- Jul
- 780
- 8,782
- مدالها
- 2
ادگار: امروز روز اوله، سعی کن که با کسی دوست نشی و باهاشون گرم نگیری، آدرس خونهمون همچنان باید مخفی بمونه... درضمن برگشتنی خودم میام دنبالت نیاز نیست سرخود پاشی بیای.
هیدر هم همینطور بیخار به رو به رو خیره بود و به حرفهای ادگار اعتنا نمیکرد. بعد از چند ثانیه سکوت میانشان ادگار به نیمرخ چرخید و با آرامش که انگار هیچ عجلهای برای حرفهایش ندارد گفت:
ادگار: طبق معمول دردسر درست نکنی و مثل یه دختر خوب درست و بخون... خیلی باید مراقب خودت باشی، خیلیخیلی بیشتر از قبل.
پوزخند صداداری به حرفش پاشید و بدون جواب دادن مچ دستش را آزاد کرد و با محکم گرفتن بند کولهپشتیاش راهش را در پیش گرفت و ادگار را تنها گذاشت. ادگار لحظهای به جای خالی هیدر نگاهی کرد و بعد نگاهش را به راه رفته هیدر دوخت. باورش نمیشد این دختر اینقدر کینهای باشد که اتفاق شب را تا الان در ذهنش مرور کرده و به آن شاخ و بلک خیالی هم اظافه کرده باشد. دیشب حالش خوب نبود و رفتار نادرستی را با هیدر انجام داده بود سیلی که مطمئنن سالها در یاد و خاطره هیدر جای میگیرد. کلافه نوچی کرد و مغلوب اخم میکند و از دانشگاه بیرون میآید. با قدمهایی نسبتاً آرام از پیاده رو عبور میکند و ناگهان چشمش به میوههای تازه و خوشرنگ مغازهای میافتد. صامت و با همان جدیت دستش را به سمت قفسه انگورها کرد و با برداشتن یکی از آنها به سمت دهانش برد و چشم بست تا طعم خوب و شیرین انگور را با تمام وجود حس کند. شیرینی انگور که با بزاق دهانش یکی شد حس خوبی به آروارههای دهانش داد. با لبخند کجی سمت مغازهدار گفت:
ادگار: ببخشید چند شاخه از این انگورها برام حساب کنید.
با خریدن انگور راهش را سمت کلبهای که در آن ساکن بود کج کرد و رفت تا برای شب ترتیب یک شام را برای دلجویی از دخترک ببیند. در نزدیکی راه متوجه شد که در کنار ورودی جنگل تعداد سرباز معدودی ایستادهاند و درحال نگهبانی هستند. سریع به خود جنبید و پشت درختی استتار کرد و مخفی شد. بعد از یک نفس عمیق و تسلط برخورد، به عقب برگشت و دوباره وضعیت را بازرسی کرد. در میان نگهبانها گری و زیردستش الیوت را در حال صحبت با یکدیگر دید. وقتی دقیقتر خیره شد، درون مشت گری چیزی دید که شک نداشت متعلق به هیدر بود، کیف پولی که خودش برای دخترک خریده بود تا به همراه خود داشتهباشد. هیچ وقت نمیتوانست تصورش راهم بکند که یک روزی دوست عزیز و جون جونیاش موی دماغش بشود. او هم آدم بود و تا یک زمانی صبر داشت وقتی از کوره در برود، یعنی پایان صبرش و کاری را که نباید را بکند و دستش را بعداز سالها به خون بهترین دوستش آلوده بکند. یعنی ممکن است چه کسی جا و مکان او را به پلیسها گزارش داده باشد؟ او که هرجور مواظب بود تا کسی از مکانش بویی نبرد. کلافه دستی لای موهای پرپشت و مشکیاش کشید و گرد کرد و سعی کرد که راه مخفی جنگل را در پیش بگیرد. تند و تیز خودش را به کلبه رساند ولی دوباره با دیدن شخصی که دورو بر کلبهاش پرسه میزد در جایش ایستاد و با چشمانی گرد شده نگاهش کرد. با دیدن موتور شخص خيالش کمی آسوده شد ولی این تنها دلیل نمی توانست باشد که از خطایش بگذرد. دستش را به کمر زد و با صدای خشنی فریاد زد:
ادگار: تو اینجا چیکار میکنی؟
جسیکا با صدای ادگار از کلبه چشم گرفت و به عقب برگشت و با لبخند برایش دست تکان داد و گفت:
جسیکا: سلام آقا اخموهه.
ادگار نگاهی به ریخت و قیافه دخترک انداخت که نسبت به هر روز دیگر کمی آراستهتر بود و موهایش هم اندکی بلند شده بود، بعد از براندازش دوباره جملهاش را تکرار کرد.
ادگار: گفتم اینجا چیکار میکنی؟
جسیکا که هنوز رد لبخند روی لبهایش بود دستش را به پشت گره زد و گفت:
جسیکا: اومده بودم تو رو ببینم.
هیدر هم همینطور بیخار به رو به رو خیره بود و به حرفهای ادگار اعتنا نمیکرد. بعد از چند ثانیه سکوت میانشان ادگار به نیمرخ چرخید و با آرامش که انگار هیچ عجلهای برای حرفهایش ندارد گفت:
ادگار: طبق معمول دردسر درست نکنی و مثل یه دختر خوب درست و بخون... خیلی باید مراقب خودت باشی، خیلیخیلی بیشتر از قبل.
پوزخند صداداری به حرفش پاشید و بدون جواب دادن مچ دستش را آزاد کرد و با محکم گرفتن بند کولهپشتیاش راهش را در پیش گرفت و ادگار را تنها گذاشت. ادگار لحظهای به جای خالی هیدر نگاهی کرد و بعد نگاهش را به راه رفته هیدر دوخت. باورش نمیشد این دختر اینقدر کینهای باشد که اتفاق شب را تا الان در ذهنش مرور کرده و به آن شاخ و بلک خیالی هم اظافه کرده باشد. دیشب حالش خوب نبود و رفتار نادرستی را با هیدر انجام داده بود سیلی که مطمئنن سالها در یاد و خاطره هیدر جای میگیرد. کلافه نوچی کرد و مغلوب اخم میکند و از دانشگاه بیرون میآید. با قدمهایی نسبتاً آرام از پیاده رو عبور میکند و ناگهان چشمش به میوههای تازه و خوشرنگ مغازهای میافتد. صامت و با همان جدیت دستش را به سمت قفسه انگورها کرد و با برداشتن یکی از آنها به سمت دهانش برد و چشم بست تا طعم خوب و شیرین انگور را با تمام وجود حس کند. شیرینی انگور که با بزاق دهانش یکی شد حس خوبی به آروارههای دهانش داد. با لبخند کجی سمت مغازهدار گفت:
ادگار: ببخشید چند شاخه از این انگورها برام حساب کنید.
با خریدن انگور راهش را سمت کلبهای که در آن ساکن بود کج کرد و رفت تا برای شب ترتیب یک شام را برای دلجویی از دخترک ببیند. در نزدیکی راه متوجه شد که در کنار ورودی جنگل تعداد سرباز معدودی ایستادهاند و درحال نگهبانی هستند. سریع به خود جنبید و پشت درختی استتار کرد و مخفی شد. بعد از یک نفس عمیق و تسلط برخورد، به عقب برگشت و دوباره وضعیت را بازرسی کرد. در میان نگهبانها گری و زیردستش الیوت را در حال صحبت با یکدیگر دید. وقتی دقیقتر خیره شد، درون مشت گری چیزی دید که شک نداشت متعلق به هیدر بود، کیف پولی که خودش برای دخترک خریده بود تا به همراه خود داشتهباشد. هیچ وقت نمیتوانست تصورش راهم بکند که یک روزی دوست عزیز و جون جونیاش موی دماغش بشود. او هم آدم بود و تا یک زمانی صبر داشت وقتی از کوره در برود، یعنی پایان صبرش و کاری را که نباید را بکند و دستش را بعداز سالها به خون بهترین دوستش آلوده بکند. یعنی ممکن است چه کسی جا و مکان او را به پلیسها گزارش داده باشد؟ او که هرجور مواظب بود تا کسی از مکانش بویی نبرد. کلافه دستی لای موهای پرپشت و مشکیاش کشید و گرد کرد و سعی کرد که راه مخفی جنگل را در پیش بگیرد. تند و تیز خودش را به کلبه رساند ولی دوباره با دیدن شخصی که دورو بر کلبهاش پرسه میزد در جایش ایستاد و با چشمانی گرد شده نگاهش کرد. با دیدن موتور شخص خيالش کمی آسوده شد ولی این تنها دلیل نمی توانست باشد که از خطایش بگذرد. دستش را به کمر زد و با صدای خشنی فریاد زد:
ادگار: تو اینجا چیکار میکنی؟
جسیکا با صدای ادگار از کلبه چشم گرفت و به عقب برگشت و با لبخند برایش دست تکان داد و گفت:
جسیکا: سلام آقا اخموهه.
ادگار نگاهی به ریخت و قیافه دخترک انداخت که نسبت به هر روز دیگر کمی آراستهتر بود و موهایش هم اندکی بلند شده بود، بعد از براندازش دوباره جملهاش را تکرار کرد.
ادگار: گفتم اینجا چیکار میکنی؟
جسیکا که هنوز رد لبخند روی لبهایش بود دستش را به پشت گره زد و گفت:
جسیکا: اومده بودم تو رو ببینم.