جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mah.K.sunny با نام [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,611 بازدید, 35 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mah.K.sunny
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
صبح که بیدارشدم، کنار رامین بودم، گونش رو بوس کردم و کنارش خوابیدم. تمام زندگی و عشقم رامینه. اینقدر دوسش دارم که حاضرم جونم رو براش بدم. با زمزمه گفتم:
- آخه تو چی داری که من برات می‌میرم، یه لحظه نمی‌تونم ازت دل بکنم؟! کاشکی اینقدری که دوستت دارم، دوستم داشته باشی.
دست‌هام رو محکم گرفته و گفت:
- بیشتر از اینکه فکرش رو بکنی دوستت دارم. من عاشقت نیستم... دیوونتم.
هین بلندی کشیدم و بلند شدم. با لبخند داشت نگاهم می‌کرد که گفتم:
- چقدر از حرف‌هام رو فهمیدی؟!
لبخندش عمیق شد وگفت:
- همش رو. چیه؟! چرا می‌ترسی که اعتراف کنی دوسم داری؟!
واقعاً خودم هم نمی‌دونستم چرا؟ سرم رو زیر انداختم و چیزی نگفتم. دستش رو گذاشت زیر چونم و بالا اورد و گفت:
- مطمئن باش از این آدم‌های بی‌چشم‌ و رو نیستم که عشقت رو به پام بریزی و ترکت کنم. من این‌جوری نیستم چون خودم هم اسیرتم.
و از جاش بلند شد و بعد از برداشتن حولش توی حموم رفت. من هم از جام پاشدم و رفتم صبحونه آماده کنم. تو تموم مدت داشتم به حرف‌هاش فکر می‌کردم. یعنی ناراحتش کردم؟! حالا ازش معذرت‌خواهی می‌کنم. سریع دویدم توی اتاق و یه دامن مشکی پوشیدم و یه تاپ سفید هم پوشیدم. موهام هم شونه کردم و دورم ریختم و سریع دویدم توی آشپزخونه و وسایل صبحونه رو آماده کردم و روی میز چیدم و رفتم سراغ کتری تا چای بریزم. چایی رو ریختم که دیدم رامین نشسته روی صندلی. عه؟! پس آقا رامین قهر کردند. رفتم کنارش و گفتم:
- آقا رامین قهر کردند؟!
دیدم جواب نداد. دوباره گفتم:
- می‌خوای منت‌کشی کنم؟! باشه، می‌کنم.
زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم:
- من عاشق این آقای قهروئم.
اومدم برم که دستم رو گرفت و گفت:
- کجا؟! همین‌جا جات خوبه.
- مگه نمی‌خوای صبحونه بخوری؟!
- مگه این‌جوری نمی‌شه خورد؟!
- خب... چرا.
دستش رو توی موهام کرد و شروع کرد به نوازششون. همون موقع گوشیِ رامین زنگ خورد. گفتم:
- گوشیت داره زنگ می‌خوره.
- به جهنم.
چند دقیقه زنگ خورد و بعد قطع شد. گونش رو بوسیدم و گفتم:
- ممنون که پیشم هستی. بابت رفتار امروزم ازت معذرت می‌خوام. من هنوز یه‌کمی خجالت می‌کشم، ولی سعی می‌کنم خجالتم رو کنار بذارم.
گونم رو بوسید و گفت:
- نیاز به معذرت‌خواهی نیست، من باید به تو فرصت بدم.
با لبخند از روی پاش بلند شدم و گوشیش رو براش آوردم. آرمین بهش زنگ زده بود. بهش زنگ زد و باهاش حرف زد. بعد از اینکه قطع کرد، گفت:
- پس‌فردا با اکیپ می‌خوایم بریم شهربازی. تو مشکلی نداری؟!
اول می‌خواستم بگم نمیام چون پروانه هست، ولی بعد گفتم باید باهاش روبه‌رو بشم و نذارم رامین رو به طرف خودش بکشه. به رامین گفتم:
- نه مشکلی ندارم، میریم. به نیما و زهرا هم میگم.
- باشه عزیزدلم.
لبخند زدم و با هم شروع کردیم به صبحونه خوردن. بعد از اینکه صبحونه رو خوردیم، ظرف‌هاش رو جمع کردم و اومدم بشورم که تلفن زنگ خورد. رامین گفت:
- تو برو تلفن رو جواب بده.
عمه بود. گوشی رو جواب دادم:
- الو؟!
- سلام عروس گلم، خوبی؟!
- سلام خوبم. شما خوبید؟! آقامهدی و راضیه خوب‌اند؟!
- همه خوب‌اند، سلام می‌رسونند. عروس گلم می‌خواستم دعوتتون کنم برای ناهار امروز بیاید خونمون.
- دستتون درد نکنه، راضی به زحمت نیستیم؟!
- چه زحمتی عزیزم.
- حالا با رامین صحبت کنم.
- گوشی رو بده بهش خودم بهش بگم.
- چشم با من کاری ندارید؟!
- نه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو به رامین دادم که حرف بزنه. روی صندلی کنار تلفن نشست و شروع کرد به حرف زدن. من هم نشستم روی پاش و با موهاش بازی کردم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، گفت:
- از دست تو، اصلاً نفهمیدم چی بهش گفتم.
خندیدم و دویدم به طرف اتاق و گفتم:
- من میرم یه دوش بگیرم.
یه نفس عمیق کشید و گفت:
- از دست تو.
سریع حولم رو برداشتم و توی حموم رفتم.
 
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
یه دوش ربع ساعتی گرفتم و بیرون اومدم. تا رفتم توی اتاق، چشمم به رامین افتاد که نشسته بود روی تخت و دست به سی*ن*ه داشت نگاهم می‌کرد. لبخندی بهش زدم و رفتم طرف کمدم تا لباسم رو بپوشم.
رو بهش گفتم:
- چرا این‌جا نشستی؟! مگه نمی‌خوایم بریم خونه عمه؟!
- می‌خوام موهات رو خودم شونه بکنم. اشکالی داره؟!
- نه، چه اشکالی؟!
- پس یالا، بشین این‌جا.
- وایسا لباسم رو بپوشم.
سریع شلوار جین مشکیم رو پوشیدم و یه تاپ سفید هم پوشیدم و روی صندلی میز توالتم نشستم. رامین هم شونم رو برداشت و موهام رو آروم‌آروم شونه می‌کرد و دست می‌کشید توش. یه لحظه سرش رو آورد نزدیک موهام و بو کشید و بوس کرد و دوباره به کارش ادامه داد. بعد از اینکه کارش تموم شد، موهام رو بالا بستم و مانتو سفیدم رو پوشیدم. نشستم جلوی آینه و شروع کردم به آرایش کردن. اول خط چشمم رو کشیدم و ریمل زدم و بعد از زدن پنکیک یه رژلب قرمز زدم. رامین تموم مدت وایساده بود و نگاهم می‌کرد. رفتم جلوش و گفتم:
- رامین جان، مگه نمی‌خوایم بریم خونه عمه؟! پس چرا همین‌جوری این‌جا وایسادی؟!
سری تکون داد و رفت لباس‌هاش رو عوض کنه. من هم روسری سفیدم رو سرم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از اتاق بیرون رفتم و روی کاناپه منتظر رامین نشستم. بعد از چند دقیقه با یه تیپ نفس‌کش (یعنی من رو داشت می‌کشت) از اتاق بیرون اومد. بهش زل زده بودم و چشم ازش بر‌نمی‌داشتم که یه چرخ زد و گفت:
- چطورم؟!
- عالی، مثل همیشه.
یه لبخند قشنگ زد و باهم از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه عمه راه افتادیم. بعد از ده دقیقه رسیدیم و زنگ در خونه رو زدم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو و رامین هم پشت سرم اومد. عمه و آقامهدی و راضیه به استقبالمون اومدند. بعد از سلام و علیک با هم رفتیم تو و من هم رفتم توی آشپزخونه تا کمک عمه بکنم. مثل هميشه نشستم پشت میز برای درست کردن سالاد. راضیه هم اومد کمکم. رو به راضیه گفتم:
- چه خبر از دانشگاه؟!
- سلامتی. وای نفس یه چیزی بگم؟!
- ها؟! چی شده؟!
- تازگی‌ها یه پسری تو دانشگاه بهم ابراز علاقه کرده. البته پسره از این مغرورهاست که جلو کسی وا نمیده ها. خیلی هم خوشگله.
- پس دل خواهرشوهر ما رو برده؟! نه؟!
راضیه لبخند زد و سرش رو انداخت پایین. خندیدم و گفتم:
- ای کلک، پس تو هم بالاخره عاشق شدی. حالا ببینم به مامان و بابات گفتی؟!
- نه هنوز. البته آرمان می‌خواست شماره بگیره زنگ بزنه، من گفتم فعلا نه.
- پس اسمش هم آرمانه.
- آره.
همون موقع رامین اومد توی آشپزخونه و گوشیم رو داد دستم و گفت:
- گوشیت زنگ خورد تا اومدم بهت بدم قطع شد.
- کی بود؟!
- زهرا.
همون موقع زنگ زد و من هم جوابش رو دادم:
- الو؟!
- سلام بی‌معرفت! یه خبری از ما نگیری ها.
- سلام چطوری؟! ببخشید، دیگه وقت نمی‌کنم.
- بله نباید هم وقت داشته باشی. چه خبر؟!
(خوشم می‌اومد زهرا اول گله‌اش را می‌کرد و بعد هم سریع قضیه رو جمع می‌کرد.)
- سلامتی، میگم پس فردا با اکیپ می‌خوایم بریم شهربازی. تو و نیما هم میاید؟!
- آره، ما همیشه پای ثابت اکیپیم. یادت باشه.
- اوکی!
- الان کجایی؟!
- خونه عمم!
- بهت خوش می‌گذره؟!
- جای شما خالی.
- دوستان جای ما. خب برو خوش باش. زنگ زدم فقط حالت رو بپرسم. سلام به رامین برسون.
- ممنون، تو هم سلام به مامان و بابات و نیما برسون، خداحافظ.
و گوشی رو قطع کردم. با کمک راضیه سفره رو پهن کردم و ناهار رو دور هم خوردیم و به اصرار عمه تا شب اونجا بودیم و ساعت یازده عمه اجازه داد بریم خونمون. تا رسیدم سریع لباسم رو عوض کردم و در کنار رامین که دیگه بهش عادت کرده بودم، خوابم برد.
 
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
امروز قرار بود با اکیپ خودمون بریم شهربازی! رامین برای ساعت دو ظهر قرار گذاشته بود که ناهار رو با هم بخوریم و بعدازظهر بریم شهربازی! از صبح که بیدار شدم، یک کم دلشوره داشتم. حالا که دیگه رامین مال خودم بود و فهمیده بود که دوستش دارم، دیگه نمی‌خواستم پروانه‌ زندگی‌مون رو بهم بریزه. با صدای رامین به خودم اومدم.
- هنوز آماده نشدی؟
- نه، الآن آماده میشم.
سریع لباس‌هام رو پوشیدم و یک کم آرایش کردم؛ ولی از بس دستم می‌لرزید، فقط تونستم یه رژلب بزنم. بعد از برداشتن وسایل از اتاقم بیرون رفتم و با رامین به سمت رستورانی که آرمین گفته بود، راه افتادیم. تو راه حرفی نمی‌زدم و فقط ناخن‌هام رو می‌جویدم. اولین‌باری بود که ناخن‌هام رو می‌خوردم. رامین دستش رو جلو آورد و دو دستم رو با یه دستش گرفت و گفت:
- نکن. نگران پروانه هم نباش. من این‌قدر دوستت دارم که نذارم پروانه من و تو رو از هم جدا کنه.
با این حرفش آروم‌تر شدم؛ ولی هنوز یک کم دلشوره داشتم. بعد از چند دقیقه، دم همون رستورانی که آرمین گفته بود، رسیدیم. پیاده شدیم و شونه‌به‌شونه‌ی رامین راه افتادم و رامین هم دستش رو پشتم گذاشته بود و زیر لب بهم دل‌داری می‌داد. تا وارد رستوران شدم، آرمین رو دیدم که وایساد و برامون دست تکون داد. با رامین به طرفشون رفتیم و «سلام» کردیم. همه اومده بودند، حتی نیما و زهرا. رامین یه صندلی برای من عقب کشید و گفت:
- بشین نفسم.
نشستم و خودش هم کنارم نشست. گارسون اومد و من کباب سلطانی سفارش دادم که رامین هم به پیروی از من همون رو سفارش داد. قبل از اینکه غذا رو بیارند، رو به رامین گفتم:
- من میرم دست‌هام رو بشورم.
- باشه عزیزم.
به سمت دستشویی راه افتادم. توی آیینه به خودم نگاه کردم. این‌قدر استرس داشتم که از چشم‌هام داد میزد. یه آبی به صورتم زدم و رژلبم رو دوباره کشیدم و اومدم برم بیرون که یهو چشمم به پروانه افتاد. جلوی دهنم رو گرفتم و «هین» بلندی کشیدم. اومد جلو و شونه‌ام رو گرفت و من رو محکم به دیوار چسبوند. اینقدر محکم به دیوار کوبوندم که کمرم درد گرفت. با چشم‌های وحشیش توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- کاری باهات می‌کنم که بیای به پاهام بیفتی و التماس کنی. رامین رو ازت می‌گیرم.
تا اسم رامین اومد، نتونستم تحمل کنم و گفتم:
- تو غلط می‌کنی دختره‌ی...
صورتش از عصبانیت سرخ شد. دستش رو بالا آورد و من هم چشم‌هام رو بستم. هر لحظه منتظر بودم دستش روی صورتم بشینه؛ ولی خبری نشد. چشم‌هام رو باز کردم که دیدم رامین، دست پروانه رو توی هوا گرفته و داره با خشم نگاهش می‌کنه. چشم‌هام رو بستم و یه قطره اشک از چشمم چکید. تمام بدنم داشت می‌لرزید. می‌دونستم امروز روز خوبی نیست. خدایا چی‌کار کنم؟ اگر رامین رو ازم بگیره چی؟ من می‌میرم. تو همین فکرها بودم که حس کردم توی یه جای گرم قرار گرفتم. یه جای آشنا! یه جایی که بهش عادت کرده بودم. یه جایی که معلوم نبود کی از دستش میدم. دلم خون بود. دلم می‌خواست زار بزنم. لبم رو گزیدم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم که یه وقت اشک نریزم. رامین چونم رو گرفت و بالا آورد و با صدای آرامش‌بخشش که چنگ به دلم می‌انداخت، گفت:
- نفس، چشم‌هات رو باز کن.
نمی‌تونستم. اگر باز می‌کردم به هق‌هق می‌افتادم. دوباره گفت:
- نفس، چشم‌هات رو باز کن.
دیگه نتونستم تحمل کنم و چشم‌هام رو باز کردم و چشمم تو چشم‌های قشنگش افتاد. این چشم‌ها دنیای من بودند. با فکر اینکه قراره یه روزی ازم بگیرنش، بغض کردم. سرم رو پایین انداختم و به هق‌هق افتادم. رامین بغلم کرد و با صدای آرومش در گوشم گفت:
- نفسم، چرا گریه می‌کنی؟
گریم شدیدتر شد و چیزی نگفتم. فقط تونستم بگم:
- چیزی نیست. برو من هم صورتم رو بشورم و بیام.
خیلی اصرار کرد که بهش بگم چی‌ شده؛ ولی نمی‌خواستم بدونه. بعد از اینکه صورتم رو شستم، یک کم آرایش کردم که صورتم بهتر بشه و نفهمند که گریه کردم. برگشتم سر میز! غذا رو آورده بودند؛ ولی هیچ‌ک.س نخورده بود، غیر از پروانه!
آرمین با لحن شوخش گفت:
- آبجی، این غذاها فریز شد.
با صدایی که از ته چاه می‌اومد بالا، گفتم:
- ببخشید که دیر اومدم.
همه با تعجب داشتند نگاهم می‌کردند. تحمل نگاه بقیه رو نداشتم. سعی کردم خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم و شروع کردم به غذا خوردن. رامین در تمام‌ مدت با نگرانی بهم نگاه می کرد و تمام حواسش به من بود. این‌قدر حواسش پرت بود که نفهمید پروانه بهش گفت:
- رامین، اون دوغ رو به من بده.
پروانه از اینکه رامین بهش توجه نکرد، حرصش گرفت و خودش دوغ رو برداشت. بعد از اینکه ناهار رو خوردیم، همه با ماشین‌هاشون راه افتادند به سمت شهربازی! وسط‌های راه، رامین کنار جاده نگه داشت و برگشت طرف من!
با نگرانی توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- نفس، چی شده؟
دوباره بدنم به لرزه افتاد و شروع به لرزیدن کردم. دستم رو توی دست‌هاش گرفت؛ ولی از سردی دست‌هام تعجب کرد. به سردی دست‌هام عادت داشت؛ ولی این‌دفعه دست‌هام اینقدر سرد بود که مثل مرده شده بودم.
سرم داد زد.
- آخه چی‌ شده؟! اون دختره‌ی عوضی چی بهت گفت که اینجوری شدی؟ دِ چی شده لعنتی؟
با صدای بلندش به هق‌هق افتادم؛ ولی جلوی دهنم رو گرفتم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. توی راه به آرمین زنگ زد و گفت:
- آرمین ما نمیایم شهربازی! شما خودتون برید.
نمی‌دونم آرمین چی گفت که یهو داد زد.
- گفتم نمیایم.
و گوشی رو قطع کرد. مثل این دیوونه‌ها شده بود. هنوز داشتم گریه می‌کردم که باز هم سرم داد زد.
- گریه نکن لعنتی! گریه نکن.
جلوی دهنم رو گرفتم و سعی کردم گریه نکنم.
 
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
وقتی به خودم اومدم، دیدم دم خونه‌ایم. سریع پیاده شد که من هم پیاده شدم و دویدم توی خونه. تا رفتم توی اتاق اون هم اومد تو. لباس‌هام رو عوض کردم و بی‌حال افتادم تو تخت.
بغلم کرد و گفت:
- نفس، تو رو به جون رامین قسمت میدم بگو چی شده؟!
به گریه افتادم و میون گریه گفتم:
- رامین، من نمی‌خوام از دستت بدم!
بازهم بغلم کرد و گفت:
- کی گفته تو من رو از دست میدی؟!
- پروانه.
با شنیدن اسم پروانه سرخ شد و گفت:
- اون دختره غلط کرده. نفس قسم می‌خورم نمی‌ذارم تو رو از من بگیره. اصلاً نگران نباش.
یکمی خیالم راحت شد که با کمی مکث گفت:
- زنگ بزنم آرمین بگم میریم شهربازی؟!
- من... نگرانم رامین.
رامین: نترس، یه لحظه هم ازت جدا نمی‌شم. خوبه؟!
لبخند کم رنگی زدم وگفتم:
- خوبه.
رامین: پس بریم.
- بریم.
رامین بعد از اینکه به آرمین زنگ زد، راه افتاد به سمت شهربازی. بعد از چند دقیقه رسیدیم و بچه‌ها رو پیدا کردیم. نیما سریع اومد پیشم و گفت:
- چیزی شده خواهری؟!
- نه داداشی، خیالت راحت.
نفس عمیقی کشید و رفت پیش زهرا. تو تموم مدت پروانه داشت دلبری‌هاش رو می‌کرد و به دل من چنگ می‌انداخت، ولی وقتی به قیافه ریلکس رامین نگاه می‌کردم، خیالم راحت می‌شد.
آرمين رو به بچه ها گفت:
- بچه‌ها، بریم کشتی صبا؟!
همه موافقت کردیم. نشستیم توی کشتی و رامین دستم رو گرفت. پروانه اومد و کنار رامین نشست. قبل از اینکه به رامین چیزی بگم، خودش گفت:
- نفسم، جات رو با من عوض کن.
بهش لبخند قدردانی زدم و جام رو باهاش عوض کردم و کشتی صبا راه افتاد. رامین دستش رو انداخت دور گردنم و من رو به خودش نزدیک کرد. قشنگ می‌تونستم بفهمم که پروانه درحال آتیش گرفتنه. بعد از چند دقیقه کشتی صبا ایستاد و ما پیاده شدیم. تا آخر شب کلی بازی کردیم و رامین هم همینطور که بهم گفته بود، هیچ جا ولم نمی‌کرد. ساعت یازده از شهربازی اومدیم بیرون و باهم خدافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه‌هامون. بعد از اینکه رسیدیم خونه، سریع لباس‌هام رو عوض کردم و کنار رامین پریدم روی تخت.
در گوشش گفتم:
- ازت ممنونم.
رامین: برای چی؟!
- برای اینکه همیشه کنارمی.
***
 
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
امروز عروسی نیما و زهراست. تقریباً هفت ماه از اون روزی می‌گذره که پروانه تهدیدم کرد، ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و رامین روز به روز بیشتر عاشقم میشه و تازگی‌ها هم پیله کرده که من بچه می‌خوام و من عاشق بچم و ما باید هرچه زودتر بچه‌دار شیم و از این حرف‌ها و فکر کنم برای امشب هم برنامه‌هایی داره. با صدای زهرا به خودم اومدم:
- نفس، به نظرت سایم رو چه رنگی بزنه؟!
- نمی‌دونم والا. یه جوری که به صورتت بیاد.
امروز من و زهرا با هم اومدیم آرایشگاه، ولی من کم‌کم کارم داره تموم میشه و باید برم. به آرزو خانم گفتم:
- آرزوخانم، کار من تموم شد؟!
- آره عزیزم، می‌تونی زنگ بزنی به شوهرت.
شماره رامین رو گرفتم که بلافاصله جواب داد:
- جانم؟!
- سلام، میگم رامین می‌تونی بیای دنبالم؟!
- آره عزیزم ده دقیقه دیگه اونجام.
همین‌جور که گفته بود، سر ده دقیقه اونجا بود. به آرزوخانم گفتم:
- آرزوجون، کار این زن داداش ما کی تموم میشه؟!
- حدوداً یه ساعت دیگه.
- آهان، خیلی ممنون خداحافظ.
بعد از اینکه با زهرا خداحافظی کردم، رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و به رامین سلام کردم که با خوشرویی جوابم رو داد و گفت:
- ماه شدی.
لبخند زدم و گفتم:
- تو هم همین‌طور.
بی‌حرف به سمت باغ تالار راه افتاد. عروسی قاطی پاطی بود و من هم لباسم رو تقریباً پوشیده گرفته بودم. بعد از چند دقیقه رسیدیم دم تالار. رامین ماشین رو پارک کرد و باهم پیاده شدیم. رامین هم دستش رو گذاشت پشتم و راه افتادیم. رفتیم و سر میز عمه و مامانم نشستیم. سلام کردیم که جوابمون رو با خوشرویی دادند. نگاهی به دور و بر انداختم که یهو چشمم به پروانه افتاد که با غر و غمزه داشت به طرف ما می‌اومد. وقتی به ما رسید، بدون اینکه حتی نگاهی به من بندازه، به عمه و رامین و آقامهدی و راضیه سلام کرد، ولی همه یه سلام زیر لبی نثارش کردند. یه نگاه به سر و وضعش کردم. یه لباس مجلسی قرمز پوشیده بود. مامانم تموم مدت با گیجی داشت نگاش می‌کرد. آخه بیچاره نمی‌دونست این رقیب زندگی منه. بعد از اینکه پروانه رفت، مامانم در گوشم گفت:
- این کی بود؟!
پوزخندی زدم و با صدایی که از ته چاه می‌اومد، گفتم:
- رقیب زندگیم، پروانه.
با دیدن حال بدم دیگه چیزی نگفت و ساکت نشست. پروانه دوباره اومد و در گوش رامین چسبید و گفت:
- رامین جان، می‌تونم چند دقیقه با شما تنها باشم؟!
- نه، نمی‌تونید.
- کار مهمی باهات دارم.
رامین یه نگاهی به من کرد که سرم رو تکون دادم. اون هم پاشد و همراه پروانه به راه افتاد. یه‌کمی که دور شدند، بین جمعیت پشت سرشون رفتم. بین درخت‌ها وایسادند و پروانه دست رامین رو در دست گرفت و نوازش کرد. دیگه منتظر عکس‌العمل رامین نشدم. نمی‌تونستم تحمل کنم. نمی‌تونستم نفس بکشم، دهنم رو باز کردم و سعی کردم با دهن نفس بکشم، ولی راه گلوم بسته بود. اشک‌هام روی گونه‌هام راه افتاد. اومدم از در تالار بیرون برم که همون موقع عروس و داماد اومدند توی باغ. زهرا توی اون لباس عروس مثل فرشته‌ها شده بود. و نیما... نیما داداش گلم... هیچی کم نداشت. دلم آغوش پر محبتش رو خواست. گریه‌ام بیشتر شد، طوری که به هق‌هق افتادم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به طرف ته باغ دویدم. هیچ‌ک.س اون‌جا نبود. نشستم روی زمین و به درخت تکیه دادم. صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و زدم زیر گریه. خدایا آخه چرا؟!... چرا سرنوشت من باید این‌جوری بشه؟! یعنی رامین دیگه من رو دوست نداره؟! یعنی پروانه کار خودش رو کرد؟! صدای زنگ گوشیم بلند شد. یه نگاه بهش کردم که دیدم رامینه. با دیدن اسمش دوباره به گریه افتادم. رامین...رامین لعنتی...اصلاً کاشکی قبول نمی‌کردم بره... هه... ولی اون چی‌کار به حرف من داشت؟ می‌خواست بره، خودش می‌رفت کاری هم به حرف من نداشت. یه لحظه حس کردم تمام محتویات معدم داره میاد بالا. به سمت دستشویی دویدم و همش رو بالا آوردم. وای... نکنه حاملم؟! فردا حتماً باید برم آزمایش بدم. دست و صورتم رو شستم. آرایشم چون ضدآب بود، پاک نشد. یه‌کم که حالم جا اومد، به سمت خانوادم راه افتادم. یه نگاه به جایگاه عروس کردم که دیدم اکیپمون دارند میرن تبریک بگند. سریع خودم رو رسوندم بالا و بعد از اینکه اونا تبریک گفتند، رفتم جلو و نیما و زهرا رو بوسیدم و بهشون تبریک گفتم. نیما مثل هميشه فهمید یه اتفاقی افتاده و گفت:
- چیزی شده؟!
نمی‌خواستم مهم‌ترین شب زندگیش رو خراب کنم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- نه، نگران نباش.
و رو به زهرا گفتم:
- زهرا، خیلی خوشگل شدی. مراقب خودت باش.
زد به بازوم و گفت:
- کوفت.
و نیما هم سرخوشانه خندید. از خوشبختی‌شون خوشحال بودم. می‌دونستم که خوشبخت‌اند، چون رقیب ندارند. یه تبریک دیگه بهشون گفتم و رفتم پایین. اومدم برم سمت خونوادم که یکی دستم رو کشید و بردم ته باغ. برگشتم که بهش چیزی بگم که دیدم رامینه. سرم داد زد:
- کجا بودی تو؟! چرا گوشیت رو جواب ندادی؟! ها؟!
عصبانی شدم. من باید سرش داد می‌زدم، ولی حالا برعکسه.
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
- چیه؟! فکر کردی رفتم پیش ک.س دیگه‌ای؟!
- منظورت چیه؟!
- خودتون بهتر می‌دونید.
و اومدم برم که با تحکم گفت:
- وایسا.
وایسادم و بهش نگاه کردم. کلافه اومد جلو و گفت:
- اگه منظورت پروانه‌ست، من کاری باهاش نداشتم. به والله کاری نکردم. بعدم هلش دادم و بهش سیلی زدم. نفس، به خدا اگه من دوسش داشته باشم. به خدا...اصلاً به جون تو.
سرش داد زدم:
- جون من رو به خاطر اون دختره کثافت قسم نخور.
اینقدر عصبی بودم که بدنم داشت می‌لرزید. اومد جلوتر و گفت:
- باشه، ببخشید. نفس باور کن، تو رو خدا باورم کن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین