- May
- 506
- 6,936
- مدالها
- 3
صداش توی مغزم میپیچید و ریسمان ذهنم سی*ن*هام رو میشکافت.
چرا هنوز صداش رو میشنیدم؟ چرا مادرم بیدارم نمیکنه؟ چرا هنوزم اینجام؟ چرا کسی به دادم نمیرسید؟!
چشمهام به آسمون خیره مونده بود و اشکهام از هم پیشی میگرفتن تا روی گونههام لابهلای پریشونی موهام به رقص در بیان. زبونم بند اومده بود! از همه چیز! از همهی توهمهای پوشالی که با گوشت و تنی از واقعیت نمود پیدا کرده بودن تا طبیعت زندگی رو جوری دیگه به نمایش بذارن!
عجیب میاومد که من هنوز نفس میکشیدم!
گیج و مبهوت بودم. سی*ن*هام سرما رو با همهی وجود میبلعید و تنم توی تاریکی میلرزید. دنبال کور سوی روشنایی ستارهها رو دنبال میکردم و هزاران سوالی که در وجودم بیداد میکرد رو سکوتم به قهقرا میبرد.
پدرم توی تاریکی گم شده بود! روی زبونش آتیش بود! من لذت برده بودم! من... من داشتم لذت میبردم! پدرم جلوی من توی فشار باد و سرما توسط اون موجود پنهان شد و من... من لعنتی از ویرونی نگاهش لذت برده بودم!
به چشمهام هم دیگه اعتمادی نداشتم... همهی باورهام در عرض چند دقیقه نیست و نابود شده بودن... روحم مرده بود!
- تو در اسارت سرنوشت باقی میمونی و جسم بیارزشت درون این جهان تقاص پس میده! تو هر بار میمری و روحِ مردهات به جسم آتش خویِ درندهاش رو میبخشه!
صدای خندیدنش، روح و تک به تک اندامم رو توی ارتعاشی بیسابقه لرزوند. تکون خوردم و دستهام روی زمین مشت شدن. قصد بلند شدن کردم، اما نتونستم. نفس عمیقم رو با شتاب بیشتری بیرون فرستادم و از پهلو سعی کردم بدنم رو روی شن و ماسهها برعکس کنم تا اون موجود رو ببینم اما بازم نشد!
- تو طالعت به دست من نوشته شد... من کسی بودم که نیروی وجودت رو گرفتم و تو رو به آدمیزاد تبدیل کردم... تو تنها یک قوی انرژیِ برای آتش وگرنه خیلی وقته پیش باید میمردی!
فریاد زد و من به یکباره خروشیدم و به پهلو چرخیدم. انرژی قابل وصفی که در وجودم به غلیان در اومد، شگفتآور بود.
- نه تو و نه مادرت و حتی منصور نمیتونین با سرنوشتی که من براتون تعیین کردم مقابله کنید. تو تا ابد محکومی و مادرت تنها سایهای خواهد بود که تو رو در بر خواهد گرفت!
چشمهای حیرونم مات روبهرو شده بود و هیچ درکی از حرفهایی که میزد نداشتم، تنها قلبم بود که با تپشی فراوون از جلال و جبروت اون خالق زیبایی در برابر تمام کائنات به سجده در اومد. حسی که وجودم رو در برگرفت قابل قیاس نبود!
زن زیبایی که با تمامی ظرافتش چنان در معجر زیبایی اخلاص شده بود که با اون موجوده ترسناک اصلأ قابل مقایسه نبود، اما چشمهاش! همون دو گوی درخشانِ تیلهای زمردی! اون دو حفرهی زینتی که تنها وجه مشترکی بودن که... که من به تمامی مقدساتم اون موجود رو به یاد میآوردم! همون موجودی که دمهای بلندش هوا رو میبلعیدن و موهای سفید تنش از اون یک بتِ پرستیدنی ساخته بودن.
- به مادرت بگو دست از مبارزه با سرنوشت برداره و از لطفی که در حقش شده لذت ببره، وگرنه طوفانی که زندگیش رو زیر و رو میکنه، تنها کمی از خشم آتش خواهد بود.
این تنها حرفی بود که شنیدم، چون بلافاصله نور سبزی که همه جا پاشیده شد باعث شد تنم رو خسلهی عجیبی بگیره و چشمهام در پس مهی که در امتداد اون نورِ سبز رنگ پاشیده میشد، اون خالص بیهمتای زیبایی رو محوِ ببینم و قلبم با آرامشِ عجیبی بتپه. من در آرامش عجیبی چشم بستم و گذاشتم تاریکی بر من حکومت کنه.
***
چرا هنوز صداش رو میشنیدم؟ چرا مادرم بیدارم نمیکنه؟ چرا هنوزم اینجام؟ چرا کسی به دادم نمیرسید؟!
چشمهام به آسمون خیره مونده بود و اشکهام از هم پیشی میگرفتن تا روی گونههام لابهلای پریشونی موهام به رقص در بیان. زبونم بند اومده بود! از همه چیز! از همهی توهمهای پوشالی که با گوشت و تنی از واقعیت نمود پیدا کرده بودن تا طبیعت زندگی رو جوری دیگه به نمایش بذارن!
عجیب میاومد که من هنوز نفس میکشیدم!
گیج و مبهوت بودم. سی*ن*هام سرما رو با همهی وجود میبلعید و تنم توی تاریکی میلرزید. دنبال کور سوی روشنایی ستارهها رو دنبال میکردم و هزاران سوالی که در وجودم بیداد میکرد رو سکوتم به قهقرا میبرد.
پدرم توی تاریکی گم شده بود! روی زبونش آتیش بود! من لذت برده بودم! من... من داشتم لذت میبردم! پدرم جلوی من توی فشار باد و سرما توسط اون موجود پنهان شد و من... من لعنتی از ویرونی نگاهش لذت برده بودم!
به چشمهام هم دیگه اعتمادی نداشتم... همهی باورهام در عرض چند دقیقه نیست و نابود شده بودن... روحم مرده بود!
- تو در اسارت سرنوشت باقی میمونی و جسم بیارزشت درون این جهان تقاص پس میده! تو هر بار میمری و روحِ مردهات به جسم آتش خویِ درندهاش رو میبخشه!
صدای خندیدنش، روح و تک به تک اندامم رو توی ارتعاشی بیسابقه لرزوند. تکون خوردم و دستهام روی زمین مشت شدن. قصد بلند شدن کردم، اما نتونستم. نفس عمیقم رو با شتاب بیشتری بیرون فرستادم و از پهلو سعی کردم بدنم رو روی شن و ماسهها برعکس کنم تا اون موجود رو ببینم اما بازم نشد!
- تو طالعت به دست من نوشته شد... من کسی بودم که نیروی وجودت رو گرفتم و تو رو به آدمیزاد تبدیل کردم... تو تنها یک قوی انرژیِ برای آتش وگرنه خیلی وقته پیش باید میمردی!
فریاد زد و من به یکباره خروشیدم و به پهلو چرخیدم. انرژی قابل وصفی که در وجودم به غلیان در اومد، شگفتآور بود.
- نه تو و نه مادرت و حتی منصور نمیتونین با سرنوشتی که من براتون تعیین کردم مقابله کنید. تو تا ابد محکومی و مادرت تنها سایهای خواهد بود که تو رو در بر خواهد گرفت!
چشمهای حیرونم مات روبهرو شده بود و هیچ درکی از حرفهایی که میزد نداشتم، تنها قلبم بود که با تپشی فراوون از جلال و جبروت اون خالق زیبایی در برابر تمام کائنات به سجده در اومد. حسی که وجودم رو در برگرفت قابل قیاس نبود!
زن زیبایی که با تمامی ظرافتش چنان در معجر زیبایی اخلاص شده بود که با اون موجوده ترسناک اصلأ قابل مقایسه نبود، اما چشمهاش! همون دو گوی درخشانِ تیلهای زمردی! اون دو حفرهی زینتی که تنها وجه مشترکی بودن که... که من به تمامی مقدساتم اون موجود رو به یاد میآوردم! همون موجودی که دمهای بلندش هوا رو میبلعیدن و موهای سفید تنش از اون یک بتِ پرستیدنی ساخته بودن.
- به مادرت بگو دست از مبارزه با سرنوشت برداره و از لطفی که در حقش شده لذت ببره، وگرنه طوفانی که زندگیش رو زیر و رو میکنه، تنها کمی از خشم آتش خواهد بود.
این تنها حرفی بود که شنیدم، چون بلافاصله نور سبزی که همه جا پاشیده شد باعث شد تنم رو خسلهی عجیبی بگیره و چشمهام در پس مهی که در امتداد اون نورِ سبز رنگ پاشیده میشد، اون خالص بیهمتای زیبایی رو محوِ ببینم و قلبم با آرامشِ عجیبی بتپه. من در آرامش عجیبی چشم بستم و گذاشتم تاریکی بر من حکومت کنه.
***
آخرین ویرایش: