از شرق تا غرب... .
جنوب تا شمال ... .
خانه به خانه سر میزنم؛ جلوی در میایستم و با تکه سنگ کوچکی به در دقُل باب میکنم.
به پاهایم مینگرم که بس دنبالت به این سرا و آن سرا سر زده دیگر نایی برای راه رفتن ندارد.
به دستهایم نگاه میکنم؛ در این زمستان سرد که حتی پشه هم هوس بیرون آمدن به سرش نمیزد قدم به قدم شهر را گشتن، دستانم را همچون تکهای یخ کرده که دیگر«ها» کردن هم گرمش نمیکند!
اما میارزد مگر نه؟
اگر پای تو در میان باشد، من هر غیر ممکنی را انجام میدهم.
برای بار دهم به در نیمه چوبی کاشانهات کوبیدم و به انتظار «بالاخره آمدی جانا» گفتنت قدمی عقب رفتم... .
پشت لبخندی مشتاق خستگی کل این چند سال را پنهان کردم.
ایستادم و ایستادم... .
اما جز صدای آذرخشی که رعشه به جانم میانداخت صدای دیگری نمیشنیدم!
دلم بیتاب بود.
بیتاب زمانی که صدایت زنم و گویی «جانم شیرین عسلم؟»
نمیدانم ...
تقدیر عاشقی چیست!
آن همه ادعای وفا و عشق؛
عاقبت چه شد؟
بیوفا... نمیگویی با رفتنت گیسوهایی که سر بلندی آنها قسم میخوردی چه کنند؟
یا چشمانی که تنها به شوق آمدنت در خانه را مینگریستند بعد تو چه کنند؟
با خودت نگفتی این دیوانهی شیدا بعد از تو به انتظار چه کسی بنشیند؟