- Jul
- 197
- 1,267
- مدالها
- 2
با باز کردن در اتاق وارد جو خیلی سنگینی شد که برای لحظهای ته دلش خالی شد. دخترک تیلههای آبیرنگش را دور اتاق چرخاند و تنها کسی را که در اتاق مشاهده کرد، خانم اکسلا پشت میز کارش بود. به دلیل اینکه وارد اتاق نشدهبود نیمی از اتاق در تیر رأس دید او نبود. خانم اکسلا که در حال نوشتن بود با صدای باز شدن در نگاهش را به هیدر داد و بعد با آرامش خاصی اشارهای به داخل زد و گفت:
اکسلا: سلام هیدر، خوش اومدی بیا تو.
هیدر که بیصبرانه مشتاق دیدن پدر تازه وارد بود بدون اینکه درنگ کند پا به داخل اتاق گذاشت و وارد شد. دوباره مشتاقانه اطراف اتاق را بازرسی کرد که با نشستن نگاهش روی مرد کنارش سرجایش متوقف شد. بدون آنکه لبخندی بر لب بیاورد یا همانند بقیه بچههای دیگر با نشاط و شادی به استقبالش برود، خنثی نگاهش کرد. مرد مقابلش که با آن پالتوی بلند و کلاهی که به زور میتوانست چهرهاش را مشخص کند، به نظرش مخوف میرسید، تا جایی که یادش میآمد به او گفتهبودند که اسمش ادگار هست پس باید اول او را به اسم بخواند یا پدر صدا بزند؟! چهرهی مرد جدی مقابلش اصلاً به داشتن فرزندی به سن و سال او نمیخورد؛ چرا که به نظر او جوان به شمار میآمد. مرد بدون اینکه توجهی به او بکند از بدو ورودش تا الان، درحال کار کردن با تلفن همراهش بود، پیش خود خیال کرد که ممکن است پدر تازه وارد از دسته آدمهای بداخلاقی باشد که کل روز را با او درحال جدال و دعوا باشد و نتواند با او مثل آدم دو کلام حرف بزند، و یا او را در اتاق مخصوصش کل روز را حبس کند. با صدای خانم ایزی از ادگار چشم گرفت و نگاهش را به نوک کفشهایش دوخت.
خانم ایزی: آقای لانگمن این دختر اسمش هیدر هست، دختر خیلی خوبی هست، امیدوارم که باهاش مهربان باشید؛ همینطور که میدونید هیدر در طول عمرش تنها بوده و این حق مسلم هیدر هست که برای خودش خانوادهای داشته باشه، من نمیتونم این حق و ازش بگیرم، من نمیتونم جای مادرش باشم ولی به هیدر وابسته شدم، پس لطفاً مواظبش باشید. ازتون خواهش میکنم.
ادگار تلفنش را درون جیب پالتویش انداخت و سرش را به تأیید حرفهای خانم ایزی تکان داد. در این مدت حتی نگاهی هم سمت دخترک نینداخته بود. چشم بست و با صدای خشدار و بم مردانهاش لب زد:
ادگار: بله...ممنون متوجهام، فقط اگه میشه میخوام با این دختر حرف بزنم.
اکسلا: بله، چرا که نه.
سر بلند کرد و رو به خانم اکسلا گفت:
ادگار: میخوام تنها باشیم.
با این حرفش یک تای ابروی هیدر بالا پرید و موشکافانه حرکات ادگار را زیر نظر گرفت. خانم اکسلا که سر از این کارش در نمیآورد و دلیل آن را نمیدانست مردد بر تنها گذاشتن آن دو، درون اتاق بود ولی وقتی تحکیم در صدای ادگار را دید بدون هیچ چون و چرای اضافهای همراه خانم ایزی اتاق را ترک کردند. اتاق مدتی کوتاه وارد فضای خفقان قرار گرفتهبود. گویی انگار هیچ کدام از آنها قصد شکستن آن سکوت را نداشتند. ادگار سرش را پایین انداخت و خودش را با انگشتان دستش مشغول کرد و گفت:
ادگار: بیا بشین، تا آخر حرفم که نمیخوای اونجا وایستی؟
هیدر بدون اینکه نگاهی به او بکند با لحنی خیلی سرد گفت:
هیدر: ممنون، من راحتم میتونید حرفتون و بزنید.
ادگار که با سخن گستاخانه هیدر برای اولین بار روبهرو شدهبود متعجب سر بلند کرد و برای اولین بار به چهره معصوم و دلربای دخترک خیرهشد. تا بهحال به کسی اجازه ندادهبود که، حرفش را رد بکند و به او بیمحلی بکند. اخم ملایمی کرد اما هنوز آرامش خودش را حفظ کردهبود.
ادگار: من برای راحتی تو نگفتم بشین، حرفهام طولانیه گفتم که ممکنه خسته بشی.
ولی هیدر همان طور مصر سرجایش خشک شدهبود و تکان نمیخورد. از همان اول دخترک سر ناسازگاری را با او گرفتهبود. دخترکی که با دیدنش خاطرات بدش دوباره جلوی چشمهایش زنده میشد. دخترکی که یادگار روزهای تلخ نوجوانیاش بود و اورا به عمق فاجعه سالها پیش میبرد. هیدر از انتظار متنفر بود و باعث خشمش میشد، مکثهای پیدرپی ادگار زیادی روی اعصابش رژه میرفت. برای اینکه کنترلش را از دست ندهد بند کولهاش را چنگ گرفت و آنرا محکمتر بر روی شانهاش نگه داشت. وقتی دید دخترک کم نمیآورد و برحرفش مصمم است نگاهش را به شومینه داخل اتاق داد و گفت:
ادگار: باشه هرطور دوست داری...چند تا سوال دارم که دوست دارم قبل از اینکه با هم زندگی کنیم جوابشونو بدونم.
اکسلا: سلام هیدر، خوش اومدی بیا تو.
هیدر که بیصبرانه مشتاق دیدن پدر تازه وارد بود بدون اینکه درنگ کند پا به داخل اتاق گذاشت و وارد شد. دوباره مشتاقانه اطراف اتاق را بازرسی کرد که با نشستن نگاهش روی مرد کنارش سرجایش متوقف شد. بدون آنکه لبخندی بر لب بیاورد یا همانند بقیه بچههای دیگر با نشاط و شادی به استقبالش برود، خنثی نگاهش کرد. مرد مقابلش که با آن پالتوی بلند و کلاهی که به زور میتوانست چهرهاش را مشخص کند، به نظرش مخوف میرسید، تا جایی که یادش میآمد به او گفتهبودند که اسمش ادگار هست پس باید اول او را به اسم بخواند یا پدر صدا بزند؟! چهرهی مرد جدی مقابلش اصلاً به داشتن فرزندی به سن و سال او نمیخورد؛ چرا که به نظر او جوان به شمار میآمد. مرد بدون اینکه توجهی به او بکند از بدو ورودش تا الان، درحال کار کردن با تلفن همراهش بود، پیش خود خیال کرد که ممکن است پدر تازه وارد از دسته آدمهای بداخلاقی باشد که کل روز را با او درحال جدال و دعوا باشد و نتواند با او مثل آدم دو کلام حرف بزند، و یا او را در اتاق مخصوصش کل روز را حبس کند. با صدای خانم ایزی از ادگار چشم گرفت و نگاهش را به نوک کفشهایش دوخت.
خانم ایزی: آقای لانگمن این دختر اسمش هیدر هست، دختر خیلی خوبی هست، امیدوارم که باهاش مهربان باشید؛ همینطور که میدونید هیدر در طول عمرش تنها بوده و این حق مسلم هیدر هست که برای خودش خانوادهای داشته باشه، من نمیتونم این حق و ازش بگیرم، من نمیتونم جای مادرش باشم ولی به هیدر وابسته شدم، پس لطفاً مواظبش باشید. ازتون خواهش میکنم.
ادگار تلفنش را درون جیب پالتویش انداخت و سرش را به تأیید حرفهای خانم ایزی تکان داد. در این مدت حتی نگاهی هم سمت دخترک نینداخته بود. چشم بست و با صدای خشدار و بم مردانهاش لب زد:
ادگار: بله...ممنون متوجهام، فقط اگه میشه میخوام با این دختر حرف بزنم.
اکسلا: بله، چرا که نه.
سر بلند کرد و رو به خانم اکسلا گفت:
ادگار: میخوام تنها باشیم.
با این حرفش یک تای ابروی هیدر بالا پرید و موشکافانه حرکات ادگار را زیر نظر گرفت. خانم اکسلا که سر از این کارش در نمیآورد و دلیل آن را نمیدانست مردد بر تنها گذاشتن آن دو، درون اتاق بود ولی وقتی تحکیم در صدای ادگار را دید بدون هیچ چون و چرای اضافهای همراه خانم ایزی اتاق را ترک کردند. اتاق مدتی کوتاه وارد فضای خفقان قرار گرفتهبود. گویی انگار هیچ کدام از آنها قصد شکستن آن سکوت را نداشتند. ادگار سرش را پایین انداخت و خودش را با انگشتان دستش مشغول کرد و گفت:
ادگار: بیا بشین، تا آخر حرفم که نمیخوای اونجا وایستی؟
هیدر بدون اینکه نگاهی به او بکند با لحنی خیلی سرد گفت:
هیدر: ممنون، من راحتم میتونید حرفتون و بزنید.
ادگار که با سخن گستاخانه هیدر برای اولین بار روبهرو شدهبود متعجب سر بلند کرد و برای اولین بار به چهره معصوم و دلربای دخترک خیرهشد. تا بهحال به کسی اجازه ندادهبود که، حرفش را رد بکند و به او بیمحلی بکند. اخم ملایمی کرد اما هنوز آرامش خودش را حفظ کردهبود.
ادگار: من برای راحتی تو نگفتم بشین، حرفهام طولانیه گفتم که ممکنه خسته بشی.
ولی هیدر همان طور مصر سرجایش خشک شدهبود و تکان نمیخورد. از همان اول دخترک سر ناسازگاری را با او گرفتهبود. دخترکی که با دیدنش خاطرات بدش دوباره جلوی چشمهایش زنده میشد. دخترکی که یادگار روزهای تلخ نوجوانیاش بود و اورا به عمق فاجعه سالها پیش میبرد. هیدر از انتظار متنفر بود و باعث خشمش میشد، مکثهای پیدرپی ادگار زیادی روی اعصابش رژه میرفت. برای اینکه کنترلش را از دست ندهد بند کولهاش را چنگ گرفت و آنرا محکمتر بر روی شانهاش نگه داشت. وقتی دید دخترک کم نمیآورد و برحرفش مصمم است نگاهش را به شومینه داخل اتاق داد و گفت:
ادگار: باشه هرطور دوست داری...چند تا سوال دارم که دوست دارم قبل از اینکه با هم زندگی کنیم جوابشونو بدونم.
آخرین ویرایش: