جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط اِمانو با نام دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,214 بازدید, 28 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته سِن مارکو اثر YAGAMI
نویسنده موضوع اِمانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط - گیتی -
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
بعد از مدت‌ها دوری و دلتنگی، قرار بود ببینمت...
سعی می‌کردم آرام باشم؛ اما آشفته به نظر می‌رسیدم.
دست خودم نبود. کنترل هیجان و استرسم سخت‌تر شده بود و من دستپاچه‌تر...!
چهره‌ام به کل تغییر کرده بود.
زیر چشمانم سیاه‌تر از قبل شده بود و موهایم پریشان‌تر...
ضعف داشتم و شبیه آن‌ها که مسـ*ـت‌اند؛ تلوتلو می‌خوردم...
چشم‌هایم مدام بسته می‌شد...به تو گفته بودم خوابِ آرام نداشتم...؟
از بی‌خوابی در حال مرگ بودم.
سردرد فجیعم؛ مدام شوکی دردناک را وارد می‌کرد.
خوب بود؛ لااقل خواب را از سرم می‌پراند.
لاغرتر شده بودم و لباس‌هایم در تنم زار می‌زدند!
لب‌هایم خشکیده بود و دهانم برای گفتن حرفی؛ هفته‌ها سکوت اختیار کرده بود...
اما می‌خواستم برای تو حرف بزنم، سکوت نکنم.
آنقدر بگویم که مثل همیشه میان حرف‌هایم خوابت ببرد آلبرتِ من...!
یا عینکت را وقتی دزیره می‌خوانی، بردارم و مجبورت کنم که بدون آن برایم بخوانی.
مجبورت کنم رز برایم بچینی و دستانت زخمی از خارهایش شود.
یا وقتی خوابیدی تماشایت کنم و تماشایت کنم.
شاید هم برف بازی کنیم.
گفته بودم. بارش برف را بسیار دوست داشتی... .
میان تمامِ بازگویی‌های خاطراتم در گوشه‌ای از ذهنم؛ تو را دیدم که از قطار پیاده شدی.
به سرعت بلند شدم و سعی کردم به درد وحشتناکی که از سمت چپِ سرم بود؛ اهمیتی ندهم.
تلوتلو خوردنم را کمی کنترل کردم و جلوتر رفتم...
نفسی دستپاچه گرفتم و چشمانم را با هر زوری که شده بود باز نگه‌داشتم.
به خود که آمدم در آغوشت بودم به گمانم!
مثل همیشه گرم و بامحبت بود. استخوان‌هایم درد گرفته بود... درد لذت بخشی بود...!
بوی صابونم را می‌دادی... صابون گیلاسی که برایت درست کرده بودم... دلتنگ بویَش بودم.
دیگر بی‌خوابی کافی بود. در آغوشت خوابم گرفته بود...
سال‌ها بود که انتظارت را می‌کشیدم آلبرت...
بالاخره آمدی...!
- ششم اکتبر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
تماشاکردنت هنگامی که خوابی را دوست می‌دارم.
چون دیگر با نگاه‌های متعجب و سوال‌های کشنده‌ات حواسم را پرت نمی‌کنی و من می‌توانم آن صورتِ بی‌نقص و هرم نفس‌های خوش‌ عطرت را در جای‌جای ذهنم حک کنم برای روزهای مبادا.
آن‌قدر عمیق تو را می‌نگرم که می‌توانم بدون شک و با یقین از وجودِ خالی بسیار کمرنگ و کوچک در میان موهای ابرویت بگویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
خمیازه‌های پی در پی‌ات گاهی وسطِ حرف‌هایم پارازیتی بود که باعثِ وقفه‌ی چند ثانیه‌ای میان کلماتم می‌شد.
کاملاً مشخص بود که از فرطِ خواب می‌خواستی همان‌جا سرت را روی آن بالشتِ آبی رنگی که خودم برایت درست کرده بودم، بگذاری و به خواب یک ساعت پیشت ادامه دهی. اما این بار من ساکت نمی‌شدم. باید می‌گفتم که امروز در آن مهمانی که همه اشراف‌زادگان بودند، ریچاردِ بی‌پروا چگونه پارچِ آب سردی را بر روی سرِ خانم میچل خالی کرد. و بعدش چگونه همه به آن زنِ از خودراضی و گستاخ می‌خندیدند. خب... حقش بود... هنوز هم جای شلاق‌های بی‌رحمانه‌اش روی کمر و دستانم مانده. زخم‌های تو هم هنوز کامل خوب نشده بودند... .
افکارم را سریع پس زدم و ادامه دادم به حرف‌هایم...
می‌گفتم و می‌گفتم... و هم‌چنان درحال درست کردنِ دسته گلی ظریف و زیبا از مقداری از رزهای قرمزی بودم که امروز برایم آورده بودی. فردا باید به مزارش می‌رفتیم. سالگردش بود و او رزِ قرمز را عاشقانه دوست داشت، خوشحال می‌شد.
کارم که تمام شد به سمتت چرخیدم که دوباره دیدم خوابیدی. این که میان حرف‌های شبانه‌ام خوابت ببرد، عادتت شده بود. صدایم لالایی شده بود برایت...؟
کلافه از این که به حرف‌هایم توجه نکرده بودی، آرام بلند شدم، پتوی نازکی برداشتم، سمتت خم شدم و رویت انداختم؛ که ناگاه بوی آشنایی زیر بینی‌ام پیچید.
بوی صابونی که خودم برایت از شکوفه‌های گیلاس درست کرده بودم...!
به راستی که خوشبو بود... نفس‌های عمیقی می‌کشیدم که بیشتر بوی آن شکوفه‌ها را حس کنم.
امروز از آن صابون استفاده کرده بودی...؟
چرا نفهمیدم...؟!
وقتی دیدم چگونه از چیزهایی که برایت می‌سازم، استفاده می‌کنی؛ کلافگی‌ام محو شد و حس می‌کردم بیش‌تر دوستت دارم.
تو خیلی خسته بودی... کل روز را در حال چیدن زیباترین رزهای قرمز برای من بودی و می‌توانستم حدس بزنم آن زخم‌های کوچک روی انگشتانت بخاطرِ وجودِ خارهای ریزِ رزها بود. ناراحتم کرد... .
با وجودِ دانستن این‌ها، تو را با بی‌رحمی بیدار نگه داشته بودم و مجبور به شنونده بودن به حرف‌های مسخره‌ام کرده بودم.
من واقعاً خودخواه بودم...!
- تصور خیالی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
"پاییز، روبه‌روی ایستگاه قطار..."
روزی که برای آن سمینارِ مسخره و لعنتی سوار قطار می‌شدی را یادم هست.
همان روز که ترکم کردی. خوشحال بودی و این در حالت صورتت هم قابل مشاهده بود؛ این مرا ناراحت کرد... آن‌قدر مشتاقِ ترکِ من بودی آلبرت؟
این که چگونه از رفتنت مثل ابر بهار گریه می‌کردم را ندیدی، طوری که می‌لرزیدم که نکند برایت اتفاقی بی‌افتد که نتوانی باز برگردی؛ را ندیدی.
تو هیچ‌گاه ترس‌های مرا نمی‌دیدی... آن‌ها را به تمسخر و سلاخیِ حرف‌هایت می‌بستی... .
و کارها و واکنش‌هایم را کودکانه می‌خواندی!
آن چمدان لعنتی‌ات را با دستانِ خیس از اشکم سخت چسبیده بودم که شاید فراموش کنی آن را ببری تا حداقل بتوانم آن پیراهنت را بردارم برای بهتر شدنِ خوابِ شب‌هایم...!
اما تو آن را هم بردی... می‌دانستی چند شب است خوابِ آرام ندارم؟
تو خیلی بی‌رحمی.
هرلحظه و هرشب با ترسِ از دست دادنت به خواب می‌روم و برمی‌خیزم.
گاهی این فکرها همانند خوره و واقعیتی مبهم و خیالی، به کابوس‌هایم کشیده می‌شوند.
به گمانم دیوانه شده‌ام...!
ولی تو این‌ها را درک نمی‌کنی... .
مگر... تو این‌گونه نیستی؟
یک‌بار‌ که از دردِ فوت شدن برادرت در خفا گریه می‌کردی، می‌دانی... انگار که قلبم را چنگ می‌زدند، در دستانی می‌گرفتند و خنجری برهنه و تیزی را مدام درونش، فرو می‌کردند و درمی‌آوردند..‌. فرو می‌کردند و درمی‌آوردند... فرو می‌کردند و درمی‌آوردند.
حس منزجر کننده‌‌ی وحشتناکی بود؛ این که کاری از دست من برمی‌آمد...؟
ذره ذره می‌سوختم... .
حال، که از گریه سرخ شده‌ام، روبه‌رویت ایستاده‌ام و پاهایم از استرس و شانه‌هایم از گریه‌هایم می‌لرزد، و با چشمانم التماس می‌کنم که نروی، تو حس نمی‌کنی که قلبت درد می‌کند؟ حسی شبیه به یک ناراحتی؟! یا شاید یک دلتنگی...!
حس نمی‌کنی آلبرت؟!
- خاطرات مرگ/شانزدهم اکتبر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
" زمستانِ همان سال؛ روبه‌روی اداره‌ی پست "
هوا سردتر از دیشب شده بود و سرفه‌هایم شدیدتر...
بینی‌ام را با خشونت و عصبانیت بالاتر کشیدم و کلافه‌تر از این که چرا باید امروز سرما می‌خوردم؛ دستانم را درون جیب پالتو‌ی قهوه‌ای رنگم؛ فرو کردم.
به فکر فرو رفتم...
یادم است کار هر روز صبح‌مان این بود که؛ این خیابان‌ها را تا قبل از رسیدن به آن کتاب‌خانه، متر کنیم و قهوه‌های تلخ بخوریم.
گاهی هم آسمان می‌بارید و مجبور می‌شدیم با چترِ تو؛ از خیس شدن پناه بگیریم.
یادم است یک‌ روز هم که باران شدیدی در حال بارش بود؛ زیر باران رقصیدیم... تجربه قشنگی بود. به مریض شدنِ بعدش می‌ارزید.
ولی خنده‌هایمان از ته دل بود، به قهقهه شباهت بیش‌تری داشت.
امروز هم هوا سرد بود. خیلی سرد...!
باز هم مغز استخوان‌هایم یخ زده بود ولی قابل تحمل بود.
عادت کرده بودم به یخ زدن و سرما.
بیش از چهار ساعت در میان برف‌ها خوابیدن آن‌هم برای انتظار آمدنت؛ به اصطلاحی مرا پوست کلفت کرده بود...!
بالاخره رسیدم.
هیجان زده پاکت و نامه‌ای که برایت نوشته بودم را از جیبم بیرون آوردم، نامه را درون پاکتِ آماده شده گذاشتم و سعی کردم با خیسی زبانم پاکتِ نامه را ثابت نگه دارم که مبادا باز شود...!
چشمانم را محکم بستم و از اعماق وجودم گفتم که:
" لطفاً این بار نامه‌ام را بخوان، لطفاً جوابم را بده... لطفاً! "
هنوز هم اندکی امید داشتم. گرچه این امید، واهی بود.
چه کسی می‌دانست؟ شاید می‌دیدی و پاسخم را می‌دادی...
لبخندی زدم و راه آمده را برگشتم.
احساس می‌کردم سرفه‌هایم کمتر شده... .
یک حمام آب گرم می‌چسبید.
در واقع نمی‌خواستم به این فکر کنم که این ۱۷۳ اُمین نامه‌ای است که برایت پستش کرده‌ام... .
قبلی‌ها بی‌پاسخ مانده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
آندره نیژسفوری تعریف می‌کرد: «تمام عمرش منتظر مانده بود. غذای همیشه تکراری‌اش را که می‌خورد، خیره و مایل به آن در کهنه‌ی زنگ زده می‌نشست. تا نیمه‌شب هم با لبخندی مضحک خیره به در می‌ماند. بیدار که می‌شد باز هم خیره به در می‌ماند و می‌ماند تا دوباره شب شود. چرخه‌ی زندگی سرسام‌آور و به‌دردنخوری داشت. خودش هم آدم بی‌عرضه‌ای بود. در تمام آن سال‌هایی که در اتاق کناری‌اش زندگی می‌کردم جز چندبار انگشت شماری به چشم‌هایم نگاه نکرده بود‌. حتی نشد گردنش را کمی بیشتر سمتم کج کند مردک ابله. هیچ‌گاه نفهمیدم منتظر چیست. منتظر کیست. یا اصلاً او انتظار می‌کشید؟ یا به تماشای دژاوویی نشسته بود؟ کسی چه می‌دانست؟ شاید هم در دلش به من ناسزا می‌گفت. گاهی می‌گفتم شاید از من متنفر است. اما من اشک‌های پنهانی‌اش را دیده بودم. درهرحال من هر روز حوالی ساعت شش صبح که بالاخره رضایت به خوابی کوتاه می‌داد، به او یادآوری می‌کردم عشق مسخره‌ترین اتفاقی‌ست که برای مرده‌های متحرکی هم‌چون او می‌افتد. طوری نگاهم می‌کرد، یادم می‌افتاد قاتلی بیش نیستم... این‌گونه عاشقی جگر می‌خواست و البته مغزی از کار افتاده. هردویش را داشت. آخر کدام ابلهی سی سال به یک جا زل می‌زند و اشک می‌ریزد؟ شاید هم در دلش التماسش می‌کرد که راه رفته‌اش را برگردد؟ البته من چیزی‌ نمی‌دانم. این‌ها همه حدسیات من از یک دیوانه‌ی ابله است. سی سال خیره به چند تکه‌ چوب ماندن که نکند بیاید و او نباشد دیوانه‌اش کرده بود. آخر جایی را هم برای رفتن نداشت. زندگی با یک دیوانه مرا هم دیوانه کرده بود. اغلب منتظر چیزی بودم که نمی‌دانستم چیست. خیال می‌کردم گمشده‌ای دارم اما چه و در کجا؟ نمی‌دانستم. آخر، زندگی کردن در لحظه را یاد نگرفتم که نگرفتم...»
- دیوانه‌‌ای ابله/کهنه‌ترین جعبه‌ی انباری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,435
7,822
مدال‌ها
6
***
بعضی شب‌ها زیر نور ماه، هنگامی که نسیم بهاری بیشتر از هروقتی حس می‌شود با خود فکر می‌کنم اگر بعضی چیزها را نمی‌دانستم، چقدر زمانِ حال زیباتر و بهتر می‌شد. اگر نمی‌دانستم آن دسته گل‌های آبی برای من نبود، اگر نمی‌دانستم برای رسیدن به من نمی‌دویدی، اگر نمی‌دانستم چه‌ وقت‌هایی که از خوشحالی درحال رقص و پرواز هستم؛ و چه وقت‌هایی که از ناراحتی در حال فروپاشی و سقوط؛ تو و آغوشت همیشگی نیست و من در آخر تنها هستم، اگر نمی‌دانستم خنده‌هایت، حرف‌هایت، آغوش‌های بی‌وقفه‌ات، نامه‌های اشتباه به دستم رسیده، برای من نبوده شاید حالا اصلاً این‌جا نبودم. شاید با نادانی و بی‌خبریِ تمام روبه‌رویت نشسته بودم و باهم آن چای توت فرنگی تازه‌دمت رو می‌نوشیدیم. کاش آن زمان هم نمی‌دانستم که نگاهت فقط برای من نیست و من در دنیای خیالی آبی‌رنگم تنها درحال رقصیدن و خندیدن هستم! به‌نظر تو این‌طور بی‌خبر بودن بهتر نیست آلبرت؟!
- هفتم نوامبر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,521
36,965
مدال‌ها
14
IMG_20210905_210033_578.jpg
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DLVAN
بالا پایین