جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,725 بازدید, 49 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
ادگار: زندگی مبارزه دائمی، بین فرد بودن و عضوی از جامعه بودن هست...من نمی‌دونم اون دختر چی‌کار کرده ولی...بهش فرصت بده که خودش رو ثابت کنه.
موریس: کار اون دختر از این حرف‌ها گذشته.
ادگار: برای شروع تازه هیچ وقت دیر نیست.
موریس: میگم نمیشه...میشه بحث اون دختر و ول کنیم و به بحث خودمون بچسبیم؟
ادگار: دقیقاً چه بحثی؟
موریس: برای انجام این کار چه‌قدر زمان نیاز داری؟
ادگار: بستگی به جمع‌آوری اطلاعات داره که چه چیزی ازش پیدا کنم.
موریس با کلافگی چشم روی هم بست و دستش را به نشانه تأیید بالا پایین کرد و گفت:
موریس: می‌دونم...حالا بهم زمان بده...چه‌قدر باید صبر کنم.
ادگار: یه چیزی تو مایه‌های شیش‌ماه.
موریس: باشه‌باشه...فهمیدم...فقط لطفاً اگه جسی رو دیدی چیزی در مورد امشب بهش نگو...می‌خوام این دیدار کاملاً مخفی بمونه، فقط بین من و تو...نمی‌خوام اون چیزی بدونه.
ادگار: با اینکه نمی‌دونم دلیلش چیه ولی باشه مشکلی نیست.
ادگار با شک سری تکان داد. نمی‌دانست دلیل این پنهان‌کاری موریس چه می‌تواند باشد ولی هرچه که هست حتماً جسیکا از آن باخبر است که موریس میلی ندارد، او چیزی بفهمد. موریس گرد کرد و به یکی از افرادش که کنار آن‌ها ایستاده‌بود گفت:
موریس: اون برگهِ رو اوردی؟
مرد: بله.
بعد برگه تا شده‌ای را به دستش داد. موریس به سرعت برگه را باز کرد و داخل آن را بازرسی کرد. وقتی از محتوای برگه مطمئن شد روبه‌روی ادگار گرفت. عکس مردی درون برگه چاپ شده‌بود. موهای قهوه‌ای با چشم‌های عسلی و زرد رنگ.
موریس: این چهره‌ش هست؛ خوب تو ذهنت بسپرش...می‌خوام ببینم چی‌کار می‌کنی قهرمان.
ادگار دست دراز کرد و برگه را از دست موریس گرفت و با دقت به چهره‌ی ديويد خیره‌ شد. موريس دست به کمر ادامه داد:
موریس: می‌خوام مرگش کاملاً طبیعی به نظر بیاد...می‌خوام جوری برام صحنه‌سازی کنی که همه فکر کنن که خودش قصد خودکشی داشته و کار خودش رو یک‌سره کرده.
ادگار بدون اینکه از برگه چشم بردارد گفت:
ادگار: می‌خوای مرگش چه‌طوری باشه، با هفت تیر، چاقو و یا... .
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و میان کلامش پرید.
موریس: بمب.
ادگار با تعجب ساختگی ابرویی بالا انداخت و تکرار کرد.
ادگار: بمب؟
موریس: آره با بمب...توی خونه‌اش جاسازی کن که همه‌ چیز یک جا از بین بره...متوجهی که چی میگم، اون همراه فرزندش و خونه‌اش یک جا باید شرشون کنده بشه.
ادگار که برای بی‌رحمی موریس حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد. اصلاً به او چه ربطی دارد. او مرده‌شور هست و باید مرده را بشوید به گناه‌کار بودن یا نبودنش کاری ندارد. برای فعلاً او باید اطلاعاتی نسبت به دیوید پیدا بکند. موریس سیگاری از پاکت بیرون آورد و لای لب‌هایش گذاشت و روشن کرد. بعد از پوک عمیقی، سیگار را لای انگشتانش گرفت و گفت:
موریس: بمبی که من می‌خوام ازش استفاده کنم، بمب خیلی مهلک و خطرناکی هست و خرابی‌های زیادی به وجود میاره پس مطمئن باش، جای درستی می‌ذاری... آدرس خونه‌ تو بده وقتی بمب به دستم رسید بفرستم برات.
ادگار: نیازی نیست؛ به خودم بگی خودم دنبالش میام.
موریس: خب چه لزومی داره من می‌فرستم دیگه!
ادگار: گفتم که خودم میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
موریس مشکوک چشمی ریز کرد و برای اینکه ادگار را تحریک نکند گفت:
موریس: باشه هرطور خودت می‌خوای.
ادگار کاغذ را درون جیبش گذاشت و گفت:
ادگار: ممنون، من دیگه باید برم.
موریس: موفق باشی.
وقتی ادگار از سالن خارج شد موریس تکانی به سرش داد و به یکی از افرادش گفت:
موریس: این مرد خیلی مرموزه؛ نمی‌دونم توی اون کله‌ش چی می‌گذره...چرا نذاشت که آدرس خونه‌‌اش و بدونیم؟ دنبالش برو ببین خونه‌ش کجاست.
مرد بعد از گفتن اطاعت به سرعت به دنبال آن‌ها از سالن خارج شد. موریس سیگارش را روی دیوار خاموش کرد و با لبخند کثیفی که روی لب‌هایش بود زمزمه کرد:
موریس: به بازی من خوش اومدی ادگار لانگمن.
دستانش را چلیپا کرد و خواست از در خارج شود که با صدای آشنایی سرجایش متوقف شد.
جسیکا: وایستا.
با شناختن صاحب صدا لب روی هم سایید و با نگاه حرص داری برگشت. جسیکا لبخندی به روی ادگار پاشید و با خرسندی گفت:
جسیکا: ببخشید که غافلگیری صدات زدم.
دستانش را درون جیب شلوارش برد و با باز و بسته کردن چشم‌هایش گفت:
ادگار: نه مشکلی نیست...حرف تو بزن.
جسیکا: می‌بینم که با موریس‌خان معاملت جوش خورده...پیروز از میدان میای.
ادگار: کار سختی نبود. من فقط روی هدف‌هام تمرکز می‌کنم.
جسیکا: یعنی می‌خوای بگی هدفت موریس بود؟
ادگار: من هدف‌هام بی‌ارزش نیستن که با افرادی مثل موریس گره بزنم...منظورم از هدف‌ها چیز‌های دیگه‌ای هستن.
جسیکا: مثل؟
اخم درهم کشید. حس می‌کرد که دخترک زیادی حس کنجکاوی‌اش زیرک است. دستی زیر چانه‌اش کشید و با لحن جسورانه‌ای گفت:
ادگار: انگار کار مهمی با من داشتی!
جسیکا که متوجه رفتار خودش شده‌بود و به روشی می‌شد گفت داشت در کارش سرک می‌کشید لبخند تصنعی زد و گفت:
جسیکا: هه...هه...آره راست میگی، می‌خواستم بگم که دو روز دیگه یه مهمونی برگزار کردیم.
ادگار: تو؟
جسیکا: نه‌نه، جناب موریس این مهمانی رو ترتیب دادن.
ادگار: اون وقت به چه مناسبت؟
جسیکا: مناسبتی توش نیست، موریس از این جشن‌ها زیاد می‌گیره و خواسته که تو هم توی یکی از همین جشن‌ها حضور داشته‌باشی.
ادگار: باشه، ببینم تا چی میشه.
جسیکا: فقط...وقتی اومدی تنها نباشی؛ همراهت یه پارتنر هم بیار.
ادگار: پارتنر؟
جسیکا: آره دیگه، یه پارتنر یه همراه یا یه اکس... .
بی‌حوصله چشم‌هایش را باز و بسته کرد و میان حرفش پرید.
ادگار: می‌دونم پارتنر چیه ولی برای چی؟
جسیکا: خب...قانونش همینه من اطلاعی در این مورد ندارم.
کفری دستش را بالا پایین کرد و گفت:
ادگار: باشه...تموم شد؟ می‌خوام برم.
وقتی جسیکا با سر تأیید کرد چرخید و از در خارج شد و دوباره همراه همان راننده به شهر برگشت و در همان مکانی که سوار شده‌بود پیاده شد. بعد با نگاه کردن به رد ماشین، او را بدرقه کرد و با قدم‌هایی آرام مسیر ماشین تا خانه را راه افتاد. موقع رفتن شدت برف کم بود ولی حالا با بادی که همراه شده‌بود، بر شدت باریدن برف افزوده‌بود. دستی لای موهایش کشید تا دانه‌های برف را کنار بزند ولی با شنیدن صدای جیغی توجه‌اش را جلب کرد. با جيغ دوم با سرعت سمت صدا دوید و با چیزی که تماشا کرد چشم‌هایش گرد شد و شقیقه‌اش تندتند نبض می‌زد. عصبی بعد از چند دقیقه لعنتی گفت و سمتش دويد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
" با قدم‌هایی آرام درون باغی قدم می‌زد و به جا و مکان عجیبی که در آن حاضر بود با تعجب نگاه می‌کرد. آن‌طرف‌تر عده‌ای از حیوانات را می‌دید که در حال چَرا در باغ بودند. حیوانات عجیی به نظر می‌رسیدند. حیواناتی که کله‌‌شان حیوان ولی بدنشان انسان بود. در کنارش آن‌طرف‌تر خیمه‌ای دیده می‌شد که از آن صدای آه و ناله زنی می‌آمد که بیشتر به گریه شباهت داشت. ترسیده آب دهانش را قورت داد و به سمت خیمه رفت، در نزدیکی‌اش که رسید خم شد تا پرده را کنار بزند که با صدای ظریف زنانه‌ای که درونش خوشحالی موج می‌زد به عقب برگشت.
زن: تو اومدی؟
با برگشتنش به عقب ناگهان باغ تبدیل به یک صحرای برهوت شد و زنی که اصلاً ندیده‌بود هم غیب شد. صحرای ترسناک، که عاری از هرگونه حیوان و جانداری بود. باد سردی می‌وزید درحالی که در چله‌ی آفتاب خورشید نمایان بود. دوباره صدای ناله و گریه همان زنی را شنید که درون خیمه شنیده‌بود ولی؛ با این تفاوت که زن قابل دید بود و روی زمین روی تکه سنگی چمباتمه زده‌بود. با فکری شلوغ و در هم، بی‌اهمیت به موقعیتش خود را با عجله به زن رساند و در یک قدمی‌اش ایستاد. زن به‌گونه‌ای اشک می‌ریخت که دلش به‌حال زن می‌سوخت و می‌خواست او هم زیر گریه بزند. هاله‌ای از اشک مانند، پرده‌ای جلوی دیدش را گرفته‌بود. دست روی شانه زن گذاشت و زیر لب نجوا کرد.
هیدر: خانم...خانم.
زن بدون اینکه به عقب برگردد با لرزشی که درون صدایش هویدا بود گفت:
زن: چی می‌خوای؟
هیدر با کمی مکث کوتاهی گفت:
هیدر: شما کی هستید؟ اینجا... توی این صحرا تنها چی‌کار می‌کنید؟
زن: من...دنبال دختر گم‌شده‌‌م می‌گردم...گمش کردم هرچی دنبالش می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
هیدر: من می‌تونم کمک‌تون بکنم؟
زن سرش را تکان داد و در حالی که اشک می‌ریخت گفت:
زن: نه...نه هیچ‌ک.س نمی‌تونه کمکم کنه دخترم و پیدا کنم...دختر عزیزم...دختر نازنینم.
هیدر مصمم‌تر از دفعه قبل گفت:
هیدر: خواهش می‌کنم بهم بگین من می‌تونم کمکتون کنم.
ناگهان از پشت سرش صدای جیغی اکو مانند شنید که به سرعت عقب برگشت ولی چیزی ندید. وقتی دوباره به زن نگاه کرد به جای خالی‌اش برخورد کرد. شدت باد زیاد شده‌بود و همه‌ی گرد وخاک‌ها را با خود این‌ طرف و آن ‌طرف می‌برد. هیدر گیج و سرگردان یک دور، دور خودش چرخید و مدام زن را صدا می‌زد.
هیدر: خانم...خانم کجایید...خانم...کجایید لطفاً جواب بدین.
ناگهان حس کرد که زیر پایش خالی شد و پایین ‌افتاد. هرچه کمک می‌خواست کسی نبود که به او کمک کند. "
با صدای جیغی از خواب پرید. عرق سر، صورت و گردنش را پوشانده‌بود و پریشان و سرگردان بود. تندتند نفس می‌زد و تسلطی بر روی خود نداشت. خشک و سنگین و با هراس لباس شخصی حریر نازکش را لمس کرد و یک‌دفعه لرز عجیبی از ترس و خوف توی دلش چنگ انداخت. به یاد خواب مبهم و گیجش افتاد. خواب عجیبی بود که چیزی از آن سر در نمی‌آورد. آن زن که بود و چه می‌خواست؟ آیا تا به‌حال او را دیده‌بود؟ بی‌رمق نگاهی به ساعت روی دیوار کرد که ساعت یک و بیست دقیقه نیمه‌شب را نشان می‌داد. با باز شدن ناگهانی‌ پنجره‌ی اتاق و هوهوی باد، لرزه به اندامش انداخت. پنجره‌ی اتاق مدام باز و بسته می‌شد و پرده را با خود به رقص در آورده‌بود؛ و به دانه‌های برف اجازه ورود داده‌بود. باخود فکر کرد که آیا تا الان یعنی ادگار آمده‌ باشد؟ به‌ سرعت از روی تخت جستی زد و با بزاق دهانی تلخ و موهای آزاد و رها شده دور شانه‌ها، به سمت در هجوم برد و بازش کرد. پله اتاق زیر شیروانی را پایین انداخت و با عجله از پله‌ها پایین آمد. روبه‌روی اتاق ادگار ایستاد ولی مردد به در زدن بود. با توکل به خدا، دستگیره در را چند بار بالا پایین کرد ولی با قفل در مواجه شد. بیشتر از این جایز ندانست که وقت را تلف کند و با دو خودش را به در خروجی کلبه رساند و در را باز کرد. شدت برف زیاد بود و باد دانه‌های برف را با خود هر جا می‌برد. با پا‌های برهنه از کلبه خارج شد و چند بار ادگار را صدا زد. البته با منصب جدیدی که پیدا کرده‌بود.
هیدر: پدر...پدر...آقای لانگمن...پدر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
ولی کسی جوابگوی او نبود. چند نفس عمیق کشید و تازه متوجه وضعیتش شد که لباس نازکی به تن داشت و برف‌ها او را تقریباً خیس کرده‌بود. هوا به شدت سرد بود و تاریکی جنگل هم، رویش اضافه شده‌بود که ترس را به دلش می‌انداختند. در همین فکرها بود که با صدای ناله حیوانی در جایش خشک شد. با اندکی ترس و وحشت به عقب برگشت که خرس بزرگی را پشت سرش دید. با دیدن خرس و بزرگی بیش از حدش دست روی گوش‌هایش گذاشت و با تمام قوا جيغ کشید، در حدی که خرس رم کرد و می‌خواست که به سمتش هجوم بیاورد ولی او سریع‌تر پا به سمت جنگل گذاشت و فرار کرد. هین دویدن قفسه سی*ن*ه‌اش تند تکان می‌خورد و حرارت عجیبی سرتاسر بدنش را احاطه کرده‌بود. بعد از مدتی متوجه شد که فقط دور کلبه می‌چرخد. به دلیل تاریکی خود جنگل ریسک نکرده‌بود که پا به داخل جنگل بگذارد. وقتی پایان راهش با دیوار پشت خانه برابر شد فاتحه‌اش را خواند و محکم با پشت به دیوار چسبید و روی زمین با حالت تسلیم‌وار نشست. خرس که به او نزدیک‌تر شد ترسیده چشم بست و برای اولین‌بار بلند نام پدرخوانده‌اش را فریاد زد:
هیدر: ادگار.
کشیدگی نام ادگار برابر با حضور خودش در مهلکه خرس شد. ادگار با یک جهش ضربه محکمی از پشت به کله خرس زد که منجر به کنار رفتن خرس از مقابل دخترک ترسیده‌ شد. خرس که با حالت گیجی سرش را مدام تکان می‌داد ادگار نگاه نگرانش را به هیدر داد. دست دراز کرد و با گرفتن بازوی نحیف و لاغر دخترک او را از روی زمین بلند کردو گفت:
ادگار: بلند شو...باید بریم.
هیدر سرش را برای تأیید تکان داد و همراهش به سمت در کلبه دوید ولی خرس هم هم‌چنان کم نیاورده‌بود و به دنبالشان می‌دوید. ادگار که فهمید نمی‌توانند از دست خرس به همین راحتی خلاص شوند در هین دویدن خطاب به هیدر گفت:
ادگار: هردو نمی‌تونیم بریم داخل...تو برو داخل کلبه.
هیدر متعجب سمت ادگار سر برگرداند ولی قبل از اینکه او چیزی بگوید ادگار ادامه داد:
ادگار: ما باید راهمون از هم جدا بشه...همینی که گفتم.
بعداز اتمام جمله‌اش بازوی هیدر را ول کرد و راهش را کج کرد تا مسیرش را تغییر بدهد ولی ناگهان هیدر درجایش ایستاد و بلند فریاد زد.
هیدر: ادگار.
ادگار که هیدر را ایستاده دید و خرس هم هر لحظه ممکن بود که به او برسد با خشم رو به هیدر توپید:
ادگار: هیدر...لج نکن برو داخل...برو...برو.
خرس که به نزدیکی هیدر رسید، هیدر ترسیده به داخل کلبه رفت و محکم در را پشت سرش بست و قفل در را پایین کشید. بسته شدن در مصادف با برخورد خرس به در شد. وقتی خرس چند ضربه پیاپی به در کوبید هیدر بدنش را سراسر ترس در برگرفت، دوید و دستش را بند سرش کرد و زیر میز غذاخوری جهید. بلند با صدای التماس‌گونه‌ای گفت:
هیدر: خواهش می‌کنم...غلط کردم...برو...از اینجا برو...پدر...پدر...ادگار...کمک.
ادگار که خرس را درحال حمله به کلبه دید، صبر را بیشتر از این جایز ندانست و به سرعت سمت تبرش رفت و آن را برداشت و سوتی زد. خرس با شنیدن صدای سوت به عقب برگشت ولی در همان لحظه ادگار تبر را بالا برد و محکم بر روی گردن خرس فرود آورد. خرس غرشی کرد و تلوتلو خوران به عقب رفت. خون از گردنش همانند فواره آب بیرون می‌جهید اما ادگار بدون تلف کردن، وقت برای بار دوم تبر را بالا برد و ضربه دوم را هم به کمر خرس زد که نصف کمر خرس شکافته شد. خون سر و صورت ادگار را در بر گرفته‌بود و حسابی از درگیری با خرس خسته شده‌بود. خرس بی‌حال و بی‌جان روی زمین افتاد و تکانی نمی‌خورد. ادگار با ساق دستش عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. می‌ترسید که این سروصدا کسی را متوجه او و کلبه‌اش کرده باشد و مکانش لو رفته باشد. مسلماً فردی همانند او باید همیشه از دید مردم پنهان بماند تا در صورت امکان، از خطر دور بماند. تا قبل از اینکه محیط‌بان‌ها سر برسد، سریع سمت بیل و کلنگی که کنار تکه‌های چوب بود رفت و با برداشتنش شروع به کندن گودالی در اطراف جنگل کرد. بعد از اتمام حفر گودال با زور و تلاش؛ خرس را به داخل گودال انداخت و دوباره با همان خاک‌های جمع شده گودال را پر کرد تا ردی از چیزی نماند. وقتی از کارش مطمئن شد با بدنی خونی تبر را برداشت و به سمت کلبه رفت و در را باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
اولین چیزی که نگاهش را سمت خود جلب کرد دخترک ترسیده‌ای بود که روی زمین استتار کرده‌بود و او را کنکاش می‌کرد.
با باز شدن در و نمایان شدن سایه‌ی شخصی، به سرعت سرش را بالا آورد و با ادگار روبه‌رو شد. وضعیت اسف‌باری داشت، زیرا که لباس‌ها و سر و صورتش همه با خون یکی شده‌بود. خستگی از چهره‌اش نمایان بود و حالش را می‌توانست از چهره‌اش بخواند. نگاهش آهسته از چهره‌اش سر خورد و به تبر خونی توی دستش نشست. یعنی واقعاً او قاتل خرس شده‌بود؟ خرسی که تا چند لحظه پیش زنده بود و قصد جانش را داشت! با یک دور چرخشی که ادگار به تبر توی دستش داد دوباره نگاهش را به ادگار داد. با چند قدم خودش را به آشپزخانه رساند و شروع به شستن خون‌های روی تبر را کرد. هیدر آرام از زیر میز بیرون آمد و با صدایی لرزان گفت:
هیدر: تو...اون و...کشتی؟
ادگار همین طور که مشغول کارش بود به حرف هیدر فکر کرد. سعی کرد او را جوری بفهماند که ضربه‌ای به روح و روانش نخورد برای همین گفت:
ادگار: نه...فقط فرستادمش پیش دوست‌هاش.
هیدر: ولی تو اون و کشتی.
با فریادی که زد ادگار چشم بست و آب را قطع کرد. دستش را بند لبه‌ی سینگ ظرفشویی کرد و با سری افتاده و با لحنی که سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند گفت:
ادگار: نه...گفتم که فرستادمش پیش دوست‌هاش.
هیدر: ولی حیوان‌ها که دوستی ندارن...فکر کردی من بچه‌ام که با این حرف‌ها من و بازی بدی؟ اون تبری که الان تو باهاش اومدی داخل خونی بود...خونی که مال همون خرس بود...ولی تو اون و کشتی.
ادگار: کشتم چون حقش بود.
هیدر: چرا؟ اون می‌تونست زندگی کنه چرا کشتیش؟
ناگهان کنترل خشمش را از دست داد و بلند نعره زد:
ادگار: به‌خاطر تو...تو مصوب مرگش شدی...تو اون و کشتی...فهمیدی تو!
هیدر هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت و گفت:
هیدر: تو دروغ میگی...من اون و نکشتم.
ادگار: چرا کشتیش.
هیدر: چه‌طوری؟ من که اینجا داخل کلبه بودم.
ادگار کلافه چنگی به موهای پریشانش زد و انگشت اشاره‌اش را سمتش گرفت و گفت:
ادگار: تو با زیر پا گذاشتن سفارش‌های من اون و کشتی...با سر به هوایی‌هات مسبب مرگش شدی...اگه به حرفم گوش می‌دادی و از خونه خارج نمی‌شدی هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد...متوجهی که چی میگم؟ اصلاً یادت بود چی بهت گفتم؟
هیدر مضطرب با مردمکی لرزان فقط سکوت کرده‌بود.
ادگار: گفتم از خونه خارج نشو، قشنگ برو توی اتاقت بخواب...گفتم یا نگفتم؟
با فریادش تکانی خورد و با صدایی تحریر رفته گفت:
هیدر: چرا...گفتی.
ادگار: پس چرا به حرفم گوش ندادی هان؟ چرا می‌خوای با کارهات من و به جنون برسونی.
هیدر سعی داشت سکوت کند ولی با ضربه‌ای که ادگار به میز غذاخوری زد رعشه‌ای به تنش نشست و پلک‌هایش را محکم روی هم بست.
ادگار: سوالم جواب نداشت؟ جواب من و بده.
با رنگ پریدگی لب باز کرد.
هیدر: می‌خواستم دنبالت بیام...نبودی...ترسیدم اتفاقی برات بیفته.
ادگار: خوب شد؟ پیدام کردی؟ اصلاً نمی‌فهمم تو چرا باید دنبالم راه بیفتی؟ مگه من هشدار ندادم تو خونه بمون؟
هیدر: چرا...چرا دادی.
ادگار: پس چرا گوش نکردی...حتماً توی اتاقم رو هم سرک کشیدی.
هیدر: نه بخدا...قفل بود من توی اتاقت نرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
ادگار: آها پس قفل بوده...وگرنه اونجا رو هم زیر و رو می‌کردی!
صامت با نگاهی درنده و فکِ فشرده شده، غضروف دستش را توی‌ هم مچاله کرد که صدای ترق‌ترقی از خود تولید کرد.
ادگار: هیچ می‌دونی اگه من سر نرسیده‌بودم، اون خرس ممکن بود چه بلایی سرت بیاره؟...دیگه اگه من اون خرس و هزار بار هم می‌کشتم فایده نداشت.
ناگهان بغضش شکست و به گریه افتاد جوری که دل هر آدم سنگدلی را آب می‌کرد. زیاده‌روی کرده بود و این زیاده روی تأثیر منفی روی دخترک گذاشته‌بود. کلافه پوفی کشید و کمی با آرامش گفت:
ادگار: بسه...گریه نکن...تموم شد دیگه با گریه هیچی درست نمیشه.
این حرفش نه تنها تأثیری روی هیدر نداشت بلکه به شدت گریه‌هایش بیشتر اضافه شد. ادگار نوچی کرد و گفت:
ادگار: بسه...این گریه الان یعنی چی؟ داری دست پیش می‌گیری که پس نیفتی؟
هیدر آب بینی اش را بالا کشید و با لحن گریه‌ای گفت:
هیدر: نه...دارم به بدبختی که نصیبم شده می‌نالم...چرا باید آدم به‌خاطر دلسوزی‌هاش سرخورده بشه...اشتباه کردم که نگرانت شدم...اصلاً من بی‌همه‌چیز چرا باید نگران تو بشم؟
درست می‌گفت، او هم تقصیری نداشت. فقط برای نگرانی‌اش که متعلق به ادگار بود قوانین او را زیر پا گذاشته و از کلبه بیرون آمده‌بود‌. هرچند پدر واقعی‌اش نبود ولی نبود او مساوی می‌شد با تنهایی دوباره. ادگار هر که بود و هر چه است برایش مهم نبود، فقط اینکه سالم باشد. تا به ‌حال از کسی مهر پدر و مادری نگرفته و امیدوار است که در طی روزهای دیگر ارتباطشان باهم کمی قوی‌تر بشود. ادگار با آرامشی که به دست آورده‌بود گفت:
ادگار: ببین هیدر...من بد تو رو که نمی‌خوام...اصلاً پدر دختری به درک، به‌ خاطر اینکه انسان هستی و توی خطرهای جور واجور، نباید خودتو بندازی بهت گفتم...هیچ می‌دونی اگه چند روز دیگه از طرف پرورشگاه به دیدنت بیان من چه جوابی داشتم که بهشون بدم؟...یه‌کم درک کن دختر جون.
روی صندلی نشست و دستانش را در هم قلاب کرد.
ادگار: دیگه سعی نکن که سرخود کاری انجام بدی چون؛ اینجا شهر نیست که اگه گم بشی کسی بتونه پیدات کنه. من سال‌هاست اینجام و به‌جز خودم کسی این جنگل و نمی‌شناسه. این دفعه رو شانس آوردی که زود رسیدم ولی دفعه‌ی بعدی وجود نداره چون مطمئن باش که قبل از اینکه من پیدات کنم خوراک گرگ و شغال‌ها میشی. در ضمن اينم بگم که دیگه برام نگرانی نکن...نگران نباش من چیزیم نمیشه. من همین جوری به این دنیا نیومدم که همین جوری هم از این دنیا برم...مراقب خودم هستم پس دیگه لزومی نداره که به‌خاطر من جونت و به خطر بندازی.
هیدر همان طور ساکت سرش را پایین انداخته‌بود و با بازی کردن با انگشت‌هایش به حرف‌های پدرخوانده‌اش گوش می‌داد. جالب بود که از حرف‌های زورگویانه پدر قلابی‌اش خشمگین یا ناراحت نمی‌شد. شاید هم واقعاً به خودش گنجانده‌بود که این مرد زمخت و جدی پدرش است و باید به او احترام بگذارد. دلش حسابی برای خانم ایزی تنگ شده‌بود. هنوز یک روز هم کامل نمی‌شد که از او جدا شده ولی؛ این دلتنگی واقعاً او را به جنون کشانده‌بود. سکوت بی‌پایان هیدر ادگار را کلافه کرد. از جایش برخاست و سمت شومینه رفت و با انداختن دو عدد تکه چوب دیگر، درجه آتش را تنظیم کرد. چون در نگاه هیدر دیده‌بود که حرفی برای گفتن دارد دستش را به هم مالید و گفت:
ادگار: حرفی می‌خوای بزنی؟
هیدر سرش را بالا آورد و با معذب که آیا گفتنش درست است یا نه گفت:
هیدر: من...دلم برای خانم...ایزی تنگ شده...می‌خوام اگه میشه ببینمش.
پیش خودش خیال می‌کرد که با مخالفت سرسخت ادگار روبه‌رو بشود ولی درکمال تعجب دید که ادگار گفت:
ادگار: باشه...مشکلی نیست...فردا تو رو می‌برم که ببینیش.
هیدر: واقعاً...من و می‌بری تا ببینمش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
ادگار: آره...چرا که نه...ولی به یه شرط.
می‌دانست که هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد. کلافه حدقه چرخاند و گفت:
هیدر: چه شرطی؟
ادگار: اینکه...این دیدار، دیدار آخرتون باشه...دلم نمی‌خواد که از این به بعد کسی به نام اون زن توی زندگیت جایی داشته‌ باشه...پس حسابی رفع دلتنگی بکنید چون دیگه نمی‌ذارم که ببینیش.
هیدر با اخم گفت:
هیدر: یعنی چی؟ تو نمی‌تونی این کار و بکنی.
ادگار با خونسردی گفت:
ادگار: می‌تونم.
هیدر: نمی‌تونی.
ادگار: می‌تونم.
هیدر: نمی‌تونی.
ادگار: تو تا هر موقع که بخوای می‌تونی این بحث بی‌فایده رو ادامه بدی ولی این و بدون که من می‌تونم.
هیدر: تو می‌خوای منم مثل خودت سنگ‌دل و بی‌رحم کنی.
ادگار: من همیشه سعی داشتم به بهترین‌ها برسم که تو هیچ تلاشی برای بدست آوردنش نمی‌کنی. من با همین مدلم خیلی چیزا یاد گرفتم.
هیدر: نه بابا...چی؟
ادگار: مرام و معرفت که بعضی‌ها حتی بویی ازش نبردن.
هیدر: منت خودتو سرم نذار.
ادگار: من منت نذاشتم نصیحتت کردم...تا یاد بگیری نخوای الکی کسی رو قضاوت بکنی.
هیدر پشت چشمی نازک کرد و گفت:
هیدر: تو نمی‌تونی عقاید خودتو توی حلقم کنی...با اجازه خوابم میاد...شب‌بخیر.
این را گفت و بی‌تفاوت از کنار ادگار گذشت و به سمت اتاق زیر شیروانی که نام اتاقش را به گردن گرفته‌‌بود رفت. ادگار برای تخس بودن هیدر نوچی کرد. می‌دانست که با این دختر راه درازی را در پیش دارد. از تخس بودنش گرفته تا اینکه بتواند او را رام و مطیع خودش بکند. نگاهی به وضع آشفته‌اش کرد. به دخترک حق داد که این گونه رم کند، هر کسی هم جای او بود همین کار را می‌کرد. بعداز شستن تبر آن را سرجایش گذاشت و لامپ سالن را خاموش کرد و بی‌رمق سمت اتاقش رفت. بعد از باز کردن قفل در وارد اتاق شد و در را بست. بلافاصله سمت حمام رفت و دوش بدن سبک کنی گرفت. لباس‌هایش را تعویض کرد و روی تخت نشست. از داخل کشوی میز کنار تختش جعبه قرصی را برداشت. دانه‌ای از آن را با آب خورد و پس سرجایش گذاشت. دستی روی صورتش کشید و ناخواسته نگاهش قفل قاب روی دیوار شد که با پارچه‌ی سفیدی آن‌ را پوشانده‌بود‌. خیلی وقت بود که دیگر نگاه کردن به آن عکس آزارش می‌داد. سعی داشت با پوشاندنش این غم بزرگ را کمی ازخود دور کند، ولی چه فایده‌ای که تماشای دوباره هیدر گذشته را برای او تداعی می‌کرد. خواسته یا ناخواسته سرنوشت دخترک با او گره خورده و باید این سرنوشت را می‌پذیرفت.

***

زیر چشمی نگاهی به هیدر که داشت با صبحانه‌اش بازی می‌کرد و در فکر عمیقی فرو رفته‌بود کرد. نمی‌توانست ذهنش را بخواند که در مورد چه چیزی فکر می‌کند و چه چیزی مغزش را مشغول خودش کرده، ولی هر چه که هست مطمئن است به ضررش تمام می‌شود. عزمش را جذب کرد تا سکوت میان‌شان را کوتاه کند.
ادگار: چیزی شده؟
هیدر با بالا آوردن سرش اشاره‌ای به نشانه‌ی انکار تکان داد.
هیدر: چه‌طور؟
ادگار: توی فکری... داری با صبحانه‌ت بازی می‌کنی.
هیدر سرد دوباره مشغول خوردن شد و گفت:
هیدر: نه چیزی نیست.
ادگار: ولی انگار یه چیزی هست که ذهنت و این طور درگیر خودش کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
هیدر تردید را کنار گذاشت و با قفل کردن دست‌هایش و گذاشتنش روی میز، حرف دلش را سعی کرد که به زبان بیاورد.
هیدر: می‌تونم یه سوال بپرسم؟
ادگار لقمه‌ای برداشت و متفکر لب زد.
ادگار: اگه در حد توانم باشه چرا که نه.
هیدر: همین طور که می‌دونی من گذشته‌ای ندارم و عمرم و توی یتیم‌خانه گذروندم، ولی دوست دارم که اگه میشه یه‌کم از گذشته‌ت برام بگی.
ادگار به خاطر گستاخی دخترک لبخند ملیحی زد و لقمه‌اش را در دهانش گذاشت و با آرامش مشغول جویدنش شد. هیدر که متوجه لبخند خنثی پدرخوانده‌اش نمی‌شد گفت:
هیدر: یعنی چی؟ گذشته‌ات لبخند هست؟
ادگار: نه...لبخندم برای چیز دیگه‌ای بود.
هیدر: اون ‌وقت برای چی بود؟
ادگار: چون منم مثل تو گذشته‌ای ندارم.
هیدر: مگه میشه؟
ادگار بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
ادگار: حالا که شده...مهم نیست...صبحانه‌ت رو بخور.
هیدر: تو...یه آدم خوب و از کجا می‌شناسی؟
ادگار: آدم‌های خوب بوی نارنگی میدن. همه‌ی ما وقتی بوی نارنگی میاد یه حس خوب بهمون دست میده و یاد خاطره‌های خوبمون میفتیم...آدم‌های خوب همین‌ طور ‌هستن. پلی هستن از غم و غصه‌ها به سمت شادی و سر زندگی.
نگاهش را بالا آورد و روی هیدر ثابت ماند و ادامه داد:
ادگار: وقتی بوی نارنگی میاد غصه‌هامون و فراموش می‌کنیم یا حتی یاد پاییز و باران میفتیم...آدم‌های خوب بودنش خوبه که ما نداریم.
هیدر: میشه ازت یه درخواستی داشته‌باشم؟
ادگار: آره...بگو.
هیدر: می‌خوام بعد از رفتن به پرورشگاه، سر قبر مادرم برم.
ادگار در سکوت خیره‌ی هیدر شد و با حالت شک و دو دلی پرسید:
ادگار: مادرت؟
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و رو بر گرداند. انگار نمی‌خواست که ادگار گریه‌هایش را ببیند. بغض بدی که گریبان‌ گیرش شده و او را به مرز جنون رسانده‌بود‌. ادگار دهان روی هم چفت می‌کند و به نقطه‌ کوری مات می‌ماند اما بعداز چند دقیقه؛ یک دفعه به طرفش چرخد و به سرعت گفت:
ادگار: من میرم آماده بشم تو هم برو آماده شو.
از جایش بلند شد و جلوی نگاه متعجب هیدر به سمت بالا رفت. نیم‌رخش را از مسیر ادگار گرفت و آرام از جایش بلند شد و نگاهی به تبر کنار میز کرد. تبری که با آن یک حیوان بی‌گناه دیشب کشته‌شد و مصوبش او بود‌. حتماً باید به کلیسا می‌رفت و در درگاه خداوند متعال پوزش می‌طلبید تا خداوند از گناهش نسبت به آن خرس بگذرد. پس به اتاق برگشت و لباسش را عوض کرد و کوله‌اش را برداشت و بغل گرفت. از خوشحالی توی پوست خودش نمی‌گنجید چرا که امروز قرار بود به دیدن خانم ایزی و مادرش برود. آخرین باری که به مادرش سر زده بود، جشن تخم خرگوش‌ها بود. این جشن را در کنار بچه‌های پرورشگاه انجام داده‌بودند. در این جشن باید بزرگترها تخم مرغ‌های رنگ شده را در جای‌جای خانه مخفی کنند و بچه‌ها هم؛ باید به دنبال آن‌ها بگردند و با پیدا کردنشان جایزه‌ای دریافت کنند. او آن روز یک گل جایزه گرفته بود و او را برای مادرش در قبرستان برده‌بود و به مادرش هدیه داده‌بود. با یادآوری خاطراش لبخند غمگینی زد و از اتاقش بیرون آمد. ادگار را منتظر کنار در دید برای همین به قدم‌هایش سرعت بخشید و کنارش ایستاد. ادگار هم بی‌توجه به او از کلبه خارج شد. هیدر نمی‌توانست متوجه تغییر رفتار در پدرش بشود. مگر او چه گفته بود که به غرور نداشته‌اش برخورده بود؟ بی‌اهمیت شانه‌ای بالا پراند و به دنبالش از کلبه بیرون رفت. وقتی ادگار سوار ماشین می‌شود، هیدر از قصد پشت ماشین جای می‌گیرد. مرد صبور روبه‌رویش آینه جلوی ماشین را سمتش می‌چرخاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
ادگار: مگه من رانندت هستم که اون پشت نشستی؟
هیدر سرش را سمت پنجره کنارش چرخاند و بی‌تفاوت گفت:
هیدر: پشت راحت‌ترم...می‌خوام استراحت کنم.
منتظر مخالفتی از ادگار ماند ولی جوابی نشنید، به جایش صدای کشیده‌ شدن دنده و فشار روی پدال تنها چیزی بود که به گوشش خورد و این یعنی که علاقه‌ای برای بحث با او ندارد. چه بهتر! چرا که خودش هم حوصله‌ای برای این کار نداشت. مدتی گذشت که کنار درگاه پرورشگاه ایستادند. همان‌طور که با دستانش روی فرمان ضرب گرفته‌بود و به روبه‌رو خیره شده‌بود؛ با جدیت گفت:
ادگار: زیاد طولش نده باید زود برگردیم...فهمیدی؟
هیدر بدون اینکه پاسخی به سوال زورگویانه ادگار بدهد، از ماشین بیرون آمد و به سمت ساختمان پرورشگاه دوید. ادگار کلافه مشت محکمی به فرمان ماشین کوبید و با چرخاندن یک دور فرمان ماشین، از ماشین بیرون آمد و دست به سی*ن*ه به ماشین تکیه زد. نمی‌دانست که چرا به هیدر نه گفته نمی‌توانست بگوید. چرا باید به حرف‌هایش گوش کند و طبق دستوراتش عمل بکند؟ شاید دلیلش تنها عذاب وجدانی باشد که او را در برگرفته و خودش را در مقابلش احساس مسئولیت می‌کند. دستش را درون جیبش انداخت و از ماشین جدا شد و با قدم‌هایی آرام و شمرده اطراف قدم می‌زد، تا زمان ملاقات هیدر بگذرد و بتوانند برگردند. پسری را تکیه زده به درخت دید که تلفنش را به دست داشت و مشغول دادن پیام بود، ولی با صدای خانم اکسلا که از پشتش آمد سمتش برگشت و نگاهش را به او داد. خانم اکسلا همراه یک پسربچه در دست با تعجب خطاب به ادگار گفت:
اکسلا: آقای لانگمن...شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
ادگار: هیدر و آوردم.
کمی چشم‌هایش را درشت کرد و گفت:
اکسلا: الان داخله؟
ادگار: بله.
خانم اکسلا هم که حسابی جا خورده‌بود، او هم به سمت ساختمان پرورشگاه رفت که ادگار با نگاهش او را دنبال کرد؛ ولی میانه راه دوباره نگاهی به پسر کنار درخت که روی زمین نشسته‌بود کرد، ولی با این تفاوت که سیگاری بر لب داشت و به افق خیره شده‌بود. کمی نسبت به آن پسر کنجکاو شده‌بود، البته از کناری شاید می‌توانست نسبت به هیدر اطلاعاتی بدست بیاورد. حتماً این پسر چیزی در مورد مرگ مادر هیدر می‌داند.
پسر: چیزی می‌خوای؟
با صدای پسر نفهمید که چطور فاصله بین‌شان را طی کرده و روبه‌رویش ایستاده‌بود. پسر متعجب چشم گرد کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد.
پسر: آقا...امرتون؟
ادگار: پسرجون تو...مال اینجا هستی.
پسر: نه این‌جا مال منه.
بعد ناگهان زیر خنده زد. رفتار بیشرمانه پسر زنگ هشداری برای ادگار بود که بفهمد این پسر از آن بی‌تربیت‌های کوچه‌ای است که؛ تربیت نیاموخته و نمی‌داند باید با بزرگترش درست رفتار بکند. سعی کرد با یک لبخند کوچک کنترلش را بدست بیاورد.
ادگار: خب...بامزه بود.
پسر: بامزه بودیم رفت...الان جدی جدی‌ام آقا.
ادگار: خوبه پس، یک سوال داشتم که اگه بتونی جوابمو بدی.
پسر:بفرما.
ادگار: تو دختری به نام هیدر رو می‌شناسی؟
با این حرفش پسر کمی مردد لکه‌ای که بر لبخند داشت را محو کرد و خشک پرسید:
پسر: شما چی‌کارش باشی؟ وکیل وصیش هستی؟
ادگار: نه.
پسر: پس چی؟
ادگار: پدرشم.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
717
8,093
مدال‌ها
2
پسر لبخند فاتحانه‌ای زد و بعد با سرزندگی محکم، کف دست‌هایش را به هم کوبید و اشاره‌ای به ادگار کرد و گفت:
پسر: پس اون کسی که هیدر جوجه رو به سرپرستی گرفته تویی‌...چه جالب خیلی دوست داشتم ببینمت.
از جایش برخاست و سمتش دست دراز کرد و با غرور گفت:
پسر: از آشنایی با شما خوش‌وقتم آقای لانگمن...من تاگو هستم دوست هیدر.
دستش را صمیمانه‌ فشرد و گفت:
ادگار: ممنون...منم از دیدنت خوش‌وقتم آقای جوان.
با سِمَتی که ادگار به او داده‌بود خجالت‌زده و شرمسار دستی پشت گردنش کشید و گفت:
تاگو: شما لطف دارین...بابت بی‌ادبیم شرمنده؛ کلاً اخلاقم این طوریه که سریع جبهه می‌گیرم و باعث ناراحتی اطرافیانم میشم...ولی باور کنید که از عمد نیست، ناخواسته یه کارهایی مي‌کنم که...آه...اصلاً ولش کنید.
ادگار: درسته...نمی‌خواد زیاد خودت رو عذاب بدی پسر جون...هر آدمی یه معایبی داره، ولی باید سعی کنه که معایبش رو برطرف بکنه.
تاگو: بله...شما درست میگید.
ادگار: درمورد هیدر چی می‌دونی؟
تاگو: فکر نمی‌کنید که یه‌کم برای پرسیدن این سوال دیره؟
ادگار: چطور؟
تاگو: چون اون الان دخترتون محسوب میشه، حتی اگه گذشته‌ای هم توی زندگیش داشته‌ باشه...مسلماً شما نمی‌تونید اونو پس بزنید...می‌خوام بدونم اصل قضیه چیه؟
ادگار خیره و معنادار فقط نگاهش کرد و سرسنگین جواب داد.
ادگار: من همه‌چیز رو می‌دونم فقط یه چیزی و تازه فهمیدم.
تاگو: و اون چیه؟
ادگار: هیدر مادرش رو دیده؟
تاگو با گردنی کشیده نیشخندی زد.
تاگو: هیدر اصلاً نمی‌دونه کیه...خانوادش کیا هستن و هویت اصلیش چیه...حتماً بهتون گفته که می‌خواد بره سر قبر مادرش، درسته؟
سری تکان داد که تاگو ادامه داد:
تاگو: خب پس...اصل قضیه اینه. من زیاد هیدر و نمی‌شناسم چون خودم یه پنج سالی بیشتر نیست که این‌جا اومدم، ولی این رو می‌دونم که انگار هیدر خودش رو به دیوانگی زده‌بوده که می‌خواد بره دنبال خانوادش و پیداشون کنه...خب این مسئله برای یه دختر خیلی بزرگه که بخواد بره و خانوادش رو پیدا بکنه. بعد خانم اکسلا بهش قول داد که دنبال خانوادش آدم بفرسته تا پیداشون کنه، بعد از چند روزی خانم اکسلا به هیدر خبر می‌رسونه که پدرش توی جنگ اوکراین کشته‌شده و مادرش هم به خاطر مريضی سختی که گرفته‌بوده از دنیا رفته.
ادگار با دقت به حرف‌های تاگو گوش می‌سپرد، ولی باور نمی‌کرد که هیدر اطلاعی از خانواده‌اش داشته‌ باشد. مطمئن بود که یک جای کار می‌لنگد. تاگو با یک بشکن گفت:
تاگو: ولی این کل ماجرا نیست.
ادگار: پس کلش چیه؟
تاگو متفکر دستی زیر چانه‌اش کشید و گفت:
تاگو: وقتی خانم اکسلا این فرضیات و نسبت به خانواده‌ی هیدر گفت، خب من شک کردم، چون اصلاً غیر قابل باور بود...منم که آدم کنجکاو تا سر از کار کسی در نیارم ول کن نیستم. این شد که دست به کار شدم...اولین کاری که کردم سابقه بیست سال پیش هیدر و چک کردم و متوجه شدم که شما...آقای لانگمن اون و بیست سال پیش به این پرورشگاه آوردین که هیچ‌ک.س به جز خانم اکسلا از این قضیه خبری نداره.
ادگار با گردنی منقبض کمی درجایش تکان می‌خورد و کنجکاو‌تر به تاگو چشم می‌دوزد تا ببیند او چه قصدی از این حرف‌هایش دارد. چه طور ممکن است پسری به هم‌سن و سال تاگو این همه هوش و استعداد نسبت به جمع‌آوری اطلاعات یک نفر داشته‌ باشد. تاگو چه‌ کسی است که کنجکاو سرنوشت هیدر و او شده و سعی دارد که پرده از روی حقیقت بردارد. حقیقتی که نباید به این زودی آشکار بشود. تاگو هم که نگاه منتظر ادگار را می‌بیند جمله‌اش را کامل می‌کرد.
تاگو: من نمی‌دونم که پدر و مادر هیدر کی هستن و تو چه نسبتی با هیدر داری و چرا داری ازش مراقبت می‌کنی، ولی هر چی که هست من مطمئنم مربوط به گذشته‌ میشه. گذشته‌ای که هویت اصلی هیدر و مشخص می‌کنه. اون کیه و چه هویتی داره...مشخص می‌کنه که تو کی هستی و قصدت از این کارها چیه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین