- Jul
- 1,435
- 7,822
- مدالها
- 6
***
روزهای تحمل نکردنی و تکراری... غمِ سنگین و اندوهام، عصرها جلوه بیشتری دارد. و من پناه میبرم به بافتن ژاکتی برایت روی همان صندلیِ رنگ و رو رفتهی همیشگیام... از کلافِ دلتنگی میبافم و از افسوسِ درونِ چشمان و لرزشِ همیشگی دستانم؛ برای دقتِ بیشتر مایه میگذارم. گاهی قطرههای کوچکِ اشکهایم بر روی ژاکتِ نیمهکارهات میافتد و من هم عجولانه در صدد پاک کردنشان دستی رویشان میکشم... تمامِ گوشهگوشههای دستمالهای خانه، پر از حرف اول نامَت شده است آلبرت... .
دیگر در خانه، دستمال و پارچهای بینامَت نمانده. میخواهم هرگاه که آمدی، از در که وارد شدی، نشانههارا ببینی... ببینی که من تمام عمرم منتظر و چشم به راهت بودم... قطرههای کوچک قرمز روی دستمالها که بخاطر فرو رفتن سوزن در دستانم بود را، ببینی... خانهی آشفته و بیروحم را ببینی... روی تمامشان ملافههای سفیدِ پر از خاک، فریاد میزنند برای کشیدن دستی بر رویشان؛ تا غبار از رویشان کنار برود ولی من... من توان و حوصلهی این کار را نداشتم آن هم وقتی تو نباشی... میخواهم اینها را ببینی... ژاکتت را ببینی... مرا هم ببینی. در جایجای و گوشه به گوشهی خانه که مغموم و آرام نشستهام و زانوهایم را به درون شکمم فرو بردهام، و با ظاهری پریشان تیکتاک ساعت را میشمارم و گذر زمان را لعنت میفرستم... ولی تا آن زمان! به من قول بده که مراقب خودت باشی... بند کفشانت را ببندی، یادم هست! همیشه بیحواس بودی... لباسهایت را خاکی نکنی و نگذاری نخکش یا چروکیده شوند... کلاه و شال گردنت را فراموش نکنی... با کسی زیر باران نرقصی یا برای کسی کتاب نخوانی... مقابل کسی قهقهههای از تهدلت را به رخ نکشی و عینکت را به کسی ندهی... نگذاری ک.سِ دیگری در خواب تماشایت کند یا رویت پتویی کِشَد... دیگر از صابون گیلاست استفاده نکنی... با کسی درون قایق تنها ننشینی و با عشق نگاهش نکنی...!
قول میدهی؟
میخواهم لااقل اینها برایم بمانند... اینکه من تنهاترین ک.س بودم برایت، که زندگی درامات را به موازاتِ حبهقندی شیرین میساخت.
همچنان منتظر میمانم که بیایی و ببینی... ولی کاش آنقدر زمان نگذرد که چشمانمان برای دیدنِ هم کمسو شود... .
روزهای تحمل نکردنی و تکراری... غمِ سنگین و اندوهام، عصرها جلوه بیشتری دارد. و من پناه میبرم به بافتن ژاکتی برایت روی همان صندلیِ رنگ و رو رفتهی همیشگیام... از کلافِ دلتنگی میبافم و از افسوسِ درونِ چشمان و لرزشِ همیشگی دستانم؛ برای دقتِ بیشتر مایه میگذارم. گاهی قطرههای کوچکِ اشکهایم بر روی ژاکتِ نیمهکارهات میافتد و من هم عجولانه در صدد پاک کردنشان دستی رویشان میکشم... تمامِ گوشهگوشههای دستمالهای خانه، پر از حرف اول نامَت شده است آلبرت... .
دیگر در خانه، دستمال و پارچهای بینامَت نمانده. میخواهم هرگاه که آمدی، از در که وارد شدی، نشانههارا ببینی... ببینی که من تمام عمرم منتظر و چشم به راهت بودم... قطرههای کوچک قرمز روی دستمالها که بخاطر فرو رفتن سوزن در دستانم بود را، ببینی... خانهی آشفته و بیروحم را ببینی... روی تمامشان ملافههای سفیدِ پر از خاک، فریاد میزنند برای کشیدن دستی بر رویشان؛ تا غبار از رویشان کنار برود ولی من... من توان و حوصلهی این کار را نداشتم آن هم وقتی تو نباشی... میخواهم اینها را ببینی... ژاکتت را ببینی... مرا هم ببینی. در جایجای و گوشه به گوشهی خانه که مغموم و آرام نشستهام و زانوهایم را به درون شکمم فرو بردهام، و با ظاهری پریشان تیکتاک ساعت را میشمارم و گذر زمان را لعنت میفرستم... ولی تا آن زمان! به من قول بده که مراقب خودت باشی... بند کفشانت را ببندی، یادم هست! همیشه بیحواس بودی... لباسهایت را خاکی نکنی و نگذاری نخکش یا چروکیده شوند... کلاه و شال گردنت را فراموش نکنی... با کسی زیر باران نرقصی یا برای کسی کتاب نخوانی... مقابل کسی قهقهههای از تهدلت را به رخ نکشی و عینکت را به کسی ندهی... نگذاری ک.سِ دیگری در خواب تماشایت کند یا رویت پتویی کِشَد... دیگر از صابون گیلاست استفاده نکنی... با کسی درون قایق تنها ننشینی و با عشق نگاهش نکنی...!
قول میدهی؟
میخواهم لااقل اینها برایم بمانند... اینکه من تنهاترین ک.س بودم برایت، که زندگی درامات را به موازاتِ حبهقندی شیرین میساخت.
همچنان منتظر میمانم که بیایی و ببینی... ولی کاش آنقدر زمان نگذرد که چشمانمان برای دیدنِ هم کمسو شود... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: