفش را تأیید کرد ولی هنوز لب‌ باز نکرده‌بود که هیدر ادامه داد:
هیدر: ولی چرا؟
ادگار: چی چرا؟
هیدر: چرا می‌خواین که پدرم بشین؟ چرا باید از این همه بچه‌ای که اینجا وجود داره باید من‌ و انتخاب می‌کردی؟
با مکث کوتاهی ادامه داد:
هیدر: تو کی هستی؟
هیدر دست‌هایش را مشت کرد. قلبش دیوانه‌وار بر قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و استرسش را زیاد کرده‌بود. جانی از او گرفته‌ شد تا حرف‌های دلش را بزند. حرف‌هایی که از زمانی که متوجه شد مورد انتخاب مردی قرار گرفته‌‌است، در دلش مانده‌بود تا جوابی برای آن پیدا بکند. می‌خواست دلیل پیدا شدن این پدر یهویی را بداند که چرا بعد از این‌ همه مدت سراغش آمده؟ الانی که به خودش گنجانده‌بود که این زندگی اصلی‌اش است و باید به آن عادت بکند. کف دستانش عرق کرده‌بود و شاید تنها دلیلش هم می‌تواند جواب ناگواری باشد، که از جانب پدر تازه وارد بشنود. ادگار که سنگينی نگاه هیدر را روی خود دید از جایش برخاست و قدم‌زنان به‌سمتش آمد. یک دور با آرامش دور او چرخید و با نگاهش هیدر را برانداز کرد. مقابلش ایستاد و دست درون جیب پالتویش برد و با لحن سرد و محاسبه‌گرانه گفت:
ادگار: قرار شد اینجا من سوال بپرسم و تو جواب بدی.
هیدر حس کرد که قلبش برای لحظه‌ای از تپش ایستاد و منتظر ادامه حرف ادگار بود، ولی ادگار خودش را بی‌تفاوت نشان داد و گفت:
ادگار: ولی مهم نیست، هر سوالی بپرسی من جواب میدم.
گیج لب روی‌ هم سابید و بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت.
هیدر: شما کی هستید و من‌ و از کجا می‌شناسید؟
ادگار: مگه برات فرقی هم می‌کنه؟
هیدر: حتماً فرق می‌کنه که دارم می‌پرسم.
صامت و نافذ، زبانی بر لب کشید و بعد از تک سرفه‌ای متفکر به صورتش خیره‌ شد.
ادگار: من اسمم ادگار هست و قراره که پدرت بشم، تو رو هم وقتی که همراه بچه‌ها توی زمین بازی بودی اتفاقی دیدم...سوال دیگه‌ای هم هست؟
هیدر: من قانع نشدم.
لبخند محوی روی لب‌های ادگار نشست و همان‌طور که دستش را به کمر پشت سرش قفل کرده بود، چرخید و دوباره روی مبل نشست‌‌ و لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت.
ادگار: مهم نیست، می‌تونی قانع نشی و همین‌طور باقی بمونی دختر کوچولوی من.
هیدر: ولی من مطمئنم که شما این و نمی‌خواین!
ادگار: چی رو نمی‌خوام؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
برای دومین بار او بود که سعی داشت با مکث‌های پیاپی تشری به اعصاب ادگار بزند. ادگار از گوشه‌ی چشمش نگاه کشداری کرد و جمله‌اش را دوباره تکرار کرد.
ادگار: چی رو نمی‌خوام؟
هیدر با تبسمی که بر لب داشت گفت:
هیدر: این‌که...من...با شما...راحت نباشم و نتونم حرف دلم و بزنم.
ادگار نگاه دنباله‌داری به او کرد و با آرامش شمرده‌شمرده گفت:
ادگار: چه فکری توی سرته؟
هیدر: هیچی...فقط...برام سخته.
ادگار: زندگی کنار من؟
هیدر: نه...اعتماد کردن به‌ شما، به حس پدری شما نسبت به خودم نمی‌تونم اعتماد بکنم، خواهش می‌کنم؛ بهم بگو دنبال چی هستی؟ از من چی می‌خوای؟
با دیدن هاله‌ای از اشک درون چشم‌های آبی دخترک تپش قلبش بالاتر رفت. به یاد گذشته‌های تلخ و ناگوار، به یاد چشم‌های آشنای دخترک، به یاد سال‌ها تنهایی‌اش. او بعد از آن ماجرا مرد سخت و سنگدلی شده‌بود، که به هیچ‌ک.س رحم نمی‌کرد و بی‌رحمانه آدم می‌کشت. درست بود او یک آدم‌کش بود که جان میلیون‌ها انسان بی‌گناه را با یک ضربه شصت گرفته‌بود. جان انسان‌های بی‌گناهی که خودش هم از مظلوم بودن آنها خبر داشت، درحالی که از دست‌های پشت پرده هم آگاه بود؛ باز هم تلاشی برای نجات آن آدم‌ها نکرده‌بود. از هیدر چشم گرفت و با فشردن پلک‌هایش روی هم سعی کرد که مظلومیت بیش‌ از حد دخترک او را اغوا نکند، تا نتواند به اهدافش برسد. ولی هیدر با چهره‌ی ملتمسانه، عاجز و درمانده رخ به رخش ایستاد و گفت:
هیدر: خواهش می‌کنم از من چی می‌خوای؟...من یه توضیح ازت می‌خوام همین.
ادگار سرش را بالا آورد و ریزبین گفت:
ادگار: به سرنوشت و تقدیر چه‌قدر اعتقاد داری؟
گیج از سوال ادگار چند بار پشت سر هم پلک می‌زند و جوابی برای سوالش پیدا نمی‌کند.
ادگار: سوالم جواب نداشت؟
هیدر: نمی‌دونم ‌...چرا از من می‌پرسی!
پوزخند تلخی زد و نگاه گرفت و قورت دیگری از لیوان ودکااش را خورد. با صورت در هم که ناشی از طعم نوشیدنی بود گفت:
ادگار: پس نمی‌دونی؟ خب بهتره که من بهت بگم...لحظه‌هایی که داری همشون توی سرنوشتت بوده. هیچ وقت خودت و برای کاری سرزنش نکن چون که تو تقصیری در اون باره نداری...قسمت همیشه دنبالت هست، هر اتفاقی که برات توی این دنیا میفته، بدون که توی تقدیرت نوشته‌ شده‌بوده...حالا هم فکر کن توی سرنوشتت این نوشته‌شده بوده، که تو دختر من بشی و من پدرت...نمی‌دونم که تو در مورد من چی فکر می‌کنی دوست هم ندارم که بدونم پس باید با من مدارا کنی فهمیدی؟
نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با لحن سرد و بدون هیچ احساسی گفت:
ادگار: من زیاد وقت ندارم، یه جایی کار دارم زودتر آماده شو که بریم.
هیدر با نگاهی که غم درونش را به طغیان کشیده‌بود به مرد خودخواه روبه‌رویش خیره شده‌بود. چرا هیچ‌وقت کسی حق را به او نمی‌دادند و کار خودشان را با سلیقه خودشان انجام می‌داند. چرا هیچ وقت اختیار زندگی خودش را نداشت و باید به دستورات دیگران عمل می‌کرد؟ هیچ ک.س او را درک نمی‌کرد به جز خانم ایزی. شاید برای همین بود که با او درباره‌ی هر مسائلی راحت‌تر بود و سعی می‌کرد که مشکلاتش را با او در میان بگذارد. به هرحال باید از او جدا شود و باقی عمرش را با این مرد وحشتناک بگذراند. ‌

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
وقتی ادگار از ماشین پیاده‌شد، هیدر هم به اطاعت از او کوله‌اش را برداشت و پیاده‌شد. ادگار بدون این‌که منتظر او بماند مسیر خانه را در پیش گرفت. هنوز هوا روشن بود، ولی با خرد شدن برف‌های زیر پای او که تا مچ پا فرو می‌رفت، می‌توانست به تنهایی در شب برایش خطرناک و دلهره‌آور باشد. درخت‌هایی بلند و سر به فلک کشیده، صدای قارقار پرندگان و مه‌ی که نصف جنگل را پوشانده‌بود، بیشتر ترس را به دلش می‌انداخت. به دنبال ادگار پشت سرش حرکت می‌کرد و مسیر را دنبال می‌کرد. سعی می‌کرد تا حد امکان فاصله‌ی بین‌شان به اندازه‌ی دومتر حفظ کند، تا زیادی نزدیک مرد مخوف که از همین الان به بعد نام پدر را یدک می‌کشد نباشد. هوا به قدری سرد و طاقت‌فرسا شده‌بود، درحالی که دستانش را بغل گرفته‌بود باز هم از یخبندان جنگل دندان‌هایش روی هم می‌خورد و می‌لرزید. بعد از گذراندن مسیری به یک کلبه چوبی رسیدند. هیدر که تا به ‌حال از پرورشگاه بیرون نرفته‌بود و مکان‌هایی همانند اینجا، برایش جالب و دیدنی بود موشکافانه اطرافش را نظاره کرد. کنار کلبه‌ی چوبی یک تنه قطع شده‌ی درخت و تعدادی تنه‌ی درخت روی زمین افتاده‌بود. کنار دیوار کلبه هم تبری تکیه زده‌بود که مطمئن بود جنس بدنه‌ی تبر، از بهترین نوع فولاد ساخته شده‌بود. با دوباره به حرکت آمدن ادگار نگاهش سمتش کشیده شد. با فشاری که به دستگیره‌ی در داد، با صدای گوش خراش قیژ مانندی باز شد و فضای سوت و کور خانه نمایان شد. کلبه‌ای چوبی در وسط جنگل به حتم می‌توانست یک قرارگاه ترسناک برای دخترک باشد. دید کاملی به فضای خانه نداشت، البته تا زمانی که ادگار کنار در ایستاده‌بود. با کنار رفتنش حال دید بهتری به اجزای خانه داشت. چند قدمی به داخل برنداشته‌بود که به عقب برگشت و خطاب به او گفت:
ادگار: بیا تو.
آب دهانش را قورت داد و بدون تلف کردن وقت وارد خانه شد.
ادگار: در رو هم ببند، بیرون هوا سرده.
با گوش کردن به حرفش در را هم پشت سرش بست و دوباره نگاهی به نمای داخلی کلبه کرد. سالنی کوچک که یک میز نهارخوری، با دو صندلی که به زور جا می‌شدند. در کنارش آشپزخانه کم مجهزی که فقط می‌توانست در آن در حد غذاهای ساده درست کرد. اتاقی هم قابل دید نبود پس کجا باید شب‌شان را صبح می‌کردند؟ این کلبه یعنی که از خانه‌های ویلایی و قصرهای فرمانروایی خبری نبود. خبری از آشپزخانه مجهز که با داشتن فر بتواند کیک‌های خوشمزه و لذیذ بپزد نبود. خبری از اتاق‌های بزرگ و مجزا که پرده، لحاف و کمدهایش هم رنگ باشد نبود. خبری از تفریح‌های دختر پدری یا گردش با دوستان نبود. او رسماً از چاله در آمده و وارد چاه شده‌بود. این یعنی که خودش را از زندان نجات داده تا‌ دوباره وارد زندان ابدی شود؟ ادگار کنار شومینه دیوار رفت و با برداشتن چند تیکه چوب سعی کرد آتشی درست کند. هیدر هم سرا پا با دقت کارهای او را نگاه می‌کرد. بعد از روشن کردن شومینه نگاهی به او کرد و با آرامش گفت:
ادگار: هوای بیرون خیلی سرده...ممکنه که یه‌کم طول بکشه تا خونه گرم بشه.
بعد پالتویش را در آورد و روی چوب‌لباسی آویزان کرد و در ادامه گفت:
ادگار: اینجا هم می‌تونی کاپشنت و آویزان کنی.
هیدر هم به تبعيت از او کاپشن صورتی‌اش را بیرون آورد و روی چوب‌لباسی آویزان کرد و منتظر به او چشم دوخت. مرد دست به کمر گفت:
ادگار: خب...این چیزی هست که می‌بینی. این‌جا خونه‌ی منه و جایی که قراره با هم زندگی کنیم.
یک تای ابرویش بالا پرید و بعد با لحن تقریباً مسخره‌ای گفت:
هیدر: خونه؟ تو به اینجا هم میگی خونه؟ تو خودت به زور اینجا جا میشی بعد چرا من و سربار خودت کردی؟
ادگار پوزخند تلخی زد و روی صندلی غذا خوری نشست. پا روی پا انداخت و به پشت صندلی تکیه زد. دستانش را روی تکیه‌گاه کنار صندلی گذاشت و گفت:
ادگار: ناشکری نکن دختر جون...خدا خوشش نمیاد از نعمت‌هاش بد بگی...یه‌کم منطقی باش...اگه یکم از منطقت استفاده کنی می‌بینی که بهت لطف کردم و تو رو آوردم پیش خودم.
هیدر: منطق؟ داری از کدوم منطق حرف میزنی؟ این چه طور منطقی هست که من ازش نمی‌دونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
ادگار: چی می‌خوای بدونی؟
هیدر: اینکه وقتی خودت خرج خودت رو، به زور در میاری چرا من و آوردی که سربارت باشم؟ تو که بیست سال تنها بودی؛ ۳۹ سالت رو همین‌طور گذروندی... بقیه‌‌ش هم ادامه می‌دادی دیگه... من هم یکی بودم مثل تو... تنها و بی‌ک.س، ولی خودم رو قانع کردن که این زندگی منه و نباید غصه بخورم.
ادگار: چون این سرنوشتت بوده... باید قبول کنی.
هیدر: ولی مگه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوشت تلخ و شومی داشته‌ باشم؟ چرا باید من رنج و عذاب بکشم؟
ادگار: به هر ک.س که می‌نگرم در شکایت است؛ در حیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟ گله داری؟ از کی؟ از خودت...از خدا...از من...از خانم ایری...از چی می‌نالی؟ از سرنوشت شومت؟ یا از زندگی که از امروز صاحبش شدی؟ نکنه از من انتظار داشتی که تو رو ببرم خونه شاه پریون یا عمارت‌های بزرگ و مجلل که برای خودت شاهدخت بشی و به این و اون دستور بدی؟!... که بین وعده‌های غذاییت میان‌وعده داشته‌ باشی. غروب که شد بری و خورشید و تماشا کنی... سفرهای خارجی داشته‌ باشی و لباس‌های فاخر بپوشی، هوم؟
با فریاد آخری که کشید، دخترک ترسیده قدمی عقب برداشت و چشمانش کمی گشاد شد. ادگار تابی به گردنش داد و افزود:
ادگار: اگه همین‌ طوره، باید بگم که سخت در اشتباهی دختر کوچولو... چون اینجا خونه‌ی منه و قوانین خاص خودش و داره که باید رعایت بشه، وگرنه با خشمم روبه‌رو میشی.
چند لحظه با تأخیر بعد از کنکاوش، نگاهش را متفکر به سقف سوق داد. سپس سرش را به لبه‌ی صندلی تکیه داد و گفت:
ادگار: اینجا خبری از خدمه و خدمتکار نیست، خودت موظفی که کارهات رو انجام بدی... شستن ظرف‌ها گردن توئه ولی درست کردن غذا با من... من در طول روز سرکار هستم و خونه حضور ندارم پس نباید در رو برای کسی باز کنی مخصوصاً یه غریبه... درضمن چون دیگه با من زندگی می‌کنی پس نیازی نمی‌بینم که بخوای به مدرسه‌ای که مال پرورشگاه هست بری. خودم یه مدرسه جدید برات پیدا می‌کنم تا اونجا درست و ادامه بدی... نباید کسی از مکان و جای خونه‌ی‌ ما خبردار بشه، باید کاملاً مخفی زندگی کنیم...مفهومه؟
هیدر: چرا؟
ادگار: چی چرا؟
هیدر: چرا نباید کسی از مکان خونمون خبردار بشه؟
ادگار: چون من دارم بهت میگم و تو هم باید فقط بگی چشم.
هیدر: و این می‌تونه به این منظور باشه که من رسماً توی این خونه زندانی شدم.
ادگار: هرجور دوست داری فکرکنی فکر کن اصلاً برام مهم نیست... خبری از گردش‌های دوستانه نیست... بهانه‌گیری ممنوع...کله‌شق بازی ممنوع...سوال بی‌جا ممنوع... کارهایی که به تو مربوط نمیشه و نباید توش سرک بکشی هم ممنوع.
نگاه بی‌تفاوتی کرد و ادامه داد:
ادگار: سوال دیگه‌ای هم هست؟
هیدر عصبی از این همه قوانین و مقرارت نظامی درون خانه چنگی به کوله‌اش زد. گرد کرد تا برود که ادگار بلندتر از دفعه قبل گفت:
ادگار: کجا؟
با حرص سمتش برگشت و گفت:
هیدر: خسته‌م می‌خوام برم بمیرم...اگه اجازه بدین.
ادگار: اما تو که ناهار نخوردی!
هیدر: ممنون میل ندارم...به‌ اندازه‌ی کافی صرف شد...اتاقم کجاست؟
ادگار از لجاجت‌های بی‌سر و ته هیدر؛ کلافه پوفی کشید و مستأصل از جایش بلند شد. درب را باز کرد که به طبقه بالا پله می‌خورد و راه بالا را نشان می‌داد. تا به‌ حال اینجا را ندیده‌بود. وقتی از پله‌ها بالا رفتند به در بسته‌ای رسیدند. ادگار اشاره‌ای به اتاقی که در مشکی داشت زد و گفت:
ادگار: این اتاق منه... دوست ندارم کسی بی‌اجازه وارد اتاقم بشه‌، پس رعایت کن... اصلاً به هیچ‌وجه به خودت اجازه نمیدی که وارد اتاقم بشی فهمیدی؟ حتی به عنوان نظافت...خودم اتاقم و تمیز می‌کنم.
هیدر: چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
نگاه تند و معناداری به او انداخت که حساب کار دستش آمد و لب گزید. دست دراز کرد و از بالا، بندی را کشید که راه پله‌ای دیگر باز شد.
ادگار: اینجا اتاق زیر شیرونیه... اتاق کوچيکی هست ولی تمیز و جمع و جوره، می‌تونی اونجا رو برای خودت بگیری.
با چشم‌های گشاده به پدر پُرو‌اش خیره ‌شد. باورش نمی‌شد که از او می‌خواست تمام روز را اینجا؛ در اتاق زیر شیروانی بگذراند. جایی که اگر حیوان را هم بیاندازی، یک ساعت بیشتر نمی‌تواند دوام بیاورد. با شک و بدبینی گره‌ی بین ابروهایش را درهم کرد و زیر لب طوری که ادگار بشنود گفت:
هیدر: چه سخاوتی... بپا یه وقت از بخشندگی زیاد ورشکست نشی.
بی‌اهمیت از کنار ادگار رد شد و از پله‌ها بالا رفت. با بستن راه‌پله دریچه را هم بست. نفسی کشید و با دقت اتاق اهدائی‌اش را برسی کرد. خیلی کوچک و نقلی بود. تختی تمیز اما کهنه کنار پنجره‌ی اتاق بود که می‌توانست از آن محوطه بیرونی خانه را ببیند. آن‌ طرف‌تر کمدی بود که اگر صاحب لباسی شد بتواند در آن بگذارد. کلافه دستی روی صورتش کشید و کوله‌اش را روی تخت انداخت و با همان لباس‌ها دراز کشید. چه شد کارش به اینجا کشیده شد که مجبور است بیشتر از گذشته رنج و بدبختی ببیند؟ حس می‌کرد که ثانیه‌ها آن‌قدر کش پیدا می‌کند که دیگر جایی برای جبران نگذاشته‌اند. با تجسم صورت پریشان و مغموم خانم ایزی دلش برایش گرفت. ای‌کاش که قبول نمی‌کرد تا همراه این مرد بیاید. کاش ثانیه‌ها می‌توانستند به عقب برگردند؛ تا تصمیم درست را بگیرد. یا ای‌کاش می‌توانست ماشین زمانی پیدا کند تا با آن به عقب برگردد و جبران کند. با فکرهای کودکانه‌ای که می‌کرد کم‌کم چشم‌هایش گرم شد و وارد دنیای تاریکی شد.
با صدای برخورد چند چیز با هم لای پلک‌هایش را بی‌حال گشود. درون شکمش احساس عجیبی می‌کرد که توأم از ضعف و بی‌حالی بود. دستی روی شکمش کشید که ناگهان تیر بدی از دل‌پیچه را احساس کرد و ناخوداگاه درون خودش جمع شد. تازه یادش آمد که ظهر بدون خوردن چیزی به خواب رفته‌بود و این دل‌پیچه می‌توانست به آن منظور باشد. می‌خواست بی‌حال پلک ببندد که دوباره با شنیدن همان صدای گوش‌خراش متوقف شد. وقتی فهمید ضربه‌ها پیاپی به چیزی برخورد می‌کند روی تخت نشست و از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. ادگار را دید که شال و کلاه کرده‌بود و با قدرت مشغول شکستن چوب‌ها برای آتش درست کردن درون شومینه بود. به خاطر این‌ که دستکش نپوشیده‌بود؛ دست‌هایش از سرما سرخ شده‌بودند و به حتم الان به مرحله‌ی گز‌گز کردن هم رسیده‌ باشد. از کنار پنجره بلند شد و به سمت کوله‌اش رفت. از درون کوله یک جفت دستکش دخترانه‌اش را بیرون آورد. از اتاق زیر شیروانی بیرون آمد و کاپشنش را از روی چوب‌لباسی برداشت. به تن کرد و از خانه بیرون آمد. ادگار که هنوز متوجه حضور او در حیاط نشده‌بود با قدم‌هایی شمرده، کنار ادگار ایستاد که با مکثش ادگار هم متوقف شد. راست ایستاد و تبر را روی زمین گذاشت. دست به کمر شد و گفت:
ادگار: تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
مردد و معذب آب دهانش را قورت داد و گفت:
هیدر: هیچی فقط خواستم یه‌کم حال و هوام و عوض کنم.
تکانی به سرش داد و اشاره‌ای به آن طرف کلبه کرد و گفت:
ادگار: باشه ولی بی‌زحمت اگه میشه برو اون طرف‌تر حال و هوا تو عوض کن و مزاحم کارم نشو.
هیدر: من که به تو کاری ندارم.
از تخس بودن دخترک، محکم روی هم پلک زد و با ساق دستش عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. با برداشتن تبرش دوباره مشغول خورد کردن چوب‌ها شد. هیدر بعد از اتمام جمله‌اش ریلکس گفت:
هیدر: هوا سرده!
ادگار بدون اینکه کارش را متوقف کند، نفس‌زنان ضربه‌ای به چوب زد که از وسط نصف شد و گفت:
ادگار: درسته... بهتره که بری داخل، الان وقت خوبی برای عوض کردن حال و هوا نیست.
هیدر: دستات یخ کردن.
ادگار: خب، چی‌کار کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
زبانی روی لب‌های خشکیده‌اش کشید و دستکش‌هایش را به سمتش گرفت. جلوی نگاه مات و مبهوت پدرخوانده‌اش گلویی صاف کرد و گفت:
هیدر: این و که بپوشی دستات از سرما نجات پیدا می‌کنن.
ابرویی بالا انداخت و دوباره تبر را روی زمین پیش پایش گذاشت، دست به سی*ن*ه چشم گرد کرد و گفت:
ادگار: این الان برای منه؟
دخترک با بالا پایین کردن سرش حرفش را تأیید کرد که با جمله بعدی ادگار چینی به بینی‌اش می‌دهد.
ادگار: ولی بهتره که بذاری پیش خودت باشه...یه وقت دیدی لازم خودت شد.
هیدر: ولی من نیازی ندارم...الان بیشتر از خودم تو به این دستکش نیاز داری.
ادگار: ولی گفتم که نمی‌خوام.
هیدر: چرا؟ چرا نمی‌خوای من بهت کمک کنم؟ بابا غلط کردم که دلم به حالت سوخت؟ گفتم هوا سرده تو هم بیرون داری توی این سرما به خاطر من چوب می‌بّری، پیش خودم فکر کردم یه کمک حالت باشم...چرا با خودم و خودت لج می‌کنی؟
ادگار چینی به ابرویش می‌دهد و عبوس نیش می‌زند.
ادگار: اولاً من نیازی به دلسوزی‌های تو ندارم، کم از این دل سوختن‌های کشکی ندیدم... دوماً من اگه هرکاری می‌کنم فقط برای خودم و خونه‌‌م هست، کِی من برای تو اومدم چوب بِبُرَم؟ حتی اگه تو هم نبودی من هرشب برای خودم این کار و می‌کنم، گفتم هوا دیگه داره گرگ و میش میشه، بهتره که برای شب چوب داشته‌ باشیم تا از سرما نمیریم. پس الکی جبهه نگیر که دارم برای تو جان فدایی می‌کنم. کم از امثالی مثل تو توی زندگیم زخم نخوردم، پس لطفاً از این اداها نیا که حالم بهم می‌خوره.
باز دوباره رفته‌بود درون جلد آدم بد بودن و از دنیا و آدم‌هایش بیزاری می‌جویید، این را می‌دانست که دخترک زیادی مظلوم و مهربان است. حتی گاهی وقت‌ها دلش برای خوش‌ رفتاری‌هایش ضعف می‌رفت؛ ولی نمی‌خواست که تسلیم مهربانی‌های دخترک بشود؛ چرا که بیست سال به تمام منتظر همچین روزی بود تا کینه‌های انباشته شده‌‌ی درونش را خالی کند و برای همیشه آرام شود. کینه‌هایی که آن‌قدر بزرگ شده‌است، همانند یک غده‌ی سرطانی درون بدنش رشد کرده‌است. نمی‌خواست که دخترک در این بازی خطرناک آسیبی ببیند ولی چاره‌ای نبود، چرا که ناخواسته دخترک هم، عضوی از این بازی انتقام شده‌بود.
هیدر: باشه قبول، تو برای من خود تو توی دردسر نمی‌ندازی، حداقل لج نکن و بپوش تا گرم بشه.
وقتی مصر بودن دخترک را دید کلافه حدقه ‌چرخاند و بعد دستش را جلوی صورت هیدر گرفت و گفت:
ادگار: ببین... به ‌نظرت اون دستکش اندازه‌ی دست منه؟ نه یه‌کم فکر کن.
هیدر اول یک نگاه به دست او بعد یک نگاه به دستکش کرد و وقتی از حرف ادگار مطمئن شد از خنگی‌اش با کف دست آرام روی پیشانی‌اش کوبید و ای‌وایی زمزمه کرد. ادگار از این بی‌حواسی هیدر متأسف نچ‌نچی کرد و دوباره مشغول شکستن چوب‌ها شد.
ادگار: گرسنه‌ای؟
هیدر سر بالا آورد و خیره‌ی ادگار شد. چه‌طور فهمید که به شدت گرسنه‌ است و معده‌اش ضعف می‌رود؟! سعی کرد حالت عادی به خودش بگیرد.
هیدر: نه... گرسنه نیستم.
ادگار پوزخندی زد و گفت:
ادگار: آره...کاملاً معلومه.
هیدر: چه‌طور؟
ادگار: آخه یه نگاه به صورتت کردی؟...از گرسنگی رنگت رو به زردی رفته انگار روح توی بدنت نداری.
هیدر: نه من کلاً حالتم این طوریه... از گرسنگی نیست.
ادگار: ولی من مطمئنم از گرسنگی هستش.
هیدر: نه‌خیر... من حتی اگه شب هم غذا نخورم تأثیری روم نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
ادگار: اِ پس چه خوب... خبر خوبی بهم دادی.
هیدر: از چه لحاظ؟
ادگار تبر را روی زمین گذاشت و تکه‌های چوب را برداشت و بغل گرفت. مقابل هیدر کمی خم شد و گفت:
ادگار: چون امشب خبری از غذا نیست و باید شب و گرسنه بگذرونی خانم کوچولو.
چشمش کمی گرد شد و آب دهانش را قورت داد. درکی از حرف‌ها و کارهای ادگار نداشت با کمی مکث کوتاهی گفت:
هیدر: یعنی چی؟
ادگار: یعنی که امشب غذا بی‌غذا، چون مواد غذایی توی خونه نداریم پس بی‌خیال غذا.
این را گفت و راه کلبه را در پیش گرفت. هیدر هم به همراهش وقتی وارد کلبه شد، داخل رفت و در را بست. ادگار چوب‌ها را کنار شومینه قرار داد و چند تکه چوب به درون آتش نیمه‌فعال انداخت تا شعله آتش را کنترل کند. هیدر هم که نمی‌توانست نسبت به شکمش بی‌مسئولیت باشد دست به سی*ن*ه و طلبکارانه به پدرش خیره شده‌بود.
هیدر: حتی اگه من نبودم هم غذا نمی‌خوردی؟
ادگار بی‌خیال سیگاری از جیبش بیرون آورد و لای لب‌هایش گذاشت و با یک دستش فندک را زیر سیگار گرفت تا روشن شود. بعد دوباره فندک را در جیبش قرار داد. پوک عمیقی از سیگار گرفت و دودش را درون خانه پخش کرد. هیدر از بوی بد سیگار چینی به بینی‌اش داد.
ادگار: من خیلی وقت‌ها اصلاً غذا نمی‌خورم پس بهتره که تو هم به این وضعیت عادت کنی‌ چون ممکنه از موقعیت‌ها زیاد پیش بیاد.
هیدر: اما من یه جا خوندم که میگن اگه شب‌ها غذا نخوری معده‌ت آسیب می‌بینه.
ادگار نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای به دخترک کرد و با لبخند گفت:
ادگار: داری برای شکمت دست و پا میزنی؟
سوالش غیر منتظره بود با این حرف هیدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و با انگشت‌های دستش شروع به بازی کرد. ادگار که خجالت هیدر را دید لبخند کم‌رنگی زد و نفس عمیقی کشید. دستی درون موهایش فرو برد و از جایش برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. بعد با یک ظرف غذا برگشت. ظرف را روی میز گذاشت و دست به کمر رو به هیدر گفت:
ادگار: به خاطر این‌که قوانین خونه رو نقض کردی و کله‌شق بازی کردی حقت این بود که بهت غذا ندم؛ ولی وجدانم قبول نمی‌کنه پس بگیر بخور، غذای ظهرت هست... ولی یادت باشه که دیگه تکرار نکنی چون دیگه بخششی در کار نیست.
با قدم‌هایی شمرده سمت میز حرکت کرد و کنارش ایستاد.
هیدر: پس... خودت چی؟
پوک دیگری از سیگار گرفت و گفت:
ادگار: من گرسنه‌ام نیست، تو بخور الانه که پس بیفتی.
هیدر: اما هر کسی نیاز به غذا داره، چرا داری به من مهربونی می‌کنی؟
سیگارش را روی میز خاموش کرد خیره و با لحن خاصی گفت:
ادگار: شاید چون تو دخترمی.
و تمام شد تیر آخری را که نیاز بود را به قلب دخترک زد. نگاهش هیچ احساسی نداشت. نه خشم نه سردی نه حتی رضایت بلکه فقط یک خلاء محض بود که میان‌شان حاکم بود. سکوت سنگینی میان‌شان حکم‌فرما بود. سکوتی که بیشتر از هر حرفی معنا داشت. هیدر هنوز هم به چشم‌های پدرش خیره مانده‌بود و هر چه بیشتر به آن دو گوی مشکی خیره‌ می‌شد؛ بیشتر فکر می‌کرد که این مرد رازهای پنهانی دارد که هیچ‌ک.س از آن خبر ندارد. حال ادگار هم دست کمی از هیدر نداشت. در این چند ساعتی که کنار هم بودند، سخت‌ترین کار این بود که زیاد به هیدر خیره‌ نشود تا خاطرات تلخ گذشته‌اش برایش پدیدار شود؛ چرا که هر چه بیشتر به هیدر نگاه کند، خشم و نفرتش بیشتر درونش شعله می‌کشد. کلافه نگاه گرفت و نگاهی به ساعتش ‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
ادگار: تو غذات رو بخور...من یه جا کار دارم باید برم.
هیدر ملتمسانه گفت:
هیدر: شب برمی‌گردی؟
ادگار: فکر کنم آره...به هر حال اگه برنگشتم هم، حرف‌هام و آویزه‌ی گوشت کن و در و برای هیچ‌ک.س باز نکن. برو بالا و توی اتاقت بخواب. فهمیدی؟
سرش را بالا پایین کرد و به او اطمینان کامل را داد. ادگار هم وقتی از جانب دخترک مطمئن شد، پالتویش را برداشت و پوشید. کنار در ایستاد و در لحظه‌‌ی آخر نگاهی سمت دخترک کرد. شاید می‌خواست دلتنگی که تا به الان به همراهش بود را در یک نگاه از بین ببرد.

***

هنوز چند دقیقه‌ای تا زمان قرار مانده‌بود. قراری که قبلاً صاحبش را به باد تهدید گرفته‌بود. نمی‌دانست که آن مردک ابله‌، چه تصمیمی برای خودش گرفته؛ ولی امیدوار بود که تهدید‌هایش کارساز بوده باشد و ورق را به سمت او، برگردانده باشد. پولی که از این معامله به‌ دست می‌آورد، کم پولی نبود؛ ولی ریسک خطرش هم به شدت زیاد بود و باید به خوبی حواسش را پی کارش می‌داد. دیوید از آن دسته آدم‌های مهم کشور بود و وجودش برای ملت، ضروری به حساب می‌آمد؛ ولی دلیل این عمل خودسرانه موریس را نمی‌توانست درک کند. چرا بخواهد که برای یک دزدی از جیب مملکت، دست و اقدام به کشتن مرد سیاست‌مداری همچون دیوید بزند. مگر موریس چه‌ کار کرده که باید از شر دیوید راحت بشود؟ آیا واقعاً باید این کار را برایش انجام بدهد؟ با توقف ماشینی کنار پایش، از فکرش دست کشید و بدون هیچ حرفی در عقب را باز کرد و سوار شد. ماشین با حالت مرموزی از پیچ و خم‌های کوچه‌ها عبور می‌کرد و مسیرش را می‌رفت‌. در ذهنش مسیر برگشت را حکاکی کرد که اگر نیاز شد برگردد، به مشکل بر نخورد. تلفنش را از جیبش بیرون آورد و وارد گالری تصاویرش شد. روی عکسی که متعلق به هیدر بود کلیک کرد و با دقت درحال نگاه کردن به چهره‌ی زیبا و دلربای دخترک شد. هنوز زمان زیادی از دوری‌اش نمی‌گذشت ولی به شدت دلتنگ او شده‌بود. یعنی الان مشغول چه کاری است؟ آیا به اخطارهایش توجه می‌کند و مواظب خودش است؟ یا شاید هم الان از خانه فرار کرده ‌باشد. با فکری که کرده بود ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و سر تکان داد. چرا تا به الان به این فکر نکرده‌بود که در خانه را قفل نکرده‌بود. یعنی ممکن است که به سر هیدر بزند تا بخواهد از خانه فرار کند؟ آیا واقعاً هیدر با بدخلقی‌های او کلافه شده؟ چرا دیگر بعد از آن ماجرا، توان مهربانی با کسی را ندارد! با گذشتن از دست اندازی از صفحه‌ی گوشی نگاه گرفت و به بیرون خیره ‌شد، ولی با چیزی که دید، چشم‌هایش کمی ریز شد. مسیری خارج از شهر، کاملاً پرت، دور و متروکه که فقط از آن دور دست‌ها ساختمان‌های نیمه‌کاره و خرابه قابل دید بود. از گوشه‌ی چشم نگاهی به راننده ماشین کرد که همان موقع راننده هم از آینه جلوی ماشین، نیم‌نگاهی حواله او کرد. دست برد و نامحسوس دستی روی کلت کمری‌اش کشید که در صورت نیاز از آن استفاده کند. ادگار وقتی متوجه کلت کمری راننده شد، آرام چشم بست و فاتحه‌اش را خواند. چرا امروزه حواسش پرت شده و توجهی به اطرافش ندارد؟ چرا حواسش پی این نبود که اگر به سر موریس بزند که بخواهد او را بکشد چه‌کار کند! با یک ترمز ماشین ایستاد و بعد سردی نوک اسلحه را روی پیشانی‌اش احساس کرد. آهسته چشم گشود و به چهره‌ی پر جذبه‌ی مرد مقابلش خیره‌ شد. مرد با نوک اسلحه اشاره‌ای به بیرون زد و با صدای بم و خشن مردانه‌اش‌ گفت:
مرد: بیرون.
لب پایین‌اش را به دندان گرفت و به پنجره‌ی کنارش چشم دوخت. چند مرد سیاه‌پوش که با ماسک‌هایی، چهره‌هایشان را پوشانده‌بودند؛ کنار ماشین ایستاده‌بودند. همه‌شان قدبلند و غول‌پیکر و با سلاح‌های گرم که به ابهت‌شان بیشتر اضافه می‌کرد، به ترتیب منتظر او بودند. با تشر دوباره راننده به خودش آمد که مدتی است که به آنها زل زده‌است.
مرد: چرا نشستی...میگم پاشو برو بیرون.
دست دراز کرد و در ماشین را باز کرد و پیاده‌ شد. به محض پیاده شدن راننده هم سمت نگهبان‌ها نگاه دنباله‌داری انداخت. باسر اشاره‌ای به یکی از افراد کرد و گفت:
مرد: بگردش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
631
6,247
مدال‌ها
2
یکی از مردهای غول‌پیکر سمتش آمد و با گرفتن شانه‌اش او را وادار کرد که پشت به او به ماشین بچسبد. بعد از انجام این کار، از بالا تا پایین ادگار را گشت تا شاید سلاحی از او پیدا کند. وقتی مطمئن شد که چیزی به همراه ندارد سمت راننده گفت:
مرد: خالی اومده...چیزی همراهش نیست‌.
مرد با اطمینانی که حاصل کرده‌بود، رو به ادگار کرد.
مرد: دنبالم بیا.
ادگار چینی بین ابرو‌هایش داد و به دنبال مرد به راه افتاد. از همه طرف او را تحت‌ محاصره قرار داده‌بودند؛ تا مبادا کار خطایی از او سر بزند. درون جاده، فقط دشت‌های بزرگ و پر وسعت دیده می‌شد. دشت‌هایی که خطر در آن همیشه در کمین است. نمی‌دانست که باید چه بکند وقتی کار به این‌جا کشیده شده. یعنی موریس نمی‌خواهد کم بیاورد و عقب نشینی بکند؟ پس باید چاره‌ی دیگری بیندیشد. کنار تونلی حفر شده به کنار زمین رسیدند. مردد ایستاد ولی با هُلی که از پشت به او دادند، مجبور به ادامه دادن راه شد. از تونل که عبور کردند، وارد سالن بزرگ و وسیعی شدند. متعجب و با سوءظن اطرافش را کمی جستجو کرد. سالن خالی و عاری از هرگونه چیز مشکوکی بود که بخواهد توجه او را به خود جلب بکند. با لامپ کوچکی که وسط سالن وصل بود، به سختی می‌شد که اجزای سالن را آنالیز کند. همان موقع از پشت سرش صدای قدم‌هایی را شنید. چرخید که با موریس روبه‌رو شد. موریس بی‌تفاوت به موقعیت‌شان دست درون جیبش برد و گفت:
موریس: خوش اومدی.
بعد نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
موریس: ببخشید که وسیله‌ای برای پذیرایی نداریم...خیلی یهویی شد.
ادگار: این کارها چه معنی میده؟
دستی به ته ریشش کشید و با لحن دلچسبی گفت:
موريس: هیچی...فقط یه قرار برای ادامه شراکت‌مون.
ادگار: واقعاً برای شراکته؟
موریس: مگه غیر از این می‌تونه باشه؟
ادگار: خب...چرا توی یه همچین موقعیت و مکانی؟ چرا خارج از شهر؟
موریس با نیشخندی گوشه لبش گفت:
موریس: توقع که نداری نقشه قتل یه شخصیت مهم سیاسی رو توی دل مأمور‌ها بکشیم هوم؟
صامت و خنثی نگاهش می‌کند تا باقی حرف‌هایش را بشنود. موریس دستی روی لب‌های سیاهش می‌کشد.
موریس: خیلی به پیشنهادت فکر کردم و البته باید بگم که چاره‌ای جز قبول کردن ندارم...پس قبوله و همون چیزی میشه که تو می‌خوای، نه کم و نه زیاد.
سر و گردن دراز کرد و با اقتدار گفت:
ادگار: بعد چی شد که به این نتیجه رسیدی؟
موریس که انتظار این حرف را نداشت یکه خورد ولی سریع تغییر موضع داد و گفت:
موریس: چون که پیش خودم فکر کردم که حرف‌های تو درسته، کشتن یه آدمی مثل دیوید کار هرکسی نیست. تازه حتی ممکنه که خودت هم گرفتار بشی.
ادگار: فکر؟ مگه تو فکر هم می‌کنی؟
با جمله‌ای که او را مسخره کرد، دستش از خشم مشت شد ولی برای اینکه درگیری صورت نگیرد با آرامش ساختگی گفت:
موریس: چیه فکر کردی فقط تو فکر کردن بلدی؟...فکر کردی که من خوب و بد خودم و نمی‌دونم؟ ولی باید بگم که سخت در اشتباهی چون من آدمی هستم که با مخم فکر می‌کنم، کارم همینه باید توی معامله‌هام یه‌کم توجه داشته ‌باشم.
ادگار: ولی تو اون روز یه چیز دیگه می‌گفتی.
موریس: گفتم که گفتم...من اون روز از دست یکی از زیر دست‌هام عصبی بودم و سر تو خالی کردم ...راه مغزم بسته شده‌بود، وگرنه من با مبلغش هیچ مشکلی ندارم اصلاً می‌خوای رقم و بالاتر ببر.
ادگار مشکوک نگاهی به افراد مسلح موریس که پشت سرش قطاری ایستاده‌بودند کرد و بعد با غرور و جذبه گفت:
ادگار: آهیانن اون دختر که سفارش... .
نگذاشت حرفش به اتمام برسد و میان کلامش پرید.
موریس: نه اون دختر سفارش نکرده، اصلاً به اون ربطی نداره. معامله باید بین من و تو انجام بشه، اون نخود کدوم آش باشه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین