فایل شده دلنوشته‌ی قفسی از جنس آزادی اثر مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک

[مبینای شهر قصه ها]

اگر قرار بود تسلیم هر حرفی شوم، کوه شکسته، نام دوم من نبود!
اگر قرار بود دروغ بگویم، تن به ذلت و سیاهی‌ها می‌دادم!
اگر قرار بود بجنگم، التماس نمی‌کردم که مرا رها کنند به حال خود... .

 

[مبینای شهر قصه ها]

در هوای تو نفس می‌کشم.
پس ببین!
ما هیچ تفاوتی با هم نداریم.
من هم می‌خندم؛ درست مثل تو... .
پس ببین!
فرقی دیگر نمی‌ماند.
مرا از خود تفکیک نکن!
من هم انسانم!
من هم یک تکه از وجود خدا هستم... .

 

[مبینای شهر قصه ها]

منم عاشق!
منم لیلی... .
تویی مجنون!
تویی فرهاد و منم شیرین!
بدون هم ناقص می‌شویم.
پس ببین!
چه فرقی دیگر می‌ماند؟
تویی پدر و منم مادر... .
تو عاشقی و من هم عاشق!
چه فرقی باز می‌ماند؟
منم موهای رهایی دارم که می‌رقصد به همراه نسیم ملایم بهار... .
تو هم نسیم را دوست داری.
تویی که حال مرا می‌دانی!
دیگر چه اجباری می‌ماند؟