- Jul
- 1,435
- 7,822
- مدالها
- 6
***
بعد از مدتها دوری و دلتنگی، قرار بود ببینمت...
سعی میکردم آرام باشم؛ اما آشفته به نظر میرسیدم.
دست خودم نبود. کنترل هیجان و استرسم سختتر شده بود و من دستپاچهتر...!
چهرهام به کل تغییر کرده بود.
زیر چشمانم سیاهتر از قبل شده بود و موهایم پریشانتر...
ضعف داشتم و شبیه آنها که مسـ*ـتاند؛ تلوتلو میخوردم...
چشمهایم مدام بسته میشد...به تو گفته بودم خوابِ آرام نداشتم...؟
از بیخوابی در حال مرگ بودم.
سردرد فجیعم؛ مدام شوکی دردناک را وارد میکرد.
خوب بود؛ لااقل خواب را از سرم میپراند.
لاغرتر شده بودم و لباسهایم در تنم زار میزدند!
لبهایم خشکیده بود و دهانم برای گفتن حرفی؛ هفتهها سکوت اختیار کرده بود...
اما میخواستم برای تو حرف بزنم، سکوت نکنم.
آنقدر بگویم که مثل همیشه میان حرفهایم خوابت ببرد آلبرتِ من...!
یا عینکت را وقتی دزیره میخوانی، بردارم و مجبورت کنم که بدون آن برایم بخوانی.
مجبورت کنم رز برایم بچینی و دستانت زخمی از خارهایش شود.
یا وقتی خوابیدی تماشایت کنم و تماشایت کنم.
شاید هم برف بازی کنیم.
گفته بودم. بارش برف را بسیار دوست داشتی... .
میان تمامِ بازگوییهای خاطراتم در گوشهای از ذهنم؛ تو را دیدم که از قطار پیاده شدی.
به سرعت بلند شدم و سعی کردم به درد وحشتناکی که از سمت چپِ سرم بود؛ اهمیتی ندهم.
تلوتلو خوردنم را کمی کنترل کردم و جلوتر رفتم...
نفسی دستپاچه گرفتم و چشمانم را با هر زوری که شده بود باز نگهداشتم.
به خود که آمدم در آغوشت بودم به گمانم!
مثل همیشه گرم و بامحبت بود. استخوانهایم درد گرفته بود... درد لذت بخشی بود...!
بوی صابونم را میدادی... صابون گیلاسی که برایت درست کرده بودم... دلتنگ بویَش بودم.
دیگر بیخوابی کافی بود. در آغوشت خوابم گرفته بود...
سالها بود که انتظارت را میکشیدم آلبرت...
بالاخره آمدی...!
- ششم اکتبر.
بعد از مدتها دوری و دلتنگی، قرار بود ببینمت...
سعی میکردم آرام باشم؛ اما آشفته به نظر میرسیدم.
دست خودم نبود. کنترل هیجان و استرسم سختتر شده بود و من دستپاچهتر...!
چهرهام به کل تغییر کرده بود.
زیر چشمانم سیاهتر از قبل شده بود و موهایم پریشانتر...
ضعف داشتم و شبیه آنها که مسـ*ـتاند؛ تلوتلو میخوردم...
چشمهایم مدام بسته میشد...به تو گفته بودم خوابِ آرام نداشتم...؟
از بیخوابی در حال مرگ بودم.
سردرد فجیعم؛ مدام شوکی دردناک را وارد میکرد.
خوب بود؛ لااقل خواب را از سرم میپراند.
لاغرتر شده بودم و لباسهایم در تنم زار میزدند!
لبهایم خشکیده بود و دهانم برای گفتن حرفی؛ هفتهها سکوت اختیار کرده بود...
اما میخواستم برای تو حرف بزنم، سکوت نکنم.
آنقدر بگویم که مثل همیشه میان حرفهایم خوابت ببرد آلبرتِ من...!
یا عینکت را وقتی دزیره میخوانی، بردارم و مجبورت کنم که بدون آن برایم بخوانی.
مجبورت کنم رز برایم بچینی و دستانت زخمی از خارهایش شود.
یا وقتی خوابیدی تماشایت کنم و تماشایت کنم.
شاید هم برف بازی کنیم.
گفته بودم. بارش برف را بسیار دوست داشتی... .
میان تمامِ بازگوییهای خاطراتم در گوشهای از ذهنم؛ تو را دیدم که از قطار پیاده شدی.
به سرعت بلند شدم و سعی کردم به درد وحشتناکی که از سمت چپِ سرم بود؛ اهمیتی ندهم.
تلوتلو خوردنم را کمی کنترل کردم و جلوتر رفتم...
نفسی دستپاچه گرفتم و چشمانم را با هر زوری که شده بود باز نگهداشتم.
به خود که آمدم در آغوشت بودم به گمانم!
مثل همیشه گرم و بامحبت بود. استخوانهایم درد گرفته بود... درد لذت بخشی بود...!
بوی صابونم را میدادی... صابون گیلاسی که برایت درست کرده بودم... دلتنگ بویَش بودم.
دیگر بیخوابی کافی بود. در آغوشت خوابم گرفته بود...
سالها بود که انتظارت را میکشیدم آلبرت...
بالاخره آمدی...!
- ششم اکتبر.
آخرین ویرایش توسط مدیر: