جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mah.K.sunny با نام [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,611 بازدید, 35 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mah.K.sunny
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
نام رمان: دام جنون
نویسنده: Mah.K.sunny
ژانر: عاشقانه، تراژدی

عضو گپ نظارت: S.O.V(8)
خلاصه: پیوندی مُهر شده با عشق، متلاشی می‌شود. آن ک.س که گمان می‌رفت یار است؛ پیش از دیگران عهد می‌شکند. تاوان احساس‌اش سنگین است و شانه‌های ظریف او بی‌رمق. در مقابل این بار سنگین تاوان چه باید بکند؟ خودش هم نمی‌داند و تنها مهر خاموشی را بر لبان‌اش می‌زند و اجازه می‌دهد سرنوشت مهره‌ی این بازی را جابه جا کند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
به نام خدا
« یادمان باشد وقتی كسی را به خودمان وابسته كردیم، در برابرش مسئولیم، در برابر اشك‌هایش، شكستن غرورش، لحظه‌های شكستنش در تنهایی، و لحظه‌های بی‌قراریش، و اگر یادمان برود...
در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد!»

مقدمه:
« خیره به افق می مانم و دستانِ سِر شده‌ام را در هم می‌فشارم.
چه ک.س بانی آن شد مجهول معادلاتمان جایی میان سطرهای زیستن گم شود؟
آن هنگام که مشت بر پیکر احساساتم فرود آوردی، سکوت کردم و سکوت... سکوتی که در آن فریادهایی خفته بود... و آن هنگام که با نفرت به من می‌نگریستی هیچ فکرش را می‌کردی که روزی چرخ‌وفلک زندگی جایمان را عوض کند؟...
و شاید که این شب نیز دوام بیاورم و صبح فردایش، محبت شقایق ها حواله ام شود...»


با کرختی از روی تخت چوبی‌ام بلند شدم و هم‌زمان صدای قیژقیژ تخت هم بلند شد. حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم... مثل تمام این روزهای یکنواخت... درست بعد از رفتنش حس‌وحال خوبم رو از دست دادم. پرده آبی‌رنگ اتاقم رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و به بیرون خیره شدم. باد موهای خرمایی‌رنگم رو به بازی گرفت. به درخت‌هایی که با وزش باد می‌رقصیدند، خیره شدم و به یاد گذشته افتادم. اون‌روزهایی که خوشبختی واقعی رو حس می‌کردم ولی این خوشبختی دوام زیادی نداشت و بعداز مدت‌کوتاهی چهره زندگیم رنگ غم گرفت... .
***
همین‌جور که از در خونه بیرون می‌اومدم، به مامان گفتم:
- مامان! من ظهر یه کم دیر میام؛ ناهار می‌خوایم با بچه‌ها بیرون بریم.
مامان با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت:
- باشه، برو، ولی زود برگرد، خانواده عمت می‌خوان بیان خونمون.
توی فکر فرو رفتم. امیدوارم بودم دلیل اومدنشون همونی باشه که من فکر می‌کنم با صدای مامان از فکر اومدم بیرون:
- نفس! کجایی؟ با تو دارم حرف می‌زنم ها!
- بله، فهمیدم. برای چی می‌خوان بیان؟
مامان لبخند مهربونی به صورت گیجم زد و گفت:
- عمت گفت برای امر خیر. حالا نمی‌دونم برای نیماست یا تو!
- آخه مادر من، حرف‌ها می‌زنی‌ ها. پسر میره خواستگاری دختر، نه دختر، خواستگاری پسر!
مامان اخمی کرد و گفت:
- خب که چی؟ مگه من گفتم میان خواستگاری؟
- نه، همین جوری گفتم.
مامان: نمی‌خواد همین‌جوری بگی، برو دانشگاهت دیر شد.
بعد از خداحافظی از مامان، از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین خوشگلم شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم. تو راه خیلی فکرم درگیر رامین بود. پسرعمه‌ای که چندوقتی بود حس می‌کردم عاشقش شدم. نمی‌دونم اون هم این حس رو به من داره یا نه؟ ولی امیدوارم این عاشقی یک‌طرفه نباشه. تا به خودم اومدم، دیدم دم در دانشگاهم. روی نیمکت‌های دانشگاه، منتظر زهرا(دوستم) نشستم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکی از پشت سرم گفت:
- خانم نفس محمدی، فرزند ناصر، احیاناً شما دنبال یه خانم خوشگل و خوشتیپ به اسم زهرا پارساپور نمی‌گردید؟
با خوشحالی به سمتش برگشتم و بی‌مقدمه گفتم:
- زهرا! امشب عمم میاد خونمون.
زهرا مثل این گیج و منگ‌ها گفت:
- کدوم عمت؟
- وای زهرا، گیج می‌زنی ها! من از دار دنیا یه عمه مهشید بیشتر ندارم که.
- پسرش هم میاد؟
- آره، گفتن برای امر خیر میان.
زهرا بغلم کرد و اظهار خوشحالی کرد و کلی هم مسخره‌بازی درآورد. بعد از کلی صحبت کردن، به سمت کلاس به راه افتادیم.
امروز با استاد زمانی کلاس داشتیم. من هم تا آخر وقت با دل و جون به درس گوش دادم. وقتی دانشگاه تموم شد، با زهرا و چند تا از بچه‌های دیگه، به سراغ پاتوق همیشگیمون، رستوران سیب، رفتیم. رستورانی با فضای بسته و شیک که همه دختر پسرهای جوون یا کسایی مثل ما اون‌جا جمع می‌شدند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
بعد از کلی خوش‌گذرونی به زور از بچه‌ها دل کندم و به سمت خونه راه افتادم. ساعت چهار بود که رسیدم خونه. از بس خسته بودم همین‌جور که چشم‌هام بسته بود، داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که به یه چیز سفت برخورد کردم. چشم‌هام رو باز کردم که دیدم به‌به، نیما خان، داداش گرام، هستند. دماغم رو گرفتم و گفتم:
- چه خبرته؟ پوکوندیم.
نیما هم با گستاخی گفت:
- بفرما بیا تو حلق من!
- نه، همین‌جا جام خوبه!
با حرص گفت:
- عجب پررو! همینه که برات شوهر پیدا نمیشه دیگه.
یهو از دهنم پرید و گفتم:
- خداراشکر امشب دارن میان خواستگاری.
تازه فهمیدم چی گفتم و جلوی دهنم رو گرفتم. نیما موذیانه نگاهم کرد و گفت:
- چی گفتی؟
- هیچی، چیزی نگفتم.
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- چرا، من یه چیزی شنیدم!
- نه، شما اشتباه شنیدی، من برم لباس‌هام رو عوض کنم.
و به سمت اتاقم دویدم. نیما دنبالم می‌دوید و می‌گفت:
- صبرکن. نفس وایسا. بهت میگم وایسا.
سریع پریدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. محکم به در می‌کوبید و داد میزد. (اه وحشی غول بیابونی!) سریع لباس‌هام رو عوض کردم و زیر پتو خزیدم. (می‌دونستم که نیما هر جوری شده این در رو باز می‌کنه.) درست حدس می‌زدم چون هنوز به دو دقیقه نکشیده بود که در چهارطاق باز شد و نیما دم در وایساده بود، می‌دونستم که نیما زیاد آدم غیرتی نیست و این کارها رو هم برای دلقک‌بازی می‌کنه. موذیانه توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- از دستم فرار می‌کنی؟ ها؟ در رو، روی من قفل می‌کنی؟ ها؟
وای یا قمر بنی هاشم! حالا دوباره دست روی نقطه ضعفم می‌ذاره. قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده، شروع کرد به قلقلک دادنم، جیغ می‌زدم و می‌خندیدم و بهش ناسزا می‌گفتم. بعد از کلی قلقلک دادن، بالاخره ولم کرد.
همون موقع مامانم اومد تو اتاق و با صدای بلند گفت:
- چه خبره؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون!
- چه عجب بعد سه ساعت اومدید. این نیمای بی‌شعور من رو به کشتن داد. فکر کنم من اگه تو این خونه بمیرم، شما بعد از سه روز می‌فهمید.
نیما خندید و مامان با حرص از اتاق بیرون رفت.
نیما دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- give me five!
- ها؟
- اه، بی‌کلاس. میگم بزن قدش!
زدم رو دستش و گفتم:
- آقای استاد باکلاس، برو بیرون می‌خوام کارهام رو بکنم تو که نذاشتی، حداقل نیم ساعت بخوابم، الان هم وقت ندارم می‌خوام حداقل یه حموم برم.
- خب، برو. من چی کار به تو دارم؟
- خب، برو بیرون.
- اه، رفتم بیرون. این‌قدر برو برو نکن، یه ذره ادب از من یاد بگیر.
با صدای بلند گفتم:
- هیش، آبرو ادب رو بردی. نیما برو دیر شد!
- خیلی خب، صداش رو برای من بالا می‌بره!
و رفت بیرون. سریع لباس‌های حمومم رو آماده کردم و توی حموم پریدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
وقتی از حموم بیرون اومدم، ساعت پنج و نیم بود. مثل جت لباس‌هام رو پوشیدم و جلوی آینه وایسادم و موهام رو شونه کردم و بالا بستم. یه آرایش ملایم هم برای خوشگلی کردم (گرچه من، خدادادی خوشگلم). بعد از این‌که کارهام تموم شد، یه نگاه از توی آینه به خودم کردم. یه شلوار جین سفید تنگ با یه تونیک قرمز خیلی خوشگل و یه روسری سفید. موقعی که فامیل‌های خودمون می‌اومدند خونمون، عادت نداشتم چادر سرم کنم، ولی برای غریبه‌ها سرم می‌کردم. الان هم از روی عادت، بدون چادر بیرون رفتم.
نیما تا من رو دید، گفت:
- چه عجب، بالاخره عروس خانم تشریف اوردند. میگم تو اتاق نپوسیدی؟
- تا چشم شما در بیاد!
نیما: اه، چه بی‌ادب! وقتی میگم ادب نداری، نگو دروغ میگی.
- وای! آبکش به کفگیر میگه تو چقدر سوراخ داری!
مامان: وای، بسه دیگه. چقدر جر و بحث می‌کنید، سرم رفت.
نیما: کجا رفت؟
مامان: چی؟
من منظور نیما رو فهمیدم و گفتم:
- وای گوله نمک، دریاچه ارومیه بذاره فرار کنه.
نیما حرصش گرفت و گفت:
- نفس، تو چته؟ از اون وقت تا حالا داری تیکه می‌پرونی!
- چیزیم نیست!
نیما: چرا، یه چیزیت هست!
- نه به خدا، هیچیم نیست.
نیما: تو حموم سرت به دوش یا در و دیوار نخورده؟
- نخیر، نیما دوباره بی‌مزه شدی ها.
نیما: من بی‌مزه نشدم، تو یه چیزیت شده.
مامان: وای، دوباره شروع کردید. نیما، برو توی حیاط ببینم. نفس، تو هم بیا توی آشپزخونه.
من و نیما با هم گفتیم چشم و هر دو به طرف جایی که مامان گفته بود، رفتیم.
مامان کارد آشپزخونه رو دستم داد و گفت:
- بشین سالاد درست کن.
- مگه برای شام می‌مونند؟
مامان: آره.
چیزی نگفتم، ولی از ته دل خوشحال شدم. شروع کردم به درست کردن سالاد و مامان هم غذا رو درست می‌کرد. بعد از این‌که سالادها تموم شد، به مامان گفتم:
- مامان، حالا میشه برم توی حیاط؟
مامان: برو، ولی با نیما جر و بحث نکن.
- چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
و توی حیاط رفتم. نیما توی حیاط خلوت روی تاب نشسته بود و اصلاً متوجه حضور من نشد. از پشت به طرفش رفتم و با قدرت تاب رو هل دادم.
یهو شوکه شد و به طرفم برگشت و گفت:
- مگه مرض داری؟ نمی‌بینی توی فکرم؟ مسخره!
و پاشد و توی خونه رفت. اِه، چرا این‌جوری کرد؟ بی‌ادب! اصلاً لیاقت نداشت! خودم تنها روی تاب نشستم و به بدبختی خودم رو هل دادم. همین‌جوری داشتم تاب می‌خوردم که یکی از پشت سر هولم داد. اول فکر کردم نیماست، ولی وقتی برگشتم دیدم باباست. یه پلاستیک میوه و آجیل دستش بود. با ناراحتی بهش سلام کردم که گفت:
- سلام، دختر بابا چرا غمگینه؟
خودم رو بیشتر لوس کردم و گفتم:
- بابا، نیما با من قهره!
بابا: چرا؟
- نمی‌دونم، من فقط یه کمی سر به سرش گذاشتم.
بابا: ولش کن، خودش بعد باهات خوب میشه. حالا هم پاشو بریم تو الان مهمون‌ها میاند.
با بابا رفتیم تو و من هم میوه‌ها رو شستم و توی جامیوه‌ای چیدم. همگی منتظر مهمون‌ها نشستیم. یهو صدای زنگ آیفون بلند شد. بابا رفت و در رو باز کرد و همگی برای استقبال مهمون‌ها دم در وایسادیم. هر چه می‌گذشت، من بیشتر استرس می‌گرفتم و قلبم تالاپ و تولوپ میزد. آقا مهدی، شوهر عمه مهشید، اومد تو و به همه سلام کرد و به من لبخند زد و گفت:
- خوبی نفس خانم؟!
در جوابش لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون، شما خوبید؟ خیلی خوش اومدید!
آقا مهدی: خیلی ممنون!
بعد از اون، عمه و راضیه اومدند تو. باهم دست و روبوسی کردیم و بعد از اون، رامین با یه تیپ دخترکش، با دسته گل و شیرینی اومد تو. تا چشمم بهش افتاد، دست و پام یخ کرد و عرق روی پیشونیم نشست. «وای نفس، چرا این‌جوری شدی؟ آروم باش!» اون هم انگار دست و پاش رو گم کرده بود. سریع رفت و سرجاش نشست. رفتم توی آشپزخونه و تکیه دادم به اپن. چند نفس عمیق کشیدم. خداروشکر پذیرایی به آشپزخونه دید نداشت. همون موقع راضیه اومد تو و گفت:
- عزیزم، کاری داری انجام بدم؟
- نه عزیزم، کاری نیست.
راضیه: باشه، چرا رنگ و روت پریده؟
- هیچی، چیزی نیست. برو بشین تا من میوه بیارم.
راضیه: باشه.
تا راضیه از آشپزخونه رفت بیرون، سریع یه آب به دست و صورتم زدم و میوه‌ها رو برای مهمون‌ها بردم. نیما هنوز ساکت بود و حرفی نمی‌زد. اَه، این هم شورش رو در آورد دیگه. کینه شتری! میوه‌ها رو روی میز گذاشتم و اومدم برم که عمه گفت:
- نفس جان بشین، کجا می‌خوای بری؟
- برم چایی بریزم عمه!
عمه: بشین حالا، ما که فرار نمی‌کنیم، همه رو همین الان می‌خواین خوردمون بدید؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا، این چه حرفیه؟
آقا مهدی: بگذریم. آقا ناصر، خودت می‌دونی که ما برای خوردن میوه و شیرینی نیومدیم. در واقع ما برای پسرمون اومدیم خواستگاری، البته اگه اجازه بدید!
بابا نگاهی به من کرد و گفت:
- البته؛ اجازه‌ی ما دست شماست، ولی نظر دخترم مهم‌تر از نظر منه!
آقا مهدی: خیلی خب، پس اجازه می‌دید این دوتا جوون برند توی اتاق حرف‌هاشون رو بزنند؟
بابا: بله حتماً. نفس، آقا رامین رو راهنمایی کن!
- چشم.
رو کردم به رامین و گفتم:
- بفرمایید.
و خودم جلو راه افتادم. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا استرسم کم بشه. خداخدا می‌کردم که نفهمه وگرنه فکر می‌کنه عاشق دل خستشم، گرچه که هستم. بالأخره به اتاقم رسیدیم و رفتیم تو. من نشستم روی صندلی و اون هم روی تخت نشست. تا چند دقیقه سکوت بود و هیچ ک.س هیچ حرفی نمی‌زد. کلافه شدم و گفتم:
- نمی‌خواید چیزی بگید؟
رامین: والا چی بگم؟
- من باید بگم شما چی بگید؟
رامین: خیلی خب، انگار من مجبورم شروع کنم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- همون‌طور که می‌دونی ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و توی یه خانواده بودیم. نمی‌دونم از کی و کجا علاقم بهت شروع شد، ولی این رو می‌دونم که الان خیلی بهت علاقه دارم.
و ساکت شد. یه سوال توی ذهنم بود و همین‌طور مغزم رو به کار گرفته بود. به زبون اوردم و گفتم:
- قضیه‌ی پروانه چی بود؟
(پروانه دختری بود که رامین خیلی دوسش داشت و قصد ازدواج داشتند که مامان باباهاشون اجازه ندادند.)
رامین: می‌دونم که قضیه‌ی اون رو کامل می‌دونی، ولی من یه زمانی بهش علاقه داشتم، ولي کم‌کم علاقم از بین رفت. نگران اون هم نباش. حالا قبول می‌کنی زنم بشی؟
دستم عرق کرده بود و بدنم هم یخ کرده بود. (من که دوسش دارم حاضرم جونم رو براش بدم پس این کارها چیه؟)
رامین کلافه بهم نگاه کرد و گفت:
- چی شد؟ قبوله؟
- قبوله.
خندید و گفت:
- قول میدم خوشبختت کنم.
با این حرفش قند توی دلم آب شد و فکر این که ما یه روز قراره زیر یه سقف با هم زندگی کنیم، من رو بیشتر عاشق می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
با هم رفتیم بیرون که عمه تا ما رو دید، گفت:
- چی شد؟
من سرم پائین بود که یهو صدای دست بلند شد. سریع سرم رو بالا آوردم و به رامین نگاه کردم. خندید و بهم چشمک زد. من هم بهش لبخند زدم و چیزی نگفتم. (ولی خدائيش چطوری به بقیه گفت که من نفهمیدم؟ بی‌خیال یه جوری گفته دیگه.) نیما اخم‌هاش توی هم بود و هیچی نمی‌گفت. به مامان اشاره کردم که نیما چشه؟ ولی اون هم نمی‌دونست.
کلافه شدم و بهش گفتم:
- نیما، می‌شه یه لحظه بیای توی حیاط؟
و خودم رفتم توی حیاط خلوت و روی تاب نشستم. چند دقیقه بعد نیما هم اومد کنارم نشست و گفت:
- کاری با من داشتی؟
- نیما تو چته؟ همش توی فکری! با من هم ظهر تا حالا حرف نزدی. اگه من کاری کردم ببخشید. می‌شه دیگه بحث رو تمومش کنی؟
نیما: من چیزیم نیست. سر قضیه‌ی ظهر هم ناراحت نشدم، ولی نفس تو مطمئنی که می‌خوای با رامین ازدواج کنی؟
ها! پس بگو مشکلش سر اینه. رو بهش گفتم:
- تو ظهر تا حالا به خاطر همین غمباد گرفته بودی؟ من رو بگو گفتم چی کار کردم که این ناراحته!
نیما: نفس، جواب منو بده. تو مطمئنی؟
- آره، برای چی این رو میگی؟
نیما: قضیه پروانه رو که یادته؟
- نگران نباش. رامین گفت فراموشش کرده.
نیما: باشه، من فقط گفتم که بدونی.
- نگران نباش داداش من، حالا دیگه ناراحت نیستی؟
نیما: نه، برای چی ناراحت باشم؟
- پس بخند!
نیما: ها؟
- گفتم بخند!
نیما: دوباره مسخره‌بازیت گل کرد؟
می‌دونستم نیما روی دلش حساسه و قلقلیش میشه. برای همین گفتم:
- نمی‌خندی؟ ها؟
و شروع کردم به قلقلک دادنش. می‌خندید و می‌گفت:
- وای نفس، ولم کن.
از بس تقلا کرده بودم روسریم از سرم افتاده بود و روی شونم بود. با صدای رامین صاف نشستم و هیچی نگفتم که نیما دستش رو آورد بالا و روسریم رو سرم کرد. نه بابا این هم غیرتیه!
رامین نگاهی به ما کرد و گفت:
- ببخشید، اومدم صداتون کنم. زن دایی گفت بیایند شام بخورید.
و رفت. من و نیما به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. گفتم:
- نیما، ببین چقدر ازت می‌ترسه! از این نقطه ضعفی که به دست آوردی سوءاستفاده نکنی ها!
نیما: حالا تا ببینم چی میشه!
- دوباره ناز کرد. پاشو، پاشو تا بریم تا نفر بعدی نیومده صدامون کنه و مثل رامین بدبخت از ترس فرار کنه.
نیما خندید و دستم رو گرفت و با هم رفتیم تو. همه سر سفره نشسته بودند و به ما نگاه می‌کردند. یهو عمه با همون لحن شوخ همیشگی‌اش گفت:
- کجائید پس شما؟ مردیم از گشنگی! نگاه کن تو رو خدا، همچین دست توی دست هم گذاشتند انگار زن و شوهرند.
نیما زیر لبی طوری که من بشنوم، گفت:
- خدا به دادت برسه با این مادر شوهر.
عمه: چی گفتی؟
نیما: هیچی عمه جان، داشتم تعریفتون رو می‌کردم.
عمه: بگو تا من هم بشنوم!
نیما ملتمسانه به من نگاه کرد و من هم سریع قضیه رو جمع کردم و گفتم:
- من مردم از گشنگی ها! شما تا صبح قصد دارید بحث کنید؟
همه با این حرف من موافقت کردند و شروع کردیم به غذا خوردن و خدا رو شکر قضیه هم جمع شد. بعد از خوردن شام، ظرف‌ها رو جمع کردیم و شستیم و دور هم نشستیم و چایی خوردیم. همون موقع عمه گفت:
- خب، ایشالا عقد کی باشه؟
بابا: هفته‌ی دیگه چطوره؟
یهو چایی پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. نیما هول شد و پشت سرهم می‌زد پشتم. مامان یه لیوان آب داد دستم و رو به نیما گفت:
- کمرش رو شکستی! بسه!
سریع آب رو خوردم و گفتم:
- چی چی رو هفته‌ی دیگه؟ من هیچ‌کار نکردم!
عمه خندید و گفت:
- خیلی خب، لازم به این کارها نبود. دو هفته‌ی دیگه.
اومدم حرف بزنم که عمه گفت:
- دیگه نه نیار، بده عروس و داماد به هم محرم نباشند، اگه به هم محرم بشید، خودتون هم راحتید.
خلاصه با هزار زور، عقد برای دوهفته‌ی دیگه افتاد. بعد از اینکه عمه اینا رفتند، من و نیما هم شب بخیر گفتیم و به طرف اتاق‌هامون رفتیم تا بخوابیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
با صدای مامانم از خواب پریدم:
- نفس، نفس، پاشو، پاشو رامین می‌خواد بیاد دنبالت.
با صدای خواب‌آلود گفتم:
- برای چی؟
مامان: انگار یادت رفته دو هفته دیگه عقده ها. می‌خواین برید وسایل عقد رو بخرید و کارهاتون رو بکنید. پاشو!
با غرغر از جام پاشدم و دست و صورتم رو شستم و لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم بیرون.
به مامان گفتم:
- مامان، نیما کجاست؟
مامان: با بابات رفت شرکت. بیا صبحونت رو بخور تا رامین بیاد.
صبحونم که تموم شد، بلافاصله صدای زنگ در بلند شد. سریع از مامان خدافظی کردم و رفتم بیرون. رامین با یه ژست و تیپ خوشگلی به ماشینش تکیه داده بود. بهش سلام کردم که گفت:
- به، سلام خانم. می‌بینم که خوشگل کردی!
- همچنین!
لبخندی زد و گفت:
- بشین تا بریم.
توی راه حرف نمی‌زدم و فقط به صدای آهنگ گوش می‌دادم. بالاخره ماشین توقف کرد و رامین گفت:
- پیاده شو.
من هم مثل بچه حرف گوش‌کن‌ها بدون حرف از ماشین پیاده شدم. بعد از این‌که رامین ماشین رو پارک کرد، اومد و با هم رفتیم توی پاساژ. وقتی کنارش راه می‌رفتم از ته دل احساس آرامش می‌کردم. نمی‌دونستم اون هم حسش همینه یا نه! دلم می‌خواست ازش بپرسم، ولی از طرفی خجالت می‌کشیدم و از طرف دیگه هم غرورم نمی‌ذاشت! با صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:
- الو؟
- سلام. خوبی؟
- زهرا، تویی؟
زهرا: پس می‌خوای کی باشه؟ خودمم دیگه!
- خوبی؟ چه خبر؟
زهرا: خبرها پیش توئه. چی شد؟ اومدند خواستگاری؟
- آره!
زهرا: وای راست میگی؟ جوابت چی بود؟
- آخه دیگه پرسیدن داره؟
زهرا: می‌خوام بدونم. بگو.
- وای! آره.
زهرا: چی آره؟
- جوابت دیگه!
زهرا: جواب من؟ جلل خالق! نفس، خل شدی رفت ها.
داشتم بال‌بال می‌زدم که یه جوری حالی زهرا کنم که بفهمه رامین کنارمه و نمی‌تونم بهش بگم .رامین انگار فهمید. خندید و گفت:
- من توی اون مغازه میرم تا تو راحت باشی!
و رفت. تا رامین به اندازه کافی ازم دور شد، سریع به زهرا گفتم:
- خنگ، رامین کنارم بود نتونستم بگم! الان هم توی یه مغازه رفت تا من راحت باشم!
زهرا: اِه! واقعاً؟ پس چرا نگفتی؟
- چطوری می‌گفتم خانم دانشمند؟
زهرا: حالا این رو ول کن. شما برای چی با آقا رامین بازار اومدید؟
- خرید عقد اومدیم!
زهرا: دروغ! عقدتون کی هست؟
- دو هفته‌ی دیگه.
زهرا: چرا این‌قدر زود؟
- نمی‌دونم بابا اینا عجله دارند. چی‌کار کنم والله؟
زهرا: ایشالا خوشبخت بشی.
- ممنون؛ دعوتت می‌کنم باید بیای!
زهرا: اگه تونستم، حتماً! عزیزم، کاری نداری؟ من باید برم.
- نه، سلام برسون. خداحافظ.
زهرا: خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
گوشیم رو که قطع کردم، به سمت همون مغازه‌ای که رامین توش بود، رفتم. بیچاره وایساده بود و فقط لباس‌ها رو نگاه می‌کرد. فروشنده هم همش می‌گفت:
- آقا، مدل خاصی مد نظرتونه؟
رامین هم می‌گفت:
- حالا بذارید نگاه کنم.
توی مغازه رفتم و به فروشنده که یه خانم جوون بود و معلوم بود حسابی کلافه شده، سلام کردم. با بی‌حوصلگی جوابم رو داد. من هم با خنده پیش رامین رفتم و گفتم:
- این بدبخت رو خل کردی رفت!
رامین: خب چی‌کار می‌کردم؟ شما، خانم، سه ساعت داشتید با دوستتون حرف می‌زدید! خب من هم خسته شدم دیگه. اَه.
همین‌جور یه‌ریز غر می‌زد و فرصت حرف زدن به من هم نمی‌داد. همون موقع خانم فروشنده به طرفمون اومد و گفت:
- خانم، جا برای صحبت نیست اومدید توی مغازه حرف می‌زنید؟ این از شوهرتون که سه ساعت مثل مجسمه ابولهل وایساده این‌جا و فقط به لباس‌ها نگاه می‌کنه، این هم از شما که اومدید حرف‌های عاشقانتون رو توی مغازه می‌زنید. بابا خسته شدم، اگه لباس می‌خوایند انتخاب کنید تا براتون بیارم، اگه هم اومدید وقت من رو بگیرید که با 110حلش کنم.
سریع گفتم:
- نه، نه خانم، اومدیم لباس بخریم.
و زیر لبی به رامین گفتم:
- هر جوری شده باید از این‌جا یه لباس بخرم وگرنه سرمون بالای داره.
به اطراف مغازه نگاه کردم که دیدم به به. آقا رامین توی یه مغازه‌ی لباس بچگونه فروشی رفته! حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟ الان اگه از مغازه بریم بیرون این دختره خفمون می‌کنه. پس حالا که رامین این‌جوری کرد، من هم خرج اضافه می‌ذارم روی دستش. وای آقا رامین، اگه من امروز جیب تو رو خالی نکردم نفس نیستم!
به فروشنده گفتم:
- خانم پنج دست بلوز و شلوار، شش دست بلوز، چهار دست سرهمی، شش تا کلاه بچگانه از اون جنس خوب‌ها، حوله و پتو (دو دست) و اوم... آهان، جوراب از این گرون‌ها چی دارید؟
خانمه چند جفت جوراب خوشگل گذاشت جلوم و گفت:
- کدوم رو می‌خواید؟
- از هرکدومش سه جفت بدید.
خانمه با تعجب همه‌ی وسایلی که گفته بودم رو آماده کرد و توی پلاستیک گذاشت و گفت:
- میشه سیصد هزار تومان!
رامین یه نگاه خشمگین به من انداخت و کارت رو داد دست فروشنده. بعد از این‌که پول وسایل رو حساب کردیم، از مغازه بیرون اومدیم. اومدم برم که رامین دستم رو گرفت و گفت:
- وایسا ببینم.
وایسادم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیه؟
با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه، گفت:
- این چیزها چیه خریدی؟
- لباس.
رامین: کور که نیستم می‌دونم چیه! برای چی خریدی؟
- خب، لازم داشتم.
رامین: آخه تو به این‌ها چه نیازی داری؟
- برای بچمون می‌خوام!
رامین: الان بچه کو؟ ها؟
- سر کوه. نگران نباش، میادش.
نفس عمیقی کشید و دستش رو فرو کرد توی موهاش و گفت:
- من از دست تو چی‌کار کنم؟ ها؟ آخه چرا با من این‌کارها رو می‌کنی؟
- چیه؟ چی شده؟ کم خریدم؟ می‌خوای برم بیش‌تر بخرم؟
اومدم برم توی مغازه که دستم رو گرفت و گفت:
- نخیر، نمی‌خواد بری. بیا بریم وسایل عقد رو بخریم، دیر شد!
بعد از خرید یه کت و شلوار شیک و خوش‌دوخت برای رامین و اجاره یه لباس عروس نباتی برای من، یه کم توی خیابون‌ها گشت زدیم و بعد از خوردن یه بستنی خوشمزه، راهی خونه شدیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
این دو هفته مثل برق و باد گذشت و روز عقد فرا رسید. عمه و مامان همه فامیل رو دعوت کرده بودند و من هم به زهرا گفتم که حتماً با خانوادش بیاد. خودم هم از هفت صبح توی آرایشگاهم و آرایشگر داره خوشگلم می‌کنه. مامان و عمه هم قراره ساعت یک بیان توی همین آرایشگاه تا آرایشگر برای بعدازظهر آمادشون کنه. با صدای آیفون از توی فکر بیرون اومدم. کارگر آرایشگاه رفت و در رو باز کرد و صدای مامانم اومد. اومد کنارم و گفت:
- به، سلام عروس خانم!
بعد از سلام و احوالپرسی، عمه و مامان روی صندلی نشستند و خودشون رو به دست آرایشگر سپردند.
***
با صدای آرزو خانم به خودم اومدم:
- خانم خوشگله، پاشو خودت رو توی آینه ببین.
خودم رو توی آینه نگاه کردم. وای، محشر شده بودم. به آرایشگر گفته بودم چون عقده، زیاد آرایشم نکنه، ولی نمی‌دونم چی‌کار کرده بود که این‌قدر خوشگل شده بودم.
آرزوخانم: چطوره عزیزم؟
- عالی آرزو خانم، مثل هميشه عالی.
- لطف داری عزیزم!
گوشیم رو برداشتم و به رامین زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالم. آرزو خانم هم کمکم کرد تا لباسم رو بپوشم و آماده بشم. همون موقع کارگر آرایشگاه گفت:
- نفس جون، شوهرت دم دره.
از آرزوخانم تشکر کردم و رفتم بیرون. رامین دم در وایساده بود و منتظر من بود.
بهش سلام کردم که گفت:
- به سلام عروس خانم، بفرمایید!
و در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم و یه راست رفتیم تالار. تا رسیدیم دم در، همه برامون دست زدند و کل کشیدند. رامین پیاده شد و در رو برای من باز کرد. من هم دستش رو گرفتم و پیاده شدم و با هم به سمت داخل تالار راه افتادیم. از این‌که دستم توی دست‌هاش بود، حس عجیبی بهم دست داد و دست‌هام سرد شد و عرق کرد.
دستم رو فشار داد و گفت:
- چرا یخ کردی؟
- ها؟
- میگم چرا دست‌هات یخ کرده؟
- نمی‌دونم، همین‌جوری.
رامین مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- همین‌جوری؟
از ترس رسوا شدنم سریع گفتم:
- عه، خب من چه می‌دونم!
خدا رو شکر به جایگاه رسیدیم و رامین هم دیگه حرفی نزد. همون موقع عاقد با نیما و بابا و آقا مهدی اومد تو و اومدند نزدیک ما نشستند.
نیما که کنار من نشسته بود، چشمکی زد و آروم گفت:
- چطوری خواهری؟
- خوبم داداشی، تو خوبی؟
- خوبم.
عاقد نگاهی به ما کرد و گفت:
- حاضرید؟
رامین: بله.
- پس شروع می‌کنم.
عاقد بعد از مکثی گفت:
- دوشیزه مکرمه، خانم نفس محمدی، آیا بنده وکیلم که شما رو با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات و تعداد 110 سکه طلا به عقد دائمی آقای رامین محمودی در بیاورم؟
همه با هم گفتند:
- عروس رفته برای آقا داماد گل بیاره.
وای خاک تو سرم این‌ها چی می‌خونند؟ عاقد خندید و دوباره حرفش رو تکرار کرد.
دوباره همه گفتند:
- عروس رفته برای مادرشوهرش گلاب کاشان بیاره!
رامین به من نگاه کرد و خندید و من هم در جوابش خندیدم.
عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم. بنده وکیلم؟
اومدم جواب بدم که یهو زهرا از وسط جمع بلند شد و گفت:
- عروس که این همه چیز برای شوهرش و مادرشوهرش آورده زیر لفظی نمی‌خواد؟
خندیدم و حرفی نزدم که عمه یه جفت گوشواره دست رامین داد تا گوشم کنه و بعد از اون هم یه گردنبند داد. بعد از این‌که رامین گردنبند رو گردنم کرد، از عمه تشکر کردم و گفتم:
- با اجازه پدر و مادرم و برادرم و بزرگترها، بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین