جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mah.K.sunny با نام [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,611 بازدید, 35 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دام جنون] اثر «Mah.K.sunny کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mah.K.sunny
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
همه دست زدند و کل کشیدند. رامین هم دستم رو گرفت و حلقه نامزدی رو دستم کرد. من هم حلقش رو دستش کردم که در همون حال دستم رو محکم گرفت و گفت:
- ممنون!
- برای چی؟
- واسه این که قبول کردی زنم بشی.
حالا دست‌های اون هم مثل من سرد بود. من هم مثل خودش گفتم:
- چرا یخ کردی؟
- ها؟
- میگم چرا دست‌هات یخ کرده؟
- هیچی همین‌جوری!
مثل خودش مشکوک نگاه کردم و گفتم:
- همین‌جوری؟
خندید و گفت:
- ای‌‌شیطون تلافی کردی؟
- آره دیگه، من تا تلافی نکنم خیالم راحت نمی‌شه.
دوتاییمون به هم نگاه کردیم و خندیدیم. نیما اومد جلو و اخم کرد و به رامین گفت:
- چیه انگار خیلی خوشحالی؟
رامین یه نگاه ملتمسانه به من انداخت و با تته‌پته به نیما گفت:
- خب خوشحالم دیگه.
نیما به من نگاه کرد و یه چشمک زد و دوتایی شروع کردیم به خندیدن، ولی رامین مات و مبهوت به ما نگاه می‌کرد.
نیما: دیدی گفتم از من می‌ترسه؟
- تو کی گفتی؟ خودم بهت گفتم، درضمن این هم گفتم که سوء استفاده نکنی!
نیما: من هم گفتم تا ببینم چی می‌شه!
- خب، بالاخره.
نیما: دیدی کم آوردی!
- نخیر، من کم نیاوردم.
نیما: چرا، آوردی !
- نه!
نیما: چرا!
- نه!
رامین کلافه شد و گفت:
- اِه، بسه دیگه سرم رفت!
من و نیما با هم گفتیم:
- کجا رفت؟
خندیدم و به نیما گفتم:
- شوهر من خوشگل‌تره.
نیما: نخیر، زن من خوشگل‌تره .
- حالا کو زنت؟
نیما: بهت نشونش میدم.
با تعجب گفتم:
- چی؟
نیما به تته پته افتاد و گفت:
- عه راستی من اومدم تبریک بگم. مبارکتون باشه!
و سریع رفت. دنبالش رفتم و گفتم:
- نیما! وایسا ببینم!
یهو پام به یه چیزی گیر کرد و با سر داشتم می‌رفتم تو زمین که بین راه یکی گرفتم. تو گوشم گفت:
- خانمی مواظب باش.
با صدای آرومش فهمیدم که رامینه. سریع گفتم:
- رامین، به نظرت اون دختری که نیما گفت کی می‌تونه باشه؟
- نمی‌دونم والله! بیا بریم بشینیم بعد ازش می‌پرسم!
- نه، خودم می‌پرسم.
و دوتایی به طرف جایگاه رفتیم. بعد از این‌که همه اومدند و تبریک گفتند. زهرا اومد و گفت:
- مبارک باشه. خوشبخت بشین!
من و رامین:
- ممنون.
زهرا در گوشم گفت:
- آخ ، از امروز به بعد ديگه توی دانشگاه بحث آقا رامین رو نداریم.
زدم به بازوش و گفتم:
- خفه!
رو کردم به رامین و گفتم:
- معرفی می‌کنم، دوست خل و چلم زهرا. همون که اون روز توی پاساژ بهم زنگ زد و شما، آقا، توی مغازه لباس بچگونه فروشی رفتی!
- و شما خانم هم جیب بنده رو خالی کردید!
زهرا با تعجب گفت:
- چی؟
ماجرا رو خلاصه براش تعریف کردم که دلش رو گرفته بود و می‌خندید. بعد از این‌که خنده‌هاش تموم شد، گفت:
- چقدر باحال تعریف می‌کنی!
خلاصه بعد از کلی حرف زدن با زهرا، زهرا رفت و سرجاش نشست.
همون موقع عمه اومد و دست من و رامین رو کشید و برد وسط.
«همه چی داره، همونی میشه که تو می‌خواستی، ازم همیشه، عشق و صداقت ترانه مونه، این رو همیشه یادت بمونه، خیلی عزیزی، اونقدر که می‌خوام مال تو باشه تموم دنیام، مال تو باشه عمرم و جونم، تا دنیا دنیاست پیشت می‌مونم، مال تو باشه تموم قلبم، همه چی با تو خوب می‌شه کم کم، خیلی عزیزی، عشقی، امیدی، به من همیشه دلخوشی میدی، خیلی عزیزی برام همیشه ،این روزای خوب بدون، تموم نمی‌شه، مال تو باشه عمرم و جونم، تا دنیا دنیاست پیشت می‌مونم، مال تو باشه تموم قلبم، همه چی با تو خوب می‌شه کم‌کم.»
(آهنگ خیلی عزیزی)

بعد از یه رقص قشنگ با عشقم، رامین رفت قسمت مردونه و من هم بعد از یکم رقصیدن با زهرا، سمت جایگاه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
بالاخره موقع شام شد و همه رفتند قسمت غذاخوری و برای من و رامین هم همون‌جا غذا آوردند. این‌قدر گشنم بود که حوصله این کارهای عشقولانه رو نداشتم. برای همین شروع کردم به غذا خوردن. بعد از این‌که غذام رو مثل دیو خوردم، به رامین نگاه کردم که دیدم با تعجب داره بهم نگاه می‌کنه. گفتم:
- چیه؟
- سیر شدی؟
- آره، حسابی.
مظلوم بهم نگاه کرد و گفت:
- تو که برای من چیزی نذاشتی. از بس تند خوردی من فقط تونستم دو، سه تا قاشق بخورم.
- خب، می‌خواستی تو هم تند بخوری. چیکارت کنم؟
- باشه خانم، نوبت ما هم می‌رسه.
- خب برسه، هیش.
***
بعد از این‌که همه مهمون‌ها خداحافظی کردند و رفتند، ما هم راه افتادیم به سمت خونه‌هامون. قرار شد رامین امشب بیاد خونمون. از عمه و راضیه و آقا مهدی خداحافظی کردم و سوار ماشین رامین شدم، اون هم سوار شد و راه افتادیم. تو راه به رامین گفتم:
- خوش گذشت امشب؟
- خیلی! به تو چی؟ خوش گذشت؟
- خیلی، مخصوصاً این‌که با زهرا حرف زدم. دو، سه روز بود ندیده بودمش، دلم براش تنگ شده بود.
- اوه، همچین میگی، انگار یک ساله ندیدیش!
- آخه ما دوتا مثل خواهر می‌مونیم، یه روز هم‌دیگه رو نبینیم دلمون برای هم تنگ می‎شه.
- آهان! از اون لحاظ!
بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه و داخل رفتیم. رامین تا پاش رو توی خونه گذاشت، آروم دم گوشم طوری که کسی نشنوه گفت:
- میگم، توی یخچال غذا دارید؟
خندیدم و گفتم:
- چیه؟ گشنته؟
- بله، شما که نذاشتید ما غذا بخوریم.
- باشه، الان برات میارم.
و جلوی بقیه با صدای بلند به مامان گفتم:
- مامان، غذا توی یخچال هست؟
- آره، چطور مگه؟
- رامین گشنشه.
نیما رو به رامین گفت:
- مگه تو یکی، دو ساعت پیش شام نخوردی؟
رامین اومد جواب بده که گفتم:
- چرا مثل دیو خورده، ولی دوباره گشنشه.
نیما زد زیر خنده و مامان و بابا هم به نیما گفتند:
- نیما، زشته.
و سه تایی با هم رفتند بالا و من هم رفتم غذا رو گرم کنم. رامین چشم‌غره‌ای به من رفت و گفت:
- من مثل دیو غذا خوردم؟ یا جنابعالی؟
- کی؟ من؟ من اصلاً نمی‌دونم دیو چیه!
- اِه؟ حالا نشونت میدم!
و دنبالم افتاد. من رو روی مبل گیر آورد و شروع کرد به قلقلک دادنم. می‌خندیدم و التماس می‌کردم تا ولم کنه. یهو دوتا دستش رو گذاشت کنارم و گفت:
- کیف داد؟ می‌خوای دوباره قلقلکت بدم؟
- نه جان مادرت، دارم می‌میرم.
خندید و گفت:
- خدانکنه.
- نچ ، اومدین غذا بخورید یا لاو بترکونید؟ اگه بابا بفهمه!
به طرف صدا برگشتم که دیدم نیما وایساده و داره ما رو نگاه می‌کنه. رامین سریع بلند شد و سرش رو انداخت پایین. من هم از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- چیزه... همش تقصیر رامینه.
نیما سریع به رامین نگاه کرد و گفت:
- می‌شنوم.
رامین به من من افتاد و گفت:
- ام... چیزه!
نیما: چی چیزه؟
رامین: یعنی من فقط قلقلکش دادم کار خاصی نکردم.
نیما: اِه؟ تو شهر شما اون‌طوری قلقلکش می‌دند؟
رامین: نه خب... والا چی بگم؟
نیما: بار آخرت باشه اگه دیگه تکرار شد... .
رامین پرید وسط حرف نیما و گفت:
- نه، نه دیگه تکرار نمی‌شه.
و رفت توی آشپزخونه. نیما یواشکی خندید و یه چشمک به من زد و رفت توی اتاقش. من هم رفتم و غذا رو برای رامین گرم کردم و بعد از این‌که رامین غذاش رو خورد، با هم رفتیم توی اتاقم و خوابیدیم. این خواب یه لذت خاصی داشت که هیچ‌کدوم از خواب‌هام نداشت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
از خواب که بیدار شدم، رامین هنوز خواب بود. لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. مامان و بابا و نیما بیدار بودند. به هرسه تاشون سلام کردم که جوابم رو با خوشرویی دادند.
نیما گفت: آقای دیو هنوز خوابه؟
مامان: عه نیما، زشته.
نیما خندید و چیزی نگفت. من هم رو به مامان گفتم:
- صبحونه خوردید؟
مامان: نه، منتظر شما بودیم!
- پس من میرم رامین رو صداش کنم.
رفتم توی اتاق و گفتم:
- رامین، رامین پاشو.
دیدم بیدار نشد، رفتم کنارش نشستم و یه نخ از ریشه‌ی فرش کندم و توی دماغش کردم. قلقلکش شد، ولی باز هم بیدار نشد. حالا من چطوری این رو بیدارش کنم؟ یه فکری به ذهنم رسید و سریع نیما رو صداش زدم.
اومد توی اتاق و گفت:
- چیه؟
- برو هدفون و لب‌تاپت رو بیار.
- برای چی می‌خوای؟
نقشه رو براش گفتم. اون هم رفت و بعد از دو دقیقه با هدفون و لب‌تاپش اومد.
بهش گفتم:
- آهنگ شاد داری؟
- آره!
- یه دونه از اون خوباش رو انتخاب کن.
یه دونه از آهنگ‌های شاد بندریش رو انتخاب کرد و هدفون رو به لب‌تاپ وصل کرد و صداش رو تا آخر زیاد کرد و گذاشت روی گوش رامین و پلی کرد. یهو دیدیم رامین مثل برق گرفته‌ها بلند شد و به دور و برش نگاه کرد. تا چشمش به ما افتاد هدفون رو از روی گوشش برداشت و با دمپایی دنبال ما افتاد. نیما جلوتر از من فرار کرد و من هم پشت سرش.
رامین داد می‌زد و می‌گفت:
- وایسید! وایسید ببینم.
یهو دمپایی رو پرت کرد و من هم جا خالی دادم و خورد توی سر نیما. نیما هم عصبانی شد و دمپایی رو برداشت و افتاد دنبال رامین و پشت سرهم دمپایی رو توی سرش می‌زد.
مامانم داد زد:
- بس کنید.
یهو همه ساکت شدند و با هم رفتیم توی آشپزخونه.
نیما گفت:
- نفس، تو دیشب قرص‌های هاری این رو ندادی بخوره؟
- چرا والا، فکر کنم یه دونه، دیگه تأثیری نداشته باشه، باید شبی دو، سه تا بهش بدم بخوره.
رامین حرصش گرفت و گفت:
- نفس، به نظرت لباس من قرمزه؟
- نه!
- پس چرا این قرمز ندیده رم کرده؟
- نمی‌دونم والله، فکر کنم غیر از تو باید به این هم قرص هاری بدم.
یهو رامین و نیما به هم نگاه کردند و افتادند دنبال من. من هم دویدم بیرون و رفتم توی حیاط خلوت. اینا هم که من رو ول نمی‌کردند. نیما از پشت گرفتم و خوابوندم روی زمین و دوتایی افتادند روی سر من و شروع کردند به قلقلک دادنم. اَه، یه نقطه ضعف دارم حالا این‌ها یاد گرفتند همین‌جور اذیتم می‌کنند. می‌خندیدم و بهشون ناسزا می‌گفتم. تازه تو این وضع سکسکه هم می‌کردم. یهو مامان اومد و داد زد:
- بس کنید دیگه.
آخی! الهی من قربونت برم مامان که من رو نجات دادی. وقتی از روی زمین بلند شدم به سر و وضعم نگاه کردم. روسریم از سرم افتاده بود و موهام باز شده بود. لباس‌هام هم خاکی شده بود. ای تو روحتون با این کارهاتون. بدون این‌که حرفی بهشون بزنم، یه راست توی اتاقم رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
می‌دونستم الان رامین میاد دنبالم، برای همین در اتاق رو قفل کردم و لباسم رو با یه ساپورت توپ توپی و لباس آستین کوتاه مثل خودش عوض کردم.
صدای رامین از پشت در اومد:
- نفس، در رو باز کن.
جدی گفتم:
- دارم لباس عوض می‌کنم.
- ناراحت شدی؟
- کم نه، برو دارم لباس عوض می‌کنم.
این دفعه رامین بدون هیچ بحثی رفت. آخی، بذار یکم جدی‌بازی در بیارم. از بس هیچی نگفتم این‌ها هم هی اذیتم می‌کنن. موهام رو شونه کردم و بالا بستم. روسری هم دیگه سرم نکردم چون همه بهم محرم‌اند! در اتاق رو باز کردم و رفتم توی آشپزخونه! بابام مثل هميشه ازم طرفداری کرد و گفت:
- بیا بشین بابا. دیگه هرکی اذیتت کرد بهم میگی تا آدمش کنم!
- چشم بابای گلم.
رفتم سراغ کتری و یه چایی برای خودم ریختم و نشستم سر میز.
رامین مظلوم بهم نگاه کرد و گفت:
- برای من نمی‌ریزی؟
- هر کی چایی می‌خواد میره خودش می‌ریزه!
بابا: حتی من؟
- نه بابا، من این دوتا رو میگم.
و پاشدم و یه چایی برای بابا ریختم. بعد از این‌که صبحونم رو خوردم، مامان گفت:
- نفس، ما می‌خوایم بریم خرید، تو میای؟
- نه مامان، خودتون برید می‌خوام یکم درس بخونم، فردا می‌خوام برم دانشگاه!
- باشه، پس ما رفتیم.
و خداحافظی کردند و رفتند.
رفتم و روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. دوتاییشون اومدند و کنار من نشستند. نیما گفت:
- خواهری با ما قهری؟
- بله!
- چرا؟
- چون که یه نقطه ضعف از من پیدا کردید، همین‌جور من رو اذیت می‌کنید.
دستش رو گذاشت پشتم و گفت:
- خب حالا ببخشید دیگه!
- باشه بخشیدم، برو.
- بخند تا برم!
- چی؟
- بخند تا برم.
خندیدم و گفتم:
- برو بچه.
نیما خندید و رو به رامین گفت:
- با من که آشتی کرد، حالا ببینم تو چی‌کار می‌کنی!
رامین: تو نمی‌خواد ببینی، برو تو اتاقت.
- چیه؟ می‌خوای کارهای عشقولانه بکنی؟
- تو چی‌کار داری؟ ما دیگه زن و شوهریم.
- باشه من رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
تا نیما رفت، رامین من رو چرخوند سمت خودش و گفت:
- خانم خوشگله با من قهره؟
یه‌کم خودم رو لوس کردم و گفتم:
- بله.
نوازشم کرد و گفت:
- چرا؟
- چون انتظار داشتم تو حداقل با نیما همکاری نکنی!
رامین: من هم انتظار داشتم تو هم من رو این‌طوری بیدار نکنی!
- خب، چی‌کار کنم هرکاری کردم بیدار نشدی!
رامین: خیلی خب، هردوتامون قبول کردیم اشتباه کردیم. من از تو معذرت می‌خوام!
- من هم از تو معذرت می‌خوام.
رامین: خب حالا بخند تا بفهمم آشتی کردی!
- قبول نیست، این رمز بین من و نیماست.
رامین کمی فکر کرد و با لحن شیطونی گفت:
- خب، من رو بغل کن تا بفهمم آشتی کردی!
- چی؟
رامین: چرا داد می‌زنی؟ مگه چیز خاصی گفتم؟
- نه، همون خنده بهتره!
رامین: نخیر، باید من رو بغل کنی! زود باش.
من از خدام بود، ولی خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم وابسته بشم. از درد مجبوری بغلش کردم. سرم رو گذاشتم روی شونش و یواشکی چندتا نفس عمیق کشیدم. دیگه دلم نمی‌خواست از تو بغلش بیرون بیام. نه به اون وقت که زوری بغلش می‌کردم و نه به الان که زوری می‌خوام از تو بغلش بیرون بیام.
- انگار آشتی کردن شما بهتره!
سرم رو به طرف نیما برگردوندم و گفتم:
- دوباره تو اومدی؟ اجل معلق! بیا این‌جا ببینم!
نیما: چی‌کار داری؟
- نترس، بیا، کاریت ندارم.
اومد جلو و گفت:
- بله؟!
- بشین.
نشست کنارم که گفتم:
- اون کسی که دوسش داری کیه؟
نیما: نمی‌تونم بگم!
- چرا؟
به رامین نگاه کرد و چیزی نگفت. رامین فهمید و گفت:
- نفس، من میرم توی اتاقت!
- ممنون.
رامین: برای چی؟
- همین‌جوری.
خندید و رفت. تا رامین رفت رو به نیما گفتم:
- حالا بگو!
نیما: اگه بگم عصبانی نمی‌شی؟
- وا! نه! برای چی عصبانی بشم؟ بگو ببینم!
من‌من کرد و بعد سریع گفت:
- زهرا.
- چی؟ آروم بگو ببینم.
نیما: زهرا، دوستت.
با تعجب گفتم:
- تو عاشق اون خل‌وچل شدی؟
نیما: اِه، خل‌ و چل چیه؟ از الان نخوای به زن من توهین کنی ها! گفته باشم!
- خفه. قبل از این‌که زن تو بشه، دوست منه .
نیما: به هر حال، نفس، یه کاری بگم می‌کنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- ها؟
نیما: برو بهش زنگ بزن بهش بگو. بابا، من دیگه تحمل ندارم.
- بذار ببینم، تو از کی عاشقش شدی؟
نیما: نمی‌‎دونم، ولی یه روز که اومد خونمون فهمیدم من خیلی وقته عاشق این دختر شر و شیطون شدم. حالا برو بهش زنگ بزن!
- الان که نمی‌شه!
نیما: کار نشد نداره، برو.
- پس باید رامین هم بدونه.
با لحن حرصی گفت:
- اِه، تو هم هر اتفاقی میوفته میری به رامین میگی.
- همینه که هست، شوهرمه.
نیما: باشه، برو بگو.
رفتم تو اتاق تا هم گوشیم رو بیارم و هم به رامین بگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
بعد از این‌که قضیه رو برای رامین گفتم، گوشیم رو برداشتم و با رامین رفتیم بیرون. سریع به زهرا زنگ زدم و گذاشتم روی اسپیکر. بعد از دو بوق برداشت:
- الو؟
- سلام روی گوشی خوابیده بودی؟
زهرا: علیک سلام، نه بابا حوصلم سررفته بود داشتم با گوشیم بازی می‌کردم.
- آهان، چه خبر؟
زهرا: سلامتی، چی شده این وقت روز زنگ زدی؟
- هیچی، من هم حوصلم سر رفته بود.
خندید و گفت:
- تو حوصلت سر بره؟ تو که دیگه آقا رامین رو داری! میگم، خوب تورش کردی ها.
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
- تو دوباره شروع کردی؟ این‌قدر چرت و پرت نگو!
زهرا: خب، مگه دروغ میگم؟
- وای زهرا بسه! آبروم رو بردی.
زهرا: وا! چرا؟
- هیچی، همین‌جوری.
نیما یه سقلمه زد به پهلوم و گفت:
- بگو دیگه.
به زهرا گفتم:
- زهرا، نظرت درباره‌ی نیما چیه؟
زهرا: نیما؟ نیما دیگه چه خریه؟
- بی‌شعور، داداشمه.
زهرا: داداش توئه. من در موردش نظر بدم؟
- زهرا، مسخره‌بازی در نیار! بگو.
زهرا: ای، بدک نیست هرچی باشه بهتر از توعه.
- خفه تا نیما رو بی‌زن نکردم.
زهرا مکثی کرد و جدی گفت:
- منظورت از این حرف چی بود؟
- ببین، غش نکنیا!
زهرا: چی شده؟
با ذوق گفتم:
- زهرا، خداراشکر بعد صد سال یه خواستگار برات پیدا شده!
زهرا به جای این‌که جر و بحث کنه، جدی گفت:
- درست بگو ببینم!
- تو چقدر خنگی! بابا، داداش گل گلاب من از توی خل‌وچل خواستگاری کرده!
زهرا داد زد:
- چی؟
- چرا داد می‌زنی؟ گوشم کر شد.
زهرا: ببخشید! نفس شوخی که نمی‌کنی؟
- نه بابا، شوخیم کجا بود؟
زهرا: آخه من بیام بشم زن داداش تو؟
- دلت هم بخواد، خواهر شوهر به این خوبی داری!
زهرا: آره ولی بعد پدرم رو در میاری با این خواهر شوهر بازیات.
- حالا تا اون وقت، تو حالا بگو نظرت چیه؟
زهرا: باید فکر کنم!
- تا فردا!
زهرا: نخیر، چی چی رو تا فردا. تو عاشق دلخسته‌ی رامین بودی سریع بله رو گفتی من باید فکر کنم.
- زهرا خفه، این‌قدر چرت و پرت نگو. حالا به موقعش خودت رو می‌بینم.
زهرا: ببین، من رو تهدید می‌کنه. کاری نداری؟
- نه، خداحافظ.
زهرا: خداحافظ.
و قطع کردم.تا سرم رو بالا آوردم، رامین با نیش باز داشت من رو نگاه می‌کرد. حالا من این رو چی کارش بکنم؟
گفتم:
- ببین، فکر نکنی این راست میگه ها، همه حرف‌هاش چرت و پرت بود. الکی صابون به شکمت نزنی ها .
رامین: نفس، تو واقعاً عاشق من بودی؟
وای، انگار نه انگار من سه ساعته دارم واسه این توضیح میدم.
- رامین، می‌فهمی چی میگم؟
رامین: ها؟ چی میگی؟
- دارم میگم حرف‌های این دختره همش چرت و پرته. فهمیدی؟
رامین: آره.
- خب خداراشکر.
یک ساعت بعدش مامان و بابا اومدند و رامین هم بعد از خوردن شام از ما خداحافظی کرد و رفت. من و نیما هم به مامان و بابا شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق‌هامون تا بخوابیم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
دو هفته از ماجرای زهرا و نیما می‌گذره؛ ولی هنوز زهرا هیچ جوابی نداده. دیگه این هم شورش رو در آورده. امروز باید بهش زنگ بزنم. توی این دو هفته هم رامین رو ندیدم. امشب هم قراره برم خونه عمه بخوابم. گوشیم رو برداشتم و به زهرا زنگ زدم. همون موقع گوشی رو جواب داد:
- الو؟
- الو؟ سلام. خوبی؟
زهرا: نفس، تویی؟
- آره، پس کیه؟
زهرا: هیچ‌ک.س! چی شده بهم زنگ زدی؟
- میگم زهرا، این داداش من رو دق دادی، جوابت چیه؟
زهرا یکم مِن‌مِن کرد و گفت:
- والا چی بگم؟
- اِه، چقدر ناز می‌کنی خب بگو دیگه!
زهرا: من مشکلی ندارم می‌تونید بیاید خواستگاری!
- ایول، پس بهت خبر میدم کی میایم! راستی نگفتی به نیما علاقه داری یا نه؟
زهرا: خانم دانشمند، اگه علاقه نداشتم که نمی‌گفتم بیاید خواستگاری!
- خیلی خب، کاری نداری؟
زهرا: نه، خداحافظ.
و قطع کرد. حالا که جوابش بله است، باید به مامان بگم. سریع رفتم تو آشپزخونه و گفتم:
- مامان، یه خبر خوش!
مامان: ها؟ چیه؟
- نیما عاشق شده!
مامان: چی؟ عاشق شده؟ حالا عاشق کی؟
- حدس بزن!
مامان: راضیه؟
- نه بابا.
مامان کلافه گفت:
- خودت بگو.
- زهرا دوستم. چطوره؟ خوبه؟
مامان: آره دختر خیلی خوبیه. فعلاً تو بهش بگو ببین نظر خودش چیه!
- اوه، کجایی مادر من؟ من بله رو هم ازش گرفتم. فقط مونده خواستگاری!
مامان: خوبه دیگه، خودتون می‌برید و می‌دوزید و تنمون می‌کنید دیگه چه نیازی به ما دارید؟
- نه، شما برای خواستگاری لازمید.
مامانم عصبانی شد و دمپایی رو پرت کرد طرفم که جا خالی دادم و گفت:
- برو ببینم.
- اِه، مامان خواستگاری چی میشه؟
مامان: حالا بذار به بابات بگم!
- ایول، پس اوکیه.
مامان: نفس، برو این‌قدر رو اعصاب من راه نرو.
چون امروز پنجشنبه بود نه من دانشگاه، کلاس داشتم و نه نیما. پس رفتم توی اتاقش که دیدم خوابیده روی تختش و پتو رو کشیده رو سرش. هی بسوزه پدر عاشقی. یعنی رامین هم برای من این کارها رو می‌کرده؟
نیما نگاهی به من کرد و گفت:
- چیه؟ کاری داشتی؟
- اول مژدگونی بده!
نیما پنجاه هزار تومن از توی جیبش در آورد و داد بهم و گفت:
- حالا میشه بگی؟
- زهرا جوابش رو داد.
سریع از روی تخت بلند شد و گفت:
- چیه؟
- جوابش بله است. به مامانم گفتم بریم خواستگاری، گفت به بابات بگم. بابام که سریع قبول می‌کنه. پس حله آقا داماد.
خیلی خوشحال شد و گفت:
- واقعاً ازت ممنونم. یه روزی جبران می‌کنم.
- امیدوارم.
و از اتاق رفتم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
ساعت سه بود که بابا اومد و ناهار خوردیم. بعد از ناهار، مامان به بابا قضیه رو گفت و بابا هم قبول کرد. من هم بعد از ناهار دو ساعت استراحت کردم و پاشدم و لباس‌هام رو پوشیدم و سریع وسایلم رو برداشتم و رفتم بیرون. همون موقع صدای زنگ در هم اومد. از مامان و بابا و نیما خداحافظی کردم و رفتم بیرون. سوار ماشین رامین شدم و بهش سلام کردم که گفت:
- سلام خانم.
- کم پیدایید آقا رامین!
رامین: دیگه چی‌کار کنیم مشغول زندگی‌ایم. تو خوبی؟
- خوبم، ممنون.
بعد از پنج_شش دقیقه رسیدیم خونه عمه و رفتیم تو. به همه سلام کردم که جوابم رو با خوشرویی دادند.
رو به عمه گفتم:
- عمه خوبید؟
عمه: خوبم عزیزم، تو خوبی؟
- خوبم، ممنون.
عمه همش توی خودش بود و هیچی نمی‌گفت. یعنی چشه؟ پاشد و رفت توی آشپزخونه.
من هم رفتم دنبالش و گفتم:
- عمه، کمک نمی‌خواید؟
عمه: چرا عزیزم، بیا این سالادها رو درست کن.
رفتم نشستم پشت میز و شروع کردم به سالاد درست کردن. چند دقیقه بعد رامین اومد تو آشپزخونه و گفت:
- به، نفس خانم اینجان.
- کاری باهام داشتی؟
رامین: نه.
دستش رو کرد توی سالادها تا خیار برداره. زدم روی دستش و گفتم:
- ناخنک نزن.
رامین: چشم.
به عمه نگاه کردم که سرش به کار خودش گرم بود. به رامین اشاره کردم که بشینه. نشست و گفت:
- چی شده؟
آروم بهش گفتم:
- تو می‌دونی عمه چشه؟
رامین: نه، نمی‌دونم چشه.
رفت طرف عمه و گفت:
- مامان گلم چیزی شده؟
عمه: نه عزیزم، چیزیم نیست. یه‌کم حالم خوش نیست.
رامین: چرا؟ می‌خوای بریم دکتر؟
عمه: نه، خوب میشم.
رامین: هرجور راحتید!
و رفت بیرون. شام رو ساعت نه خوردیم. عمه اومد ظرف‌ها رو بشوره که نذاشتم و خودم وایسادم به شستن. هنوز نصف ظرف‌ها مونده بود که رامین اومد و گفت:
- تموم نشد؟! من خوابم میاد.
- خب تو برو بخواب.
رامین: بدون تو که نمیشه. من میرم یه دوش می‌گیرم تا تو بیای!
- باشه.
و رفت. راضیه هم شب بخیر گفت و رفت خوابید. بعد از اینکه ظرف‌ها تموم شد، عمه گفت:
- نفس جان، خسته شدی دیگه، برو بخواب.
- چشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
آقا مهدی و عمه هنوز توی هال نشسته بودند. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که صدای عمه اومد:
- مهدی؟
کنجکاو شدم ببینم چی می‌گن برای همین یه گوشه که دید نداشت، وایسادم و گوش دادم.
آقا مهدی گفت:
- بله! چیزی شده؟ صبح تا حالا توی خودتی! چی شده؟
عمه: پروانه دوباره پیداش شده!
آقامهدی: چی؟ چطوری؟
عمه: چند سال پیش یادته وقتی از جواب ما و پدر و مادرش ناامید شد، ول کرد و رفت کانادا؟ حالا از کانادا اومده!
آقامهدی: این‌ها هرچه سریع‌تر باید عروسی کنند.
عمه: آره، باید به نفس بگم یه کاری کنه که رامین بخواد سریع عروسی کنند.
دیگه موندن رو جایز ندونستم. هرچی رو باید می‎‌فهمیدم، فهمیدم. من باید رامین رو برای خودم نگه دارم، باید. سریع رفتم توی اتاق. خداراشکر رامین هنوز از حموم بیرون نیومده بود، لباس‌هام رو عوض کردم و خوابیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روم و چشم‌هام رو بستم. همون موقع رامین از حموم اومد بیرون و بعد از چند دقیقه حس کردم تخت تکون خورد. چون پشتم بهش بود، نمی‌تونستم ببینمش.
دم گوشم گفت:
- می‌دونم که خواب نیستی، روت رو به من بکن.
توجهی نکردم که گفت:
- حالا چرا تو این گرما پتو روت انداختی؟
و پتو رو پس کرد.
آروم گفت:
- می‌خوای دیوونم کنی؟
با یه دستش سریع من رو به طرف خودش برگردوند که باعث شد موهام بخوره توی صورتش. چند تا نفس کشید و من هم چشم‌هام رو باز کردم که گفت:
- این کارها رو نکن، می‌خوای اذیتم کنی؟
خندیدم و گفتم:
- می‌دونم اذیت نمی‌شی!
رامین: در مقابل تو، اینطور نیست!
طره‌ای از موهام رو توی دستم گرفتم و توی صورت رامین می‌مالیدم و بازی می‌کردم.
رامین: نکن بچه، بگیر بخواب، داری دیوونم می‌کنی.
خندیدم و چیزی نگفتم. اینقدر با پشت موهاش بازی کردم که تو همون حالت خوابم برد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mah.K.sunny

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
101
552
مدال‌ها
2
وقتی بیدار شدم یه نگاه به وضعیت خودم کردم. خاک تو سرم! آخه من اینقدر بی‌حیا بودم و نمی‌دونستم؟ خودم رو جمع‌وجور کردم و لباس‌هام رو عوض کردم و بدون صدا زدن رامین رفتم پائین. فقط عمه و آقامهدی بیدار بودند. فکر کنم آجی و داداش کلاً خوابالواند. بهشون سلام کردم که جوابم رو دادند و عمه گفت:
- نفس جان، خوب خوابیدی؟
- بله عمه.
خودم رو زدم به اون در و گفتم:
- شما چی؟ انگار دیشب زیاد حالتون خوب نبود.
عمه: نه، چیزی نبود یه‌کم ناخوش بودم، الان بهتر شدم.
- خب، خداراشکر.
عمه: بشین عزیزم، بشین صبحونه بخور.
- چشم.
نشستم و همون موقع راضیه اومد و گفت:
- سلام بر اهل خانواده.
رو کرد به من و گفت:
- سلام مخصوص تقدیم به زن داداش گلم.
- سلام بر خواهرشوهر نازم، بشین.
راضیه نشست و شروع کرد به صبحونه خوردن. همه بیدار شدند غیر از رامین. خدا به داد من برسه که بعد‌ها می‌خوام با این خوابالو زندگی کنم. به‌به چه حلال‌زاده‌ست!
رامین اومد توی آشپزخونه و گفت:
- سلام بر اهل خانه.
همگی گفتیم:
- سلام.
رامین اومد کنار من نشست و گفت:
- سلام علیکم. شما خوبید؟
فکر کنم هنوز قضیه‌ی دیشب رو یادش بود چون یه‌جور خاصی حرف می‌زد.
- سلام خوبم، تو خوبی؟
رامین: من هم خوبم.
رامین هنوز صبحونش رو شروع نکرده بود که به عمه گفت:
- مامان، من می‌خوام یه چیزی بگم!
عمه: حالا صبحونت رو بخور!
- نه، ضروریه!
عمه: بگو .
رامین: میگم، من و نفس قصد داریم زود عروسی کنیم.
تعجب کردم و گفتم:
- چی؟ من قصد دارم؟ چرا دروغ میگی؟
رامین مشکوک نگام کرد و گفت:
- یعنی تو قصد نداری؟
- نه، کی گفته؟
رامین: باشه، من قصد دارم زود عروسی کنم.
عمه خوشحال شد و گفت:
- این عالیه! من هم مشکلی با این قضیه ندارم.
رو کرد به من و گفت:
- فقط...نفس تو جهیزیهات آماده‌س؟
- نمی‌دونم والله، باید از مامانم بپرسید.
عمه: باشه ازش می‌پرسم! اشکالی که نداره ما امشب بیایم خونتون برای تعیین تاریخ عروسی؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- نه، مشکلی نیست. تشریف بیارید، قدمتون روی چشم!
دیگه هیچ‌ک.س هیچ حرفی نزد و همه شروع کردند به صبحونه خوردن.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین