جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط اِمانو با نام دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,209 بازدید, 28 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI
نویسنده موضوع اِمانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط - گیتی -
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
78556655842_ffd26ef5cc9cc2111be3ab94d654d71a.jpg

کد دلنوشته: ۰۰۴۸

«به نام او»

نام: سِن مارکو
اثر: YAGAMI
ژانر: عاشقانه
ناظر: @حدیث86
کپیست: @SHAHDOKHT
تگ: برتر
مقدمه:
در میانِ سبزپوش‌ها، کنار تالاب و نیلوفر‌های آبی‌ اطرافش بر روی تخته‌سنگی نشسته‌ام و نامه‌هایی که برایت نوشته بودم را؛ به دست آب می‌سپارم آلبرت.
***

پ ن: سِن مارکو محلی در ایتالیا است. که خاطرات اِمانو در زمان جنگ ایتالیا در آن محل توصیف می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,140
3,268
مدال‌ها
1
Picture1 (2).png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب رمان بوک برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتماپیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید.

[ قوانین دلنوشته ]

پس از 20 پست از طریق تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
[ درخواست نقد دلنوشته ]

بعد از ایجاد کردن تاپیک نقد شورا برای دلنوشته‌تان می‌توانید درخواست تگ بدهید.
[ درخواست تگ دلنوشته ]

پس از گذشت بیست پست از دلنوشته می‌توانید برای آن درخواست جلد بدهید.
[ درخواست جلد ]

و انشالله، بعد از پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[ اعلام پایان دلنوشته ]

دلنویسان عزیز هرگونه سوالی دارید می‌توانید در اینجا مطرح کنید.
[ سوال و مشکلات دلنویسان ]

«تیم مدیریت تالار ادبیات»
 
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
در آستانه‌ی سقوط بودم که مرا سخت گرفتی. همانند پرنده‌ای زخمی مراقبم بودی، بر زخمم مرهم شدی، نورِ روزهای تاریکی‌ام شدی... بهبود که یافتم؛ رهایم کردی. خبر نداری که عادت کرده‌ام به دستانت؟ این پرنده هرجا برود، باز هم به آغوشت باز می‌گردد. تو چه؟ هنوز هم مهمان‌نواز هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
کاش فاصله‌ی مدرسه تا خانه‌‌ی‌مان آنقدری زیاد بود که ما مجبور بودیم با قایقی دو نفره تمام مسیر را هرصبح، همان ساعتِ لعنتی، و در سکوتِ مطلق، به‌هم زل می‌زدیم و از گذرِ ثانیه‌های باهم بودنمان نهایت لذت را می‌بردیم تا به آن مدرسه نفرین شده برسیم.
تو با خیره شدن به صورت و موهای مواجم به پارو زدن ادامه می‌دادی و من...
و من...ضعف می‌کردم برای آن عرق‌های ریز و درشتِ روی پیشانی‌ات آلبرتِ من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
تو دزیره را برایم می‌خواندی، برای چندمین بار!
ولی من چیزی نمی‌شنیدم. در خلسه‌ای عمیق فرو رفته بودم. مثلِ دفعات قبل.
لب‌هایت را می‌دیدم که تکان می‌خوردند؛ چشمانت هم به دنبال کلمات به چپ و راست کشیده می‌شدند، و دستانت ماهرانه و بدونِ فوتِ وقت برگه‌ای پس از دیگری را ورق می‌زدند.
سرعتِ گذر زمان بسیار زیاد شده بود، این ناعادلانه بود!
سرت را بلند کردی و انگار که سوالی پرسیده باشی، منتظر پاسخِ من ماندی اما من فقط به این فکر می‌کردم که آن شیشه‌های عینکت چقدر مزاحم و رقت‌انگیزند. لعنتی‌ها جلوی دیدِ مرا به چشمانت می‌گرفتند.
دستانم را دراز کردم و آن را با ملایمت از پشتِ گوش‌هایت، برداشتم.
به کتابی که روی زانوهایت بود، اشاره کردم که یعنی بخوان، معطل چه هستی؟
دمی از روی تاسف گرفتی و شروع کردی.
صدایت بلند شد...این‌بار صدایت برایم واضح بود. عجیب نبود که چشمانم گرم شده بود. یادم باشد باز هم بگویم دزیره را بخوانی هر چند که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
تک شمعِ قهوه‌ای‌ام را جلوتر کشیدم. هوا بسیار تاریک شده بود اما سعی می‌کردم از بهترین دست‌خطم برای نوشتن استفاده کنم. دنبالِ کلمات برای توصیفت می‌گشتم اما واقعا چه کلماتی شایسته و برازنده در وصف تو بودند آلبرت..؟
نیمه شب بود؛ اما چشمانم از شوقِ نوشتن نامه‌ای برایت بی‌خواب شده بودند... .
تا چند سطری را زیبا و خودپسند می‌نوشتم؛ قطره جوهری سیاه، از قلمم سُر می‌خورد و همه چیز را خراب می‌کرد و تمامِ زحماتم به باد می‌رفت.
برگه‌های کثیف شده را مچاله می‌کردم و به سویی از اتاقم پرتاب می‌کردم.
هر بار که خراب می‌کردم مچاله‌‌ی‌شان می‌کردم و باز هم به هر سویی که دستانم روانه‌شان می‌کرد، پرتاب می‌کردم.
صدای برخوردِ گلوله‌های کوچک و کثیفِ کاغذهای کاهی‌ِ دفترم، سکوت عجیب اتاقم را می‌شکست.
وقتی کارم تمام شد که هوا روشن‌تر شده بود.
با خوش‌حالی و رضایت برگه‌ را روبه‌روی صورتم گرفتم و فوت‌های ملایمی را روانه‌ی کاغذ می‌کردم تا جوهرِ کلمات به کاغذ بنشیند و پخش نشود.
نگاهم که به منظره‌ی پشت سرم افتاد. لبانم به لبخندی پررنگ باز شد.
تمامِ اتاق را گلوله‌های کاغذ پر کرده بود، برگه‌های دفترم رو به اتمام بود و فقط چند برگِ انگشت شمار باقی مانده بود، دستانم هم پر از جوهرهای سیاه شده بود، همان‌ها که روزی سخت می‌گرفتی‌شان و به گونه‌ای که انگار در حال فرار باشم، رهایشان نمی‌کردی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
دیوانه شده بودم. با ستاره‌های آسمانِ شب حرف می‌زدم.
گاهی با محو و پررنگ شدن‌شان که من کارشان را چشمک زدن می‌نامیدم، نشان می‌دادند که می‌شنوند و انگار که از فاصله‌ی چند مایلی فریاد می‌زنند: خب بعدش چی‌شد؟
من هم ذوق زده از اهمیت دادنشان با شوقِ بیشتری به وصفِ روزِ پر تنشم ادامه می‌دادم.
دیشب هم مثل همیشه در حال گفتن از تو بودم...
از خصوصیاتت، روحیاتت، سلیقه‌ی موسیقی‌ات، علایقت، سبکِ دلربای اِمانو پسندِ لباس پوشیدنت، حتی می‌توانم به یقین بگویم که از منوالِ همیشه، بیش‌تر فریاد می‌زدند که ادامه بدهم به توصیفت!
تو را می‌شناختند...؟
این کار را از تو یاد گرفته بودم... می‌دیدم که هرشب به آسمان می‌نگری و انگار که با آن‌ها حرف می‌زنی و آن‌ها جوابت را می‌دهند، لبخند می‌زنی.
شنونده‌های شب هنگامِ پَرو پا قرصی هستند!
می‌دانی آلبرت!
آنها با من درد و دل کردند. می‌گفتند که چقدر خسته‌اند از این گریزِ تمام نشدنی!
کارشان شده بود تا شب پیِ خورشید گشتن و باز ماندشان.
آنها هیچ‌گاه به‌هم نمی‌رسیدند...!
همیشه نقطه‌ی روبه‌روی هم بودند و رسیدنشان هیچ‌گاه حقیقی نمی‌شد. این را می‌دانستند ولی ناامید نمی‌شدند، باز هم به دویدن به دنبال آن خورشید ادامه می‌دادند.
آلبرت؛ اگر روزی برسد که ما هم از یک‌دیگر دور شویم، تو این‌گونه به دنبالِ من شب و روز را می‌دوی و طی می‌کنی؟
ماه و ستاره‌ی من می‌شوی؟
زمین را به اُمیدِ در آغوش گرفتنِ من، زیر و رو می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
همه‌جا سفید بود. خانه‌ها، درختان، شیروانی‌های اهالیِ جزیره، زمین و البته پالتوی من...
با لجبازی کنار تنه‌ی آن درختِ همیشگی منتظرت ایستاده بودم که بیایی و مثل همیشه برف‌ها را از روی پالتویم بتکانی، سپس دستانم را بگیری و برای گرم شدنشان "ها"یی کنی و مرا به صرفِ شیری گرم دعوت کنی که من هم بلافاصله قبول کنم... .
بیایی که با رد پاهایمان روی برف‌ها بازی کنیم و تو مرا متهم به کوچک بودنِ پاهایم کنی!
از پشت بر رد پاهایمان روی برف برویم؛ و گاه گاهی بر رویشان لیز بخوریم و غلت بزنیم و خنده‌های شیرین‌مان، آن سکوتِ حیاط پشتی را برهم زند.
اما تو این‌بار دیر کرده بودی؛ و من به خود نهیب می‌زدم که شاید من عجولم.

***
۵ ساعت گذشته بود و تو هنوز نیامده‌ بودی. نگران شده بودم؛ شاید برایت اتفاقی افتاده بود آلبرت...
وگرنه تو هیچ‌گاه مرا منتظر و چشم به راه نمی‌گذاشتی!
با فکر به این‌که نکند در کلبه‌ی چوبی‌مان که پشت جنگل است؛ منتظرم باشی، امیدوار شده بودم.
خواستم آنجا را هم بگردم؛ اما... نمی‌توانستم حرکت کنم... نمی‌توانستم از روی زمینِ سرد بلند شوم... پاهایم سِر شده بود... سرما تا مغز استخوان‌هایم نفوذ کرده بود و من دیگر توانی برای جست‌وجو نداشتم آلبرتِ من...!
برف هنوز هم می‌بارید؛ و تمامِ تنم را کاملا به رنگِ سفید درآورده بود. به گونه‌ای که دیگر مشخص نبود کسی روی زمین افتاده.
ولی کاش می‌آمدی و آن منظره را از دست نمی‌دادی... .
دیدنِ بارش برف را دوست داشتی.
پس حداقل امشب زودتر بیا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
زودتر بدویم؟ زودتر بخندیم؟ زودتر فرار کنیم؟ زودتر در آغوشم می‌کشی؟ زودتر می‌خندی؟ زودتر به هوا پرتابم می‌کنی؟ آوای قهقهه‌های بعدش گوش‌هایم را می‌نوازد. این شهر و مردمش زیاد به ما سخت نمی‌گیرند؟ دوری‌ات دیگر تحمل‌کردنی نیست...این دنیای بی‌تو به دیوانه‌خانه شباهت بیش‌تری دارد.
می‌دانستی مرا به دیوانه‌خانه بردند؟ در چهاردیواری‌ای زندانی، خسته و ساکت، مغموم و دل شکسته، تورا تماشا می‌کنم... در یک قاب مستطیل شکل و کهنه. با چشمانی اشک‌بار و غمگین. به راستی...آیا واقعا آنچه سزاوارمان است، متحمل می‌شویم؟
زمستان هم بالاخره تمام شد آلبرت...با تمام سختی و مشقت‌های نبودنت...بهار رفت، تابستان هم رفت. حال من تنها، با این شهر غمگین برگ‌ریزان چه کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
اگر جای‌مان عوض می‌شد، اگر من آن‌ک.س بودم که می‌رفت و تنها می‌گذاشت، می‌رفت و خاطرات را زیر پاهایش له می‌کرد، اگر من آن‌ک.س بودم که چمدانش را می‌بست و از پشت شیشه‌های آن کوپه‌ی لعنتی؛ تظاهر به لبخندها و اشک‌های دروغین می‌کرد، تو این‌گونه همانند من پریشان می‌شدی؟ این چنین می‌گریستی؟ زمین و آسمان را به‌یک‌دیگر می‌دوختی؟ با غریبگی در‌خود مچاله می‌شدی؟ به مانند دیوانه‌ها با دیوار سخن می‌گفتی و برای کسی که شاید دیگر نباشد و نیاید؛ هرروز با اُمیدی منزجرکننده و احمقانه می‌نوشتی و کاغذهای کاهی‌ات را مصرف می‌کردی که به آن مقصد نامعلوم بفرستی؟ همان‌ها که بویشان لبخندی عمیق بر لبانت و چین‌های کوچکی در پیش چشمانت می‌کشید... باغچه‌ را پر از رز قرمز می‌کردی و حرف اول نامم را بر روی دستمال‌های خانه می‌دوختی؟ لباس‌هایم را در آغوشت می‌گرفتی و به‌گونه‌ای که انگار مرا در آغوشت داری، رفع دلتنگی می‌کردی و صدای ضبحه ‌زدن‌هایت گوشِ دیوارها را کر می‌کرد؟ تابلویم را نقاشی‌ می‌کردی؟ اصلا... اصلا چهره‌ام یادت می‌ماند؟ غمگینِ غمگینِ غمگین، تنهای تنهای تنها، شهر را برای دیدن خیالم می‌گذراندی؟ گاهی توهم‌زده می‌شدی؟ آن‌هم زمانی که شاید در پس خاک‌ها خوابیده باشم و در رویایت جولان بدهم؟ اگر جایمان عوض می‌شد، برای رسیدن روزی که مرا ببینی؛ زندگی می‌کردی؟ تنها دلیل برایت می‌شدم که روزهای لعنتیِ فلاکت‌بارت را با حقیقی شدنِ این رویا بگذرانی؟
- درآستانه‌ی فروپاشی/ بیست‌ودوم آگوست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین