جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,731 بازدید, 49 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
ادگار خونسرد دست درون جیبش برد و گفت:
ادگار: خب؟
تاگو نگاهی به انگشتان دستش کرد و بی‌‌پروایانه گفت:
تاگو: تو راجب مادر هیدر پرسیدی...خب کار سختی بود تا اینکه حقیقت رو بفهمیم...حقیقتی که دروغ گفته‌شده.
ادگار: حقیقت؟
تاگو: اوم.
محتاطانه نگاهی به دور و برش کرد و اشاره‌ای سمتش کرد تا کمی خم بشود. ادگار کلافه پوفی کشید و به اطاعت از او کمی سمتش خم شد تا ببیند او چه چیزی می‌داند.
تاگو: این قبری که هیدر روش گریه می‌کنه توش مرده نیست...اصلاً آدمی توی اون قبر وجود نداره.
متعجب گفت:
ادگار: تو می‌دونی داری چی میگی؟ یعنی چی قبر خالیه؟
تاگو: چه‌جوری بگم، ببین آقا... خانم اکسلا برای اینکه هیدر و قانع کنه که دیگه نباید دنبال خانوادش بگرده این نقشه مسخره رو کشیده...چاره‌ی دیگه‌ای نداشت‌.
ادگار دندان قروچه‌ای کرد و با اخم گفت:
ادگار: خب...حالا یعنی کسی نمی‌دونه مادر هیدر کجاست؟
تاگو سرش را به طرفين به علامت نه تکان داد و گفت:
تاگو: نه...ولی من مطمئنم مادر هیدر زندست و یه روزی برمی‌گرده.
ادگار نگاه اندر سفیانه‌ای به پسرک چموش روبه‌رویش کرد و با خونسردی نگاهش کرد. این را متوجه بود که تا خودش نخواهد کسی نمی‌تواند گذشته‌شان را برملا بکند، حتی اگر آن شخص خود فرد اصلی گذشته‌اش باشد. با اکراه و بی‌میل عقب‌گرد کرد تا به سمت ساختمان پرورشگاه برود که با صدایی که از تاگو بود ایستاد ولی برنگشت.
تاگو: کجا؟ تو هم قرار بود به سوال‌هام جواب بدی، همین جوری که نمیشه سوالت رو بپرسی و بعد هم همین طور بذاری و بری.
بعداز تک سرفه‌ای نیم‌رخ به عقب برگشت و خیره به تاگو گفت:
ادگار: این رو همیشه یادت باشه که...من به هیچ‌ک.س جواب پس نمیدم...شیرفهم شد؟ تو هم اشتباه کردی که جواب سوالم و دادی.
این حرفش آب سردی روی آتش تاگو شده‌بود. مستأصل دستی پشت گردنش کشید و با نگاهی که انگار می‌گفت《خر شدم》به مسیر رفته ادگار چشم دوخت. این مرد برایش زیادی مرموز بود. شاید از وقتی که اولین بار او را منتظر در زمین بازی بچه‌ها دید کنجکاو شده‌بود تا در مورد او بداند. این را شک ندارد که بی‌دلیل به سراغ هیدر نیامده و نقشه‌ای برایش دارد شاید هم این مرد تیکه پازل گمشده‌ای از گذشته دخترک باشد. تیکه‌ای که بعد از سال‌ها پیدا شده و می‌خواهد که دخترک را در دنیای کوچک و دخترانه‌اش سردرگم کند و ضربه مهلکی به او بزند.

***

متغیر و میخکوب شده در جایش به دخترک مغروری که ساکت کنار قبر مادرش نشسته‌بود نگاهی کرد. انگار که دلش نمی‌خواست کسی اشک‌های او را ببیند، فقط صامت و خشک دسته گلی را که برایش آورده‌بود را گلبرگ‌هایش را پرپر می‌کرد. حس می‌کرد که حضور او در کنارش باعث معذب شدن دخترک می‌شود که نمی‌تواند با مادر قلابی‌اش درد و دل کند. با نفس عمیقی، بی‌مکث و با جديت گفت:
ادگار: یک ساعت شد...وقت رفتنه.
هیدر: فراری که نیستیم...حالا چه عجله‌ایه؟
سر برگرداند و جدی و نافذ ادامه داد:
هیدر: چرا ما همش درحال فراریم؟ چرا باید همش از دید مردم مخفی بمونیم وقتی که می‌تونیم بین مردم باشیم؟
وقتی از ادگار فقط سکوت شنید دوباره چشم به سنگ قبر مادرش داد و گفت:
هیدر: من دیدم...که همش سعی داری چهره‌ت و از همه مخفی کنی‌. با اون کلاه پیک‌داری که همیشه سرت هست نمیشه کامل صورتت و دید...ولی چرا؟ چرا نمی‌خوای که شناسایی بشیم؟
بی‌حرف و با یک زانو مقابل هیدر خم شد و بی‌روح گفت:
ادگار: الان واقعاً این موضوع برات مهمه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
هیدر: می‌تونی نگی...به هرحال، تو هر موقع من و با حرفات می‌پیچونی...پس نمیشه ازت انتظار داشت که حقیقت رو تمام و کمال بگی.
ادگار: پس بلند شو.
از جایش برخاست و همزمان با گرفتن زیر بازوی هیدر، او را هم همراه خود به بالا کشید. از شدت کشیدگی صورت هیدر در هم شد و با غیظ دستش را از لای پنجه‌های قدرتمند ادگار بیرون کشید و با کف دست به سی*ن*ه ادگار کوبید که حتی خم به ابروهای او نیاورد، بعد با لحن برزخی گفت:
هیدر: چته دیونه...مگه اسیر اوردی؟
ادگار: باید بریم خونه.
هیدر: من با تو هیچ جا نمیام...خوش کردی.
ادگار عصبی کنار گوشش خم شد و با صدایی محکم و قاطع که لرزه بر اندام هر کسی می‌انداخت گفت:
ادگار: تو...چه غلطی می‌خوای بکنی؟
هیدر: من...با تو...هیچ جا نمیام...تو نمی‌تونی برام پدری بکنی.
ادگار: اون‌ وقت فکر نمی‌کنی دیگه برای این کارها خیلی دیر شده خانم کوچولو؟
هیدر: چی میگی...تو سر و تهش دو روز هم نمیشه که پدرم شدی...دیگه نمی‌خوام پدرم باشی.
ادگار با چشمان ریزبینانه کمی صورت دخترک را کنکاش کرد و بعد بلافاصله غیر منتظره بازویش را رها کرد و دستانش را به پشت، به هم قلاب کرد. کمی بینی‌اش را بالا کشید و بعد از گلویی صاف کردن گفت:
ادگار: باشه...خود مختاری...هرکاری می‌خوای بکن.
هیدر با چشمانی گشاد شده و شوکه به مرد خودخواه روبه‌رویش که با پرویی تمام سوار ماشین می‌شود و تخته گاز می‌رود خیره‌ می‌شود. باورش نمی‌شد که به این راحتی او را اینجا تنها گذاشت و پی او را هم نگرفت. مگر یک مرد چه‌قدر می‌تواند بی‌خیال باشد که به دختری که دو روز هم نمی‌شود که وساطتش را کرده، آن‌قدر بی‌مسئولیت باشد؟ نگاهی به کوله‌پشتی که با یک بند سرشانه‌اش گیر کرده‌بود کرد. متوجه شد که باز برای دومین بار در زندگی تنها و بی پناه شده‌است؛ ولی این ‌بار از آن دفعه‌های قبل نیست، چرا که بی‌سرپناه هم شده‌بود و باید یک چاره اساسی می‌اندیشید. لب گزید و به کفش‌هایی که از فرط کهنگی پوسیده‌‌بود و بیانگر خوش‌ ثروتی‌شان بود نگاه کرد. با غرش آسمان تندر و یک‌نواختی آسمان، سر بالا گرفت و متوجه شد که قرار است آسمان طغیان کند و یک دل سیر ببارد و همه ‌جا را با خود سیراب کند. پس باید هر چه زودتر برای خود سرپناهی پیدا می‌کرد، تا از دل این سیل خروشان نجات پیدا بکند. با قدم‌هایی تند خودش را از قبرستان دور کرد و وارد پیاده‌رو شد. پیاده‌رو، پر از جمعیتی بود که از یک مسیر مستقیم استفاده می‌کردند. هرکسی برای کاری با سرعت از کنار هم می‌گذشتند بدون این‌ که به کسی توجه کنند. در این میان فقط او بود که حیران و سرگردان بین این همه نفر گرفتار شده‌بود. با صدای رعد آسای دیگر آسمان، دستان کوچک و نحیفش را دور خودش حلقه کرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید تا مکانی امن برای خودش پیدا کند تا حداقل از خیس شدن در امان بماند. با دیدن کوچه‌ی تنگ و تاریکی، واردش شد و با کمی گنگی اطرافش را مشاهده ‌کرد. انگار که این مکان‌ها مال بی‌خانمان‌ها بوده‌است. یادش می‌آمد زمانی که در پرورشگاه بود مطالب زیاد در مورد این آدم‌ها و روش زندگی‌شان شنيده‌بود. این‌ که این آدم‌ها هیچ تلاشی برای زندگی‌شان نمی‌کنند و سعی می‌کنند تا، این دو روز دنیا را در بطالت و خوش‌گذرانی بگذرانند. بعضی‌ها بی‌حال کنار دیوار تکیه زده‌بودند و به خواب رفته‌بودند. افراد دیگری هم در حال خرید و فروش جنس‌های دزدی بودند. با حس انزجار دستی روی موهای کوتاه و زرد رنگش کشید و گوشه‌ای از کوپه‌های زاغه‌نشین را برای گذراندن روزش انتخاب کرد. نشست و با به بغل گرفتن زانوهایش به افراد فلک‌زد‌ه‌ی زاغه نگاه کرد. آیا واقعاً کارش درست بود که از خانه ادگار بیرون رفت؟ یعنی آن‌ قدر راحت ادگار فراموشش کرده؟ پیش خودش خيال می‌کرد که شاید ادگار به دنبالش باشد و سعی کند که او را به خانه برگرداند ولی زهی خیال باطل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
خیلی خسته‌بود. با رنگ خرابی هوا حتی نمی‌توانست تشخیص بدهد که ساعت چند است، دستی زیر چشم‌هایش کشید و کوله‌اش را روی زمین به حالت پشتی درآورد و رویش دراز کشید. پدر و مادرش هر دو کشته شدند، وگرنه حتماً انتقامش را از آن‌ها می‌گرفت. چرا که مسبب بدبختی‌های اخیرش آن‌ها هستند. با صدای شکمش متوجه شد که گرسنه است و باید برای شکمش چاره‌ای بیندیشد، ولی بی‌خوابی امانش را بریده‌بود. به همین دلیل دستی روی شکمش می‌کشد و بی‌رمق و ضعیف لای چشم‌هایش سنگین می‌شود و وارد تاریکی وجودش می‌شود.
با صدای جروبحث چند نفر تند و تیز چشم باز می‌کند و به مهلکه روبه‌رویش خیره نگاه می‌کند. از لای چشم‌هایش می‌بیند که دختری با قد متوسط، قد علم کرده و با مرد مسنی دعوا می‌کند، دلیلش را نمی‌دانست چه بود ولی هر چه که بود حسابی مرد را کلافه کرده‌بود.
دختر: تقصیر من نیست...من هرچی برام بیارن میام پخش می‌کنم، یه جوری خودت رو برام گرفتی انگار که من سازندش بودم.
مرد: زیادی داری برام بلبل زبونی می‌کنی...انگار که تنت می‌خاره...اصلاً دختر و چه مونده ساقی بشه.
دختر: آره تنم می‌خواره، چون خیلی وقته که حموم نرفتم...تو هم بهتره که بری چون سنگینی‌ ما ترازوی شما رو خراب می‌کنه.
مرد: باشه، مشکلی نیست بعداً پشیمون میشی.
دختر قدمی جلو گذاشت و بعد حق به جانب گفت:
دختر: خوشحال‌مون می‌کنی...گود بای.
خشمگین عقب‌گرد می‌کند و مشت محکمی به دیوار پشت سرش می‌کوبد و راه می‌افتد. انگار حق پدرش را از آن دختر طلب داشت که این طور حق به جانب سر او سخت شده‌بود. دخترک نگاه گذرایی به راه رفته‌ی مرد انداخت و بعد با یک لگد به پای یک مرد دیگر که خمار بود زد.
دختر: هی...مشنگ...بلند شو.
مرد با بی‌حالی تمام لای پلک‌هایش را باز کرد و با خماری گفت:
مرد: چیه...چی می‌خوای؟
دختر: جنس دارم...آوردم تا بسازمت.
مرد: از کی تا به حال جسی کوچولو مهربون شده که ما نمی‌دونستیم؟
از لابه‌لای سخن‌های مرد متوجه شد که اسم دخترک جسی است و ساقی موادمخدر. یعنی واقعاً دختر ترسناکی بود که وارد همچين دنیای کثیف و آلوده‌ای شده‌بود. دختر خنده برلب با زانو کنار مرد نشست و با تمسخر گفت:
جسیکا: درسته...من کاری و برای رضای خدا و مجانی انجام نمیدم...اگه مثل همیشه گدا نیستی و پول تو دست و بالت داری که یالا...ولا غیر از این برات بهتره که توی خماری بمونی.
مرد با نگاه مختصری پشت به او کرد و گفت:
مرد: من توی ترکم...لطفاً مغزم و مخدوش نکن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
جسیکا: این شعار همه معتادهاست...ولی دو روز که بگذره خودشون دربه‌در دنبال یه همچین کثافتی‌ها می‌گردن.
از جایش برخاست و نزدیک موتورش رفت تا سوار شود ولی همان لحظه نگاهش روی هیدر نشست که مظلومانه در خودش جمع شده‌بود. جسیکا مردد نگاهی به اطرافش انداخت و بلافاصله اقدام کرد و نزدیک هیدر ایستاد.
جسیکا: چیزی می‌خوای؟
هیدر با استرس نگاهی به صورت بشاش جسیکا می‌اندازد و با لکنت می‌گوید:
هیدر: چی...داری؟
جسیکا دست به کمر گفت:
جسیکا: بستگی داره که چی بخوای...ما اینجا همه چیز داریم از مشروبات الکلی بگیر تا مواد مخدر و... .
هیدر بدون اینکه به جسیکا مهلت حرف زدن بدهد میان کلامش پرید.
هیدر: مکانی...برای زندگی می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
جسیکا چشمانش را کمی باریک کرد و با دقت گفت:
جسیکا: مشکلی که نیست ولی...فراری که نیستی؟
هیدر: نه به هیچ‌وجه...من فقط...
جسیکا: فقط؟
نفس منقطع و بریده‌ای کشید. جسیکا مشکوک لب زد:
جسیکا: ببین دختر جون فراری‌ها برام دردسر درست می‌کنن من این کاره...
هیدر: فقط...خانواده‌ای ندارم...تنهام و یه مکان برای زندگی می‌خوام.
جسیکا برای شکی که به هیدر داشت لبش را به دندان گرفت و با اعتماد روبه هیدر گفت:
جسیکا: باشه...دنبالم بیا.
لبخند معناداری روی لب‌هایش جا می‌گیرد و مطیعانه پشت سر جسیکا راه می‌افتد، با سوار شدن جسیکا بر روی موتور متعجب سر بلند کرد و گفت:
هیدر: الان می‌خوایم با این بریم؟
جسیکا: آره...مشکلی هست؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
هیدر: نه‌نه...منظورم این بود که من تا به ‌حال سوار موتور نشدم...می‌ترسم.
با لبخند دست دراز کرد و با کشیدن هیدر سمت خودش گفت:
جسیکا: پس از اون دسته پاستوریزه‌هایی...نگران نباش من حواسم بهت هست.
با جای گرفتنش پشت سرش به عقب نیم رخ برگشت و گفت:
جسیکا: من و سفت بچسبی اتفاقی نمیفته.
و با یک جهش فرمان موتور را به حرکت درآورد و مانند برق و باد از جایشان کنده شد.
با کشیدن پرده‌های پاره پوره‌ی پنجره‌، سعی کرد تا نوری وارد خانه نشود. تا چشم کار می‌کرد همه جای خانه قدیمی بود؛ از در و دیوارش بگیر تا وسایل‌های خود خانه. کمتر کسی می‌تواند درون همچین خانه‌هایی زندگی کند. با دقت و ریزبینانه حرکات جسیکا را فاکتور می‌گرفت. جسیکا بعد از درست کردن آتش درون شومینه، پتو به دست کنارش آمد و آن را تمیز و مرتب بر روی هیدر انداخت. هیدر دست برد و نامحسوس گوشه‌ای از پتو را درون مشتش گرفت. پتو آنقدر از تیکه‌های مختلفی درست شده بود که حتی می‌شد آن را همانند کت اعلاءالدین نام کند. با به حرف آمدن جسیکا از پتو چشم گرفت و خیره نگاهش کرد.
جسیکا: اسمت چیه؟
بدون مکث گفت:
هیدر: هیدر.
جسیکا: هیدر! اسم قشنگی داری.
پوزخندی زد و نامطمئن پاهایش را تکان داد. جسیکا که استرس بی‌جهت هیدر را دید تلاش کرد تا بحث را عوض کند.
جسیکا: پدر مادرت کجان؟
هیدر: مثل اینکه قبلاً گفتم تنهام و کسی رو هم ندارم.
جسیکا: اون که آره...ولی حداقل باید یه نشانه‌ای چیزی از خانوادت داشته‌باشی؟
هیدر شرمنده سرش را پایین برد و گفت:
هیدر: ندارم...نمی‌دونم...من از وقتی که به دنیا اومدم اصلاً خانواده‌ام و ندیدم...عمر من توی پرورشگاه گذشت.
بغض بدی که بیخ گلوی او نشسته بود جسیکا را از کارش شرمگین کرد، برای همین دست دارز کرد و با آرامش موهای زرد رنگ دخترک را نوازش کرد و با حس ترحم و دلرحمی گفت:
جسیکا: اوه...ببخشید...نمی‌خواستم ناراحتت کنم هیدر کوچولو.
هیدر: نه...مشکلی نیست...وقتی به پدر و مادری که هرگز ندیدمشون فکر می‌کنم...ناخداگاه گریه‌ام می‌گیره.
جسیکا: این که اشکالی نداره، من هم همین طوری‌ام. منم پدر و مادری نداشتم و دلم براشون تنگ میشه ولی با این تفاوت که من توی کوچه و خیابان‌ها بزرگ شدم.
هیدر: کوچه و خیابان؟
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
جسیکا: اوم...خب من مثل تو توی پرورشگاه نبودم...و همراه آدم‌های زیادی بزرگ شدم. توی عمرم هم تا دلت بخواد با آدم‌های زیادی آشنا شدم...تو چی؟
هیدر: من؟ من توی پرورشگاه مثل یه زندانی بودم...کسی روهم نمی‌شناسم.
جسیکا: زندانی؟
با انداختن سرش رو به پایین سکوت را از خود کرد. تنها دلیلش برای قبول کردن فرزندخواندگی شاید همین حس و حالی بود که نسبت به پرورشگاه داشت، پیش خود می‌گفت که با قبول کردن این مسئولیت می‌تواند زندگی خودش را تا آخر عمر تضمین بکند.
جسیکا: زندانی برای چی؟
هیدر: برای خیلی دلایل...اینکه نمی‌تونستم آزادانه هرکاری که بخوام و انجام بدم. اینکه نیاز داری که کسی درکت کنه و اون ک.س کنارت نباشه، خیلی سخته جسیکا...شاید تو متوجه نباشی ولی سخته...آن قدری سخته که از پا درت میاره...اون وقته که حس می‌کنی باید خودتو از این مخمصه نجات بدی.
جسیکا: فکر نمی‌کنی که زیادی حساس شدی؟
هیدر: حساس؟ مثلاً چه طور؟
جسیکا بی خیال شانه‌ای بالا پراند و با گیجی گفت:
جسیکا: نمی‌دونم...مثلاً این حالت‌هایی که من از تو دیدم حس افسردگی داری...حس و حال چیزی رو نداری و می‌خوای از چیزهایی که تو رو آزار میده دوری کنی و خودتو آزاد کنی...من می‌تونم کمکت کنم؟!
تند و سریع رو برمی‌گردند.
هیدر: نه، نمی‌تونی کمک کنی، هیچکی نمی‌تونه کمک کنه، تو هم دروغ میگی.
جسیکا: نه من دروغ نمیگم.
هیدر: میگی، توهم مثل بقیه بهم دروغ میگی.
جسیکا: هیدر...هیدر...من و نگاه کن.
مستأصل نگاهش را به جسیکا می‌دهد.
جسیکا: من شبیه دروغگو‌هام؟
هیدر: دروغگوها شکل و شمایل ندارن...و با ظاهر فریبندشون گولت میزنن...نابودت می‌کنن.
جسیکا: هیدر...با من حرف بزن...بزار کمکت کنم.
هیدر: من می‌خوام بخوابم.
جسیکا: هیدر.
هیدر: خواهش میکنم...لطفاً.
وقتی دید حرف زدن با او فایده‌ای ندارد گفت:
جسیکا: گرسنه که نمیشه...بزار یه چیزی بیارم تا با هم بخوریم.
با دلهره و اظطراب سری تکان داد و گوشه‌ی تیشرتش را در مشت گرفت و به آتیش داخل شومینه زل زد. به این فکر می‌کند که بهتر است از سر لجاجت بشیند و پس پیش ادگار برگردد. تا کی اینطور زندگی کند؟ بهتر است راه دیگه‌ای برای خلاصی پیدا کند.

***

دستی لای موهای فوق‌العاده مشکی‌اش کشید و جدی و ثابت از ماشین پیاده شد و با بستن در ماشین به سمت خانه تنها دوستش گری رفت. در این چند سال زندگی‌اش تنها همدم همیشگی‌اش گری بود. کسی که از راز او خبر داشت و همه جوره کمکش می‌کرد. با اینکه گری جزء مامورین سازمان اطلاعات اف‌بی‌آی و با تجربه نیویورک بود، ولی در این پانزده سال دوستی متوجه نبود که ادگار مرموزانه یکی از جایزه ‌بگیرهای افراد دور و برش است. نمی‌دانست کسی که دربه‌در به دنبال رد پای او در شهر می‌گشت؛ تنها دوستش ادگار است. مقابل ساختمان آسمان خراشی ایستاد. کاملاً خونسرد دست برد و زنگ طبقه ۲۸واحد پنجم را زد. طولی نکشید که صدای پکر و خسته‌ی گری درون آیفون پديدار شد.
گری: بله.
ادگار: مزاحم نمی‌خوای؟
گری با لبخندی دست برد و در را باز کرد و در آن هنگام گفت:
گری: بیا داخل، رفيق.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
ادگار: ممنون، اگه میشه بیا پایین کارت دارم.
گری متعجب کمی مکث کرد و گفت:
گری: خب، بیا بالا اون پایین برای چی! بیا کمی باهم نوشیدنی بخوریم.
ادگار: ممنون..پایین منتظرم.
این را گفت و بی‌تفاوت دوباره سمت ماشین رفت و بدون اهمیت دست به سی*ن*ه کمی خودش را به پشت ماشین تکیه داد. چندی بعد با باز شدن در ساختمان سر وکله‌ی گری پیدا شد که داشت پلیور سفید یقه اسکی‌اش را می‌پوشید. نگاهی به این ور و آن‌ور خیابان کرد و بعد با دیدن ادگار که کنار ماشین تکیه زده بود رفت. به نزدیکی‌اش که رسید دست دراز کرد و ادگار را بغل گرفت و با صدایی که تعجب درونش داشت گفت:
گری: سلام...چی شده؟
با دو دست از بازوهای گری گرفت و از خودش جدا کرد.
ادگار: باید حتماً اتفاقی بیفته تا بیام اینجا؟‌ خوبی؟
گری که هنوز از حرف‌های ادگار قانع نشده بود با افکار نامنظم سرتکان داد و گفت:
گری: ا...آره...خوبم...تو چه ‌طوری؟
سوئیچ ماشین را بالا آورد و مقابل چشم‌های گری گرفت.
ادگار: ممنون...منم خوبم...اینم از امانتی که بهم دادی دیگه نیازی بهش ندارم.
سوئیچ را گرفت و با یک تعارف گفت:
گری: حالا چه عجله‌ایه، میذاشتی پیشت باشه...من و تو نداریم ناسلامتی با هم رفیقیم.
ادگار: رفیق تا یه حدی...نمیشه که دربست طرفت و به خدمت خودت بگیری.
گری با ادای احترام سمت ادگار دست روی سی*ن*ه گذاشت و گفت:
گری: ما که همیشه مخلص شماییم...شما جون بخواه.
با لبخندی دست روی شانه گری گذاشت و با قدردانی گفت:
ادگار: ممنون رفیق...می‌تونی یه کاری برام انجام بدی؟
گری با مسخره بازی تند و تیز سربالا برد و حق به جانب گفت:
گری: اِ نشد دیگه تا من وا دادم تو هم که نباید من و خر کنی و سوار بشی.
ادگار: اگه ناراحتی، می‌تونی رخت‌خواب تو دور پرت کنی.
گری بعداز ثانیه‌ای پوقی زیر خنده زد و با چشمک معناداری گفت:
گری: شوخی کردم...شوخی کردم، بگو هرچی باشه برات انجامش میدم.
دستی که یک‌سری پرونده‌هایی بود را سمتش گرفت و گفت:
ادگار: اینها مدارک تحصیلی یه دختر بچه است اگه میشه می‌خوام که به مدرسه‌‌ی جدیدی انتقالی بدم، یه دانشگاه خیلی‌خوب براش تو نیویورک سیتی پیداکن...قابل اعتماد باشه و هیچ کم و کسری نداشته باشه.
با گرفتن پرونده نگاهی به اسم دختر کرد و گفت:
گری: هیدر؟
ادگار: اوم.
گری: پس تصمیمت و گرفتی...می‌خوای که اون دختر و پیش خودت نگهش داری.
ادگار: ازاول هم همین تصمیم و داشتم نمی‌خواستم که تا ابد اون و تو پرورشگاه نگه دارم‌
گری: ولی چه طور می‌خوای بهش بگی که تو تقصیری نداری...چه‌ طور می‌خوای بعد از گفتن رازت اون و پیش خودت نگهش داری...مطمئن باش روزی که بفهمه تو تنها دلیل بدبختی‌هاش هستی، همون روز روزیه که از پیشت میره.
ادگار: اون حق انتخاب نداره...باید ازم ممنون هم باشه که توی این بیست سال مثل چشمم ازش مراقبت کردم...فکر کرده اگه من نبودم چه اتفاقی ممکن بود که براش بیفته یا زیر دست چه آدم‌های نابابی بیفته که هر جور که دوست داشتن ازش استفاده می‌کردن؟
گری: این عقایدی هست که خودت داری، اون متوجه ماجرا نیست.
ادگار: پس باید متوجه‌اش کنم.
گری: ولی اون یه بچه است...به این چیزا فکر نمی‌کنه‌.
ادگار: اون دیگه بچه نیست ناسلامتی نوزده سالشه...اگر هم که بچه‌ست باید یادش بدم که نباید ضعیف و نفس باشه، یاد بگیره برای چیزی که می‌خواد باید تلاش بکنه تا به دستش بیاره.
گری: ادگار تو چی توی سرت می‌گذره؟ مگه می‌خوای تا آخر عمر نگهش داری.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
ادگار: میخوای بندازمش دور؟
گری کلافه پوفی کشید و گفت:
گری: نه منظورم این نبود...
رو برگرداند و گفت:
ادگار: منظورت هر چی که بود نگهش دار برای خودت...می‌خوام برای فعلاً پیشم باشه...براش نقشه‌ها دارم.
گری: به خودت که رحم نمی‌کنی لااقل به اون بچه رحم کن...هیچ‌ک.س و نداره تو دیگه داغ رو دلش نذار.
ادگار: ذات واقعی آدم‌ها رو موقعی می‌فهمی که دیگه براشون منفعتی نداشته باشی، این دختر هم دقیقاً همین طوره.
گری: دیگه داری زیادی سخت می‌گیری پسر، اگه الان ازش تند خویی و ناسازگاری می‌بینی باید بهش حق بدی، چون همش از سر تنهاییه.
چرخید و رو به گری با خشم غرید:
ادگار: مگه من تنها نبودم؟ چرا هیچکس دلش به حال من نسوخت؟! مگه من آدم نبودم، دل نداشتم، احساس نداشتم؟ چرا برای یه لحظه کسی به‌ فکر من نبود که منم آدمم؛ دل دارم و نباید با احساسات من بازی کنن.
گری که دیگر تلاشی برای تغییر افکار دوستش را نداشت ساکت و مبهوت به او نگاه می‌کرد، ادگار کمی کنار گوشش خم شد و گفت:
ادگار: برای این‌که کمتر آسیب ببینی فاصله رو رعایت کن چه تو رانندگی چه تو زندگی.
با گفتن حرفش خونسرد دست درون پالتویش برد و با چرخشی از او دور شد. دوست نداشت درباره‌ی فکرهایی که در سرش می‌گذشت با کسی حرف بزند، چرا که حس می‌کرد با دخالت در کارش می‌خواهند که زندگی‌اش را به گند بکشند. کنار جاده ایستاد و برای اولین ماشینی که سمتش می‌آمد دست دراز کرد تا دوباره به قبرستان کنار قبر تقلبی مادر هیدر برگرد چون به این یقین داشت که نمی‌تواند تک و تنها در این شهر بزرگ زندگی کند حتی برای اویی که تجربه زندگی در خارج از پرورشگاه را هم نداشته حتماً پس دوباره به همان جا بر می‌گردد. بعد از سوار شدن آدرس را به راننده داد و با تکیه زدن به صندلی‌اش نگاهش را به رهگذران داد.

***

بخش دوم
سرگشته
(هر عادتی در ابتدا مانند نخ نازکی است، اما هر بار که آن عمل را تکرار می‌کنیم ما این نخ را ضخیم تر می‌کنیم و با تکرار عمل نهایتاً این نخ تبدیل به طناب بلندی می‌شود که برای همیشه به دور فکر و عمل‌ما می‌پیچد.)
نوشته‌ای از اریسون سووت ماردن.



با فاصله کنار درختی ایستاده بود و به قبر مادرش نگاه می‌کرد. نمی‌توانست پیش‌بینی کند که در آینده چه چیزی در انتظارش است. بی‌حوصله کمی موهای کوتاهش را صاف کرد و رو به جسیکا که منتظر و دست به کمر پشت سرش ایستاده بود کرد و با احترام گفت:
هیدر: ممنون...همینجا منتظرش می‌مونم.
جسیکا: مطمئنی که اینجا میاد؟
هیدر: کی؟
جسیکا: همون...پدرخوانده‌ات.
هیدر: نمی‌دونم، شاید.
دوقدم جلوتر آمد و گفت:
جسیکا: خب برو خونه‌تون...اگه نیاد باید شب تا صبح و اینجا بمونیا.
هیدر: من آدرس خونه رو بلد نیستم...ترجیح میدم که منتظرش بمونم فکر دیگه‌ای به ذهنم نمی‌زنه.
نوچی پراند و سوار موتورش شد و در حالی که کلاهش را روی سرش می‌گذاشت گفت:
جسیکا: باشه، هرطور راحتی. من جایی کار دارم باید برم. امیدوارم که بعداً بتونیم دوباره همو ببینیم.
بعداز چشمکی که حواله دخترک کرد گاز موتور را گرفت و با یک چشم به هم زدن تخته گاز رفت. هیدر وقتی جسیکا از دیدش ناپدید شد نفسی گرفت و حلقه گلی را که برای مادرش گرفته بود را برداشت و کنار قبرش نشست. نگاه مغموم از غمش را به سنگ قبر مادرش داد. با احتیاط دستش را روی نوشته‌های سنگ قبر کشید. درست جایی که نام مادرش با خط زیبایی نوشته شده بود. نیمچه لبخندی زد. زمانی که پیش مادرش می‌آمد حس عجیبی داشت حس می‌کرد که دیگر تنها نیست و خانواده‌ای دارد. حلقه گلی را که به همراه جسی‌ سفارش داده بود را آرام کنارش گذاشت. لبش را به دندان گرفت و با فشردن پلک‌هایش روی هم گفت:
هیدر: من اومدم...مادرجان...منم دخترت، اون ‌روز نشد باهات حرف بزنم یعنی، اون آقاهه نذاشت باهات راحت باشم...می‌خواستم که بهت بگم، دلم برات تنگ شده می‌خوام ببینمت، چرا تنهام گذاشتی حالا چی‌کار کنم.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
قطره اشکی مظلومانه دیده‌ش را تار کرد و ادامه داد:
هیدر: حالا چی‌کار کنم مادر...چی‌کار کنم...نمی‌تونم تنهایی از پس خودم بر بیام تو بگو چی‌کار کنم.
حس می‌کرد که عقلش را از دست داده و تبدیل به یک دیوانه‌ای شده که برای جامعه خطر دارد. حالا باید ادگار را از کجا پیدا می‌کرد؟ آن هم در شهری که آنقدر بزرگ است. یعنی باید فرد کوچک و بی‌اهمیتی مانند او به تنهایی به دنبالش بگردد؟ سر بالا برد و ریز و تیزبینانه اطرافش را از نظر گذراند. قبرستان خالی و عاری از هرگونه موجود زنده بود. حق هم داشت، چون چه کسی می‌تواند ساعت پنج صبح به اینجا؛ جایی از میان مردگان بیایند؟ جایی که انسان‌های مختلفی به خواب رفتند و به عمل‌هایشان در این دنیا پاسخ می‌دهند.
ادگار: سلام.
در فکر بود که ناگهان با صدای آشنایی از جا پرید و به عقب برگشت که با ادگار سرد و خشک روبه‌رو شد. ادگار با کلاه پیک‌دار و پالتویی بلند و چکمه‌هایی که تا زانواش می‌رسید شبیه مافیاهای سریالی شده بود. هوا به شدت سرد بود، به طوری که گونه‌ها و نوک بینی هیدر به سرخی می‌رسید. کمی کاپشنش را محکم تر به خودش فشرد و با لکنت گفت:
هیدر: تو...تو اینجا...چیکار می‌کنی؟ چی از جونم می‌خوای؟
ادگار کمی ابروهایش را بالا برد چشم ریز کرد و گفت:
ادگار: یعنی می‌خوای بگی که از دیدنم خوشحال نشدی؟
هیدر: برای چی باید خوشحال بشم؟
ادگار: برای اینکه با خودم ببرمت.
هیدر: کجا؟
ادگار: خونه...خونه‌مون جایی که باید با هم زندگی کنیم.
هیدر: تو...واقعاً پیش خودت فکر کردی که من میام و پیشت زندگی می‌کنم؟
ادگار: پس برای چی اینجایی؟
نگاهش این ‌بار بوی وحشت و ترس گرفت. معذب گوشه‌ی کاپشنش را در مشت گرفت و ساکت به روی زمین خیره شد. ادگار نفس عمیقی گرفت و کنارش روی زمین نشست که موجب شد زانواش به زانوی دخترک بخورد، هیدر شرمنده کمی در جایش جابه‌جای شد و جمع و جور تر نشست. ادگار که حس کرد صورت هیدر از سرما بی‌حس شده با دستانش صورت هیدر را قاب گرفت و همان‌طور که با شصت دست‌هایش صورتش را نوازش می‌کرد گفت:
ادگار: تا کی بیرون موندی...صورتت حسابی یخ کرده، بی‌حس شده معلومه که حسابی اذیت شدی.
با یک حرکت دستش را پس زد و صورتش را مخالف آن چرخاند و گفت:
هیدر: مگه برات مهم هم هست؟
ادگار دست روی زانو گذاشت و چینی میان ابروهایش داد.
ادگار: تقصیر من نبود دختر...تو خودت زیادی سرکش شدی، چاره دیگه‌ای به جز تنبیه برام نذاشتی.
تیز با خشم به سمتش برگشت و خنده هیستریکی کرد و گفت:
هیدر: واقعاً وقتی تویی که از کارت پشیمون نیستی پس چرا اومدی دنبالم؟ چرا بهم توجه و محبت می‌کنی وقتی که هیچ چیزی توی دلت نیست؟ چرا یه بار هم که شده سعی نکردی که باهام خوب باشی و ناراحتم نکنی.
ادگار: هیچ علاقه‌ای برای آدم خوب بودن ندارم...ناراحتم کنی ناراحتت می‌کنم. دل ساده داشتن تاوان زیاد داره. هر روز باید بدوزی زخم‌هایی رو که از سر صداقت خوردی.
هیدر: من بهت زخم زدم؟
ادگار: نزدی ولی، در آینده می‌زنی. آدمی و جایز و الخطا هر چیزی ممکنه.
هیدر: من که چیز زیادی ازت نخواستم فقط گفتم مرحمی روی تنهاییم باش، دلم و بدست بیار.
ادگار: تحمل تنهایی بهتر از گدایی محبت است. هیچ وقت از هیچ‌ک.س گدایی محبت نکن چون به گدا چیز خوبی نمیدن...ازم توقع محبت نداشته باش چون نمی‌تونم، چون خودم هم با زخم‌هایی که خوردم تنهایی رو، بیشتر از با هم بودن ترجیح میدم.
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
هیدر: لطفاً من و باحرفات زمین نزن.
ادگار: زمین خوردن گاهی از زندگی کردن واجب تره، چون می‌فهمی که با کیا زندگی می‌کنی.
هیدر: ما هم برآورده شدن و بلد بودیم ولی کسی آرزومون نکرد...اگه یه روزی مردنم جوری بود که می‌تونستن اعضای بدنم و اهدا کنن می‌گفتم که قلبم و به کسی ندن، زیادی مهربونه گند می‌زنه به زندگی طرف.
ادگار: هرجور مایلی...هر جور که می‌خوای می‌تونی تصمیم بگیری...تو نمی‌تونی پادشاهیت رو با کسی بسازی که هنوز گشنه توجه اهالی روستا هست.
با تمام مدت با چشم‌هایی منتظر به هیدر نگاه می‌کرد تا شاید جوابی از او دریافت کند ولی خالی از هرگونه عکس‌العملی از سمت دخترک، با اعتماد به ‌نفس از جایش برخاست و گفت:
ادگار: تو حق انتخاب داری، تو باید این و بدونی که اگه همراه من باشی زندگیت همینه و هیچ چیز عوض نمیشه. هر صبح که بیدار میشی دعا می‌کنی که یه اتفاق جدید توی زندگیت بیفته ولی همچین چیزی ممکن نیست. حالا خود دانی، می‌تونی بیای می‌تونی هم به همین منوال که دوست داری زندگی کنی.
دستش را درون جیبش گذاشت و با قدم‌هایی شمرده از کنار هیدر گذشت و توجهی به او نکرد می‌خواست که دخترک را به چالش بکشد و ببیند که آیا حاضر است که بقیه عمرش را با او زیر یک سقف بگذراند یا نه می‌خواهد هنوز هم به این کله شق بازی‌هایش ادامه بدهد. چند قدمی برنداشته بود که صدای پایی را از پشت سرش شنید. به عقب چرخید و نیم نگاهی حواله دخترک مغرور مقابلش کرد. هیدر محکم تر به دسته کیفش چنگ زد و با لب‌هایی به هم فشرده گفت:
هیدر: باشه قبول می‌کنم، هر چی که باشه فقط...بزار راحت زندگی کنم.
لبخند پیروزمندانه‌ای که روی لب‌های ادگار نشسته بود به مزاج هیدر خوش نیامد. فکرش را هم نمی‌توانست بکند که یک روزی هم ممکن است به زور کسی او را وادار به کاری بکند. ادگار نگاهش را به طرف کفش‌های از رنگ و رو رفته هیدر کشاند و با تصمیم آنی گفت:
ادگار: خوبه...پس برای شروع و استارت کار اول می‌ریم بازار تا برات وسایل نو بخریم.
هیدر با غرور همان طور که می‌خواست رد بشود با تخسی گفت:
هیدر: نیازی نیست...من همین طوری راحتم نمی‌خوام به کسی زحمت بدم.
بازوان لاغر و نحیفش که اسیر پنجه های بزرگ و قدرتمند ادگار شد سرجایش ایستاد و به چهره ادگار دقیق شد.
ادگار: همونی که من گفتم.
هیدر: من نمی‌خوام...بذار برای خودت باشه.
عصبی کمی سمتش خم شد و غرید:
ادگار: گفتم حالا یعنی حالا، حرف اضافه‌ دیگه‌ای هم نشنوم جون بد قاتی می‌کنم. اون‌وقت برای خودت گرون تموم میشه.
با کشید بازوی دخترک اورا مجبور به همراهی با خود کرد می‌خواست با قلدر‌بازی و هنرنمایی به هیدر ثابت بکند که نمی‌تواند برخلاف میل او رفتار بکند و هر چیزی که او بگوید باید اتفاق بیفتد. هیدر که دریافت ماشینی در کار نیست و باید این همه راه را با پیاده بروند سرجایش خیره ماند که توجه ادگار را به خود جلب کرد.
ادگار: این کارا یعنی چی راه بیفت.
هیدر: ماشینت کو؟
ادگار: من ماشین ندارم.
هیدر: ولی خودم دیدم که وقتی اومدی دنبالم با ماشین بودی. حتی وقتی که قبرستان هم اومدیم با ماشین اومدیم؛ پس چه طور می‌تونی ثابت بکنی که ماشین نداری؟
ادگار: اون امانتی بود دستم.
هیدر: امانتی از کی؟
ادگار: یه دوست...یه رفیق یه همراه بازم بگم؟
هیدر: کدوم رفیق؟
با دوقدم فاصله بین‌شان را پر کرد و گفت:
ادگار: فکر نمی‌کنی که زیادی داری پاتو توی کفشم می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
720
8,128
مدال‌ها
2
هیدر: من پای خودم به زور توی کفشم جا میشه، چی‌کار به کفش تو دارم!
ادگار از حرص دندان قروچه‌ای کرد و با گرفتن دوباره دست هیدر به مسیرشان ادامه داد. بعد از چند دقیقه وارد یک پاساژی شدند. ادگار با دقت لباس‌های دخترانه روی رگال پاساژ را برانداز می‌کرد تا بهترین شکلش را انتخاب کند ولی هیدر طبق معمول غرغر کنان رژه‌ای روی عصاب پدرش شده بود. یک لباس بلند تا زانو را برداشت، رنگ قرمز داشت و با دوبند نازک وصله شانه می‌شد. با خرسندی لباس را مقابل هیدر گرفت. هیدر متعجب و با ابروی بالا رفته اشاره‌ای به لباس زد و گفت:
هیدر: تو واقعاً فکر کردی که من این و می‌پوشم؟
ادگار: مگه مشکلی توش می‌بینی؟
هیدر: مشکل؟ این خودش سر تا پا مشکله، این‌ها دخترونه ‌است.
ادگار: مگه تو دختر نیستی؟
هیدر با اخم پوفی کشید و گفت:
هیدر: چرا هستم ولی این و باید بگم که من از این‌ها نمی‌پوشم، یه تیشرتی چیزی بیار... .
قبل از اینکه جمله‌اش تمام بشود ادگار با تشر گفت:
ادگار: هیدر!
چشم غره‌ای رفت و لباس را محکم از دست ادگار گرفت و وارد اتاق پرو شد. چون تا به ‌حال همچین لباس‌هایی نپوشیده بود، به هزار زحمت لباس را به تن کرد و خودش را مقابل آینه قدنما نگاهی انداخت. از تریپ و ریخت و قیافه‌ی خودش خوشش نیامد ولی با مطمئن شدن از خودش دل از آینه کند و سمت ادگار رفت. ادگار که روی مبل انتظار نشسته‌بود، با آمدن هیدر هیچ توجه خاصی به او نشان نداد و با یک نگاه کوچک از جایش برخاست. هیدر با نگاه بهت‌زده ادگار را دنبال کرد. کارت مخصوصش را روی پیشخوان گذاشت و خطاب به هیدر گفت:
ادگار: برو لباس تو عوض کن...چند دست لباس بیرونی و راحتی هم برات گرفتم.
اشاره‌ای به میز زد و گفت:
ادگار: می‌تونی ببینیش.
هیدر دست به کمر اخم‌آلود گفت:
هیدر: وقتی خودت برای من بیخود تصمیم می‌گیری، پس چرا من و باخودت آوردی؟ خودت یه آشغالی رو انتخاب می‌کردی می‌رفت دیگه.
عصبی استخوان بینی‌اش را مالید و با بی‌حوصلگی گفت:
ادگار: انگار باز شروع شد.
صاحب مغازه بعد از حساب کردن لباس‌ها کارت را روی میز گذاشت. ادگار هم با یک حرکت کارت را برداشت و درون جیبش گذاشت و قبل خروج از مغازه گفت:
ادگار: بیرون منتظرم...زود لباس تو بپوش و بیا.
ولی هیدر زودتر اقدام کرد و سمت ادگار دوید، دستش را بند لبه در کرد و مانع راه ادگار شد.
هیدر: این لباسی که الان انتخاب کردی، برای چیه؟
نگاه سرد و محاسبه‌گرانه‌ای کرد و گفت:
ادگار: برای یه مهمونی.
هیدر: مهمونی! دلیلش من که نیستم...هستم؟
ادگار: نه تو نیستی ولی، ازت می‌خوام که تو من و توی این مراسم همراهی کنی.
هیدر: اگه...ازم خواهش کنی... شاید قبول کنم.
ادگار پوزخندی زد و کنار گوش هیدر خم شد و آرام گفت:
ادگار: مگه اینکه خوابش و ببینی دختر جون...تو یا با زبون خوش میای یا به زور می‌برمت. مطمئنم تو که این و نمی‌خوای...می‌خوای؟
وقتی هیدر جوابی نداد و در عوض دندان روی هم سایید چشم در چشم با کمترین واکنش با خونسردی حالت ممکن گفت:
ادگار: سکوت علامت رضاست...مهمونی فردا شب برگزار میشه ازت می‌خوام یه دختر کاملاً نمونه باشی...متوجه شدی کاملاً نمونه.
بوسه آرامی روی گونه هیدر نشاند و با راست شدن از مغازه بیرون آمد.

***
 
بالا پایین