جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [در امتداد شفق] اثر «تی ناز نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لیلیت با نام [در امتداد شفق] اثر «تی ناز نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,899 بازدید, 15 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [در امتداد شفق] اثر «تی ناز نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیلیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیلیت
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
صداش توی مغزم می‌پیچید و ریسمان ذهنم سی*ن*ه‌ام رو می‌شکافت.
چرا هنوز صداش رو می‌شنیدم؟ چرا مادرم بیدارم نمی‌کنه؟ چرا هنوزم این‌جام؟ چرا کسی به دادم نمی‌رسید؟!
چشم‌هام به آسمون خیره مونده بود و اشک‌هام از هم پیشی می‌گرفتن تا روی گونه‌هام لابه‌لای پریشونی موهام به رقص در بیان. زبونم بند اومده بود! از همه چیز! از همه‌ی توهم‌های پوشالی که با گوشت و تنی از واقعیت نمود پیدا کرده بودن تا طبیعت زندگی رو جوری دیگه به نمایش بذارن!
عجیب می‌اومد که من هنوز نفس می‌کشیدم!
گیج و مبهوت بودم. سی*ن*ه‌ام سرما رو با همه‌ی وجود می‌بلعید و تنم توی تاریکی می‌لرزید. دنبال کور سوی روشنایی ستاره‌ها رو دنبال می‌کردم و هزاران سوالی که در وجودم بیداد می‌کرد رو سکوتم به قهقرا می‌برد.
پدرم توی تاریکی گم شده بود! روی زبونش آتیش بود! من لذت برده بودم! من... من داشتم لذت می‌بردم! پدرم جلوی من توی فشار باد و سرما توسط اون موجود پنهان شد و من... من لعنتی از ویرونی نگاهش لذت برده بودم!
به چشم‌هام هم دیگه اعتمادی نداشتم... همه‌ی باورهام در عرض چند دقیقه نیست و نابود شده بودن... روحم مرده بود!
- تو در اسارت سرنوشت باقی می‌مونی و جسم بی‌ارزشت درون این جهان تقاص پس میده! تو هر بار میمری و روحِ مرده‌ات به جسم آتش خویِ درنده‌اش رو می‌بخشه!
صدای خندیدنش، روح و تک‌ به تک‌ اندامم رو توی ارتعاشی بی‌سابقه لرزوند. تکون خوردم و دست‌هام روی زمین مشت شدن. قصد بلند شدن کردم، اما نتونستم. نفس عمیقم رو با شتاب بیشتری بیرون فرستادم و از پهلو سعی کردم بدنم رو روی شن و ماسه‌ها برعکس کنم تا اون موجود رو ببینم اما بازم نشد!
- تو طالعت به دست من نوشته شد... من کسی بودم که نیروی وجودت رو گرفتم و تو رو به آدمی‌زاد تبدیل کردم... تو تنها یک قوی انرژیِ برای آتش وگرنه خیلی وقته پیش باید می‌مردی!
فریاد زد و من به یکباره خروشیدم و به پهلو چرخیدم. انرژی قابل وصفی که در وجودم به غلیان در اومد، شگفت‌آور بود.
- نه تو و نه مادرت و حتی منصور نمی‌تونین با سرنوشتی که من براتون تعیین کردم مقابله کنید‌. تو تا ابد محکومی و مادرت تنها سایه‌‌ای خواهد بود که تو رو در بر خواهد گرفت!
چشم‌های حیرونم مات روبه‌رو شده بود و هیچ درکی از حرف‌هایی که می‌زد نداشتم، تنها قلبم بود که با تپشی فراوون از جلال و جبروت اون خالق زیبایی در برابر تمام کائنات به سجده در اومد. حسی که وجودم رو در برگرفت قابل قیاس نبود!
زن زیبایی که با تمامی ظرافتش چنان در معجر زیبایی اخلاص شده بود که با اون موجوده ترسناک اصلأ قابل مقایسه نبود، اما چشم‌هاش! همون‌ دو گوی درخشانِ تیله‌ای زمردی! اون دو حفره‌ی زینتی که تنها وجه مشترکی بودن که... که من به تمامی مقدساتم اون موجود رو به یاد می‌آوردم! همون موجودی که دم‌های بلندش هوا رو می‌بلعیدن و موهای سفید تنش از اون یک بتِ پرستیدنی ساخته بودن.
- به مادرت بگو دست از مبارزه با سرنوشت برداره و از لطفی که در حقش شده لذت ببره، وگرنه طوفانی که زندگیش رو زیر و رو می‌کنه، تنها کمی از خشم آتش خواهد بود.
این تنها حرفی بود که شنیدم، چون بلافاصله نور سبزی که همه‌ جا پاشیده شد باعث شد تنم رو خسله‌ی عجیبی بگیره و چشم‌هام در پس مهی که در امتداد اون نورِ سبز رنگ پاشیده می‌شد، اون خالص بی‌همتای زیبایی رو محوِ ببینم و قلبم با آرامشِ عجیبی بتپه. من در آرامش عجیبی چشم بستم و گذاشتم تاریکی بر من حکومت کنه.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
دست‌های لرزونش رو به پَرِ شالی که به دورِ سرش پیچیده بود، گره زد و کمی اون رو پایین کشید تا بتونه بهتر نفس بکشه. نگرانی چنان در وجودش شعله کشیده که قوت فکر کردن ازش در آنی گرفته شده بود.
نگاهِ دو‌دو زنش رو به اطراف داد و دستش رو با احتیاط بالا آورد و روی دستگیره‌ی در کلبه‌ی قدیمی گذاشت.
نور کمی که از ماه تاریکی رو در بر گرفته بود هم نتونسته بود کمی از این ظلماتِ تیره‌بختی جنگلی که به تاریکی معروف بود رو روشن کنه. در وهله‌ی اول تنها درخت‌های بلندش که به بیش از ۱۱۵ متر می‌رسیدن باعث رعب و وحشت در دل‌ها می‌شد، اما این جنگل با داشتن نور‌های وهم‌آلود و روح‌های سرگردون، تنها خیالی و اوهامی نبود که در تار‌های شبانه‌ در برابر ماه توی اوج قدرت رخوت می‌بستن و زیبایی‌ مَهبانه‌اش رو به تزلزل می‌انداختن!
قبل‌تر‌ها راحت‌تر به این‌جا می‌اومد، ولی الان... سخت‌تر از اونی بود که فکرش رو می‌کرد.
تقه‌ی محکی به در زد و شال دورِ سرش رو بالاتر کشید تا صورتش اطراف رو کنکاش نکنه و وحشت و اوهام بیشتری وجودش رو به خسله نکشونه.
طولی نکشید که در کلبه با صدای قیژ مانندِ آرومی، کمی فاصله گرفت و در نیمه باز شد.
در رو هل داد و قدمی به جلو برداشت که ناگهانی چیزی از بالا جلوی صورتش ظاهر شد و در آنی چیز لذیذی‌تری روی سر و صورتش ریخته شد که از بوی پیچیده شده در این کوره‌زار فهمید خونِ! بلافاصله چشم بست و فرشید رو لعنت کرد.
وجود نگرانش از این‌ حیله‌ها آگاه بود! اما چنان نگرانی و اضطراب در ذهن و مغزش نفوذ کرده بود که اصلا نمی‌دوست به این‌جا اومدن یعنی زنگِ خطر... یعنی قانون‌شکنی!
دستش رو بالا آورد و سر خرسی رو که به فجیع‌ترین حالت ممکن با یک زنجیر قطور به بالای دیوار چسبیده بود و حالا ازش آویزون بود و خون زیادی هم از دهنش فواره می‌زد، به کنار هل داد و قدم تندی به داخل برداشت و درِ کلبه رو بست.
شاید اگر آدمِ عادی بود الان جناز‌ش جلوی همین در افتاد بود و... قطعاً آدم‌های عادی تا این‌جا هم نمی‌رسیدن! اما برای اونی که باره‌ها به این‌جا اومده بود این تنها یک حیله‌ی کارکشته از بزرگ‌ترین جادوگر‌ تبعید شده از انجمن جادوگران فرشید بود!
- این‌‌جا چیکار می‌کنی؟!
نگاهش رو به اطراف چرخوند و کسی رو ندید. اون در تاریکی پنهان بود! درست مثلِ خونه‌اش!
هیچ چیز غیر عادی به چشم نمی‌خورد، تاریکی چنان در کلبه تابیده بود که هیچ‌چیز به چشم نمی‌خورد.
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
- می‌دونم می‌دونی به خاطره چی این‌جام.
- به من ربطی نداره برای چی این‌جایی. گمشو از این‌جا بیرون!
حتی نذاشته بود کمی حرف بزنه و با غیظ جمله‌اش رو بریده بود.
دست لرزونش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه رسوند و سرش کمی خم شد، با بی‌تابی لب زد:
- تو تاریکی پنهان نشو فرشید، این‌جوری درد می‌کشم!
نگاهش به قطره‌های خونی بود که روی زمین می‌غلتیدن، خونِ روی سر و صورتش دونه‌دونه روی زمین فرو می‌افتادن!
- تو سزاوار درد کشیدنی! تو داری چوبِ خودخواهی خودت رو می‌خوری، دیگه از من چیزی بهت نمی‌‌رسه. حالا هم تا کسی نفهمیده از این‌جا گمشو، توعه بی‌لیاقت ارزش تف انداختنم نداری.
دستش رو از روی قلبِ سنگین شده‌اش برداشت و چشم از قطره‌های خونی که به اشکال مختلفی رو زمین قصد بلعیدنش رو داشتن گرفت و نگاهش توی تاریکی از نمِ اشک برق زد.
- من خودخواه هستم، به عقب هم برگردم به خاطر دخترم خودخواه میشم، اما... .
نگاهش رو توی تاریکی چرخوند و وقتی از ندیدنش ناامید شد مغموم‌تر لب زد:
- نمی‌دونستم! به همون مقدساتی که می‌پرستی من نمی‌دونستم می‌خواد چه کاری انجام بده! بهم گفته بود زندگیِ بهتری در راه‌مونه! وعده و وعید می‌داد تاریکی رو به اتمامِ، من چاره‌ای نداشتم! آرامش رو از من، از دخترم سلب کرده بود! طماع بود... تو خودتم بیشتر از من اون رو می‌شناسی... می‌دونی آرامش رو تنها با داشتن جایگاهِ بالاتر می‌دید... خوی درنده‌اش سیری نداشت، دنیام جهنم شده بود! دست و بالم رو بسته بود، با حرف‌هاش و کار‌هاش بهم فهمونده بود توانایی گرفتنِ دخترم رو ازم داره؛ اصلاً گرفتن هیچ! اون‌... اون دخترم رو... .
- هیس... فقط برو از این‌جا!
با درد لب فرو بست و قطره‌های اشک از چشم‌هاش پایین می‌افتادن! نیومده بود که برگرده!
- بهت... بهت التماس می‌کنم فرشید که بهم کمک کنی، تنها کسی که برام مونده تو هستی. می‌دونم که نمیشه تو سرنوشت دخالت کرد، نمیشه باهاش جنگید اما... اما دخترِ من می‌تونه... اون... اون می‌تونه به این جهنم پایان بده، تنها کافی دوباره... دوباره در برابر آتش قرار ب... بگیره... آخ!
نفسش بند اومد و بیشتر روی زانو خم شد.
سکوت چند ثانیه‌ای که میان تاریکی کلبه پیچید، چیزی نبود که می‌خواست... یادش نرفته که چه خطری رو به جون خریده تا به این‌جا برسه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
بی‌نفس و ملتمس گفته بود و منتظر توی تاریکی به امید دیدن فرشید نگاه می‌چرخوند.
درد عمیقی که ریشه دوانده بود توی عمق وجودش خبر از طوفان فرشید می‌داد. این خشم حتی کمی از گناهانی که مرتکب شده بود رو پاک نمی‌کرد، اما اون مجبور شده بود!
- بهم کمک کن فرشید! برای آخرین بار کمکم کن، بذار درست کنم همه‌چیز رو!
- همه چیز رو؟!
بلند خندید.
- مثله این‌که یادت رفته تو باعث شدی این جهنم به وجود بیاد... تنها لطفی که می‌تونم برات بکنم این‌که بذارم از این‌‌جا گورت و گم کنی... .
دستش بیشتر روی قلبش فشرده شد و این‌بار کمر راست کرد و توی کلبه فوران کرد، همه گناهان افتاده بود روی دوش خودش... فقط اون کسی بود که باعث به وجود آوردن این جهنم بود؟
- من... من نمی‌دونستم... من.. من از هیچی خبر نداشتم، اما تو... تو از همه چی خبر داشتی، می‌دونم! تو حتی از حماقتی که نیما می‌خواست انجام بده خبر داشتی؛ اگر بخوایم حساب کنیم، حتی توام بی‌تقصیر نبودی! توام گناهکاری! توام... .
بریدنِ یکباره‌ی نفسش و کوبیدن تنش به در کلبه تنها در یک لحظه‌ بود. بیرون اومده بود، از تاریکی بیرون اومده بود و خون‌های ریخته‌ی روی زمین رد قدم‌‌هاش رو می‌بوسیدن و چه بد که داشت میون دست‌هاش برای کمی تنفس دست و پا می‌‌زد.
- خفه شو... خفه شو و ببر صدات رو! تو باید خیلی وقته پیش زمین از نعش وجودت پاک می‌شد... باید همون روزی که با نیما دست به یکی کردی و علیه انجمن خودت توطئه چیدی می‌مردی، تو باید می‌مردی!
حتی دادی هم که کشید باعث نشد که دست از تقلا کردن برداره... چشم‌های قهوه‌ای رنگش در پی سیاهی چشم‌های فرشیدی که توی تاریکی لبالب از خون پر شده بودن، می‌لرزیدن! خونی که می‌تونست جهان بی‌رنگ و سیاهش رو سیاه‌تر کنه. این چشم‌ها دنیایی از حرف رو می‌طلبیدن و می‌تونستن در پی خون‌خواهی جهانی رو با مُردنش رنگی کنه!
نفس‌نفس می‌زد و به دستش چنگ می‌انداخت. نیومده بود که بمیره! نباید می‌مرد.
- تو... تو نمی‌... نمی‌تون...ی... .
نیروی دستش که روی گلوش بیشتر شد، اون یک‌نمه راه تنفسی هم که داشت، بسته شد و صدای سوتی بلند، رعد انداخت وجودش رو به تزلزل انداخت.
سی*ن*ه‌اش خس‌خس می‌کرد و سیاهیِ مطلق، صاعقه می‌شد و کلبه رو می‌درید!
تاریکی چنان بذرِ تیره‌گیش رو در وجودش کاشته بود که خلاصی ازش به منزله‌ی فروپاشی تنها داراییش می‌شد! پیله‌های تنومند روزگار عجب بازی‌هایی رو به راه می‌نداخت... شاید اگر از همون بدو تولد می‌مرد، الان این‌جا در مقابل برادرش برای کمی تنفس بال‌بال نمی‌زد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
شاید اگر... اگر نبود، مردمش زنده می‌موندن و نسلشون تا قرن‌ها بعد گسترش پیدا می‌کرد. اون با ندونم کاری‌هاش، ترسی‌ که موجب شده بود چشم‌هاش رو روی کار‌های نیما ببنده، اون رو به قعر فلاکت کشونده بود.... فرشید حق داشت. اون باید خیلی وقت پیش جزای زنده موندش رو می‌داد!
نفسِ آخرش که رو به خاموشی رفت، نوری از منشأ نامعلومی که هیچ رد و نشونی نداشت توی تاریکی‌ نگاهش روزنه زد. چشم‌هاش که داشت برعکس می‌شد، اون نور رو توی دنیای تاریک و بی‌نفسیش گرفت.
تکونِ محکمی خورد و از اون نور صدایی شنید:
- مامانی این عروسک مالِ منه... مال خودِ خودِ خودم؟!
قلبش با همه‌ی عظمتش فرو ریخت. شاید داشت یادش می‌رفت برای چی این‌جا اومده بود و قصدش از این‌جا اومدن، مردن نبود!
اون با دنیای تاریک خودش سال‌هاست که عهد بسته بود تا توی این ظلمات تنها کسی که خوشبختی رو می‌بوسید، دختر باشه!
چیزی که با خودش و دنیاش از همون بچه‌گی سر ناسازگاری داشت.
اون با تاریکی به دنیا اومده بود، تا دنیا‌دنیا این تاریکی روش سایه می‌انداخت و خوشبختی ازش سلب می‌شد.
پنج‌های دستش از دور دست‌های فرشید پایین افتادن و بلافاصله نفس کشیدن درونِ بدنش به غل‌غل کردن افتاد، تنها یک ثانیه دیگه می‌مرد!
نور که بیشتر تابیده شد با آخرین توانی که براش مونده بود دستش رو به یقه‌ی مانتوش رسوند و اون شیِ قیمتی رو چنگ زد.
چنگ زدن اون شی و بیرون آوردنش مساوی شد با فرو افتادن پلک‌هاش روی هم!
حس کرد رمق از بدنش رفت و تاریکی رخت سیاهش رو روی جسم فلک‌زده‌اش انداخت، اما نوری که از نگینش توی نگاهِ خونبارِ فرشید درخشید. اون نورِ آبی رنگ باعث شد با شتاب روی زمین بیوفته و جسم نیمه جونش هوا رو با آخرین توانش ببلعه!
چشم‌هاش برای دقایقی بسته بودن و نفس‌هاش برای گرفتنِ کمی هوا از هم پیشی می‌گرفتن.
از لای چشم‌های خزون‌زده‌اش که قطره‌های اشک‌ دیدش رو تار کرده بودن، گردن‌بند رو توی هوا معلق دید.
 نفسِ فرشید از هوا دمیده می‌شد و سایه‌های اطرافش درون پیچ و تابِ کلبه پنهون می‌شدن.
سرفه‌های بی‌جونش توی نگاه غم‌باری که فرشید به اون گردن‌بند می‌انداخت گم می‌شدن.
دستش که به سمت گردن‌بند داراز شد، اون اندامِ تکیده‌اش... درون کلبه زار می‌زد!
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
- این گردنبند دست تو چیکار می‌کنه؟!
ناباور پرسیده بود. حیرت زده، با کوهی از خشمِ خاموش که هر لحظه آماده‌ی فوران کردن بود. پر از سردرگمی و نفرت!
به سمتش که برمی‌گرده، قامت خمیده‌اش میونِ پریشونی موهای سفیدش زار می‌زد.
سیاهی چشم‌هاش میون تلاطم نگاهش دو‌دو می‌زد.
خاموشی نگاهش عجیب با نفرتِ درونش عجین شده بود!
با آخرین توانی که در خودش دید دست لرزونش رو بند کرد به کفِ کلبه که از سنگ مرمری تراشیده شده بود.
با یه نفس عمیق روی کفِش نشست. تکیه‌اش رو به درِ پشت سرش داد و برای ثانیه‌ای تنها چشم فرو بست. نفسش رو به بند شدن می‌رفت و ریه‌هاش هنوز از اکسیژن پر نشده بودن.
چشم که باز کرد، گودال‌های پر از نفرتش که سیاهی نگاهش رو منتظر نشون می‌داد، توی عمقش بی‌تابی موج می‌زد! اون برقِ حیرت و ناباوری که توی پس توی چشم‌هاش بود انگیزه‌ی زندگیش می‌شد؟ می‌بخشیدش؟ به خیال خام خودش پوزخند زد. ‌
تیله‌های سیاه رنگش اون رو مجبور به حرف زدن می‌کردن.
دستش که به سمتِ گلوش رفت، با سرفه‌ی خشکی بی‌حال بهش خیره شد.
- درست فکر می‌کنی. فرشید من... من قصد نابودی گله‌ی خودم رو نداشتم!
سرفه‌ی وحشتناکش از سر بی‌نفسی بود، نمی‌تونست درست حرف بزنه. این همه سال دفاع از خودش تنها اون رو محکوم به ذلت می‌کرد! به تبعیت از این همه ظلمت اون خودش سازش پیدا می‌کرد، خودش درون تاریکی قدم‌رو می‌رفت و زخم‌های وجودش رو می‌بست.
در زندگیش گناهان زیادی مرتکب شده بود، گناهانی که از سر ناتوانی بود! اون مجبور به گناه می‌شد! گاهاً حتی از سر ناچاری به خود‌کشی فکر می‌کرد، اما وقتی فهمید حامله‌اش همه‌ چی روی چرخه گردون برگشت... موند، ادامه داد، سختی کشید. درد‌ها رو بدنش فرو می‌خورد و نفرتش هر بار بیشتر می‌شد.
به گردنبندِ توی دست‌های فرشید نگاه انداخت... چنان توی دستش فشارش می‌‌داد، چنان برقِ نفرتش از این فاصله توی تاریکی کلبه می‌نشست که تنها خفه شد و گذاشت نفرتش جونش رو بگیره.
- حرف بزن... ساکت نشو! این گردنبند‌... ..
- توی گردن پسرت بود!
غرشش توی کلبه پیچید. توی یک لحظه‌ سایه‌ها دورش رو گرفتن و تنها یک خط محو سفید ازش باقی گذاشتن!
برای ترسیدن دیر شده بود چون طوفان فرشید گریبانش رو گرفت و کوهِ نفرتش به غلیان افتاد.
- همین امشب خودم جونت رو می‌گیرم. هوا رو خودم برات حروم می‌کنم.
سایه‌ها که به سمتش خیز برداشتن، اون خط محوی که اون رو یک ابر سفید می‌دید. تند‌تند پشت سر هم شروع به حرف زدن کرد.
- اون.. اون حالش خوبه فرشید! من نجاتش دادم... من نذاشتم جادوی سیاه اون رو نابود کنه! من... من وقتی از عملِ نیما با خبر شدم، دیر شده بود، اما... اما تونستم جون... .
بهش که رسید، خم که شد، از نزدیک که تاریکی نگاهش بیشتر به چشمس اومد، خفه خون گرفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین