جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط پژواک خاموشی با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,958 بازدید, 62 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع پژواک خاموشی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط پژواک خاموشی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,782
مدال‌ها
2
ادگار: امروز روز اوله، سعی کن که با کسی دوست نشی و باهاشون گرم نگیری، آدرس خونه‌مون همچنان باید مخفی بمونه... درضمن برگشتنی خودم میام دنبالت نیاز نیست سرخود پاشی بیای.
هیدر هم همین‌طور بی‌خار به رو به رو خیره بود و به حرف‌های ادگار اعتنا نمی‌کرد. بعد از چند ثانیه سکوت میان‌شان ادگار به نیم‌رخ چرخید و با آرامش که انگار هیچ عجله‌ای برای حرف‌هایش ندارد گفت:
ادگار: طبق معمول دردسر درست نکنی و مثل یه دختر خوب درست و بخون... خیلی باید مراقب خودت باشی، خیلی‌خیلی بیشتر از قبل.
پوزخند صداداری به حرفش پاشید و بدون جواب دادن مچ دستش را آزاد کرد و با محکم گرفتن بند کوله‌پشتی‌اش راهش را در پیش گرفت و ادگار را تنها گذاشت. ادگار لحظه‌ای به جای خالی هیدر نگاهی کرد و بعد نگاهش را به راه رفته هیدر دوخت. باورش نمی‌شد این دختر این‌قدر کینه‌ای باشد که اتفاق شب را تا الان در ذهنش مرور کرده و به آن شاخ و بلک خیالی هم اظافه کرده باشد. دیشب حالش خوب نبود و رفتار نادرستی را با هیدر انجام داده بود سیلی که مطمئنن سالها در یاد و خاطره هیدر جای می‌گیرد. کلافه نوچی کرد و مغلوب اخم می‌کند و از دانشگاه بیرون می‌آید. با قدم‌هایی نسبتاً آرام از پیاده رو عبور می‌کند و ناگهان چشمش به میوه‌های تازه و خوشرنگ مغازه‌ای می‌افتد. صامت و با همان جدیت دستش را به سمت قفسه انگورها کرد و با برداشتن یکی از آنها به سمت دهانش ‌برد و چشم بست تا طعم خوب و شیرین انگور را با تمام وجود حس کند. شیرینی انگور که با بزاق دهانش یکی شد حس خوبی به آرواره‌های دهانش داد. با لبخند کجی سمت مغازه‌دار گفت:
ادگار: ببخشید چند شاخه از این انگورها برام حساب کنید.
با خریدن انگور راهش را سمت کلبه‌ای که در آن ساکن بود کج کرد و رفت تا برای شب ترتیب یک شام را برای دلجویی از دخترک ببیند. در نزدیکی راه متوجه شد که در کنار ورودی جنگل تعداد سرباز معدودی ایستاده‌اند و درحال نگهبانی هستند. سریع به خود جنبید و پشت درختی استتار کرد و مخفی شد. بعد از یک نفس عمیق و تسلط برخورد، به عقب برگشت و دوباره وضعیت را بازرسی کرد. در میان نگهبان‌ها گری و زیردستش الیوت را در حال صحبت با یک‌دیگر دید. وقتی دقیق‌تر خیره شد، درون مشت گری چیزی دید که شک نداشت متعلق به هیدر بود، کیف پولی که خودش برای دخترک خریده بود تا به همراه خود داشته‌باشد. هیچ وقت نمی‌توانست تصورش راهم بکند که یک روزی دوست عزیز و جون جونی‌اش موی دماغش بشود. او هم آدم بود و تا یک زمانی صبر داشت وقتی از کوره در برود، یعنی پایان صبرش و کاری را که نباید را بکند و دستش را بعداز سال‌ها به خون بهترین دوستش آلوده بکند. یعنی ممکن است چه کسی جا و مکان او را به پلیس‌ها گزارش داده باشد؟ او که هرجور مواظب بود تا کسی از مکانش بویی نبرد. کلافه دستی لای موهای پرپشت و مشکی‌اش کشید و گرد کرد و سعی کرد که راه مخفی جنگل را در پیش بگیرد. تند و تیز خودش را به کلبه رساند ولی دوباره با دیدن شخصی که دورو بر کلبه‌اش پرسه می‌زد در جایش ایستاد و با چشمانی گرد شده نگاهش کرد. با دیدن موتور شخص خيالش کمی آسوده شد ولی این تنها دلیل نمی توانست باشد که از خطایش بگذرد. دستش را به کمر زد و با صدای خشنی فریاد زد:
ادگار: تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
جسیکا با صدای ادگار از کلبه چشم گرفت و به عقب برگشت و با لبخند برایش دست تکان داد و گفت:
جسیکا: سلام آقا اخموهه.
ادگار نگاهی به ریخت و قیافه دخترک انداخت که نسبت به هر روز دیگر کمی آراسته‌تر بود و موهایش هم اندکی بلند شده بود، بعد از براندازش دوباره جمله‌اش را تکرار کرد.
ادگار: گفتم این‌جا چیکار می‌کنی؟
جسیکا که هنوز رد لبخند روی لب‌هایش بود دستش را به پشت گره زد و گفت:
جسیکا: اومده بودم تو رو ببینم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,782
مدال‌ها
2
ادگار کمی چشم باریک کرد.
ادگار: توقع که نداری حرفتو باور کنم؟
جسیکا: نوچ می‌دونم که باور نمی‌کنی.
ادگار: چون داری دروغ میگی.
جسیکا: چرا تو همش فکر میکنی که من دروغ میگم؟
ادگار: من فکر نکردم که دروغ میگی... من مطمئنم که دروغ میگی، چون چه دلیلی داره که تو بخوای بیای خونه حقیرانه من؟ اصلاً ببینم اینجا رو چه طور پیدا کردی؟ نکنه تعقیبم کردی؟
جسیکا با لحن مسخره‌ای گفت:
جسیکا: نه بهم الهام شد، خب معلومه راه دیگه‌ای نداشتم.
نگاهی به اطرافش انداخت که جسیکا با شیطنت گفت:
جسیکا: نگران نباش کسی همراهم نیست... تنهای تنهام، به کسی هم در مورد مخفیگاهت چیزی نمیگم.
ادگار: چه طور اومدی اینجا؟
جسیکا: همون طور که خودت اومدی... از راه مخفی جنگل.
پوزخندی زد و سمت در کلبه رفت و در آن هین گفت:
ادگار: وقتی که تو از اون راه خبر داری پس این یعنی که دیگه مخفی نیست.
در را باز کرد و داخل خانه شد که پشت بندش جسیکا هم وارد شد که در میانه راه ادگار با اخم بزرگی گفت:
ادگار: کی برات دعوت نامه فرستاد که بدون اجازه اومدی داخل؟
جسیکا: بابا این‌قدر گوشت تلخ نباش دیگه.
ادگار: اولاً من بابای شمام؟ دوماً همینه که هست، ما گوشتمون تلخه زیاد دور و برم وزوز نکن و نیشم نزن چون برات سمّ هستم و خطرناک.
جسیکا دست به سی*ن*ه و با خباثت گفت:
جسیکا: الان مثلاً قهری؟ این ثابت شده که کسایی که بیشتر قهر می‌کنن خیلی بیشتر همو دوست دارن.
ادگار: نخیر مگه بچه‌ام بخوام قهر کنم، اصلاً به چه دلیل بخوام که با تو قهر کنم؟
جسیکا: برای اینکه جلوی دخترت و گرفتم.
ادگار: دخترم؟
جسیکا: آره دیگه هیدر... راستی چرا بهم نگفتی که هیدر دختر توهستش... .
ادگار دستش را بالا آورد و با بستن چشمش حرفش را قطع کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
ادگار: وایستا مگه هیدر داشت چیکار می‌کرد که تو جلوش رو گرفتی؟
جسیکا لبش را غنچه کرد و با ناز گفت:
جسیکا: باشه بابا چرا حالا داد میزنی.
این بار با صدای بلندتری غرید.
ادگار: جواب من و بده، این‌قدر عشوه نریز.
جسیکا: ارضم به حضورتون که دخترتون و من درحال کنجکاوی توی قسمت‌های ممنوعه کاخ دیدم، حالا من می‌دونم که اون داشت کنجکاوی می‌کرد، ولی هرکس دیگه‌ای جز من اون و می‌دید حتماً خیال می‌کرد که برای جاسوسی اومده و نه تنها خودش، بلکه تو رو هم توی دردسر می‌انداخت که خوشبختانه من زود رسیدم.
ادگار کلافه پلاستیک انگور را روی میز گذاشت و دستی لای موهایش کشید و دست به کمر گوشه‌ای ایستاد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
ادگار: تو هیدر رو از کجا می‌شناسی؟
جسیکا: وقتی که از پیشت رفت اومد پیش من... خب منم کاملاً اتفاقی دیدمش ولی برای یه شب کنار خودم نگهش داشتم... بهم گفته بود که یه پدرخوانده داره ولی نگفته بود که اون آدم تویی. راستی چرا بهم نگفتی که دختر داری؟
ادگار: حتماً لازم نبوده.
جسیکا: ولی این نامردیه.
انگورها را از پلاستیک بیرون کشید و مشغول شستن آن شد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,782
مدال‌ها
2
ادگار: معلومه چون من مرد نیستم که سر مردانگیم وایستم، دیگه هیچ مردی توی دنیا نمونده. همه دارن با نام گرگ نامردی می‌کنن... یه روز گرگی رو دیدم ناراحت! پرسیدم چرا ناراحتی؟ میدونی چی گفت؟
جسیکا: نه.
کمی لب برچید و مشغول چیدن انگور ها درون ضرف شیشه‌ای شد و ادامه داد:
ادگار: گفت شنیده‌ام بعضی انسان‌ها با نام من نامردی می‌کنن... حکمت این جمله مربوط به همین زمانه میشه آدم‌هایی که نام آدمی‌زاد و روی خودشون گذاشتن، درحالی که اصلاً هیچ بویی از انسانیت نبردن.
جسیکا: این‌قدر بدی زیاد شده که اگه کسی بهمون بدی نکنه فکر می‌کنیم که در حقمون خوبی کرده.
چند بار بزاق دهانش را سنگین قورت داد بعد عصبی و شوریده گفت:
ادگار: هیدر دختر حساسیه جسی، سعی کن حداقل امکان زیاد اینجا رفت و آمد نداشته باشی، نمی‌خوام من و تو رو با هم ببینم یا بهتره که با زبون ساده‌تر بگم که نمی‌خوام بهانه دستش بدم که بخواد بعدش بر علیه من استفاده بکنه.
سمت ظرف انگور دست دراز کرد و گفت:
جسیکا: نگران نباش حواسم جمع جمعه خيالت راحت.
قبل از این‌که انگوری بردارد ادگار با سیلی به پشت دست جسیکا مانعش می‌شود و صدای آخ مانندش بلند می‌شود. در حالی که پشت دستش را می‌مالید مغموم گفت:
جسیکا: خب مگه برای خوردن نیوردی؟ پس بذار بخورم.
ادگار: این مال هیدر هست چند وقتیه که درست و حسابی غذا نخورده می‌خوام براش جبران کنم.
با خباثت ابرویی بالا انداخت و گفت:
جسیکا: پس داری براش نقش یه پدر خوب و مهربون و بازی می‌کنی؟
ادگار بی‌اعتنا ظرف میوه را روی میز غذاخوری گذاشت که باعث شد قهقه‌ی جسیکا بلند بشود.
جسیکا: باشه بابا شوخی کردم جدی نگیر مرد.
خرامان سمت آشپزخانه رفت و با دیدن موادغذایی گفت:
جسیکا: پس می‌خوای غذا هم درست کنی که همه چیز تکمیل بشه؟
ادگار: آره.
چرخید و سی*ن*ه به سی*ن*ه ادگار ایستاد و گفت:
جسیکا: مگه آشپزی هم بلدی؟
ادگار: هی بگی نگی.
جسیکا: چی می‌خوای درست کنی؟
ادگار: پای سیب
جسیکا: اوم خوبه غذای معروف آمریکایی...می‌خوام منم کمکت کنم؟
ادگار: مگه تو آشپزی بلدی؟
جسیکا: نه ولی همکاری توی یه کاری رو دوست دارم.
ادگار: باشه ولی قبلش باید بهم بگی که چرا اومدی این‌جا؟
جسیکا کمی مکث کرد و بعد با اعتماد به نفس گفت:
جسیکا: همین‌طور که خودت می‌دونی موریس من و از دارودسته‌اش بیرون کرده و کار دیگه‌ای ندارم می‌خواستم اگه میشه من و برای کمک با خودت بگیری.
ادگار: راه و اشتباهی اومدی دختر جون چون من کمکی نمی‌تونم بهت بکنم.
جسیکا: خواهش می‌کنم... .
ادگار: گفتم که نه.
جسیکا: التماست می‌کنم بزار کمکت کنم و کنارت باشم. قول میدم مفید باشم... اصلاً، اصلاً می‌خوای می‌تونم مثل یک سرویس دخترت و هر روز از دانشگاه بیارم.
ادگار: من دارم بهت میگم نباید هیدر از وجودت کنار من آگاه باشه بعد تو میگی تاکسی تلفنیش بشی؟
جسیکا: آخه چرا؟ من و هیدر که با هم دوستیم و هیچ مشکلی باهم نداریم.
ادگار: درسته ولی هیدر دختر سرتق و لجبازی هست. اون از هر چی و از هرکی که به من مربوط بشه دوری میکنه این و بفهم جسی.
 
بالا پایین