جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختر سرداب] اثر «normandi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Normandi با نام [دختر سرداب] اثر «normandi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,628 بازدید, 40 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختر سرداب] اثر «normandi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Normandi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
نام رمان: دختر سرداب
نویسنده: محمد امین (رضا) سیاهپوشان
ژانر: ترسناک، تراژدی
عضو گپ نظارت(۶)S. O. W
خلاصه:
ظلم در حق یک دختر، خانواده‌ای را از هم می‌پاشد، خانواده‌ای که هیچ‌کدام مقصر نیستند. بدون تقصیر، درگیر اتفاقات وحشتناکی می‌شوند و همگی ضربه می‌خورند. آیا راهی برای فرار از این اتفاقات هست؟

مقدمه: گاهی موقع هاست، که توی اتفاقاتی که برای ما رخ میده، مقصر نیستیم؛ ولی چوب ترکه‌ای سفت و سختش مال ماست و عذابش رو ما می‌کشیم، کاش کارهایی که انجام می‌دیم ضرری برای آیندگان‌مون نداشته باشه و نابودگر زندگی دیگران نباشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1684098353339.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت اول

باشنیدن اسمم از زبون منشی از صندلی خودم توی اتاق انتظار مطب دکتر بلند شدم و به سمت درب چرمی اتاق دکتر رفتم کف دست‌هام و پیشونیم بدجوری عرق کرده بود. دستمال کاغذی رو از توی جیبم درآوردم و عرق دست و پیشونیم رو باهاش پاک کردم و دستم رو روی دستگیره طلایی رنگ اتاق دکتر گذاشتم و به سمت پایین فشارش دادم. در با صدای خشکی باز شد و پابه اتاق دکتر گذاشتم.
- سلام آقای دکتر.
- سلام آقا بفرمایید، بشینید جانم.
روی صندلی‌های شیک و چرم قهوه‌ای دکتر نشستم، نمی‌خواستم دیگه این کابوس همراهم باشه، می‌خواستم از شرش راحت بشم، به اتاق دکتر نگاه کردم، یک دیزاین ساده، اما شیک داشت و چند تایی عکس پسر و دختر خوشگل به دیوار نصب شده بود، دکتر پشت یک میز قهوه‌ای رنگ نشسته بود و یک صندلی گردون مشکی رنگ هم پشت میز بود، که خود دکتر روش نشسته بود، خود دکتر هم موهای پر پشتش رو به سمت عقب حالت داده بود و عینک ظریفی روی چشمش بود، فضای اتاقش نیمه تاریک و نیمه روشن میزد انگار سعی کرده بود جلوه آرامش بخشی به اتاقش بده.
منشیش با دو تا چای اومد داخل، چای‌ها رو گذاشت رو میز و رفت.
دکتر از پشت میزش بلند شد و اومد نشست، جلوی من:
- خب، خودت رو معرفی نمی‌کنی؟
- امیرعلی هستم ، امیرعلی سهرابی.
- خب، منم محمد امین منوچهری هستم.
- از آشناییتون خوش حالم آقای دکتر.
- بهتره از لفظ دکتر استفاده نکنیم، بهم امین بگید، زیاد از حالت رسمی خوشم نمیاد.
- چشم
- می‌خوای، در مورد مشکلت باهم، صحبت کنیم؟!
- مشکل نیست، واقعیته، واقعیتی که از کودکی تا الان یقه من رو گرفته و رهام نمی‌کنه مثل یک زالوی خون خوار داره روحم رو می‌خوره و از بین میبره.
- می‌خوای در موردش صحبت کنیم؟!
آب دهنم رو قورت دادم و کمی اوضاع رو راست و ریس کردم حرف زدن در موردش واقعاً برام سخت بود و فشار زیادی بهم وارد می‌شد. مکثم یکمی طولانی شده بود که خود دکتر به کمکم اومد.
- ببین امیر علی
از ان‌قدر صمیمی بودن با دکتر خوشم نمی‌اومد، ولی چاره‌ای نداشتم.
- جانم دکتر
دکتر زبونی دور لبش کشید و لبش رو کمی تر کرد.
- می‌دونم که سخته واست در این مورد حرف بزنی؛ ولی اگر می‌خوای از این کابوس راحت بشی باید درموردش حرف بزنی.
دکتر ریموتی رو از روی میزش برداشت، نور اتاق رو تا حد زیادی کم کرد.
- برای راحت‌تر بودنت بهتره روی این تخت دراز بکشی.
اشاره دکتر به تختی بود که در حدود دو متر اون ورتر بود. روی اون دراز کشیدم،
یک گوی درخشان، جلوی چشمام ظاهر شد، که اشکال تو هم، تو همی داشت، چشمام رو خسته کرد و به حالتی خواب گونه رفتم و شروع به تعریف کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت دوم

مامان: امیر، امیر علی ؟؟
- جانم مامان
مامان: کجایی؟!
- تو حیاط پشتی.
مامان: باشه، پسرم.
بومرنگ رو دوباره برای آلفا پرت کردم که با صدای تقریباً تیزی به در انبار خورد، آلفا سگ ژرمن شپردم بود که از بچگی همراهم بود و بدجوری باهاش اخت شده بودم.
آلفا رفت سمت در تا بوم رنگ رو بیاره، ولی یک دفعه انگار دستی کشیده باشن، نزدیک در انبار متوقف شد و سرجاش میخکوب شد و به در زل زد.
- آلفا، آلفا.
چند بار صداش زدم، جوابم رو نداد، نیم خیز شد و شروع کرد، به پارس کردن، بلند شدم و به سمتش رفتم، هر وقت از چیزی می‌ترسید این طوری می‌شد، بازم هم صداش کردم:
- آلفا، آلفا.
بهم توجه نمی‌کرد و یک بند و پشت سر هم فقط پارس می‌کرد، رسیدم پیشش، با پا زدم به پهلوش از جاش تکون نخورد، قلاده‌اش رو گرفتم و کشیدم، ولی انگار با بتون چسبونده بودنش به کف زمین، از جاش یک میلی مترم تکون نخورد، به در اتاقک و انباری که اون‌جا بود، نگاه کردم، یک در آهنی به رنگ طوسی، با شیشه‌های که کر و کثیف بودن و بالای در هم یک کتیبه بود که شاخه و برگ‌های درخت خر زهره‌ای که نزدیکش بود، روش سایه انداخته بود و چیزی از کتیبه مشخص نبود، البته مطمئنم اونم کثیف و غیر قابل خوندن بود، ده یازده سالم بیشتر نبود و قدم نمی‌رسید که نگاه کنم، به دور و برم نگاه کردم، کنار انبار یک صندلی زهوار در رفته افتاده بود، به سختی بلندش کردم و گذاشتمش و ازش رفتم بالا، از چیزی که می‌دیدم وحشت کردم، داد زدم و از صندلی افتادم پایین، به سمت در فرار کردم، حتی آلفا رو هم بر نداشتم، خوردم به در و دیگه هیچی نفهمیدم. توی خواب حالت بی‌وزنی داشتم و چهره‌های ترسیده رو می‌دیدم، چهره‌های که از چیزی یا قدرتی ترسیده بودند و بدون استثناء دست و پای همشون در غل و زنجیر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت سوم

نمی‌دونم چقدر طول کشید، اما با نفس‌ها و لیسیدن‌های الفا، به خودم اومدم و بلند شدم، توی بدنم جونی نمونده بود، انگار از یک ساختمان ده طبقه افتاده باشم پایین یا یک قالب سنگین بتونی روم افتاده باشه، جرائت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم، صحنه‌های عجیب و غریبی که توی بی‌هوشی دیده بودم، حس خوبی رو بهم نمی‌داد.
یک صدای نجوا گونه؛ ولی انگار کمی عصبانی پشت سرم شنیدم، اون صدا یک کلمه رو تکرار می کرد فرار کن، این‌جا نمون، این‌جا جایی تو نیست.
احساس می‌کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم، حس خفگی به سراغم اومده بود فقط می‌خواستم پا به فرار بزارم. از محوطه حیاط پشتی برم بیرون که آلفا شروع کرد خرناس کشیدن، یک صدای خیلی آروم، مثل صدای باد و نسیم توی گوشم پیچید.
- ما کاری به تو نداریم، ما کاری به تو نداریم، به حرف‌هاش گوش نده اون خیرخواه تو نیست.
این صدا کشدار تکرار می‌شد برعکس صدای قبلی آروم بود
به ثانیه نکشید که اون صدای دوم هم به گوشم رسید:
- فرار کن، فرار کن این‌جا جای تو نیست.
ترس و وحشت برم مستولی شد، فرمانروای ترس و وحشت و سیاهی به من سایه انداخت.
یک لحظه حس کنجکاوی بچه گانه‌ای که داشتم بر فرمانروای ترس غالب شد، تمام جونی که تو بدنم، مونده بود رو بکار گرفتم، صدای نازک و دخترونه‌ای از حنجره‌ام بیرون اومد:
- شما کی هستید، از جون من چی می‌خواید؟
- در رو باز کن، کمکمون کن، ما هم کمکت می‌کنیم، ما بد و شر نیستیم.
- به اون گوش نده اون خود خود شیطانه به اون گوش نده.
دیگه واقعاً ترسیده بودم اون ها هر چی بودن، آدم و آدمی‌زاد نبودن.
راهم رو کج کردم و با تمام سرعتم اون‌جا رو ترک کردم و رفتم سمت عمارت، چند باری برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم حتی یک بار سکندری خوردم و به زمین افتادم؛ ولی از جام بلند شدم فقط دلم می‌خواست توی اون محیط نباشم، توی راه که می‌رفتم سمت عمارت هزار بار به خودم لعنت فرستادم که دیگه سمت اون حیاط نفرین شده نمیرم، حس می‌کردم اون حیاط نفرین شده است و می‌ترسیدم این نفرین گریبان من رو هم بگیره، هزاران هزار بار به خودم گفتم که دیگه توی اون حیاط پام رو نمی‌زارم، وارد عمارت شدم و رفتم تویی اتاقم حالم مثل حال جن زده ها شده بود، حس می‌کردم چشم‌های زیادی داشتن بهم نگاه می‌کردن شاید هزاران جفت چشم و گاهی سایه‌های عجیب و غریب رو حس می‌کردم و همه این‌ها باعث می‌شد سرم رو از ترس زیر پتو ببرم ولی نتونم بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت چهارم


چشم‌هام رو باز کردم و خودم رو توی مطب دکتر دیدم انگار سبک شده بودم، سبکبال مثل یک کبوتر سفید در حال پرواز توی آسمون آبی و بزرگ ولی هنوز گوشه اعظمی از ذهنم سیاه بود.
به دکتر نگاه کردم و لب زدم:
- ممنونم دکتر واقعاً آروم‌تر شدم.
دکتر با نگاهی که انگار می‌خواست بهم بفهمونه این آرامش، آرامش قبل از طوفانه و بدجوری هم موقتیه نگاهم کرد:
- ببین امیر جان لازمه چیزهای بیشتری رو بهم بگی، پس لطفاً بهم بگو چی توی انبار، چه می‌دونم اون اتاقک دیدی؟!
با نگاهی که سعی کردم عذاب کشیدن از تعریف ماجرا توی نگاهم دیده بشه به دکتر نگاه کردم:
- نمی‌خوام کابوس‌های شبانه تویی روز به سراغم بیاد!
ان‌قدر آروم گفته بودم که شک داشتم دکتر شنیده باشه؛ ولی انگار شنیده بود با جمله بعدیش این رو بهم فهموند:
- ببین امیر جان، تو مگه نیومدی این‌جا، تا از شر اون کابوس خلاص بشی؟
فقط دلم می‌خواست از شر این جلسه و گفتن حقایق راحت بشم و همون جا با خودم عهد کردم که دیگه پام رو به مطب دکتر نزارم چون واقعاً برام زجرآور بود:
- بله دکتر.
- امین.
- بله، امین.
به چهره دکتر نگاه کردم، مصمم بود که بشنوه
دوباره چشمام رو بستم، صحبت‌های چند دقیقه قبلم رو به یاد آوردم، اون موقع تویی حالت خلصه بودم، ولی الان تویی حالت عادیم بودم، رفتم به گذشته، رفتم به یازده سالگیم و اون انبار وقتی که روی صندلی بودم دو تا چشم نورانی و سفید مثل لامپ‌های کم مصرف دیدم، سفید سفید، باهام چشم تو چشم شد، از ترس زمین افتادم
از عرق خیس شده بودم، خیس خیس، پلک‌هام رو آروم از روی هم برداشتم.
چشم به صورت تقریبا تپل دکتر دوختم، چهره‌اش سرتا سر سوال بود:
- خب، امیر.
یعنی به معنای واقعی دلم می‌خواست به دکتر بگم لطفاً خفه شو؛ ولی واقعاً یک این جلسه نیاز داشتم. درسته توی دلم چندتا احساس درحرکت بود یکی می‌خواست ادامه بده و دیگری می خواست فرار کنه. ولی چاره‌ای جز نشستن نبود پس جواب دیگه‌ای دادم و دندون رو دندون گذاشتم.
- بله.
- این حرفا رو برای کسی هم تعریف کردی؟
- اره تعریف کردم.
- خب برای کی تعریف کردی؟
- همون شب، مادرم برای شام بیدارم کرد، در حال شام خوردن، یک دفعه نه بارها و بارها شاید صد بار با تمام جزئیات برای مادرم و بقیه تعریف کردم، برادرم با حیرت و چشم‌های گرد شده بهم نگاه می‌کرد و مادرم می‌خندید و بهم می‌گفت:
- حتما خسته بودی، اشتباه دیدی؟!
اما پدرم بر عکس مادرم بود:
- امیر جان، شاید چیزی اونجاس، دیگه اون‌جا نرو.
اون شب از این که کسی حرفم رو باور نکرد، دلخور شدم، شام خورده نخورده، دلخور از همه رفتم خوابیدم.
آه کشیدم، شاید یکم فقط یکم از سنگینی سی*ن*ه‌ام کم بشه.
_ خب بعد از ماجرای دیدن اون موجود، اون رو هم برای کسی گفتی؟
- نه دکتر می‌گفتم هم باز باور نمی‌کردن.
دکتر نگاهی بهم انداخت و عینکش رو از روی چشمش برداشت.
- خب، فکر می‌کنم برای امروز کافیه، بقیه حرف‌ها رو توی یک جلسه دیگه بزنیم.
دوست داشتم همه حرف‌ها رو به دکتر بزنم، ولی وقت نبود بین دوحس متفاوت گیر کرده بودم حسی که نمی‌خواست و می‌ترسید تعریف کنه و حسی که می‌خواست تعریف کنه تا راحت بشه و این دو حس درجنگ بودند.
از دکتر خداحافظی کردم و وقت بعدی رو با منشی دکتر برای دو روز دیگه هماهنگ کردم، از مطب بیرون رفتم، حس خوبی داشتم، ولی نه خیلی خوب، سبک‌تر شده بودم ولی نه سبکی که لازم داشتم سوار ماشینم شدم و رفتم خونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت پنجم

دو روزی که، بین وقت بعدیم با دکتر بود هم کابوس رهام نمی‌کرد و حتی بدتر هم شده بودن و دیگه خیلی علنی توی روزم حس می‌کردم، ذله و خسته شده بودم، قبلاً پیش هر دعانویس و ملای هم که گفته بودن رفتم، فایده‌ای نداشت، شنیده بودم بعضیاشون کارشون خوبه، ولی خوبش به پست ما نخورده بود، دیگه‌ چاره‌ای برام نمونده بود، فقط خدا و ائمه رو صدا می‌زدم که نجاتم بدن، از خودکشی کردن هم می‌ترسیدم، چون گناه نابخشودنی بود برای همین دست به دامن دکتر شدم‌.
دیشب مثل تموم‌ شب‌های این چند سال اصلاً خوب نخوابیدم. صبح شده بود و چشمم رو به سقف دوخته بودم. وقت بیدار شدن بود بدنم به کوفتگی وخستگی این سال ها عادت کرده بود پتو رو کنار زدم و بلند شدم، توی تختم نشستم، توی آینه سرویس بهداشتی خودم رو نگاه کردم، چشم‌هام کاسه خون بود، سرخ سرخ سرخ، صورتم رو آب زدم و از سرویس بیرون اومدم و لباسم رو پوشیدم و پیراهن یاسی یقه آخوندی و شلوار مشکی کتان، حوصله صبحونه خوردن هم نداشتم، کفشای ورنی مشکیم رو پوشیدم و پشت ماشینم نشستم و روندم به سمت مطب دکتر، مطب دکتر توی یک ساختمان دو طبقه با نمایی ساده سفید بود که بین ساختمون های شیک دور و برش یک جورایی تو ذوق میزد ماشینم رو توی پارکینگ عمومی که توی همون خیابون بود پارک کردم و رفتم داخل، منشی دکتر نشسته بود و داشت با تلفن صحبت می کرد، یک لحظه به منشی دکتر نگاه کردم، انگاری روح دیده بود، از چشماش ترس بیرون زده بود:
- ببخشید خانم من امروز با دکتر منوچهری قرار داشتم.
با همون صورت گرخیده، نگاهم کرد:
- به نام کی نوبت داشتید ؟
- سهرابی، امیرعلی سهرابی.
تبلتی که جلوش بود رو چند بار بالا پایین کرد و گفت:
- بله، درسته آقای سهرابی الان هماهنگ می‌کنم.
منشی تلفن رو برداشت، هنوز صداش نم نمکی ترس توش هویدا بود:
- آقای دکتر، آقای سهرابی تشریف آوردن.
تلفن رو گذاشت و رو کرد بهم:
- بفرمایید دکتر منتظر شما هستند؟
از جلوی منشی رد شدم ولی برای لحظه‌ای مثل عقب گرد سربازها عقب گرد کردم سمتش و توی صورتش نگاه کردم. بنده خدا از ترس توی صندلی خودش رو جمع کرده بود.
- خانم منشی من مشکلی دارم که این‌طوری نگاهم می‌کنید؟
منشی، دست‌هاش می‌لرزید اون‌ها رو به سمت دهنش برد و با صدای لرزونی لب زد:
- ب... بب‌... خشید آقای سهرابی، چهره‌تون شبیه ومپایر شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت ششم



با حرفش خودم هم ترسیدم و به دور و برم نگاهی انداختم، بغل درب ورودی اتاق دکتر آینه کوچیکی نصب شده بود به سمتش رفتم و از دیدن چهره خودم گرخیدم. پوستم رنگ پریده و تقریباً آبی رنگ شده بود با چشمانی زرد رنگ و مردمکی قرمز رنگ! این ممکن نبود چهره من باشه. چشمام رو بستم. اصلاً دلم نمی‌خواست چشمام رو باز کنم و دوباره چهره‌ام رو اون شکلی ببینم. بعد چند دقیقه با صدای منشی که لرز صداش به وضوح حس می‌شد صدام کرد:

- آقای سهرابی چیزی شده؟

چشمام رو به سختی باز کردم و بهش نگاه کردم، حالت متعجبی به خودش گرفت و بهم زل زد:

- نه، چیزی نشده.

بعد از این حرفم اومد کنارم ایستاد و به طور مسخره‌ای نگاهم کرد. بدون هیچ شرمی به چهره‌اش چشم دوختم، انگشتش رو به سمتم گرفت:

- آقای سهرابی، چهره‌تون دیگه اون شکلی نیست.

سرم رو برگردوندم به سمت آینه و چهره خودم رو دیدم، نفسی آه گونه کشیدم و خانم منشی رفت سر جاش نشست و منم پشت در اتاق منتظر بودم برعکس همیشه مطب خلوت خلوت بود. گوشه مطب دستگاه آب سرد کنی گذاشته بودن که به سمتش رفتم و یک لیوان آب خوردم. یکمی حالم بهتر شد و آروم‌تر شدم بازم به سمت در اتاق رفتم با دو انگشت به درب اتاق دکتر زدم، با صدای بفرمایید دکتر، یک دست به لباسم کشیدم و رفتم داخل. دکتر سرش پایین بود:

- سلام آقای منوچهری

دکتر سرش رو از روی برگه‌های جلوش برداشت و نگاهم کرد:

- به به آقا امیر، خوبی

با چهره ای که اصلاً سعی نمی‌کردم ناراحتی و غمش رو پنهون نکنم جوابش رو دادم:

- نه، دکتر، اصلا خوب نیستم.

دکتر آه کوتاهی کشید:

- خب بفرمایید ،بشینید

روی صندلی های کنار دکتر نشستم . از دو روز قبل تا حالا یک صندلی کنار دستش اضافه کرده بود.

- خب، آقا امیر رسیدیم جایی که پدر و مادر اهمیت ندادن، می‌خواید از اون جا حرف بزنیم یا جای دیگه.

قبل از این‌که جواب دکتر رو بدم تلفنش زنگ خورد و اون رو جواب داد، منشی دکتر بود و با هر کلمه‌ای که با تلفن می‌زد رنگ چهره‌اش شبیه آفتاب پرست‌ رنگ و وارنگ می‌شد و بعد چند دقیقه تلفن رو قطع کرد و آب دهنش رو قورت داد:

- خب امیر جان از همون جا حرف بزنیم؟

- بله دکتر از همون جا ادامه بدیم.

- خب، مایلی ادامه‌اش رو بگی؟

- آره حتماً.

- از اون حادثه شوم و سر تا سر ترس دو شب گذشته بود و خبری نبود، فکر می کردم از همه چیز راحت شدم، تا شب سوم که آغاز دوباره کابوس‌هام بود.

- یعنی توی اون دو شب کابوس نمی‌دیدی.

چشمام رو بستم، انگار دلم نمی‌خواست تو روشنایی روز اونا رو حس کنم:

_ نه ، تازه طوفان از شب سوم شروع شد ، شاممون رو خورده بودیم و یکمی با داداشم اتاری بازی کردم ، خیلی خوش حال و پر انرژی و سر کیف بودم ، ولی انگاری کوه کنده بودم ، انگار یه قالب بتونی روی کمرم افتاده بود ، همونجا تو پذیرایی خوابم برد ، تو خواب دیدم که همون در باز شد و اون موجود با دوتا چشم سفید اومد بیرون و چشم تو چشم من شد ، بدنش پر از مو بود با سری بزرگ و گوش های که از پهنای صورتش شروع شده بود و چشماش انگاری دوتا کاسه بود که لامپ پر نور توش روشن کرده بودن ، دندوناش خیلی نا منظم بود ، طوری که اگه میخواست بره پیش دندون پزشک ارتودنسی یه صد هزار جلسه ای لازم داشت همین طور سمتم اومد ، خیلی ازش ترسیدم ، خودم رو خیس کرده بودم ، بازم همونارو برا مامانم تعریف کردم



یه مکثی کردم و دوباره ماجرا رو از پی گرفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت هفتم


شب بعدش باز هم اون کابوس تکرار شد و من همون خواب رو دیدم و بازهم خودم رو خیس کردم . مادرم وقتی فهمید خیلی منو سرزنش کرد ،رفتم لباس هام رو عوض کردم و با چهره ای مغموم راهی حموم شدم ، حتی توی حموم هم احساس آرامش نداشتم و حس می کردم اون موجود پشت سرمه و میخواد منو بکشه ! هر بار که حس می کردم اون تویی حمومه برمی گشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم ولی چیزی نبود . به هر بدبختی بود حموم کردم و اومدم بیرون و به سمت جای خوابم رفتم مامان تشک و پتوم رو برداشته بود و بیرون انداخته بود . مادرم با پتو و تشک دیگه ای اومد و اون ها رو روی زمین انداخت .

با چهره ای ناراحت ؛ ولی عمیقاً مادرانه بهم نگاهی انداخت . دستم رو گرفت و به اتاق دیگه ای برد تا کسی ما رو نبینه یا حرفامونو نشنوه

_ امیر جان

_ بله ،مامان

_ ببین من حرفتو باور می کنم ، ولی در مورد این حرفای که بهم گفتی به هیچ ک.س نگو ، فامیل ما روت اسم میزارن ، فکر می کنن خل و چل و دیونه شدی و بخوان بستریت کنن بیمارستان روانی ها
با همون مغزم به حرف های مادرم فکر کردم درست بود . پس به حرفش گوش دادم و با هیچ ک.س در مورد این موجود سفید صحبت نکردم

_ خب ، بعد از اون چی شد ؟

_ هیچ ، خواب ها تکراری میشدن و همیشه این دوست ماورایی و غیر آدمیزاد من کمک از من میخواست ، اما چه کمکی نمی‌دونم ، با این اوضاع تقریبا کنار اومده بودم ، بعضی موقع ها فضای خونه سنگین میشد و نفس کشیدن رو سخت می کرد ، همیشه این جور موقع ها دندون قروچه می کردم و میگفتم با من کاری نداشته باش

بعد از اون دیگه جرائت نداشتم تکی توی اون عمارت بمونم ، حتی برای یک ثانیه

سه چهار ماهی از این موضوع گذشته بود و فصل روح بخش و زیبایی پاییز داشت زورای آخرش رو میزد که به زمستون تبدیل نشه ، ولی تبدیل شد و همه در تکاپوی اومدن فصل زمستون بودن ، نمی‌دونم چرا همیشه زمستون برام لذت بخش نبود و حس خوبی بهم نمی داد از بچگی این طوری بودم.
توی یکی از همین روز ها دوباره به یاد اون در کذایی افتادم وکنجکاوی بی حد و حصری منو برای باز کردن در انباری تحریک می کرد ، کنجکاویم تبدیل به جنون شده بود
 
موضوع نویسنده

Normandi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
128
806
مدال‌ها
2
پارت هشتم

جنون باز کردن اون در که ای کاش دوباره یادم نمی اومد .

برای بازکردنش عجله داشتم و یه چیزی من رو تشویق به باز کردن اون در می کرد ؛ولی نمی‌دونستم چجوری میشه کلید انبار رو پیدا کرد ، فقط از پدر و مادرم توی حرف هاشون شنیده بودم پدر م چیز های مهمش رو توی گنجه نگه داری می کرد و یه بار که مثلاً خودم رو به خواب زده بودم شنیدم که پدرم به مادرم می گفت یک دسته کلید بزرگ توی گنجه هست ، گنجه وسایل پدرم توی اتاقش بود . توی این ساعت روز خونه نبود . خیلی آروم به سمت اتاقش رفتم و از بخت خوب یا بدم پدرم در گنجه رو باز گذاشته بود و زیاد تلاشی برای پیدا کردن کلید نکردم .

کلید ها رو کش رفتم ، با ترس زیاد و پاورچین پاورچین به سمت در حیاط پشتی رفتم ، آلفا هم بازی گوشانه دور پاهام می پیچید و همراهم میومد.



همه کلید ها رو روی در امتحان می کردم ، تا یکی از کلیدا روی در جواب داد و در باز شد ، اما به سختی کلید توی قفل می چرخید انگاری سالها بود که باز نشده بود ، در با صدای قیژ قیژ بلندی باز شد ، فرار کردم وسط حیاط ایستادم آلفا هم از دم در فرار کرد و اومد کنار من ایستاد.

بومرنگ آلفا رو پرتاب کردم رفت آورد و دفع دوم پرتاب کردم سمت در و از در رد شد رفت داخل ،الفا رفت سمت در و سریع برگشت ،این عجیب بود، آلفا نه پارسی کرد و نه ایستاد

بدنم از ترس درحال لرزیدن بود ، باد سردیم میومد ،که به بدنم میخورد و ترسم رو دامن می‌زد ، آروم آروم به سمت انباری رفتم و داخلش رو نگاه کردم ، نور کمی که از شیشه های کناری انبار داخل می اومد انبار رو روشن کرده بود، داخل رو نگاه کردم چیزی بجز یه سری وسایل و خرت پرت بدرد نخور چیزی توش نبود ، هیچی نبود ، از طرفی ترس باعث شده بود دستام هنوز بلرزه و از طرفی هم تعجب منو گرفته بود ، انگار یه چیزی رو گم کردم ، یه چیز خیلی خیلی ارزشمند
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین