جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mah.K.sunny با نام [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,611 بازدید, 35 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mah.K.sunny
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
بعد از اینکه صبحونم رو خوردم، وسایلم رو جمع کردم و از عمه و آقامهدی تشکر و خداحافظی کردم و با رامین سوار ماشین شدیم. وسط راه رامین گفت:
- یعنی تو واقعاً قصد عروسی نداشتی؟
- نه به این زودی!
رامین: پس به مامان میگم عروسی رو زود نگیره.
یاد پروانه افتادم و سریع گفتم:
- نه، نه، نه بگو بگیره.
رامین خندید و گفت:
- تو که عجله‌ای نداشتی!
به من‌من افتادم و گفتم:
- بذار عروسی کنیم راحت شیم، اینقدر خونه همدیگه نریم و بیایم! ها؟
رامین: این رو نگی چی بگی.
در جوابش ساکت شدم و هیچی نگفتم . تا رسیدیم سریع پیاده شدم و گفتم:
- بیا تو.
رامین: نه برم خونه، شب با مامان این‌ها میام.
- باشه به سلامت.
بعد از اینکه رامین رفت، من هم داخل خونه شدم و به مامان و نیما سلام کردم و گفتم:
- مامان، امشب عمه این‌ها می‌خواند بیاند خونمون.
مامان: برای چی؟
- رامین خان گفتند عروسی زودتر برگزار شه این‌ها هم می‌خواند بیاند تاریخ عروسی رو معلوم کنند.
مامان: چرا به این زودی؟
- نمی‌دونم، مامان، من جهازم آماده‌س؟
مامان: آره آماده‌س!
نیما با تعجب گفت:
- چه خبره؟ چرا اینقدر رامین هوله؟
- چه می‌دونم.
و رفتم توی اتاقم و لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم بیرون. بعد از اینکه بابا اومد ناهار رو خوردیم و من رفتم توی اتاقم تا یه‌کم استراحت کنم و بعد کمک مامان کنم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
بعد از دو ساعت خوابیدن بیدار شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه (کمک مامان).
بعد از اینکه کارهام تموم شد، مامان گفت:
- نفس تو برو کارهات رو بکن الان میان.
- دیگه کاری ندارید؟
مامان: نه، برو.
سریع رفتم و یه دوش ربع ساعتی گرفتم و اومدم بیرون. موهام رو شونه کردم و بالا بستم. موهام خیلی بلند بود طوری که وقتی می‌بستم تا توی کمرم می‌اومد. یه شلوار جین سفید با یه لباس آستین کوتاه قرمز که یقش کلوش بود رو پوشیدم. بعد از اون یه رژ قرمز زدم و یه‌کم ریمل و پنکیک هم زدم. دمپایی‌های روفرشیم که سفید بود رو پوشیدم و رفتم بیرون. همون موقع صدای زنگ در اومد. بابا رفت و در رو باز کرد. آقامهدی و عمه و رامین و راضیه اومدند تو و سلام کردند. رامین تا به من رسید،گفت:
- به‌به خانم خوشگل! سلام.
- سلام.
چون نیما کنارم وایساده بود، گفت:
- هی آقا چشمات رو درویش کن.
سه تاییمون خندیدیم و رفتیم توی پذیرایی. عمه رو به مامانم گفت:
- ببخشید مزاحم شدیم ها!
مامان: نه بابا خواهش می‌کنم، شما مراحمید.
من رفتم توی آشپزخونه و یه سینی چایی ریختم و بردم بیرون. جلوی آقامهدی گرفتم که گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم.
- خواهش میکنم.
بعد از اون جلوی عمه گرفتم و بعد جلوی رامین که گفت:
- دستت درد نکنه نفسم.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. رامین اولین بار بود که می‌گفت نفسم. خندید و گفت:
- چیه تعجب کردی؟
- هیچی.
و سریع رد شدم. بعد از اینکه چایی رو جلوی همه گرفتم، عمه گفت:
- نفس جان، بشین.
اومدم بشینم کنار نیما که گفت:
- اونجا نه.
- پس کجا؟
عمه: کنار رامین.
رامین پیروزمندانه بهم نگاه کرد و نیما گفت:
- هی روزگار حالا دیگه آبجی خودم هم حق نداره کنار داداشش بشینه.
همه خندیدند و عمه گفت:
- می‌شینه، ولی الان نه.
رفتم و کنار رامین نشستم و عمه گفت:
- داداش، تاریخ عروسی کی باشه؟
بابا: نمی‌دونم والله! زود نیست؟
عمه: نه دیگه، بذار این‌ها زود عروسی کنند، برند سر خونه و زندگیشون.
بابا: نمی‌دونم. هرجور خودتون صلاح می‌دونید.
عمه: من میگم ماه دیگه.
با تعجب گفتم:
- چی؟ ماه دیگه!
یه دفعه یاد پروانه افتادم، اگه اون پیداش بشه چی؟ اصلاً اگه بخواد رامین رو از من بگیره چی؟ نه، نه من نمی‌ذارم.
عمه: چیه؟ زوده؟
- نه نمی‌دونم، اصلاً هرچی خودتون صلاح می‌دونید.
عمه خندید و رو به بابا گفت:
- چطوره؟ خوبه؟
بابا: باشه، خوبه!
رامین بی‌توجه به این بحث‌ها گفت:
- نفسم، امروز موهات خیلی خوشگل شده ها!
وای چرا این راه به راه میگه نفسم؟! اه.
- خوشگل بود.
همون موقع مامان صدام زد و گفت:
- نفس، مامان بیا.
سریع رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- چیه مامان؟
مامان: چه خبره؟ چرا این‌ها اینقدر هول‌اند؟
- چه می‌دونم. ول کن مامان بذار هرکار می‌خواند بکنند. راستی مامان، قضیه نیما چی شد؟
مامان: بابات قبول کرد فقط شمارشون رو بده تا قرار خواستگاری بذارم.
- باشه.
مامان: حالا هم بیا سفره رو پهن کن.
سفره رو پهن کردم و گفتم:
- بفرمایید سر سفره .
همه اومدند و نشستند. من هم نشستم سر سفره که رامین اومد کنارم نشست و دیس غذا رو گرفت جلوم و گفت:
- نفسم، بکش.
با حرص غذا رو کشیدم و شروع کردم به خوردن. اه، این هم شورش رو در آورد، همین‌جور راه میره میگه نفسم. می‌دونم می‌خواد حرص من رو در بیاره. بعد از اینکه شاممون رو خوردیم یه چایی ریختم و برای عمه این‌ها بردم. عمه چایی رو برداشت و گفت:
- نفس جان، فردا رامین میاد دنبالت که ایشالله برید لباس عروس بخرید!
- عمه جان زود نیست؟
عمه: نه عزیزم اگه نخرید دیر می‌شه.
اه چرا این‌ها اینقدر عجله دارند؟ درسته که سروکله‌ی پروانه پیدا می‌شه، ولی دیگه نه اینقدر زود.
بعد از اینکه عمه چاییش رو خورد، آقامهدی گفت:
- خب ما دیگه زحمت رو کم می‌کنیم.
بابا: حالا تشریف داشتید.
آقامهدی: نه دیگه بریم.
روش رو کرد طرف من و گفت:
- پس نفس جان، فردا منتظر باش.
- باشه، چشم.
عمه: خداحافظ.
- خداحافظ.
رامین اومد کنارم و گفت:
- فردا میام دنبالت، خداحافظ نفسم.
با حرص گفتم:
- به سلامت.
بعد از اینکه عمه این‌ها رفتند نیما گفت:
- واه اعصابم خرد شد.
- چرا؟
نیما: چرا اینقدر عمه هوله؟
- چه می‌دونم والا، حالا از فردا کارهامون شروع می‌شه. من بدبخت رو بگو که یه خواب درست و حسابی نمی‌تونم برم. من برم بخوابم که صبح، زود باید بیدار شم. شب بخیر.
و رفتم توی اتاقم و بعد از عوض کردن لباس‌هام شیرجه زدم روی تخت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. رامین الهی خفه نشی که یه خواب درست و حسابی از دست کارهای تو ندارم. با غرغر از جام پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم، رفتم توی آشپزخونه. به مامان و نیما سلام کردم.
مامان: علیک سلام. نفس سریع صبحونت رو بخور و لباس‌هات رو بپوش، الان رامین میاد دنبالت. راستی شماره دوستت هم بده.
- چشم.
نیما با فضولی گفت:
- می‌خوایند زنگ بزنید به زهرا؟
زهرا؟ چه زود پسرخاله شد.
با تعجب گفتم:
- بله؟ زهرا؟ چه زود چایی نخورده پسرخاله شدی!
نیما: خب، زنمه!
- هنوز که زنت نشده.
نیما: می‌شه!
- حالا تا اون‌موقع.
سریع صبحونم رو خوردم و رفتم توی اتاقم و لباس‌هام رو عوض کردم و بعد از برداشتن وسایلم، رفتم بیرون. به مامان شماره‌ی خونه‌ی زهرا رو دادم و منتظر نشستم تا رامین بیاد. مامان هم گوشی رو برداشت و زنگ زد:
- الو؟ سلام. منزل آقای پارساپور؟
- ... .
- ببخشید، من مادر نفسم، دوست زهرا.
- ... .
- اگه اجازه بدید می‌خوایم برای پسرمون بیایم خواستگاری! حالا روزش رو خودتون معلوم کنید!
- ... .
- باشه، پس دوشنبه مزاحم می‌شیم.
- ... .
- خیلی ممنون، خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد. سریع گفتم:
- چی گفت؟
مامان: گفت دوشنبه بیاید.
- امروز که جمعه‌اس، یعنی سه روز دیگه؟
مامان: آره.
نیما سریع پرید و مامان رو بوس کرد و گفت:
- مامان، عاشقتم.
- داداشی، مبارک باشه.
نیما: ممنون خواهری.
- بالاخره تو هم قاطی مرغ‌ها رفتی.
همون موقع صدای زنگ در بلند شد، از مامان و نیما خدافظی کردم و رفتم بیرون.
به رامین سلام کردم که گفت:
- به، سلام نفسم!
- رامین به خدا اگه بخوای از الان شروع کنی، نمیام.
- باشه ببخشید.
نشستم تو ماشین و رامین ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم به سمت پاساژ، بعد از دو سه دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم. رامین دستم رو گرفت و کنار هم شروع کردیم به راه رفتن. بعد از چند دقیقه گشتن توی مغازه‌ها یه لباس عروس خوشگل انتخاب کردیم و من هم رفتم تا پررو کنم. تا پوشیدم تقه‌ای به در خورد و صدای خانم فروشنده اومد:
- عزیزم در رو باز کن.
در رو باز کردم که اومد تو و گفت:
- محشر شدی، همین رو برمی‌داری؟
عجب فوضوله.
- باید با شوهرم مشورت کنم.
فروشنده: باشه، الان صداش می‌کنم.
فروشنده رفت بیرون و صدای رامین اومد:
- نفس در رو باز کن.
در رو باز کردم و لباس رو توی تنم دید.
سوتی زد و گفت:
- عالیه.
بعد از اینکه لباسم رو کرایه کردیم رفتیم، سراغ لباس رامین. بعد از خریدن لباس، با رامین رفتیم توی رستوران پاساژ تا ناهار بخوریم. بعد از اینکه غذا رو سفارش دادیم، رو به رامین گفتم:
- من میرم دست‌هام رو بشورم.
و رفتم. قبل از شستن دست‌هام، دستشویی هم رفتم و دست‌هام رو شستم و رفتم سرمیز، ولی متأسفانه بشقاب خالی جلوم بود.
مشکوک به رامین نگاه کردم و گفتم:
- تو غذای من رو خوردی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله.
با حرص گفتم:
- حالا من چی بخورم؟
رامین: گشنه پلو با خورشت دل ضعفه!
- بی‌مزه! چرا این‌جوری کردی؟
خندید و گفت:
- شب عقد رو یادته؟ من هم تلافی کردم.
و بلند شد باهم رفتیم و سوار ماشین شدیم. بعد از چند دقیقه سکوت یهو رامین گفت:
- راستی نفس، یه اکیپ هست که توش بچه‌های باحالی هست. هر هفته هم باهم میرند گردش، بریم توی اکیپشون؟
- باشه، من مشکلی ندارم.
بعد از اینکه رسیدیم، از رامین خداحافظی کردم و رفتم تو. به مامان و نیما و بابا سلام کردم و بلافاصله گفتم:
- مامان از غذای ظهر چیزی مونده؟
مامان: آره، مگه ناهار نخوردی؟
- نه، رفتم دست‌هام رو بشورم رامین همه‌ی غذاها رو خورده بود.
نیما با خنده گفت:
- انگار راستی راستی این آقا رامین دیو تشریف دارند. خدا به دادت برسه.
- می‌بینی تو روخدا ما گیر کی‌ها افتادیم؟
مامان خندید و گفت:
- خیلی خب، برو غذا رو گرم کن، بخور.
بعد از اینکه غذام رو گرم کردم و خوردم، به طرف اتاقم رفتم تا یکم بخوابم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
امروز قرار بود برای نیما بریم خواستگاری. نیما خیلی خوشحال بود .تا حالا این جوری ندیده بودمش. ببین عشق با آدم چیکار می‌کنه ها! یه همچین روزی من هم همین حال رو داشتم. صبح که رفتم دانشگاه، زهرا اعتراف کرد که اون هم نیما رو خیلی دوست داشته ولی نشون نداده.با صدای مامان به خودم اومدم:
- نفس، حاضر شدی؟ دیر شد!
- بله، الان میام.
وسایلم رو برداشتم و بیرون از اتاق رفتم و گفتم:
- من حاضرم، بریم.
نیما نگاه عصبی به من کرد و گفت:
- عه؟ چه عجب، تشریف اوردین، قلب من داره میاد تو حلقم تو ریلکس داری کارهات رو می‌کنی؟
- من به موقع‌اش استرس داشتم.
بابا در رو باز کرد و گفت:
- خیلی‌خب، راه بیفتید بریم.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه زهرا این‌ها راه افتادیم. همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد. رامین بهم پیام داده بود. بازش کردم:
- سلام،خوبی نفسم؟ پنجشنبه ساعت هشت صبح آماده باش میام دنبالت با اکیپ خودمون بریم کوه.
وای!چرا ساعت هشت؟ ای خدا، براش نوشتم:
- باشه، ولی چرا ساعت هشت؟
رامین: هوا خنک باشه بهتره. اون هم کجا؟ کوه.
- باشه.
یه دفعه نیما سرش رو توی گوشیم کرد و گفت:
- چی بهم میگید؟
- با اکیپمون می‌خوایم بریم کوه، تو هم میای؟
نیما: اگه زهرا بیاد من هم میام.
خندیدم و گفتم:
- ای زن ذلیل!
و به رامین پیام دادم:
- شاید نیما و زهرا هم بیاند!
رامین: باشه، اشکالی نداره هر کسی رو خواستی می‌تونی بیاری.
باهاش خداحافظی کردم و گوشیم رو توی کیفم گذاشتم. همون موقع رسیدیم و پیاده شدیم. به خونه نگاهی انداختم. هنوز همون خونه قبلی بود؛ همون در قهوه‌ای با نرده های سفید، بابا جلو رفت و زنگشون رو زد. صدای تیک در اومد و در باز شد. نیما سریع اومد بره تو که بابا جلوش رو گرفت و کشیدش عقب و گفت:
- اول بزرگتر.
همگی داخل رفتیم. به فضای داخل هم نگاهی انداختم. حیاط خونه با درخت‌های زیاد سرو و کاج پوشیده شده بود و باغچه کوچیکی کنار حیاط بود که توش گل‌های قشنگی کاشته شده بود. بوی گل‌های یاس هوش از سرم می‌برد. همیشه عاشق این حیاطشون بودم. داخل خونه رفتیم و به همدیگه سلام کردیم. زهرا بغلم کرد و دم گوشم گفت:
- اعتراف من رو که به نیما نگفتی؟
خندیدم و گفتم:
- عه؟ حالا شد نیما؟ تا چند وقت پیش که نمی‌دونستی نیما کیه!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خیلی خب حالا ! گفتی؟
- نخیر، من مثل شما نیستم آبروی دوستم رو ببرم.
مامانم نگاهی به ما کرد و با شوخی گفت:
- چی به هم میگید شما دوتا؟
- هیچی، چیزخاصی نمی‌گفتیم.
مامان زهرا که اسمش زهره بود و من هم خیلی دوسش داشتم، گفت:
- دم در بده، بفرمایید تو خواهش می‌کنم.
از فضای راهرو مانند گذشتیم و وارد پذیرایی شدیم. کنار نیما نشستم و به حرف‌هاشون گوش دادم. بعد از کلی حرف‌های متفرقه، بابا گفت:
- آقای پارساپور، خوب می‌دونید که ما برای امر خیر این‌جا اومدیم.
بابای زهرا: بله، می‌دونم.
بابا: خیلی‌خب، نظرتون چیه؟
بابای زهرا بعد از کمی مکث گفت:
- من پسر شما رو خوب می‌شناسم و می‌دونم که پسر خوبیه ولی در مورد ازدواج، دخترم باید نظر بده.
بابا: خب اگه شما اجازه بدید این دوتا جوون برند و حرف‌هاشون رو بزنند.
قبل از اینکه نیما بلند شه و بره دم گوشش گفتم:
- نیما آروم باش، من هم یه بار این موقعیت رو تجربه کردم، فقط به خودت مسلط باش، باشه؟
نیما با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- باشه، ممنون از راهنماییت خواهری.
- خواهش داداشی.
نیما سریع از جاش بلند شد و با زهرا به طرف اتاق کنار سالن رفت. توی این مدت بزرگترها از همه دری صحبت کردند و منم با گوشیم بازی می‌کردم. بعد از سه ساعت بالاخره این دوتا جوون تشریف آوردند. آقای پارساپور به زهرا گفت:
- ‌چی‌شد زهرا جان؟
زهرا سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. به نیما نگاه کردم که سرش رو تکون داد و یه چشمک زد. یهو یاد روز خواستگاری افتادم، یعنی رامین هم همین‌جوری به بقیه فهمونده؟! همه براشون دست زدیم و اون‌ها هم رفتند نشستند. بابا لبخندی زد و گفت:
- خب دیگه، به سلامتی، این دوتا جوون هم مال هم شدند حالا اگه اشکالی نداره تاریخ عقد رو تعیین کنیم.
نیما و زهرا بهم نگاه کردند و لبخند زدند. یه سقلمه به پهلوی نیما زدم و گفتم:
- هی آقا، نیشت رو ببند حالا خوبه من هم غیرتی شم؟
نیما: من فرق می‌کنم، من داداشم تو خواهر... خواهرها که نباید غیرتی بشند.
خندیدم و چیزی نگفتم. بالاخره بعد از معلوم کردن تاریخ عقد و عروسی که توی یک روز بود خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم. وقتی رسیدیم خونه ساعت ده بود. به همه شب بخیر گفتم و توی اتاقم پریدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
امروز پنجشنبه است و قراره با اکیپمون بریم کوه. نمی‌دونم کار درستی کردم که قبول کردم توی این اکیپ باشیم یا نه، ولی آخه رامین هم هست و مواظب مه. بی‌خیال، هرچی شد. یه نگاه توی آینه به خودم کردم. موهای خیسم رو که تازه توی حموم شسته بودمشون رو بالا بستم و یه روسری زرشکی سرم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از اتاقم بیرون رفتم. به مامان سلام کردم و گفتم:
- مامان، نیما حاضر شد؟
مامان: نمی‌دونم، تو بیا صبحونت رو بخور تا اون هم بیاد.
- چشم.
لقمه‌ی اول رو که گذاشتم دهنم، نیما هم از توی اتاقش بیرون اومد. بهش گفتم:
- به زهرا زنگ زدی؟
نیما: علیک سلام، بله زنگ زدم. گفت آماده‌ی آماده است.
با نیما صبحون مون رو خوردیم و منتظر نشستیم تا رامین بیاد دنبالمون. بعد از نیم ساعت بالاخره رامین‌خان تشریف آوردند. از مامان خدافظی کردیم و رفتیم بیرون.
- سلام، چه عجب تشریف آوردید!
رامین: سلام علیکم. ببخشید یه‌کم دیر شد.
من و نیما با هم گفتیم:
- فقط یه‌کم!
بعد از اینکه زهرا رو سوار کردیم، راه افتادیم به سمت کوه صفه، توی راه اینقدر با زهرا حرف زدم که نفهميدم کی رسیدیم. رامین ماشین رو پارک کرد و به دوستش زنگ زد. بعد از چند دقیقه گوشی رو قطع کرد و گفت:
- بریم اون‌طرف.
راه افتادیم به سمت جایی که رامین گفت. چهار، پنج نفر اونجا وایساده بودند و به ما نگاه می‌کردند. رفتیم جلو و به همه سلام کردیم. احساس کردم رامین موقع سلام علیک کردن پکر شد. وا! این چش شد؟ یکی از پسرها خیلی شوخ و بامزه بود. گفت:
- خب معرفی می‌کنم خودم، آرمین.
یه پسری با چشم و ابروی مشکی و پوست سفید و موهای مشکی، بعد به یه پسر بیست و هفت‌هشت ساله اشاره کرد و گفت:
- داداشم، آدرین.
این، برخلاف آرمین، چشم‌های عسلی و موهای قهوه‌ای خیلی تیره متمایل به مشکی و پوست سفیدی داشت. به چشم خواهر و برادری خیلی خوشگل بود. بعد از اون، به یه دختر سبزه با چشم‌های مشکی اشاره کرد و گفت:
- صدف خانم، هم‌دانشگاهیمون.
و بعد به یه دختری تقریباً مثل خودش، اشاره کرد و گفت:
- این هم دریا، خواهرش.
و در آخر به دختری با پوست سفید و چشم و ابروی کشیده و چشم‌های آبی اشاره کرد و گفت:
- این هم پروانه.
با شنیدن اسم پروانه قلبم ریخت و دست‌هام یخ کرد. پس به‌خاطر همین بود که رامین پکر شد. می‌دونستم! می‌دونستم اومدن توی این اکیپ دردسر داره. کاشکی لال می‌شدم و قبول نمی‌کردم. آرمین گفت:
- خب رامین خان، حالا تو معرفی کن.
رامین دستش رو انداخت گردن من و گفت:
- معرفی می‌کنم همسرم، نفس خانم.
و بعد به نیما اشاره کرد:
- این هم برادر نفس، نیما.
و بعد به زهرا اشاره کرد و گفت:
- دوست نفس و همسر نیما، زهرا خانم.
بعد از معارفه، همگی باهم به طرف بالای کوه حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
رامین با دیدن قیافه پکر من، دستم رو محکم گرفت و گفت:
- تو چرا دوباره یخ کردی؟
با صدای گرفته و بغض گفتم:
- هیچی، همین‌جوری.
دستم رو محکم‌تر فشار داد و در گوشم گفت:
- نگران نباش، من فراموشش کردم.
- ولی من... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- هیس.. هیچی نگو. این فکرها رو هم نکن، نفس من عاشق توام. من اصلاً یه لحظه هم به اون فکر نمی‌کنم. دیگه هم نبینم این فکرها رو بکنی.
با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اخم‌هام رو باز کردم. آرمین رو به من گفت:
- آبجی، چیه حرف نمی‌زنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چی بگم مگه شما می‌ذارید من حرف بزنم؟
با این حرفم آدرین خندید و پس گردن آرمین زد و گفت:
- چقدر بگم اینقدر حرف نزن؟
آرمین: کی؟! من؟ من کی حرف زدم؟
آدرین: کوچه علی چپ بن‌بسته.
آرمین: اصلاً من دیگه هیچی نمی‌گم. اوم اوم.
خواستم ناز آرمين رو بکشم که رامین گفت:
- ولش کن، اگه دو دقیقه سکوت باشه خودش به حرف میاد.
- تو از کجا می‌دونی؟
رامین: انگار هم‌دانشگاهی هستیم ها.
- آهان.
همون‌طور که رامین می‌گفت، بعد از دودقیقه سکوت، آرمین گفت:
- اه خسته شدم، یه چیزی بگید دیگه، اصلاً یه پیشنهاد دارم.
- چی؟
آرمین: بیاید مسابقه.
- چه مسابقه‌ای؟
آرمین: مسابقه دو در ربع ساعت. هر کسی بیشترین مسافت رو طی کرد برنده است و یک روز حق داره هر چی میگه بقیه عمل کنند، ولی اگر کسی کم‌ترین مسافت رو طی کرد یک روز کامل همه خرج‌ها گردن اونه. قبول؟
من توی دو مهارت زیادی دارم، ولی فکر کنم آرمین هم توی دو استاد باشه چون با اطمینان کامل این مسابقه رو به اجرا گذاشت.
اول از همه من گفتم:
- قبول.
آرمین: پس بقیه چی؟ قبول می‌کنید؟
همه بعد از مکث طولانی قبول کردند.
آرمین به گوشیش نگاهی انداخت و گفت:
- از الان شروع میشه. یک... دو... سه... .
شروع کردم به دویدن. در طول دویدن دو سه بار نزدیک بود زمین بخورم، ولی حواسم رو بیشتر جمع کردم، چون اگه ببازم، ورشکست میشم. آرمین خیلی سریع می‌دوید و جلوتر از همه بود. سعی کردم ازش جلو بزنم. به هر زحمتی بود از کنارش رد شدم و جلو افتادم. دو قدم دیگه مونده بود که بهم برسه، ولی زنگ اخطار گوشیش نشون می‌داد که وقت تموم شده. خوشحال پریدم بالا و گفتم:
- ایول من برنده شدم.
آرمین: اه، اگه دو دقیقه دیرتر زنگ می‌خورد، من برنده بودم ها، ولی خدائيش دوی من و تو خیلی خوبه.
- آره ، نفر آخر کیه؟
آرمین: نمی‌دونم، بیا بریم پیش بچه‌ها.
بعد از چند دقیقه رسیدیم و فهمیدیم که نفر آخر پروانه است. آخی، حالش جا اومد.
آرمین گفت:
- خب آبجی از الان می‌تونی دستور بدی.
دست‌هام رو مالیدم به هم و گفتم:
- خب من گشنمه، بریم رستوران.
آرمین رو کرد به پروانه و گفت:
- خب، پروانه خانم شما هم از الان خرج کردنت شروع شد.
همگی زدیم زیر خنده و پروانه مغرورانه گفت:
- باشه، من مشکلی ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
خلاصه راه افتادیم به سمت رستورانی با غذاهای گران‌قیمت. برای همه نقشه‌هایی داشتم مخصوصاً پروانه. رامین گفت:
- خدا به داد پروانه برسه. تو هم که توی ولخرجی لنگه نداری.
- همینه که هست. می‌خواست زرنگی کنه، نفر آخر نشه.
رو کردم به نیما و گفتم:
- راستی نیما تو نفر چندم شدی؟
نیما: نفر سوم.
- ایول!
نیما: زهرا هم نفر سوم شد!
- چطوری؟
نیما: ما کنار هم می‌دویدیم که اگه آخر هم شدیم، باهم بشیم.
خندیدم و گفتم:
- ای عاشق‌ها.
رسیدیم و پیاده شدیم. فضای بیرون رستوران که خیلی قشنگ و خوب بود. خب رستوران گران‌قیمته دیگه. همگی رفتیم تو و سر یه میز نشستیم. گارسون اومد و منو رو جلومون گرفت. وای پروانه اگه من امروز جیب تو رو خالی نکنم، نفس نیستم. رو به گارسون گفتم:
- یادداشت کن، چهار پرس کباب سلطانی، سیب زمینی سرخ کرده، شش تا سالاد، شش تا نوشابه، سه تا دوغ، پنج پرس کباب برگ، دو پرس اکبر جوجه.
همگی داشتند از خنده می‌ترکیدند. گارسون اومد بره که گفتم:
- کجا؟ هنوز این‌ها سفارش ندادند.
گارسون بدبخت با تعجب گفت:
- نکنه این همه غذا سفارش شماست؟
- بله.
بدبخت، چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد. بچه‌ها سفارششون رو دادند و غذا بعد از دو_سه دقیقه سر میز اومد. بچه‌ها اومدند شروع کنند که گفتم:
- وایسید، نخورید، کار دارم.
آرمين گفت:
- دیگه چی می‌خوای آبجی؟
- پروانه خانم، شما بلند شید وایسید.
پروانه چشم و ابرویی اومد و با قر و عشوه بلند شد و وایساد. در نوشابه رو باز کردم و به مانتوش ریختم. عصبانی شد و گفت:
- چرا این کار رو کردی؟ می‌دونی این لباس چقدر برای من مهم بود؟
با گستاخی و لبخند ژکوندی گفتم:
- می‌خواستی نپوشیش.
پروانه: خفه شو دختره‌ی... .
و ساکت شد. خونم به جوش اومد. اون به چه حقی داره این اراجيف رو به من میگه؟ از جام پاشدم و گفتم:
- تو خفه شو، واقعاً که! نمی‌دونستم اینقدر بی جنبه‌ای که سر یه مانتو این اراجیف رو به من بگی.
قبل از اینکه پروانه حرفی بزنه، آرمین گفت:
- پروانه خانم بس کنید، یه شوخی بود، همین. مگه چی شده؟ یه نوشابه به لباستون ریخته.
رو کرد به من و ادامه داد:
- آبجی تو هم با کسی که جنبه نداره، شوخی نکن.
خدا را شکر بحث همین‌جا تموم شد. انتظار داشتم رامین هم مثل آرمین ازم طرفداری کنه، ولی اون هیچی نگفت. فکر کنم پروانه عمداً این بحث رو درست کرده که ببینه رامین از من طرفداری می‌کنه یا نه. خیلی ناراحت شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. غذا رو که خوردیم سوار ماشین‌هامون شدیم و راه افتادیم به سمت شهربازی. توی راه ساکت بودم و به بیرون نگاه می‌کردم. زهرا یه سقلمه بهم زد و در گوشم گفت:
- چته؟
- هیچی، چیزیم نیست.
زهرا: چرا، یه چیزیت هست!
- نه، هیچیم نیست.
رامین یهویی زد روی ترمز و پیاده شد. داشتم بهش نگاه می‌کردم که اومد طرف من و در رو باز کرد و گفت:
- پیاده شو.
- برای چی؟
رامین: کارت دارم.
به حرفش گوش کردم و پیاده شدم. دستم رو گرفت و بردم دور از ماشین. یه دفعه ایستاد و گفت:
- چته؟! چرا هیچی نمیگی؟
دلخور گفتم:
- چیزیم نیست.
رامین: چرا یه چیزیت هست. می‌دونی چرا ازت طرفداری نکردم؟ چون پروانه با طرفداری نکردن من فهمید که واقعاً عاشقتم. تو رفتار اون رو نمی‌شناسی رفتار من هم کامل نمی‌شناسی. من از کسی که واقعاً عاشقشم طرفداری نمی‌کنم که خودش حقش رو بگیره.
- آخه چرا؟
رامین با خنده گفت:
- چون توی دعوا با من هم بتونه حقم رو کف دستم بذاره.
خندیدم و دوتایی رفتیم و سوار ماشین شدیم.
***
اون روز به خوبی گذشت و شب با نیما رفتیم خونه و یه راست رفتیم توی اتاق‌هامون و خوابیدیم.
***
 
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
یه ماه به زودی گذشت و روز عروسی فرا رسید. عمه و آقامهدی باغ تالار کرایه کرده بودند و کلی مهمون دعوت کرده بودند. خلاصه که خیلی سنگ تموم گذاشتند. با صدای آرایشگر به خودم اومدم:
- عزیزم، تموم شد. مثل یه تیکه جواهر شدی.
خودم رو توی آینه نگاه کردم. چشم‌های عسلی و بادامی شکل، موهای حالت‌دار و خرمایی، ابروهای کمانی، بینی کشیده و سربالا و لب‌های قرمز و قیطونی.
- نفس جون، شوهرت دم دره.
از فکر بیرون اومدم و از خانم آرایشگر تشکر کردم و بیرون رفتم. رامین با کت‌وشلوار مشکی و خوش‌دوخت و یه دسته گل رز قرمز جلوی در وایساده بود و با لبخند به من نگاه می‌کرد. جلو اومد و دستم رو گرفت و سوارم کرد. فیلم‌بردار از لحظه‌لحظه‌ی ما فیلم‌برداری می‌کرد. رامین گفت:
- خانم خانما خوشگل شدی ها!
- تو هم همین‌طور.
لبخند عمیقی زد و به جلو چشم دوخت. بعد از چند دقیقه رسیدیم و وارد آتلیه شدیم. ژست‌هایی که عکاس می‌گفت، واقعاً خجالت‌آور بود. آبروم رفت. بعد از کلی ژست و سرخ شدن من، به سمت باغ تالار راه افتادیم. عروسی قاطی‌پاطی بود و من هم چون لباسم تقریباً پوشیده بود، شنل نداشت. بعد از اینکه رسیدیم، پیاده شدیم و دست توی دست هم به سمت جایگاه عروس و داماد راه افتادیم و نشستیم. نیما و زهرا سریع به طرفمون اومدند و تبریک گفتند. زهرا اومد جلو و دم گوشم گفت:
- نفس خانم، امشب مواظب خودتون باشید.
زدم به بازوش و گفتم:
- زهرا جان، خفه لطفاً. فعلاً تو باید مواظب خودت باشی، من که دیگه عروسی کردم.
زهرا: نخیر، نیما خوددارتر از این حرف‌هاست.
- بالاخره من تجربه‌م بیش‌تر از توئه.
نیما نگاهی به ما کرد و گفت:
- چی می‌گید شما دوتا؟!
- خصوصیه.
نیما: عه؟ باشه. زهرا بریم؟!
زهرا: بریم.
از کنار ما رد شدند و رفتند. یه نگاه توی جمع کردم. تقریباً همه اومده بودند، مخصوصاً اکیپ خودمون البته به جز پروانه، حتی آدرین هم اومده بود. رامین دم گوشم گفت:
- خانمی اینقدر دید نزن، پاشو بریم یه‌کم برقصیم.
- چی؟! من توی این جمع قاطی‌پاطی برقصم؟!
رامین: خجالت رو کنار بذار. هیچ‌ک.س نگاهت نمی‌کنه. اصلاً خوبه بهشون بگم چشم‌هاشون رو ببندند؟!
- بی‌مزه.
رامین بدون هیچ‌حرفی دستم رو کشید و برد اون وسط و خودش هم شروع کرد به رقصیدن. از درد مجبوری من هم باهاش رقصیدم. بعد از اینکه آهنگ تموم شد، اومدم برم بشینم که آهنگ تانگو انتخاب شد. برای همین رامین دستم رو گرفت و گفت:
-کجا !؟ رقص تانگو بیشتر کیف می‌ده.
همه زوج‌ها ریختند وسط. حتی نیما و زهرا هم اومدند. رامین یه دستش رو روی شونم گذاشت و دوتایی شروع کردیم به رقصیدن. زل زده بود توی چشم‌هام و به چشم‌هام چشم دوخته بود. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. سریع دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد و توی چشم‌هام نگاه کرد و یه جور خاصی گفت:
- هیچ‌وقت نگاهت رو ازم نگیر.
همون موقع آهنگ تموم شد و دوتایی رفتیم و نشستیم.
***
بعد از اینکه همه حسابی رقصیدند، شام رو آوردند. تا سینی غذا رو برای ما آوردند، اومدم شروع کنم به خوردن که فیلم‌بردار گفت:
- صبر کن عزیزم.
وای، یا خدا! امشب من نمی‌تونم یه غذای درست‌ و حسابی بخورم.
فیلم‌بردار گفت:
- عزیزم قاشق غذات رو دهن شوهرت بذار.
و روش رو کرد طرف رامین و گفت:
- شما هم دهن خانومتون بذارید.
بالاخره با کلی مکافات غذامون رو خوردیم و برای عروس‌کشون آماده شدیم. همگی سوار ماشین‌ها شدیم و راه افتادیم توی خیابون‌ها. نیما اومد نزدیک ماشین ما و گفت:
- رامین، برو توی یه پارک. وسایل آتیش‌بازی داریم.
همون‌طوری که نیما گفت، رفتیم توی پارکینگ پارک و از ماشین‌ها پیاده شدیم. نیما هم وسایل آتش‌بازی رو روشن کرد. رامین هم سریع رفت توی ماشین و صدای ضبط رو زیاد کرد. همگی ریختند وسط و شروع کردند به رقصیدن. رامین هم دستم رو کشید و دوتایی وسط فشفشه‌ها شروع به رقصیدن کردیم و فیلم‌بردار هم شروع کرد به فیلم گرفتن. اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت. بعد از کلی آتش‌بازی، قرار شد بریم دم خونه‌ی مامانم تا با مامان خداحافظی کنم. آخه رسم بود شب عروسی باید بریم دم خونه‌ی مادر عروس برای خداحافظی. تا رسیدیم، سریع پیاده شدم تا با مامان و بابام خداحافظی کنم. مامانم رو بغل کردم و زدم زیر گریه. واقعاً دلم برای خونه‌ی بابام تنگ میشه. مامانم پشتم رو نوازش کرد و با صدای بغض‌آلود گفت:
- خوش‌بخت بشی دخترم.
- ممنون
از بغل مامان بیرون اومدم و بابام رو بغل کردم. بابام همیشه مثل کوه پشتم بوده. بعد از اینکه با اون خداحافظی کردم، بغل نیما پریدم و دوباره زدم زیر گریه. دلم خیلی براش تنگ میشه. مثل جونم نیما رو دوست دارم. دلم برای مسخره‌بازی‌هامون تنگ میشه. شونه‌م رو نوازش کرد و گفت:
- دلم برات تنگ میشه خواهری!
- من هم همین‌طور داداشی!
نیما: یادت نره به ما سر بزنی ها.
- نه، اصلاً یادم نمیره. دوستت دارم داداشی!
نیما: من هم همین‌طور خواهری.
با همه خداحافظی کردیم و راهی کلبه‌ی عشقمون یعنی خونمون شدیم. باورم نمیشه! دیگه رامین مال خودم شد! دیگه فکر از دست دادنش آزارم نمیده. خدایا شکرت! رامین دستم رو گرفت و گفت:
- امشب بهترین شب زندگیمه.
- من هم همین‌طور.
رامین: باورت میشه؟! دیگه مال هم شدیم. هیچ‌ک.س نمی‌تونه بین ما جدایی بندازه. نفس، مطمئن باش.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
- امیدوارم همین‌طور باشه که تو میگی.
رسیدیم و پیاده شدیم. تا وارد خونه شدم، دهنم باز موند. روی زمین گل چیده شده بود و وسایلم قشنگ چیده شده بود.
رامین لبخندی به صورتم پاشید و گفت:
- خوشت میاد؟!
- عالیه.
همه جای خونه رو دیدم و وارد اتاق خواب شدم.
***
 
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
با نوازش دستی لای موهام بیدار شدم. چشم‌هام را که باز کردم با دوتا چشم عسلی مواجه شدم. گفت:
- نمی‌خوای بلندشی؟! الان مامان این‌ها میان.
بی‌حال گفتم:
- برای چی؟!
- مگه یادت نیست رسمه که روز بعد از عروسی، مامان عروس صبحونه بیاره؟
- باشه، الان بلند میشم.
با نگرانی و پشیمونی گفت:
- خوبی؟!
- ای، بد نیستم.
از جام پاشدم که دست و صورتم رو بشورم، حالم بد شد، رامین سریع از جاش بلند شد و به طرفم اومد و گفت:
- چی شد؟!
- حالم بده.
- بشین تا برات یه قرص بیارم.
و مثل جت پرید بیرون و دو دقیقه بعد با یه لیوان آب و یه قرص و یه بشقاب که نمی‌دونم توش چی بود، اومد توی اتاق. قاشق رو توی بشقاب کرد و دهنم گذاشت. وای! مثل زهرمار بود. قاشق دومی رو اومد دهنم بذاره که سرم رو به اون طرف برگردوندم. به زور سرم رو چرخوند و گفت:
- باید بخوری.
به زور دو سه تا قاشق خوردم و قرص هم روش خوردم و پاشدم و توی حموم رفتم. بعد از اینکه سر و بدنم رو شستم، بیرون اومدم. رامین روی تخت نشسته بود. بهش گفتم:
- میشه بری بیرون؟!
- نه!
- وا! چرا؟!
- باز هم تو خجالت می‌کشی؟!
بدون حرف خواستم برم که من رو به طرف خودش چرخوند و گفت:
- نفس چرا این‌جوری می‌کنی؟! ما دیگه به هم محرمیم. نباید از هم خجالت بکشیم. یکم این خجالتت رو کنار بذار.
گفتم بعد از این حرفش می‌ایسته، ولی برعکس فکرم، بعد از این حرفش از اتاق بیرون رفت. موهام رو شونه کردم و بالا بستم. یه نگاه توی آینه به خودم کردم. یه شلوار لی با یه لباس آستین کوتاه سفید. یکم آرایش کردم و از اتاق بیرون اومدم و منتظر نشستم تا مامان این‌ها بیان. سکوت سنگینی بود. دلم می‌خواست اون سکوت رو از بین ببرم. گفتم:
- ببین رامین، من مثل تو نمی‌تونم راحت باشم. برام سخته. یه‌کم به من مهلت بده تا این خجالت رو از بین ببرم.
رامین اومد نزدیکم و روش رو کرد طرفم و گفت:
- ببین عزیزم، من به خاطر خودت میگم. اگه بخوای اینقدر خجالتی باشی، فردا، پس فردا هزار تا مشکل پیدا می‌کنیم.
- آخه تو یه روزی پسر عمه‌ی من بودی. خیلی سخته قبول کنم که پسرعمم شده شوهرم و نباید جلوش خجالت بکشم. یه‌کم به من مهلت بده.
- باشه عزیزم.
همون موقع صدای زنگ در بلند شد. اومدم پاشم در رو باز کنم که دوباره دلم درد گرفت. اخم‌هام رو از درد جمع کردم و گفتم:
- آخ !
رامین سریع گفت:
- دوباره حالت بد شد؟!
خندیدم و گفتم:
- چرا این‌جوری میگی؟! کسی ندونه فکر می‌کنه درد زایمانه.
رامین لبخند عمیقی زد و گفت:
- ایشالله.
- چی ایشاالله؟!
- ایشاالله درد زایمانت.
- بسه‌بسه، حرف زیادی نزن برو در رو باز کن.
رامین رفت و در رو باز کرد و مامان این‌ها بعد از دو، سه دقیقه اومدن تو. بهشون سلام کردم و اون‌ها هم جوابم رو دادند. مامانم جلو اومد و دم گوشم گفت:
- چرا اینقدر رنگت پریده؟!
- من؟! من کجا رنگم پریده؟! سرخ و سفید جلوتون وایسادم.
مامان بدون حرف دیگه، اومد تو و سریع سفره رو پهن کرد و وسایل صبحونه رو چید. دلم می‌خواست کمکش کنم، ولی اصلاً نمی‌تونستم صاف بشینم، همش حالم بد بود و به خودم می‌پیچیدم. سفره رو که مامان پهن کرد، با رامین نشستیم سر سفره و شروع کردیم به خوردن. نمی‌تونستم تحمل کنم، پاشدم و رفتم توی اتاق. بسته قرص رو برداشتم و قرص‌ها رو با آبی که کنار تختم بود، خوردم. همون موقع رامین اومد توی اتاق. سریع اومد کنارم نشست و گفت:
- چی‌ کار کنم؟! ببرمت دکتر؟!
- نه! برو بیرون.
پاشد و رفت بیرون. من هم بعد از چند دیقه رفتم بیرون. عمه گفت:
- ما دیگه رفع زحمت کنیم.
- کجا؟! مگه من می‌ذارم برید؟!
مامان نگاهی به من کرد و گفت:
- نه دیگه، ما بریم بهتره.
و خدافظی کردند و رفتند. رامین گفت:
- بپوش بریم!
- کجا؟!
- دکتر!
- نه، من حالم خوبه.
- بپوش بریم.
بدون بحثی سریع لباس‌هام رو پوشیدم و رفتیم مطب دکتر. دکتر برام چند تا مسکن نوشت و گفت که استراحت کنم تا حالم خوب بشه. بعد از اینکه از مطب دکتر بیرون اومدیم، یه راست رفتیم خونه و من هم بعد از خوردن قرص مسکن، خوابیدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
وقتی بیدار شدم، ساعت هشت شب بود. وای! من چقدر خوابیدم. اومدم پاشم که چشمم به رامین خورد. روم رو به طرفش برگردوندم. چشم‌هاش رو بسته بود و خواب بود. دستم رو توی موهاش کردم و شروع کردم به بازی کردن با موهاش. چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- بیدار شدی؟!
- آره.
- بهتری؟!
- بد نیستم. راستی تو از فردا سرکار میری؟!
- نه،. دو سه روز پیشت می‌مونم.
- برای چی؟! من که حالم خوبه!
- حالا بده شوهرت پیشت باشه؟!
- نه.
دیگه حرفی نزدیم که یهو صدای قار و قور شکمم سکوت بینمون رو شکست. رامین پاشد و گفت:
- پاشو لباس‌هات رو بپوش بریم بیرون.
- ول کن، شام یه چیزی درست می‌کنم.
- نه، پاشو!
بدون هیچ حرفی لباس‌هام رو پوشیدم و راه افتادیم به سمت رستوران. سرم رو چسبوندم به صندلی و چشم‌هام رو بستم. تا چشم‌هام رو باز کردم دم یه رستوران بودیم. پیاده شدیم و با هم رفتیم تو و سر یه میز نشستیم. سرم رو به اطراف چرخوندم که یهو چشمم به زهرا افتاد. رو‌به‌روش یه پسری نشسته بود. خوب که دقت کردم دیدم نیماست. نیما با عشق توی چشم‌های زهرا زل زده بود و یه چیزی می‌گفت که باعث شد زهرا لبخند بزنه. سریع گوشیم رو در آوردم. وای نیما اگه من لحظات عاشقونت رو به هم نزنم، نفس نیستم.
رامین با تعجب گفت:
- به کی زنگ می‌زنی؟!
- اون طرف رو نگاه کن. می‌خوام لحظات عاشقون‌شون رو به هم بزنم.
- بی‌خیال. تو خودت خوشت میاد که یکی لحظات عاشقونه‌ی من و تو رو به هم بزنه؟!
- غلط می‌کنه هرکی بخواد این کار رو بکنه. ولی این یکی فرق می‌کنه. این‌ها هنوز عروسی نکردند.
و بدون این‌که فرصت حرف زدن به رامین بدم، به گوشی زهرا زنگ زدم. نیما سرش رو تکون داد و دستش رو فرو کرد توی موهاش.
- الو؟!
- سلام زهرا خانوم، خوبی؟!
- سلام، خوبم ممنون، کاری داشتی زنگ زدی؟!
- مگه باید کاری داشته باشم زنگ بزنم؟! زنگ زدم حالت رو بپرسم.
- خوبم ممنون.
نیما هی داشت اشاره می‌کرد که گوشی رو قطع کنه. یهو گوشی رو از زهرا گرفت و قطع کرد. بی‌شعور! از جام پاشدم و به طرف میزشون رفتم. رفتم پشت نیما و دستم رو گذاشتم روی چشم‌هاش و به زهرا اشاره کردم که هیچی نگه. صدام رو عوض کردم و با لحن لوسی گفتم:
- سلام عزیزم، خوبی؟!
- ببخشید، فکر کنم اشتباه گرفتید. لطفاً دستتون رو از روی چشم‌هام بردارید.
- نه عزیزم اشتباه نگرفتم، مگه تو نیما نیستی؟!
زهرا هم با من هم کاری کرد و گفت:
- نیما این کیه که اسم تو رو می‌دونه؟!
قبل از این‌که نیما چیزی بگه، گفتم:
- من رو نمی‌شناسی؟! بذار خودم رو معرفی کنم. من همسر نیما محمدی هستم.
زهرا با صدای گریه کنون گفت:
- نیما خیلی پستی، نمی‌دونستم که همچین آدمی هستی.
و اومد به طرف من و شروع کرد به ریز ریز خندیدن.
- زهرا، زهرا، وایسا برات توضیح بدم.
دستم رو از روی چشم‌هاش برداشتم و با زهرا شروع کردم به خندیدن. سرش رو برگردوند و تا چشمش به من افتاد، از روی صندلی پاشد و دوید دنبالم. من هم شروع کردم به دویدن. وسط راه یهو دلم درد گرفت، به طوری که اصلاً نمی‌تونستم راه برم. دلم رو گرفتم و نشستم روی زمین. نیما اومد کنارم و گفت:
- چی شد؟!
همون موقع رامین رسید و اومد کنارم و گفت:
- حالت خوب نیست؟!
از زور درد، نمی‌تونستم حرف بزنم. اینقدر حالم بد بود که شروع کردم به گریه کردن. رامین سریع دوید به طرف ماشین و چند دقیقه بعد با یه بسته قرص و یه بطری آب اومد و دستم داد. سریع قرص رو انداختم بالا و آب رو سرکشیدم. یه نگاه به دور و برم کردم. توی یه پارک بودیم. خداراشکر خلوت بود. رامین با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- خوبی؟!
- بهترم.
نیما داشت با شرمندگی نگاهم می‌کرد. گفتم:
- اشکالی نداره داداشی.
رامین پاشد و گفت:
- من میرم غذا رو بگیرم توی پارک بخوریم.
- باشه عزیزم.
از حرفی که زدم خودم تعجب کردم. من تا حالا به رامین نگفته بودم عزیزم. رامین هم مثل من انگار برق سه‌فاز بهش وصل کرده بودند. بعد از چند دقیقه چشم‌هاش برق زد و با خوشحالی راه افتاد به طرف رستوران که نیما هم دنبالش رفت.
زهرا نشست کنارم و با خنده گفت:
- چه خبر؟
با تعجب بهش نگاه کردم. چقدر این بشر پرروِ ها!
- یه‌کم زیادی روت زیاد نیست؟!
خندید و گفت:
- ببخشید.
دیگه چیزی نگفت و من هم رفتم تو فکر. تصمیم گرفتم از امروز به بعد بیشتر به رامین محبت کنم. من که براش می‌میرم، پس بذار خودش هم بفهمه، ولی آخه یکم خجالت می‌کشم. سریع به خودم تشر زدم« بسه ديگه، یعنی چه خجالت می‌کشم، این دیگه شوهرته.» همون موقع رامین و نیما غذا به دست اومدند. یه جای دنج و باحال نشستیم و باهم شام خوردیم. بعد از این‌که شاممون تموم شد، به نیما و زهرا گفتم:
- بفرمایید خونه.
- نه دیگه بریم.
- باشه، پس خداحافظ.
از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. رامین با عشق توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- ازت ممنونم.
من هم تمام عشقم رو توی چشم‌هام ریختم و گفتم:
- من بیشتر.
سریع ماشین رو روشن کرد و راه افتاد به سمت خونه. تا رسیدیم، سریع رفتم تو اتاق تا لباس‌هام رو عوض کنم که رامین هم اومد دنبالم. توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- عاشقتم.
رامین هم بعد از عوض کردن لباس‌هاش، اومد. دستش رو کشید توی موهام و گفت:
- نکن بچه. داری دیوونم می‌کنی‌ها.
سرخوش شروع کردم به خندیدن که حالم بد شد. خنده‌م قطع شد و تو خودم جمع شدم و دست‌هام رو محکم مشت کردم که اشکم در نیاد. رامین دستم رو گرفت و انگشت‌هام رو از هم باز کرد و نوازش کرد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین