دلنوشته تکمیل شده دلنوشته رویاهای کاغذی اثر Faezeh1380

[ILLUSION]

***
بی‌چاره من‌!
بی‌چاره دلم‌...
عمری است به انتظار آمدنت‌؛
حوالی عصر‌،
تمام کوچه پس‌کوچه‌های دل را‌،
قدم می‌زنیم و تو
باز هم نمی‌رسی‌... !

 

[ILLUSION]

***
حال شب‌های مرا‌،
تنها یعقوب می‌داند و بس‌!
هر دویِ ما‌،
عمر را‌...
به انتظار یوسفی‌...
می‌سوزانیم و خاکستر می‌کنیم‌؛
که می‌گویند‌:
گرگ او را دریده‌... .

 

[ILLUSION]

***
غروب باشد و انتظار‌!
روی صندلی چوبی ایوان‌،
می‌نشینم‌...
و نگاه‌ام را می‌دوزم به راه‌...
مهمان هر‌شبم از راه می‌رسد‌... !
کنارم می‌نشیند
و من‌،
دعوتش می‌کنم به صرفِ
یک لیوان چای یخ‌کرده‌ی از دهان افتاده‌!
تا سپیده‌دم‌،
مرا به کدامین شهر خاطره‌هایت که نمی‌برد‌...
هم‌نشین خوبی است‌...
خیالت را می‌گویم‌!

 

[ILLUSION]

***
عمری‌ست غروب‌ها
پای پیاده‌،
تمام خط‌عابر‌ها را‌‌...
قدم می‌زنم‌... !
تو که به داد من نمی‌رسی‌!
بگذار این‌بار‌،
من تلاش کنم‌‌؛
شاید
قلب نا‌مهربان سرنوشت‌، به رحم آمد‌‌؛
و من به تو رسیدم‌!

 

[ILLUSION]

***
عمری‌است که‌
در تب "‌عشق‌"
می‌‌سوزم و
دم نمی‌زنم‌!
هر‌شب زیر نورِ ماه‌،
حسرت می‌ماند و من‌!
که عمری‌ است‌؛ خاکستر‌ نشین رویاهایم شده‌ام‌... !

 

[ILLUSION]

***
ساز دلت را کوکِ رفتن می‌کنی‌...
و من می‌مانم و اشک‌...
من می‌مانم و آه‌...
و حسرت می‌ماند و من‌!
من می‌مانم و ماه‌...
و ماه می‌ماند و ابر
دریا به عشق ماه
و ستاره‌ی عاشق کو‌؟
یوسف ماند اسیر چاه‌... .

 

[ILLUSION]

***
همدم این روزهای نبودنت‌؛
کنارم‌، روی تل آرزو‌های خاکستر شده‌ی قلبم می‌نشیند و باز‌،
افسانه‌ی نافرجام ماه و دریا می‌گوید‌...
دوباره سیل می‌آید‌... دوباره باران می‌بارد‌...
دوباره "ماه" نمی‌رسد‌؛
دوباره "دریا" می‌میرد‌!

 

[ILLUSION]

***
گاهی دلم می‌خواهد‌؛
کسی مرا در آغوش بگیرد‌...
در گوشم آرام لالایی بخواند‌؛
بعد دستم را بگیرد‌...
و با خود ببرد‌...
جایی که تا به‌حال‌، پای هیچ خاطره‌ای به آن‌جا نرسیده‌... .

 

[ILLUSION]

***
ای‌کاش می‌شد‌،
شمشیر فراموشی را برداری‌،
و به نبرد خاطره‌ها بروی‌...
سپس تیشه به ریشه‌ی بعضی خاطرات بزنی‌...
و برای همیشه تمام‌شان کنی‌... !

 

[ILLUSION]

***
عمری است که یعقوب
دلم‌؛
در انتظار یوسفی دریده‌ی گرگ‌‌،
هوای کنعان می‌بوید‌...
بیابان را می‌جوید‌...
می‌نالد و می‌موید‌... !