جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط اِمانو با نام دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,214 بازدید, 28 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI
نویسنده موضوع اِمانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط - گیتی -
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
روزهای تحمل‌ نکردنی و تکراری... غمِ سنگین و اندوه‌ام، عصرها جلوه بیشتری دارد. و من پناه می‌برم به بافتن ژاکتی برایت روی همان صندلیِ رنگ و رو رفته‌ی همیشگی‌ام... از کلافِ دلتنگی می‌بافم و از افسوسِ درونِ چشمان و لرزشِ همیشگی دستانم؛ برای دقتِ بیشتر مایه می‌گذارم. گاهی قطره‌های کوچکِ اشک‌هایم بر روی ژاکتِ نیمه‌کاره‌ات می‌افتد و من هم عجولانه در صدد پاک کردنشان دستی رویشان می‌کشم... تمامِ گوشه‌گوشه‌های دستمال‌های خانه، پر از حرف اول نامَت شده‌ است آلبرت... .
دیگر در خانه، دستمال و پارچه‌ای بی‌نامَت نمانده‌. می‌خواهم هرگاه که آمدی، از در که وارد شدی، نشانه‌هارا ببینی... ببینی که من تمام عمرم منتظر و چشم به راهت بودم... قطره‌های کوچک قرمز روی دستمال‌ها که بخاطر فرو رفتن سوزن در دستانم بود را، ببینی... خانه‌ی آشفته و بی‌روحم را ببینی... روی تمام‌شان ملافه‌های سفیدِ پر از خاک، فریاد می‌زنند برای کشیدن دستی بر رویشان؛ تا غبار از رویشان کنار برود ولی من... من توان و حوصله‌ی این کار را نداشتم آن هم وقتی تو نباشی... می‌خواهم این‌ها را ببینی... ژاکتت را ببینی... مرا هم ببینی. در جای‌جای و گوشه به گوشه‌ی خانه که مغموم و آرام نشسته‌ام و زانوهایم را به درون شکمم فرو برده‌ام، و با ظاهری پریشان تیک‌تاک ساعت را می‌شمارم و گذر زمان را لعنت می‌فرستم... ولی تا آن زمان! به من قول بده که مراقب خودت باشی... بند کفشانت را ببندی، یادم هست! همیشه بی‌حواس بودی... لباس‌هایت را خاکی نکنی و نگذاری نخ‌کش یا چروکیده شوند... کلاه و شال گردنت را فراموش نکنی... با کسی زیر باران نرقصی یا برای کسی کتاب نخوانی... مقابل کسی قهقهه‌های از ته‌دلت را به رخ نکشی و عینکت را به کسی ندهی... نگذاری ک.سِ دیگری در خواب تماشایت کند یا رویت پتویی کِشَد... دیگر از صابون گیلاست استفاده نکنی... با کسی درون قایق تنها ننشینی و با عشق نگاهش نکنی...!
قول می‌دهی؟
می‌خواهم لااقل این‌ها برایم بمانند... اینکه من تنهاترین ک.س بودم برایت، که زندگی‌ درام‌ات را به موازاتِ حبه‌قندی شیرین می‌ساخت.
همچنان منتظر می‌مانم که بیایی و ببینی... ولی کاش آنقدر زمان نگذرد که چشمان‌مان برای دیدنِ هم کم‌سو شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
من واقعاً اینجا چه می‌کردم؟ رقصیدن؟ با تو؟ میان کوچه‌ها؟ زیر باران شدیدی که بند نمی‌آمد...؟
با خنده می‌گفتی که "آسمان هم از رقص‌مان خوشش آمده، می‌بارد که بیشتر از ما ببیند... "
نتوانستم بگویم که تنها آسمان نیست که از این رقص لذت می‌برد... واکنش مثبت و پیدایی نشان نمی‌دادم. فقط به گونه‌ای لبخند زده بودم که گوشه‌های دهانم به‌خاطر کش آمدن زیاد، به درد آمده بود ‌و به گمانم آن سی‌و‌دو دندانم نمایان بود. این که واکنش مثبت و پیدایی نبود...؟ بود...؟
لباس‌های خیست به تنت چسبیده بودند و قطره‌های باران از روی موهای سرت می‌چکیدند. حالتشان که به‌خاطر بارش باران بر رویشان، به خود گرفته بودند را دوست می‌داشتم... .
قطره‌های دیگری هم از روی موهای ابروهایت بر روی مژه‌هایت فرود می‌آمدند... بعد لیز می‌خوردند و تو هم برای این‌که به درون چشمانت نرود، آنها را ریزتر کرده بودی و به گمانم به‌خاطر سردی هوا بود که نفس عمیق می‌کشیدی!
نوک بینی و گونه‌هایت هم سرخ شده بود. دوباره کلاه و شال گردنت را فراموش کردی؟ حیفِ آن پلیور سرخ رنگم که برای بافتنِ کلاهت، شکافتمش...چرا حواست را جمع نمی‌کنی و مراقبت نمی‌کنی؟
تابه‌حال این‌گونه به جزئیات، دقت نکرده بودم آلبرت... تو چه می‌کردی با من...؟
گرمیِ هِرَمِ آن نفس عمیقت، باعث پدیدار شدن بخاری کوچک و خوشبو از رایحه تند دارچین در هوا می‌شد...من عاشق این بخارهای کوچک بودم.
"ها"یی کردم و به بخار کوچکِ مقابل صورتم که بوی توت فرنگی می‌داد، خیره شدم و لبخندی زدم.
صدای خنده‌ات را می‌شنیدم... و بعد هم این جمله "روز به روز شیرین‌تر می‌شوی" را.
جمله‌ی آشنایی بود... یادم آمد... خُرم از شنیدن این جمله‌ی تکراری که می‌دانستم از روی قصد و برای مرور خاطرات‌مان بود، لبخندی کجکی و به قول خودت "آلبرت‌پسند" زدم و انگشتانِ سردت را با دستانِ گرمم در بر گرفتم... یک قدم به جلو... دو قدم به چپ... یک قدم به راست... چرخش سریع من... و افتادن در آغوشِ تو...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
تو پارو می‌زدی و به من می‌نگریستی...!
و من هم با شوق و ذوقی وصف نشدنی، به این تالاب و نیلوفرهای آبی‌اش زل زده بودم.
صدای نفس‌نفس زدنت که ناشی از خسته شدنت بود را می‌شنیدم؛ ولی قرار نبود به هیچ‌وجه به تو کمک کنم.
لباسی که ریچارد تازه برایم دوخته بود، نباید ذره‌ای آسیب می‌دید یا حتی کثیف می‌شد، شاید هم گوشه‌ای از آن به جایی گیر کند و پارچه لطیفش نخ‌کش شود‌‌‌!
از طرفی دیگر، دلم هم نمی‌آمد تو را تنها بگذارم.
خسته بودی‌... به علاوه شیفت روزانه‌ات که گذشت، کمتر از دو ساعت دیگر شیفتِ کاری شبانه‌ات شروع می‌شد، از تو چه می‌ماند مگر؟
ناسزایی به صداهای درونم که نگران لباسم بودند، فرستادم و ایستادم...آستین‌هایم را بالا زدم و گره موهایم را محکم‌تر کردم.
پارو را برداشتم و در مقابل چشمان متعجب‌ات، شروع کردم به پارو زدن!
ایرادی نداشت اگر ممکن بود لباسم آسیب ببیند، مهم هم نبود که تا ۱۴ ماه بعد، لباسِ نوی دیگری در کار نخواهد بود.
مهم تو بودی و قطرات عرقی که از سر و رویت می‌بارید.
درخششان زیر نور غروب خورشید، باعث شد آنها را ببینم.
به‌هم خیره بودیم...!
من به این فکر می‌کردم که به راستی آن کلاه و شال گردن قرمزی که برایت بافتم چقدر به حالت و رنگ صورتت می‌آید!
خوب بود... دیگر تورا با گونه و گوش‌های سرخ شده از سرما، مقابل کتابخانه نمی‌دیدم.
همین برایم کافی بود.
گرم بودنِ تو می‌ارزید به داشتن آن پلیور بلند سرخ رنگم.
تمامش را شکافتم و از کامواهایش برایت کلاه و شال گردن بافتم.
خود مهم نبودم، تو مهم بودی...!
من به این‌ها فکر می‌کردم و خیره‌ی صورت بی‌نقصت بودم.
تو به چه فکر می‌کردی آلبرت؛ که با لبخند زیبایت به من زل زده بودی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
موهای به‌قول خودت هویجی‌رنگم را جمع کرده بودم و با آن دامنِ‌آبی و کتِ قهوه‌ای رنگِ کهنه‌ام، کنار درخت‌مان ایستاده بودم. امروز کمی دیر نکرده بودی آلبرت؟ باز هم من مانده بودم و انتظار برای آمدنِ تو. دستانم را به زانوهایم گره زده بودم و با لبخندی محو به حرکت آرامِ ابرهای خوشرنگ نگاه می‌کردم. چه غروب زیبایی! مثل همیشه غرق در خاطراتم با تو بودم. روزی را که طرد شده‌بودم، خاطرم هست... از گریه سرخ شده بودم و گوشه‌ای مچاله بودم. آمدی و پیدایم کردی. لبخندم پیداتر شد و چشمانم از ذوقی بچگانه، بسته شد وقتی جمله‌ی زیبایت در ذهنم اکو شد: "من چشم‌‌هایت را می‌بوسم، مزه‌ی تلخِ ریملِ ماسیده به صورتت را می‌چشم، بعد برایم بخند. چشم‌های زیبایت نباید اندوهگین باشند." اولین‌بار نبود که این‌چنین با شنیدن جمله‌هایت، رقص ضربان قلبم به اوج خودش می‌رسید اما... تکراری هم نبود. هرگاه فکرشان را می‌کردم، شدتش بیشتر می‌شد و لبخندهایم بزرگ‌تر و خوشحال‌تر... در همین آشفته‌بازارِ میان افکار و لبخندهایم، تو آمدی. با نیلوفرآبی‌های دوست‌داشتنی‌ام. زیبا بودند اما نه به اندازه‌ی چهره‌ات...! امروز قرار بود کمی بخندیم... کمی بدویم و میان تالاب جولان دهیم... عیبی نداشت اگر خیس می‌شدم. غروب آخرین روز آگوست‌مان، کلماتی می‌شدند که امشب قرار بود روی برگه‌های کاهی‌ام بنویسم و خاطره‌شان کنم. به هرحال اگر روزی هم نباشی، یادت همیشه در خاطراتم زنده‌ست و غروب هر روزِ این آسمان، با خنده‌های از ته‌دلمان تمام می‌شود. با آب‌بازی‌هایی که در این تالاب می‌کردیم... با دویدن میانِ سبزپوش‌ها...با جملات دلنشینت که در ذهنم اکو می‌شد و درخت قشنگمان...! شاید هم این منظره‌ای که در پسِ چشمانم همیشه باقی خواهد ماند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
این شهرِ متروکه، پر از خاطرات‌مان بود آلبرت...!
از میان دیوارهایش، صدای خنده‌هایت گوش شهر را کر می‌کرد و بادی که آن زمان میان موهای‌مان می‌رقصید و جولان می‌داد، حال مانند روحی سرگردان میان کوچه‌ها می‌چرخد و شاید ترسناک به نظر برسد.
تنها در میان کوچه‌ها قدم می‌زنم و انگار که تو را آن گوشه می‌بینم که وحشت‌زده می‌گویی:
"اِمانو... باز هم پالتویت را خاکی کردی؟ کفش‌هایت هم پاره شدند، لباس‌هایت خیس شده‌اند. زود داخل بیا..."
یا در گوشه‌ای دیگر از شهر، در حالی که عینک‌ات را به چشم زده بودم، با حالتی جدی کتابی می‌خواندی. می‌دانستم که قهوه‌ات سرد شده بود!
بغض سنگینِ کنترل شده‌ام، درحالِ شکستن بود.
زندگی در این شهر متروکه، دیوانه‌ام کرده بود... .
کاش می‌آمدی که دونفره در این شهر، زندگی می‌کردیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
آلبرتِ من، روزهایم به پهنای هرچه وسیع‌تر، سریع‌تر و غمگین‌تر شب می‌شوند و شب‌هایم، روز. باتری‌های ساعت کهنه‌ام تمام شده و هرزمان که نگاهم به چشمان خواب‌آلودش می‌افتد همان ساعت‌ را نشان می‌دهد. همان دقیقه‌ را... همان ثانیه‌ را...آسمان می‌بارد و دل‌چرکین و سیاه‌تر از همیشه باغچه‌های زرد شده‌ی جزیره را شاداب‌تر از مرده‌زارهایش می‌کند. می‌بینی؟ بی‌تو همه چیز تکراری شده و حتی بوییدن پیراهنت هم کلافه‌کننده. خشک‌کردن گل‌های پژمرده میان برگه‌های کتاب‌هایت که روزی انگشتانت برای رد کلمات روی برگه‌ها کشیده می‌شد، کار این روزهایم شده. هرروز کاری عجیب‌ و‌ غریب‌تر از دیروز. با خود می‌اندیشم: «کمی زود نیست برای خفتن ابدی؟»
- شانزدهم سپتامبر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
خنده‌هایت مانندِ شعله‌ای عظیم، خانه‌ی بی‌فروغمان را با صلابت؛ گرم می‌کند.
صدای پاهایت، وقتی که از پله‌ها پایین می‌آیی، موسیقیِ زیبایی‌ست که بر سکوتِ چیره شده در خانه، طنینِ می‌اندازد.
آسمانِ آبی و لطیفِ چشمانت، هوای ابری و گرفته‌ی این روزهایم را محو می‌کند. آن هم فقط و فقط با یک نگاه ساده و بی‌روح...!
آغوشت...؟ مرا که در آغوش می‌کشی، روح از تنم پرواز می‌کند، می‌رود و با آن پروانه‌های سفید؛ از شوق بر روی ارکیده‌های تراس تانگو می‌رقصد... .
همین‌قدر ساده و ابلهانه...!
- بیست و چهارم سپتامبر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
زمان می‌گذشت و می‌‌گذشت. و تنها آن‌چه انجام می‌دادم، صبوری کردن بود. شمع‌های خانه چندین سالی بود که خاموش شده بودند و رایحه‌ای که آن زمان از روشن ‌بودنشان در خانه می‌پیچید؛ گویی دیگر هیچ‌گاه قابل لمس نباشد. همه‌چیز دورتر از آنچه می‌پنداشتم به نظر می‌رسد. آن‌قدر که شاید جغرافیا باید ملامت شود! اما... تمام تلاش‌هایم برای به‌خاطر داشتنت پوچ شده و دیگر توانی برای ادامه‌دادن، تلاش کردن و صبور ماندن برایم نمانده آلبرت. خسته‌تر از خسته، درمانده‌تر از درمانده و پریشان وآشفته‌تر از همیشه ایستاده‌ام. در کوله‌باری از سختی‌ها. درحال مبارزه در جنگی بی‌پایان تنها مانده‌ام و حتی زمان هم دیگر لجوجانه می‌تازد. اما نیلوفرهای آبی‌‌ام تمامِ آن‌چه هستند که مرا غرقِ در خود می‌کنند. جایی خوانده بودم: "به‌مانندِ کاتولیکی تنها، که در کلیسا میان مردمان پروتستان گیر‌ کرده."
- گذشت ماه/سی‌ام سپتامبر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
وانمود می‌کنم که فراموشت کرده‌ام، که حالم خوب است و دیگر تنها کتاب می‌خوانم.
تنها در خیابان‌ها و محله‌ی سن مارکو قدم می‌زنم و تنهایی خوشحالم... .
وانمود به این‌ که دیگر تا نیمه‌های شب گریه نمی‌کنم و تنها قهوه تلخ می‌خورم.
تنها برف بازی می‌کنم و تنها می‌رقصم.
تنها می‌خندم و می‌چرخم.
تنها در تاریکی می‌نشینم و انتظار می‌کشم.
تنها غذا می‌خورم و نفس می‌کشم.
اما فقط کافیست، فقط کافیست پایَم به آن باغچه‌ی حیاط پشتی باز شود آلبرت...!
به ناگاه تو را می‌بینم که با ظاهری گِلی و دستانی خاکی، درحالی‌که گل‌های جدید و درختان جدید می‌کاری، یا کود عوض می‌کنی، یا باغچه را تمیز می‌کنی. مثلاً خودت را جلوی‌ام پرت می‌کنی، خنده‌ای خوشحال و پیروز می‌کنی و قیافه ترسیده‌ام را مسخره می‌کنی.
ماسکِ ترسناکت را از روی صورتت برمی‌داری و حال، من می‌توانم آن گرمی لبخندت را ببینم که با چین گوشه‌ی چشمانت، پرتره‌ای زیبا و شگفت‌انگیز برایم ساخته و با بخشندگی هرچه تمام، همانند ستاره‌ای تابان؛ مقابلم می‌تابد و خود را به نمایش می‌گذارد.
راهش را شمرده‌ام. ۳۶ قدم تا خیالت فاصله دارم‌.
هر شب به دیدنت می‌روم. نمی‌گذارم همانند من احساس تنهایی را با ملامتِ تمام، تجربه کنی... !
و همین خیال و وَهم کافیست که تمام وانمودهایم را درهم بشکند.
به گونه‌ای که تا به آن باغچه برسم...زانوهایم خم شود، تسلیمت شوم، بنشینم، باز هم بگریم و بگریم.
و خیالت را با لبخندی غمگین به تماشا بنشینم.
- سی و شش قدم چهارم اکتبر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
همان‌جا که ناخودآگاه مرا "مادام" خواندی...
همان تپه‌ای که از شدت خوشحالیِ دیدن بارش برف، بر رویش می‌خندیدیم و می‌چرخیدیم.
می‌خندیدیم و می‌چرخیدیم... می‌خندیدیم و می‌چرخیدیم...!
"حفظ‌شان کردم؛ شب‌ها، صدای خنده‌هایت در ذهنم اکو می‌شود..."
همان رودخانه‌ای که پابرهنه درونش، آب بازی می‌کردیم و آب سرد تا مغز استخوان‌هایمان می‌رفت و لرزشِ هیستریکِ بدنمان؛ نمایشی رقاص‌گونه محسوب می‌شد‌!
همان گلفروشی‌ای که خریدار ثابتش بودی.
آن کاخی که آتشش؛ دنج‌ترین گرمای عاشقانه‌ای بود برای شب‌نشینیِ شب‌های زمستانی‌مان...
آن‌جا که دستانم را گرفتی... مرا در آغوش کشیدی و بوسیدی...
آری همین‌جاها... همین‌جاها... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین