- Mar
- 101
- 552
- مدالها
- 2
صبح که بیدارشدم، کنار رامین بودم، گونش رو بوس کردم و کنارش خوابیدم. تمام زندگی و عشقم رامینه. اینقدر دوسش دارم که حاضرم جونم رو براش بدم. با زمزمه گفتم:
- آخه تو چی داری که من برات میمیرم، یه لحظه نمیتونم ازت دل بکنم؟! کاشکی اینقدری که دوستت دارم، دوستم داشته باشی.
دستهام رو محکم گرفته و گفت:
- بیشتر از اینکه فکرش رو بکنی دوستت دارم. من عاشقت نیستم... دیوونتم.
هین بلندی کشیدم و بلند شدم. با لبخند داشت نگاهم میکرد که گفتم:
- چقدر از حرفهام رو فهمیدی؟!
لبخندش عمیق شد وگفت:
- همش رو. چیه؟! چرا میترسی که اعتراف کنی دوسم داری؟!
واقعاً خودم هم نمیدونستم چرا؟ سرم رو زیر انداختم و چیزی نگفتم. دستش رو گذاشت زیر چونم و بالا اورد و گفت:
- مطمئن باش از این آدمهای بیچشم و رو نیستم که عشقت رو به پام بریزی و ترکت کنم. من اینجوری نیستم چون خودم هم اسیرتم.
و از جاش بلند شد و بعد از برداشتن حولش توی حموم رفت. من هم از جام پاشدم و رفتم صبحونه آماده کنم. تو تموم مدت داشتم به حرفهاش فکر میکردم. یعنی ناراحتش کردم؟! حالا ازش معذرتخواهی میکنم. سریع دویدم توی اتاق و یه دامن مشکی پوشیدم و یه تاپ سفید هم پوشیدم. موهام هم شونه کردم و دورم ریختم و سریع دویدم توی آشپزخونه و وسایل صبحونه رو آماده کردم و روی میز چیدم و رفتم سراغ کتری تا چای بریزم. چایی رو ریختم که دیدم رامین نشسته روی صندلی. عه؟! پس آقا رامین قهر کردند. رفتم کنارش و گفتم:
- آقا رامین قهر کردند؟!
دیدم جواب نداد. دوباره گفتم:
- میخوای منتکشی کنم؟! باشه، میکنم.
زل زدم توی چشمهاش و گفتم:
- من عاشق این آقای قهروئم.
اومدم برم که دستم رو گرفت و گفت:
- کجا؟! همینجا جات خوبه.
- مگه نمیخوای صبحونه بخوری؟!
- مگه اینجوری نمیشه خورد؟!
- خب... چرا.
دستش رو توی موهام کرد و شروع کرد به نوازششون. همون موقع گوشیِ رامین زنگ خورد. گفتم:
- گوشیت داره زنگ میخوره.
- به جهنم.
چند دقیقه زنگ خورد و بعد قطع شد. گونش رو بوسیدم و گفتم:
- ممنون که پیشم هستی. بابت رفتار امروزم ازت معذرت میخوام. من هنوز یهکمی خجالت میکشم، ولی سعی میکنم خجالتم رو کنار بذارم.
گونم رو بوسید و گفت:
- نیاز به معذرتخواهی نیست، من باید به تو فرصت بدم.
با لبخند از روی پاش بلند شدم و گوشیش رو براش آوردم. آرمین بهش زنگ زده بود. بهش زنگ زد و باهاش حرف زد. بعد از اینکه قطع کرد، گفت:
- پسفردا با اکیپ میخوایم بریم شهربازی. تو مشکلی نداری؟!
اول میخواستم بگم نمیام چون پروانه هست، ولی بعد گفتم باید باهاش روبهرو بشم و نذارم رامین رو به طرف خودش بکشه. به رامین گفتم:
- نه مشکلی ندارم، میریم. به نیما و زهرا هم میگم.
- باشه عزیزدلم.
لبخند زدم و با هم شروع کردیم به صبحونه خوردن. بعد از اینکه صبحونه رو خوردیم، ظرفهاش رو جمع کردم و اومدم بشورم که تلفن زنگ خورد. رامین گفت:
- تو برو تلفن رو جواب بده.
عمه بود. گوشی رو جواب دادم:
- الو؟!
- سلام عروس گلم، خوبی؟!
- سلام خوبم. شما خوبید؟! آقامهدی و راضیه خوباند؟!
- همه خوباند، سلام میرسونند. عروس گلم میخواستم دعوتتون کنم برای ناهار امروز بیاید خونمون.
- دستتون درد نکنه، راضی به زحمت نیستیم؟!
- چه زحمتی عزیزم.
- حالا با رامین صحبت کنم.
- گوشی رو بده بهش خودم بهش بگم.
- چشم با من کاری ندارید؟!
- نه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو به رامین دادم که حرف بزنه. روی صندلی کنار تلفن نشست و شروع کرد به حرف زدن. من هم نشستم روی پاش و با موهاش بازی کردم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، گفت:
- از دست تو، اصلاً نفهمیدم چی بهش گفتم.
خندیدم و دویدم به طرف اتاق و گفتم:
- من میرم یه دوش بگیرم.
یه نفس عمیق کشید و گفت:
- از دست تو.
سریع حولم رو برداشتم و توی حموم رفتم.
- آخه تو چی داری که من برات میمیرم، یه لحظه نمیتونم ازت دل بکنم؟! کاشکی اینقدری که دوستت دارم، دوستم داشته باشی.
دستهام رو محکم گرفته و گفت:
- بیشتر از اینکه فکرش رو بکنی دوستت دارم. من عاشقت نیستم... دیوونتم.
هین بلندی کشیدم و بلند شدم. با لبخند داشت نگاهم میکرد که گفتم:
- چقدر از حرفهام رو فهمیدی؟!
لبخندش عمیق شد وگفت:
- همش رو. چیه؟! چرا میترسی که اعتراف کنی دوسم داری؟!
واقعاً خودم هم نمیدونستم چرا؟ سرم رو زیر انداختم و چیزی نگفتم. دستش رو گذاشت زیر چونم و بالا اورد و گفت:
- مطمئن باش از این آدمهای بیچشم و رو نیستم که عشقت رو به پام بریزی و ترکت کنم. من اینجوری نیستم چون خودم هم اسیرتم.
و از جاش بلند شد و بعد از برداشتن حولش توی حموم رفت. من هم از جام پاشدم و رفتم صبحونه آماده کنم. تو تموم مدت داشتم به حرفهاش فکر میکردم. یعنی ناراحتش کردم؟! حالا ازش معذرتخواهی میکنم. سریع دویدم توی اتاق و یه دامن مشکی پوشیدم و یه تاپ سفید هم پوشیدم. موهام هم شونه کردم و دورم ریختم و سریع دویدم توی آشپزخونه و وسایل صبحونه رو آماده کردم و روی میز چیدم و رفتم سراغ کتری تا چای بریزم. چایی رو ریختم که دیدم رامین نشسته روی صندلی. عه؟! پس آقا رامین قهر کردند. رفتم کنارش و گفتم:
- آقا رامین قهر کردند؟!
دیدم جواب نداد. دوباره گفتم:
- میخوای منتکشی کنم؟! باشه، میکنم.
زل زدم توی چشمهاش و گفتم:
- من عاشق این آقای قهروئم.
اومدم برم که دستم رو گرفت و گفت:
- کجا؟! همینجا جات خوبه.
- مگه نمیخوای صبحونه بخوری؟!
- مگه اینجوری نمیشه خورد؟!
- خب... چرا.
دستش رو توی موهام کرد و شروع کرد به نوازششون. همون موقع گوشیِ رامین زنگ خورد. گفتم:
- گوشیت داره زنگ میخوره.
- به جهنم.
چند دقیقه زنگ خورد و بعد قطع شد. گونش رو بوسیدم و گفتم:
- ممنون که پیشم هستی. بابت رفتار امروزم ازت معذرت میخوام. من هنوز یهکمی خجالت میکشم، ولی سعی میکنم خجالتم رو کنار بذارم.
گونم رو بوسید و گفت:
- نیاز به معذرتخواهی نیست، من باید به تو فرصت بدم.
با لبخند از روی پاش بلند شدم و گوشیش رو براش آوردم. آرمین بهش زنگ زده بود. بهش زنگ زد و باهاش حرف زد. بعد از اینکه قطع کرد، گفت:
- پسفردا با اکیپ میخوایم بریم شهربازی. تو مشکلی نداری؟!
اول میخواستم بگم نمیام چون پروانه هست، ولی بعد گفتم باید باهاش روبهرو بشم و نذارم رامین رو به طرف خودش بکشه. به رامین گفتم:
- نه مشکلی ندارم، میریم. به نیما و زهرا هم میگم.
- باشه عزیزدلم.
لبخند زدم و با هم شروع کردیم به صبحونه خوردن. بعد از اینکه صبحونه رو خوردیم، ظرفهاش رو جمع کردم و اومدم بشورم که تلفن زنگ خورد. رامین گفت:
- تو برو تلفن رو جواب بده.
عمه بود. گوشی رو جواب دادم:
- الو؟!
- سلام عروس گلم، خوبی؟!
- سلام خوبم. شما خوبید؟! آقامهدی و راضیه خوباند؟!
- همه خوباند، سلام میرسونند. عروس گلم میخواستم دعوتتون کنم برای ناهار امروز بیاید خونمون.
- دستتون درد نکنه، راضی به زحمت نیستیم؟!
- چه زحمتی عزیزم.
- حالا با رامین صحبت کنم.
- گوشی رو بده بهش خودم بهش بگم.
- چشم با من کاری ندارید؟!
- نه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو به رامین دادم که حرف بزنه. روی صندلی کنار تلفن نشست و شروع کرد به حرف زدن. من هم نشستم روی پاش و با موهاش بازی کردم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، گفت:
- از دست تو، اصلاً نفهمیدم چی بهش گفتم.
خندیدم و دویدم به طرف اتاق و گفتم:
- من میرم یه دوش بگیرم.
یه نفس عمیق کشید و گفت:
- از دست تو.
سریع حولم رو برداشتم و توی حموم رفتم.