- May
- 128
- 806
- مدالها
- 2
پارت نهم
حس کسی رو داشتم که یه چیز خیلی مهم رو گم کرده ، ولی نمیدونه اون چیه ؟!
مث آدمای مسخ شده و کسایی که سحر و جادوشون کرده بودن ،ایستاده بودم در انباری و وسایل و خرت و پرتای توی انباری رو نگاه می کردم
انتظار داشتم ، همون موجود سفید و مهتابی پشت در باشه ، ولی نبود ، نمی دونم چقدر اونجا بودم که صدای مامان اومد
_امیر ، امیر علی
_ جانم مامان
_کجایی مامان ، داری چی کار می کنی ؟
مامان از من قول گرفته بود که دیگه سمت حیاط پشتی نرم و اونجا بازی نکنم . برای همین اگر بهش می گفتم اونجام ممکن بود حسابی دعوام بکنه پس اون جوابی که دلخواهش بود رو دادم
_ هیچی مامان ،هیچ کاری نمی کنم آلان میام
_پس زود بیا داخل عمارت هوا سرده
_ چشم مامان
سرخورده و بی حال با همون حس قبلی اومدم بیرون و در انبار رو بستم و قفلش رو بستم و به سمت در خروجی حیاط خلوت قدم برداشتم که یک دفعه و به طور ناگهانی آلفا شروع به پارس کردن کرد . برگشتم سمت آلفا ولی از چیزی که دیدم به معنای واقعی سکته کردم . ردایی به رنگ مشکی نزدیک درخت توی هوا معلق بود به جای سر اون ردا بود نگاه کردم چیزی اونجا به اسم سر وجود نداشت . هوا کم کم داشت تاریک می شد و همین هم وهم آور و ترسناک بود . ردا شروع به اومدن به سمتم کرد خیلی آهسته حرکت می کرد و من از ترس روی زمین افتادم و با کمک دست هام به سمت عقب می رفتم کمرم به فنسی که حیات خلوت رو از بقیه عمارت جدا می کرد خورد . اون ردا نزدیک و نزدیک تر می شد ولی نمی تونستم فرار کنم . انگاری یه چیزی چسبونده بودم سرجام ، دیگه راه فراری انگار نبود و اون موجود به نزدیکی من رسیده بود و می تونستم گرمای شدیدی که از نزدیکش بودن داشتم رو حس کنم ردا سرش رو نزدیکم آورد ، عرق از سر و صورتم می بارید دیگه همه چیز رو تموم شده فرض کرده بودم و مرگ رو جلوی چشمام می دیدم . چشمام رو بستم و زیر زبونی اشهدم رو می خوندم که یه صدای نجات بخش من رو نجات داد و زندگی رو بهم برگردوند
_ امیر علی ؟
زبونم قفل شده بود و نمی تونستم جواب بدم . به سختی برگردوندم سمت در ی که اونجا بود ،مامان با دیدن صورتم رنگش مثل گچ شد ، در رو با سرعت باز کرد و دوید سمتم و بغلم کرد .
_ اون ردا چی شد ؟
از این که دکتر خیلی یهویی پریده بود وسط حرفم دلخور شدم ولی اونم احتمالاً اونم طاقتش طاق شده بود .
با زبونم لب هام رو تر کردم و جواب دکتر رو دادم
_ مامان که بالای سرم رسید ، برای یک لحظه اون موجود رو بالای انباری دیدم و اون موجود به پشت دیوار پرید و منم بی هوش شدم .
حس کسی رو داشتم که یه چیز خیلی مهم رو گم کرده ، ولی نمیدونه اون چیه ؟!
مث آدمای مسخ شده و کسایی که سحر و جادوشون کرده بودن ،ایستاده بودم در انباری و وسایل و خرت و پرتای توی انباری رو نگاه می کردم
انتظار داشتم ، همون موجود سفید و مهتابی پشت در باشه ، ولی نبود ، نمی دونم چقدر اونجا بودم که صدای مامان اومد
_امیر ، امیر علی
_ جانم مامان
_کجایی مامان ، داری چی کار می کنی ؟
مامان از من قول گرفته بود که دیگه سمت حیاط پشتی نرم و اونجا بازی نکنم . برای همین اگر بهش می گفتم اونجام ممکن بود حسابی دعوام بکنه پس اون جوابی که دلخواهش بود رو دادم
_ هیچی مامان ،هیچ کاری نمی کنم آلان میام
_پس زود بیا داخل عمارت هوا سرده
_ چشم مامان
سرخورده و بی حال با همون حس قبلی اومدم بیرون و در انبار رو بستم و قفلش رو بستم و به سمت در خروجی حیاط خلوت قدم برداشتم که یک دفعه و به طور ناگهانی آلفا شروع به پارس کردن کرد . برگشتم سمت آلفا ولی از چیزی که دیدم به معنای واقعی سکته کردم . ردایی به رنگ مشکی نزدیک درخت توی هوا معلق بود به جای سر اون ردا بود نگاه کردم چیزی اونجا به اسم سر وجود نداشت . هوا کم کم داشت تاریک می شد و همین هم وهم آور و ترسناک بود . ردا شروع به اومدن به سمتم کرد خیلی آهسته حرکت می کرد و من از ترس روی زمین افتادم و با کمک دست هام به سمت عقب می رفتم کمرم به فنسی که حیات خلوت رو از بقیه عمارت جدا می کرد خورد . اون ردا نزدیک و نزدیک تر می شد ولی نمی تونستم فرار کنم . انگاری یه چیزی چسبونده بودم سرجام ، دیگه راه فراری انگار نبود و اون موجود به نزدیکی من رسیده بود و می تونستم گرمای شدیدی که از نزدیکش بودن داشتم رو حس کنم ردا سرش رو نزدیکم آورد ، عرق از سر و صورتم می بارید دیگه همه چیز رو تموم شده فرض کرده بودم و مرگ رو جلوی چشمام می دیدم . چشمام رو بستم و زیر زبونی اشهدم رو می خوندم که یه صدای نجات بخش من رو نجات داد و زندگی رو بهم برگردوند
_ امیر علی ؟
زبونم قفل شده بود و نمی تونستم جواب بدم . به سختی برگردوندم سمت در ی که اونجا بود ،مامان با دیدن صورتم رنگش مثل گچ شد ، در رو با سرعت باز کرد و دوید سمتم و بغلم کرد .
_ اون ردا چی شد ؟
از این که دکتر خیلی یهویی پریده بود وسط حرفم دلخور شدم ولی اونم احتمالاً اونم طاقتش طاق شده بود .
با زبونم لب هام رو تر کردم و جواب دکتر رو دادم
_ مامان که بالای سرم رسید ، برای یک لحظه اون موجود رو بالای انباری دیدم و اون موجود به پشت دیوار پرید و منم بی هوش شدم .