جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,361 بازدید, 41 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیایش بیاتی۱۱
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نام: دردونه‌ی کله پوک
نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: طنز، تراژدی، عاشقانه
ناظر: @حسناع
ویراستار: @DELROBA.
خلاصه:
داستان درباره‌ی سه‌ تا خواهر به نام‌ سلنا، سلین و سما هست.‌ اتفاقات خیلی جذاب، طنز و تراژدی براشون اتفاق میفته ولی... . Negar_۲۰۲۲۰۳۲۲_۲۱۴۶۰۰.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
یک، دو و سه، نفسم رو فوت کردم و با ترس به نرده نگاه کردم.

تو جلد شیطنتم فرو رفتم. مثل همیشه با شیطنت تمام از نرده‌ها سر خوردم، که ای‌کاش نمی‌خوردم.

با ماتحت روی زمین افتادم، صدای جیغ مامان خانم بلند شد:

- لا اله ‌الا لله، دختر، تو آخر سر خودت رو ناقص می‌کنی، مگه مرض داری که از پله‌ها پایین نمیای‌!؟

دستم رو به ماتحتم گرفتم و آروم از زمین بلند شدم.

لبخند خونسردانه‌ای زدم و رو به مامانم که ملاقه به دست، با اخم و تخم، من رو نگاه می‌کرد، کردم و گفتم:

- مامان جانِ من، دست از نصیحت کردنت بردار، قربون دستت!

مامانم خواست حرفی بزنه، یک‌دفعه با پریده شدن چیزی تو کمرم و نصف شدن کمر بدبختم، پرت شدم با جیغ دل‌خراش من خاک‌ تو سر مصادف شد.

سلنا، محکم از نرده‌ها سر خورده بود و رو من بدبخت افتاده بود. صدای جیغ سلین گوشم رو کر کرد.

- سلنا، باز لپتاپ من رو برداشتی؟
نمی‌دونستم از دست کی بکشم، از دست سلنا، که رو کمر من افتاده بود و بلند بشو نبود.

از دست سلینی که، بخاطر برداشتن لپتابش توسط سلنا، عصبانی بود یا از دست مامان که داشت به‌خاطر من و بقیه روانی می‌شد.

تو اون شرایط، خنده‌ای کردم که همه به من عین دیوونه‌ها زل زدند، مامان با جیغ داد زد.

- مرد! بیا من رو نجات بده. روانی شدم.
بعد به سمت آشپزخونه روانه شد، گردنم رو کج کردم و جدی گفتم:

- سلنا از روی کمرم بلند شو، داغونم کردی!
سلنا به خاطر اخمی که بهش کردم چشم‌هابش اشکی شد و از روی من بلند شد، بدو بدو به سمت حیاط خونه رفت، که تهش واسه سلنا بود و هیچ‌کی حق نداشت اون‌جا بره.

بابا اومد و خطاب به مامان گفت:
- چی شده عشقم، چرا داد می‌زنی؟
که یک‌دفعه منی رو دید که رو زمین ولو شدم‌.

- دخترم چی شده؟ بابا فدات بشه، بلند شو.
- خوبم بابا، سلنای بز، از بالا پریدرو من، یکم کمرم درد می‌کنه.

- الهی تب کنم، پرستارم تو باشی، مرحم دردهایم تو باشی. پاشو بریم دکتر، شاید فلج شده باشی!

- وای بابا این‌جوری که تو می‌گی من الان باید زیر خاک می‌بودم.

- پری دریایی بابا، شوخی کردم پاشو دختر!

آخی کردم و با درد بلند شدم، زیر لب گفتم:
- خدا لعنتت کنه سلنا، اگه دستم بهت نرسه.

***
(سه روز بعد شنبه)
سلین:

مامان، از پایین پله‌ها داد می‌زد:
- سلین، سلین پاشو کلاست دیر می‌شه، پاشو.
داد زدم:
- مامان ولم کن خوابم میاد.

- پاشو خبرت، تا ساعت چهار می‌شینی با اون گوشی بی‌صاحاب، ور می‌ری همین می‌شه دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نفسم رو با فشار بیرون دادم و رفتم سرویس بهداشتی، کارهای مربوطه رو انجام دادم، لباس فرم مدرسه‌م رو پوشیدم.

راستی یادم رفت خودم رو معرفی کنم؛ من سلینم 16 سالمه و تو خانواده‌ی شش نفره زندگی می‌کنم. سما، آرتا، سلین، سلنا، مامان ملیکا و بابا کامران خواستم کوله‌ی مدرسه‌م رو بردارم که صدای پیامک گوشیم توجهم رو جلب کرد. شماره ناشناس بود.
ناشناس: سلام خوشگله، آشنا بشیم؟ اصل؟
برو با عمت آشنا شو پسره‌ی عنتر سریع شماره‌ش رو مسدود کردم تا به حال این صدمین شماره‌ای هست که مسدود کردم، آخه بعضی از پسرها خر یا گاو که بیکار تا شماره‌ی یک دختر رو گیر میارن زرت زرت، زر زر می‌کنن؟ نفسم رو فوت کردم و از اتاقم بیرون اومدم نگاهی به نرده کردم. نه نمی‌شه دیگه سر بخورم، نمی‌شه هم سر نخورم!
وجدان: دیوانگی هم عالمی دارد.
- خفه شو.
بی‌خیال وجدانم شدم و از نرده‌ها سر خوردم و سریع از خونه بیرون زدم تا جیغ مامان و نشنوم.
***
وقتی از کلاس با نیایش و هلیا برمی‌گشتیم با چند تا پسر که تو ماشین بودن برخوردیم که جلو پامون ترمز کردن و یکی‌شون که پشت رل نشسته بود سرش رو از شیشه ماشین بیرون آورد و خطاب به من گفت:
پسر: می‌تونم شماره‌تون رو داشته باشم‌؟
- گمشو عوضی یکی بیاد شماره خواهرت رو بگیره چی‌کار می‌کنی ها؟!
پسر: اخم می‌کردم و می‌گفتم کسی غلط می‌کنه به خواهر من نگاه کنه، چه برسه شماره بگیره و خودم می‌کشمش. پاش رو گذاشت رو گاز و رفت. من و نیایش و هلیا که داشتیم پاره می‌شدیم از خنده یک‌هو با دیدن داداشم که بدش می‌اومد تو خیابون با صدای بلند بخندم خنده رو لبم ماسید و استرس جاش رو گرفت.
آرتام: به‌به می‌بینم بزرگ شدی از قانون‌هام سرپیچی می‌کنی سلین خانم!
- چیز... نه داداش اشتباه می‌کنی بذار توضیح بدم.
که یک‌دفعه از دستم گرفت و من رو برد تو ماشین با صدای بلند داد زد:
آرتام: مگه من صد بار به تو نگفتم که با صدای بلند تو خیابون نخندی، هان؟
بغض کرده نگاهش کردم هیچ‌وقت سرم داد نمی‌زد ولی... سریع گازش رو گرفت به سمت خونه رفت، از ترس به صندلی چسبیده بودم.
آرتام مدام با خودش زیر لب می‌گفت:
آرتام: آدمت می‌کنم. آره... تو آدم بشو نیستی!
- اما داداش.
آرتام: خفه شو!
با صدای بلند داد زدم، نمی‌دونم این جرعت و از کجا گیر آورده بودم.
- نه، تو خفه شو آره تو... من دختر دو ساله نیستم که زر زر کنی و هیچی نگم، نه!
بعد دستگیره‌ی در و باز کردم که مثلاً می‌خوام بیرون برم؛ فکر می‌کردم دستگیره ماشین قفله، ولی شانس باهام یار نبود و در ماشین باز شد، محکم از ماشین پرت شدم و لحظه‌ی آخر صدای بهم خوردن ماشین‌ها، جیغ و داد تو گوشم اکو شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
(امیرعلی)
با صدای بلند منشی دفتر، کهربا داران رو صدا کردم:
- خانم داران! خانم داران.
کهربا سریع در رو باز کرد، با تعجب و ترس گفت:
کهربا: بله آقای تهرانی؟ اتفاقی افتاده؟
سریع پرونده‌ها رو به سمتش با عصبانیت پرتاب کردم که ترسیده جیغی کشید و عقب نشینی کرد.
کهربا: آقای تهرانی چی‌کار دارید می‌کنید؟ حالتون خوب نیست؟
با داد گفتم:
- هه! من حالم خوب نیست؟ من فقط دو روز تو این خراب شده نبودم چی‌کار کردین؟ چه غلطی کردین تو شرکت من می‌خواین من رو ور شکست کنید؟!
مش رضا سریع در رو باز کرد و تند با ترس گفت:
مش رضا: پسرم، آروم باش! الان سکته می‌کنی ها! مگه این دختر چی‌کار کرده؟
خواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد.
با دیدن اسم آرتام پوفی کشیدم و رد تماس زدم. بی‌کاره آرتام؟ خواستم گوشی رو بزارم کنار ولی با پیامی که آرتام بهم داد چشم‌هام گرد شد و شوک زده یا حسینی گفتم و بلند شدم. نوشته بود:
آرتام: امیر داداش بدو بیا بیمارستان. سلین تصادف کرده!
***
(سما)
با صدای جیغ مامان پریدم که کله‌م خورد به بالای کابینت بی‌خیال درد شدم، سریع به سمت مامان رفتم که رو زمین نشسته بود و جیغ میزد.
- مامان چی شده؟
سما: بگو چی نشده؟ بدبخت شدیم سما، سلین تصادف کرده.
ادامه‌ی حرف مامان رو نشنیدم! چی؟ سرم گیج رفت ولی به روی خودم نیاوردم و لبخند دروغانه‌ای زدم. دست مامان و گرفتم:
- مامان جان! چرا الکی خودت رو اذیت می‌کنی؟ هیچیش نشده ها! فقط یکم ضرب دیده. همین! باز میاد خونه رو رو سرمون خراب می‌کنه.
همه حرف‌هام دروغ بود. منِ ۱۸ ساله کاملاً می‌ترسم از این‌که این حرف‌ها واقعاً دروغ باشه.
***
(آرتام)
دست‌هام رو گذاشته بودم رو صورتم و مدام گریه می‌کردم که با دیدن پرستار‌ها که بدو‌ بدو می‌رفتند سمت بخشی که سلین اون‌جا بود پاهام شل شد. فهمیدم خبر خوبی نیست رفتم از ایستگاه پرستاری بپرسم چی شده امّا جوابی نشنیدم.
***
(سی دقیقه بعد)
امیرعلی: داداش چی‌شده؟ بگو سلین خوبه؟ بگو آرتام، بگو!
آرتام: من بد کاری کردم. امیرعلی! نباید سرش داد می‌زدم. نباید جلو دوست‌هاش به زور می‌بردمش تو ماشین من خودم رو نمی‌بخشم اگه سلین طوریش بشه خودم رو می‌کشم.
امیر علی از دستم عصبی بود ولی در همون حال دوستانه گفت:
امیرعلی: طوری نمیشه نترس داداشم. سلین قویِ به خودت بیا الان مامانت و آبجی سما میان. پاشو برو سرویس بهداشتی دست و صورتت رو بشور منم برم واست آب بگیرم. پاشو داداش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
(دو روز بعد)
پرستار: به هوش اومد، به هوش اومد دکتر دکتر امینی!
دکتر امینی: چی‌شده خانم جواد زاده؟ چرا داد می‌زنید؟
پرستار: دکتر، خانم مهرابی به هوش اومدن.
امیرعلی: آرتام آرتام بیدار شو بیدار شو..
- چی‌شده امیرعلی سلین طوریش شده دکترها چی گفتن؟
امیرعلی: صبر کن آرتام، پرستاره به دکتر گفت سلین به هوش اومده، پاشو برو ببین چه خبره من برم به‌خاله و آبجی سما خبر بدم.
- خداروشکر من برم ببینم چه‌خبره!
بعد با سرعت به سمت جایی که سلین بستری بود رفتم.که پرستار جلوی راهم رو گرفت و نذاشت داخل برم.
پرستار: آقای محترم شما همراه خانم مهرابی هستید؟!
- بله برادرشم، بذار داخل برم!
اخمی کرد و گفت:
پرستار: باید یه حقیقتی و راجب خواهرتون بگم، خواهرتون دچار افسردگی شدن. شما باید خیلی حواستون رو بهش جمع کنید. یعنی... .
اخمی کردم و گفتم:
- چرا نسیه حرف میزنی بگو چی میگی!
نامحسوس لبخندی زد که محو لبخندش شدم، بیخیال پسر! الان خواهرت حالش خوب نیست تو محو لبخند می‌شی؟
پرستار: آقای محترم فقط نباید بهش زیاد گیر بدید که باعث اتفاق بدی میشه، ممنون میتونید وارد اتاق بشین.
بی توجه به حرفش وارد اتاق شدم که مامان، سما، سلنا و بابا دور سلین حلقه زده بودند.
اشکی تو چشم‌هام جمع شد، من چکار کرده بودم با آینده‌ی خواهرم؟ خواهرم که دست و پاش تو گچ بود این اون سلینی بود که من یک هفته پیش دیده بودم؟!
بابا و مامان با اخم بهم نگاه کردن، سلنا با گریه از تو جمعمون رفت.
تنها کسی که واکنشی نشون نداد سما بود که با بی تفاوتی روی صندلی نشست و بدون آدم حساب کردن من با سلین مشغول حرف زدن شد. ولی سلین با دیدن من شروع به لرزیدن کرد و با داد گفت:
سلین: برو بیرون!
سر من داد زد؟ با چه جرعتی؟!
تقصیر خودم نبود ولی رو غرورم قدم گذاشته بود.
نیشخندی زدم و گفتم:
- برای رفتنم از تو اجازه نمی‌گیرم عزیزم.
مامان با تحکم صدام زد.
مامان: آرتام!
خواستم حرفی بزنم که امیرعلی در و باز کرد و با نیش باز گفت:
امیرعلی: به به، گلتون کم بود که وارد شد.
بعد با تعجب به من نگاه کرد.
امیرعلی: چرا سلنا با گریه بیرون رفت؟ چرا ساکت شدین؟!
بابا در حالی که پاش رو، روی پاش می‌نداخت به من اشاره کرد و با کمی عصبانیت زمزمه کرد.
بابا: این پسره خنگ باعثِ این وضع خواهرش شده، بعد با پرویی تمام این‌جا میاد. اصلاً با چه جرعتی؟ پسرم امیر علی اگه دختر تو هم این اتفاق براش میفتاد، تو با آرتام چی‌کار می‌کردی؟!
امیر علی به شوخی و آروم گفت:
امیرعلی: خب معلومه، از ارث محرومش میکردم.
که با حرف بابا شوکه زده نگاهش کردم. نه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
(راوی)
آرتام با جدیت تمام به باباش نگاه کرد.
آرتام: ارث بخوره تو سر همه تون بس کنید! سما بیا دنبالم.
سما: چی‌شده داداش؟
آرتام: سما؟
سما: جان؟
آرتام: من چرا نمیتونم خودمو کنترل کنم سما تو تنها کسی بودی که با من بدرفتاری نکردی.
سما: من می‌دونم دردت چیه. من می‌دونم درکت میکنم داداشم.
آرتام: خیلی دوست دارم‌.
***
(آرتام)
من از 17 سالگیم دچار بیماری روانی شدم و نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم و این قضیه رو فقط به سما و امیرعلی گفتم چون به هیچ‌کسی اندازه این دو نفر اعتماد نداشتم و ندارم، جز سما و امیرعلی همه با من بد رفتاری می‌کنن.
سما: داداش؟
- جون؟
سما: چه‌طور شد که سلین به این حال افتاد؟!
- بریم پارک بغلی بهت توضیح میدم.
***
(چهل و پنج دقیقه بعد- سما)
آرتام قضیه رو بهم کامل توضیح داد بهش حق دادم کارش درست بود! خب خواهرشِ باید غیرتی می‌شد.
مامان: سما، سما!
- چی‌شده مامان؟
مامان: سلین کارت داره.
- اوکی.
به سمت سلین رفتم.
- جانم سلین خوبی؟ آبجی کارم داری؟
سلین: آبجی بیا این‌جا بشین.
میشه همه‌تون برید بیرون من می‌خوام با سما خصوصی صحبت کنم.
همه باشه‌ای گفتن و رفتن من با سلین موندم.
سلین: آبجی تو به آرتام حق میدی؟
- آره آبجی حق میدم، داداشتِ باید روت غیرت داشته باشه.
سلین: اما آبجی.
- اما و اگر نداره سلین ازش معذرت خواهی کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
(سلین)
با اخم نگاهی بهش کردم:
- باشه بگو بیاد بابا
سما: ادب داشته باش چلاغ.
سما با صدای بلند داد زد.
سما: آرتام، آرتام، هوی آرتامِ گاو.
پوکر بهش زل زدم، یکی باید به خودش ادب یاد می داد!
آرتام با سر وارد اتاق شد.
آرتام: جونم؟
حالت، حالت تهوع در آوردم.
- اوه
که هر دو تاشون همدیگه رو نگاه کردن و زدن زیر خنده که آرتام به سما نگاه کرد.
آرتام: به‌نظرت مغزش جا به جا نشده؟
سما ناخنش و تو دستش فرو برد و دندون قروچه‌ای کرد:
سما: چرا شده. از اصل کاری نگذریم، هوی سلین معذرت خواهی کن.
- هوی تو کلات، هوم... داداش معذرت نمی‌خوام با تشکر!
بعد زبونم رو در آوردم.
سما ناخنش رو تو دستم شکست فرو برد که جیغی زدم و بی‌حواس گفتم:
- هوی، چته تو! خب ببخشید آبجی بزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
(آرکان سهرابی)
با اخم و داد رو به مردک رو به روم گفتم:
- بی همه چیز حالا میای زیر آب من رو می‌زنی؟
مردک با ترس بهم زل زد و زمزمه کرد.
مرد: آقا غلط کردم.
- حرف اضافه نزن! مری؟ مری؟
مری سریع در و باز کرد.
مری: جانم آقا؟
- وان رو پر از آب یخ کنید. یک سطل مار بریزید تو وان، سریع!
مری: چشم.
روی صندلی نشستم و به سمتش نیم خیز شدم.
- می‌خوام. به بدترین شکل ممکن زجرت بدم.آماده ای؟
مرد: اما قربان‌!
سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
- خفه شو.
مری در همین زمان من رو صدا کرد.
مری: آماده شد آقا.
- خوبه داخل وان ببریدش لباس‌هاش رو در بیارید. می‌فهمی مری؟ می‌خوام زجرش بدم!
مری با تعجب گفت:
مری: اما آقا...
- اما نداره. سریع!
مری: چشم.
در حالی که می‌خواستن مردک و تو حموم ببرن، داد و بیداد می‌کرد.
مرد: ولم کنید. من کاری نکردم... چرا گوش نمی‌کنید؟ ازتون شکایت می‌کنم! آقا آرکان گوش بده! من کاری نکردم‌‌... به جان زن و بچه‌م راست میگم!
بی‌توجه رو به روی شیشه حموم نشستم. هه! با دیدن صحنه‌ای که مردک و داخل وان پر از مار می‌گذاشتن. مردک داد میزد:
مرد: ایها الناس کمک‌ آقا کسی که گفت‌... این بلا و سرتون بیارم، اون کامر...
خواستم ببینم کی بود! امّا مار گلوش رو نیش زد.
اوه لعنتی‌! تموم کرد.‌ تموم دفترهای رو میز رو بهم ریختم و داد زدم:
- لعنتی... داغونتون می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
(سلین)
از درد اخم‌هام رو تو هم کردم و گفتم:
- سما جان، من معذرت خواهی نمی‌کنم.
سما: اون‌وقت چرا؟
- چون که... .
آرتام خنده‌ای کرد و لپم رو کشید.
آرتان: قربون اون مغز فندقیت برم من... باشه نبخش.
بعد از اتاق بیرون رفت.
سما: اگه به امیر نگفتم، فقط اون زبون توئ نیم وجبی و بلده!
زبونم و دراز کردم.
- به تو چه سم سم؟!
سما: مرض؛ صد بار گفتم نگو سم سم!
بی‌توجه بهش چشم‌هام و بستم که با صداي پرستارها گوشم رو تیز کردم.
پرستار اولی: دیدی چه‌قدر دختره پروِ داداشش اومد ملاقاتیش، بیرون داد می‌زنه؟
پرستار دوم: آره خیلی! خدا شانس بده والا.
پرستار اول: آره دختره حقش بود می‌مرد. بی‌شعور لیاقتش اندازه یه مورچه هم نیست.
پرستار دوم: آره والا!
از عصبانیت چشم‌هام رو باز و دندون قروچه‌ای کردم، کمی خودم رو به سختی جلو کشیدم‌ و گفتم:
- به شما یاد ندادن زر زیادی نزنید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین