جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ در پی دیدار تو] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط Meliss با نام [ در پی دیدار تو] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 737 بازدید, 13 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع [ در پی دیدار تو] اثر«meliss کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
1686902834794.png عنوان: در پی دیدار تو
نویسنده: ملیسا کوه کبیری
ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه
ناظر: F.S.Ka سرجوخه؛
ویراستار: @AYSU
کپیست: @Tifani
خلاصه: مگر قرارمان میدان اصلی شهر نبود؟
بی‌وفا مگر قرار نبود هیچ‌وقت یک‌دیگر را چشم به راه نگذاریم؟!
کاش بودی و در این روح خسته جانی دوباره می‌شدی...
حسرت دیدار تو، چنگ به جانم می‌زند...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,731
55,926
مدال‌ها
11
1682803250732.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست...
کجا رفت آن دلبر شیرین که روزی دل و جان بود؟
عاقبت از عشق تو به جانم، تنها غمی ماند...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
از شرق تا غرب... .
جنوب تا شمال ... .
خانه به خانه سر می‌زنم؛ جلوی در می‌ایستم و با تکه سنگ کوچکی به در دقُل باب می‌کنم.
به پاهایم می‌نگرم که بس دنبالت به این سرا و آن سرا سر زده دیگر نایی برای راه رفتن ندارد.
به دست‌هایم نگاه می‌کنم؛ در این زمستان سرد که حتی پشه هم هوس بیرون آمدن به سرش نمی‌زد قدم به قدم شهر را گشتن، دستانم را همچون تکه‌ای یخ کرده که دیگر«ها» کردن هم گرمش نمی‌کند!
اما می‌ارزد مگر نه؟
اگر پای تو در میان باشد، من هر غیر ممکنی را انجام می‌دهم.
برای بار دهم به در نیمه چوبی کاشانه‌‌ات کوبیدم و به انتظار «بالاخره آمدی جانا» گفتنت قدمی عقب رفتم... .
پشت لبخندی مشتاق خستگی کل این چند سال را پنهان کردم.
ایستادم و ایستادم... .
اما جز صدای آذرخشی که رعشه به جانم می‌انداخت صدای دیگری نمی‌شنیدم!
دلم بی‌تاب بود.
بی‌تاب زمانی که صدایت زنم و گویی «جانم شیرین عسلم؟»
نمی‌دانم ...
تقدیر عاشقی چیست!
آن همه ادعای وفا و عشق؛
عاقبت چه شد؟
بی‌وفا... نمی‌گویی با رفتنت گیسو‌هایی که سر بلندی آن‌ها قسم می‌خوردی چه کنند؟
یا چشمانی که تنها به شوق آمدنت در خانه را می‌نگریستند بعد تو چه کنند؟
با خودت نگفتی این دیوانه‌ی شیدا بعد از تو به انتظار چه کسی بنشیند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
به سمت میدان اصلی شهر قدم بر می‌دارم ... همان‌جایی که قرار بود منتظرت بمانم تا بیایی!
نمی‌دانم نیمه‌شب است یا دم‌دم‌های سحر؛
مثل زمستان هر سال، شهرتان سوز سردی دارد. فقط ... .
فقط دیگر تو نیستی که گرمای آغوشت بدنم را گرم کند!
خودم را کشان‌کشان به پارک می‌رسانم، پاتوق همیشه‌گی!
روی همان صندلی چوبی نشستم.
نشستم و به حال دل مجنونم آه کشیدم.
کاش بودی... کاش بودی و باز هم با همان آلوچه‌‌های معروف، مرهم دل خسته‌ام می‌شدی ...!
نگاهم به سمت زوج جوانی کشیده شد که در آن سرمای استخوان سوز بهمن ماه، بستنی می‌خوردند و می‌خندیدند.
درست مثل چندسال پیشِ ما!
شال بافتنی مشکی رنگی که دور گردن پسر بود، مرا یاد تو انداخت.
نمی‌دانم هنوز هم آن شالی که برای بافتش یک ماه زمان گذاشته بودم را داری یا نه... .
اما من تمام یادگاری‌هایت را نگه داشتم.
از آدامسی که خریده بودی، کاغذش را؛ از بستنی که خورده بودیم چوبش را؛ از ساعتی که دور دستم بسته بودی، باتری‌اش را... و از بذر عشقی که در دلم کاشتی، قلب شکسته‌اش را به یادگار دارم.
قیافه‌اش چه قدر شبیه تو بود!
حتی صدای خنده‌هایش با صدای خنده‌های تو مو نمی‌زد!
این پسر که بود؟ چرا این‌قدر شبیه تو بود؟!
از روی صندلی بلند شدم و قدم به قدم به آن‌ها نزدیک شدم.
دخترک روی تاب نشست و پسر هم با انداختن کتش دور دخترک، شروع کرد به تاب دادنش...
صدای خندیدنشان، در کل فضای پارک پی‌چیده بود.
این‌ها؛ این‌جا، درست در پاتوق ما چه می‌کنند عزیزکم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
از تو چه پنهان دیگر پاهایم یاری‌ام نمی‌کند... صدای« سپهر‌سپهر » گفتن دخترک توجه‌ام را جلب کرد.
چه عجیب! اسمش هم شبیه تو بود!
پاهای لرزانم را قدمی حرکت دادم؛ باورم نمی‌شد، این غریبه‌ی آشنا، تو بودی؟!
دستم را به نرده‌ی تاب گرفتم تا زانو‌هایم میان غم نبودنت، شانه خالی نکند!
نگاهت بر من افتاد و وای از آن چشمان سیاهت که با حیرت، چهره‌ام را می‌نگرید.
دست از هُل دادن برداشتی و فقط نگاهم کردی.
باورت نمی‌شد؟ این من بودم! شیرین عسلت!
مگر نمی‌گفتی با دنیا عوضم نمی‌کنی؟! دنیا گویی کارش را بهتر از من بلد بود...!
دنیا از تاب پیاده شد و با اخم، رو به سپهر که با نگاهی سرشار از شرمنده‌گی، مرا نگاه می‌کرد؛ پرحرص گفت:
- یه موقع خودت رو جمع و جور نکنی!
سپهر با این حرفش، نیم نگاهی به قیافه‌ی عصبی‌اش انداخت و بدون گفتن کلامی، به سمت همان صندلی‌های همیشه‌گی حرکت کرد.
از قیافه‌اش معلوم بود انتظار دیدنم را، آن هم در این‌جا نداشت!
وگرنه که من همان شیرینِ سابقم... .
تن بی‌جانم را به حرکت در آوردم، به یاد روزهایی که حتی نگهبان این پارک هم ما را به اسم شیرین و فرهاد می‌شناخت!
به یاد روزهایی که مثل همین امشب، بدون توجه به وقت و ساعت، برای خودمان خیال بافی می‌کردیم!
حال چه شد؟ به کدام یک از رویاهای دست نیافتنی‌مان رسیدیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
با کمی فاصله کنارت نشستم، چشمانت گویی دنبال چیزی در صورتم می‌گشت!
- حرف بزن... بذار صدات رو بشنوم!
لب‌های خشکم را به لبخند تلخی باز کردم.
- چی بگم؟ از زندگیم؟ از رویاهام؟
اشکی که از گوشه‌ی چشمانت چکید، قلبم را ویران کرد!
- تو چرا همچین شدی؟
دستم را داخل جیب بارانی‌ام کردم و تلخ خندیدم.
- چه‌جوری شدم؟
لحظه‌ای نگاه از چشمانم بر نمی‌داشت... .
بغض به گلویم چنگ زد، کاش در دوره‌‌ی شیمی‌ درمانی‌هایم، کنارم می‌ماندی و همین‌طور با مهر نگاهم می‌کردی!
- تو که خوب بودی شیرین، چرا الان... .
آهی کشیدم و سعی کردم به رویش لبخند بزنم.
مقصر این بازی، حتی او هم نبود!
مقصر این بازی ناجوانمردانه سرنوشت بود... . این روزگار لعنتی که انسان را جوری به زمین می‌کوبد که تا چند سال توانایی بلند شدن نداشته باشد!
- من هنوز هم خوبم سپهر... از همون روزی که با یه شاخه رز مشکی اومدی بالا سرم و گفتی نمی‌تونی پای درمان‌های سختم بشینی و کنارم باشی، خیلی بهترم.
از نگاهش خجالت و شرمنده‌گی می‌بارید زمانی که شالم از سرم افتاد و کلاه گیسم بر روی شانه‌ام خم شد... .
با تندی سعی کردم دوباره شالم را طوری روی سرم بند کنم که موهای از ته تراشیده‌ام، باعث رفتار ترحم بر انگیز کَسی، خصوصاً او که روزی حکم نفس را برایم داشت، بشود.
- این‌ها رو ولش کن سپهرم... از خودت بگو؟
از دنیات بگو؟
سپهر روی سر بلند کردن نداشت گویی، چه بلایی سر شیرینش آورده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
وقتی سکوتش را دید تلخ خندید که سرما‌ی هوا و درد شدید ریه‌اش، باعث سرفه‌های پی‌در‌پی‌اش شد.
- خوبی شیرین؟
از شدت سرفه، اشک در چشمانش جمع شده بود... اما با این حال باز هم سرش را به نشانه‌ی «خوبم» تکان داد.
- خوبم، از دنیا برام بگو!
فرزاد با صدایی که از شدت بغض گرفته بود، با سری پایین جواب داد:
- شیرین سختش نکن!
- بگو سپهر!
- داستان ما، سه سال پیش همون روز تو بیمارستان تموم شد!
- عقد کردین با هم؟
- شیرین... ‌.
- کار من از این چیز‌ها گذشته سپهر، تا الان نگرانم نبودی، از این به بعد هم نباش!
- هفته‌ی دیگه عروسیمه!
با شنیدن صدای دنیا از پشت سرش، لحظه‌ای انگار تمام غم‌های جهان به سراغم آمد.... .
چه کرده بود این رفیقِ صمیمی؟!
رو کرد سمت سپهر و گفت:
- واقعاً خجالت نمی‌کشی نشستی داری با این دختره‌ی ول‌گرد حرف می‌زنی؟
سپهر با افسوس نگاهش کرد، چه می‌دانست از پاکی شیرین؟
از جا بلند شدم، نگاهی بین سپهر و دنیا رد و بدل کردم و با لبخند تلخی خیره شدم در چشم‌های شرمنده‌ی سپهر.
- سرت رو بالا بگیر سپهر!
بالا بگیر، بگو... بگو از عاشقانه‌هامون برای دنیات!
بگو تک‌تک موزاییک‌های این پارک لامصب رو تا خود صبح پیاده راه می‌رفتیم و برای هم از آینده می‌گفتیم!
قرار بود همه‌چیز درست بشه سپهر... .
چی‌شد؟ درست شد؟ مادرت راضی شد به ازدواجت با من؟
چه‌قدر می‌گفتی که اول و آخرش مال منی؟ پس چی‌شد؟ زور مادرت بیشتر بود یا قدرت وسوسه‌ی دنیا؟
آخرین جمله‌ها را با صدای بغض‌دار داد زده بودم... .
بس بود هر چه در خودم ریخته بودم... .
بس بود هر چه به زور مسکن و آرام‌بخش‌ها سکوت می‌کردم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
- چرا حرف نمی‌زنی سپهر؟ مثل همون سال‌ها باز هم پشتم باش، به حرمت اون عشقی که باهم داشتیم حرف بزن!
دل شکستی سپهر... دل شکستی...!
گناهم چی بود؟ دوستت داشتم؟ دیوونه‌ات بودم؟ به‌خاطر تو دست به هر کاری می‌زدم؟
دست‌هایم می‌لرزید و اشک‌هایم یکی پس از دیگری گونه‌ام را خیس می‌کردند... .
از واکنشم، چهره‌ی دنیا ترحم برانگیز شد، این همه سال با درد بی‌درمانم ساخته بودم که حال چهره‌‌ی ترحم برانگیز او را ببینم؟
تلخندی زدم و گفتم:
- نیومدم که زندگیتون رو به هم بزنم!
مهم هم نیست که تو این سه سال چی کشیدم به چه حال و روزی دچار شدم که سپهر به زور من رو شناخت!
آهی از روی حسرت کشیدم.
- تبریک میگم دنیا جان، این بازی رو تو بردی!
دنیا با پوزخند و نگاه تحقیر آمیزی سر تا پایم را نگریست.
حاضر بودم قسم بخورم که سه سال پیش این نگاه پر بود از محبت خواهرانه!
روزگار با انسان چه می‌کند؟
سمت درب خروج پارک حرکت کردم که بازویم توسط سپهر چنگ زده شد.
- صبر کن شیرین!
صبر می‌کردم؟ صبر می‌کردم تا هر چه که نباید را ببینم؟
من که دیگر به آخر خط رسیده بودم؛ این همه بهانه برای چه بود؟!
چشمان پر بغضم را به چشمان اشکی او دوختم.
- من رو ببخش شیرین، ببخش... .
تلخندی زدم، من خیلی‌وقت بود تو را بخشیده بودم!
تک‌تک لحظه‌ها و ثانیه‌هایی که از درد نبودنت به خودم می‌پیچدم، تو را بخشیده بودم!
- می‌بخشی؟
بغض امان حرف زدنم نمی‌داد، صدای دنیا که از آن فاصله داد می‌زد و می‌گفت« سپهر اگه نیای، قید همه‌چیز رو می‌زنم» باعث تلنگری شد برای خودم.
من وسط این زوج چه می‌کردم؟ در زندگیشان چه نقشی داشتم؟
این همه مدت از دور تماشایش کرده بودم که حال باعث خراب شدن زندگی‌اش بشوم؟
او زندگی‌ام را ویرانه کرد! اما جواب بدی که بدی نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
زیر لب گفتم:
- من خیلی‌وقته تو رو بخشیدم.
گفتم و صبر نکردم تا چکیدن اشک‌هایش را ببینم، یک راست به سمت پیاده‌رو رفتم.
کجا می‌رفتم؟ خانواده‌ای که تردم کرده بودند؟
مادری که سه سال بود به دخترِ مجنون و بیمارش سر نزده بود؟
پدری که حساب خودش را، از حساب دختر دیوانه‌اش جدا کرده بود؟
چه کردی با من؟ چه کردی با زندگی‌ من؟
یک عمر عاشق و دل‌بسته کردی که حال با رفیقِ معشوقه‌ات قرار عشق و عاشقی بگذاری؟
این بود دوست داشتنت؟ این بود؟
نزدیک به سحر بود و من هم‌چنان راه می‌رفتم و خاطرات گذشته‌ی شیرینم را مرور می‌کردم... .
امشب گویی شبِ آخر بود...!
از در ورودی داخل شدم، نگهبان مثل همیشه با مهربانی نگاهم کرد و جواب «سلام دخترم» اش را مثل همیشه به طلب جواب‌های نداده‌ام گذشت.
باز هم همان جای همیشگی... تنها جایی که درد شیدایی مثل من، اگه درمان هم نشود، شعله‌ور‌تر هم نمی‌شود!
صندلی‌های فلزی چیده شده در محوطه، خالی بود.
سمت صندلی که زیر درخت بید مجنون گذاشته شده بود رفتم و نشستم.
سی*ن*ه‌ام عجیب می‌سوخت از درد این همه سال... .
نگاهم را به ستاره‌های آسمان دوختم، کاش آخر این بازی؛ همان‌طور می‌شد که می‌خواستیم!
- کجا بودی شیرین؟ سرده هوا بیا داخل.
با شنیدن صدای نگران همتا، لبخند تلخی زدم.
وقتی متوجه شد بی‌جان‌تر از آنم که حتی از جا بلند شوم، کنارم نشست و دستش را نوازش‌وار روی کمرم کشید.
- شیرین جان؟ خوبی؟ چرا این‌قدر دیر کردی عزیز دلم؟
نگاه بغض دارم را به او دوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین