جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,909 بازدید, 42 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
دست‌هایم را مشت کردم. دفعه‌ی دیگر موهایم را زیر روسری پنهان کردم؛ می‌خواستم مطمئن باشم حتی یک تار مویم را نمی‌بیند. دست‌هایم را به لباسم مالیدم تا عرق‌شان را بگیرم. همان‌طور که قدم‌هایم را آرام بر می‌داشتم سعی می‌کردم ا استرسم کم کنم. نمی‌دانم چرا این‌قدر از دیدن مبین تر و وحشت داشتم، شاید هم شرم بود!
سلام زیر لبی کردم که آقا جون سرش را بلند کرد. سرش را تکان داد اما شهلا لبخند زد؛ لبخندی که تنها من معنی‌اش را می‌فهمیدم.
همان‌ور که سمت مبل دونفره‌ای که حنانه نشسته بود می‌رفتم، زیر چشمی به مبین نگاه کردم. روی مبل نشستم و لبخندی زدم. لبخندی که سعی داشتم ترسم را زیرش پنهان کنم.
شهلا: خوب دلسا جان؟
با همان لبخند گفتم:
- ممنون سلامت باشین.
شهلا: از درس و امتحاناتت چخبر؟
اگر اختلاف سنی‌ام با او زیاد نبود قطعا می‌گفتم«به توچه!» اما حیف که سی و خورده‌ای سال اختلاف سنی‌ داشتیم. حنانه داشت با تبلتش بازی می‌کرد و صدای بازی‌کردنش روی مغزم رژه می‌رفت!
- هیچی... .
همین "هیچی" کافی بود تا ضایعش کنم و نیشم شل شود. با جواب که شنید دهانش را بست. مامان با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد. آقا جون که مثل این مدتی که دیده بودمش اخم‌هایش باز درهم بود. مبین هم حتی یک سلام خشک و خالی هم نکرده بود! اصلا به من چه؟ به درک! من که محتاج سلام کردنش نبودم!
مامان سینی را سمت آقا جون گرفت. رو به حنانه با تشر و صدای آرامی گفتم:
- صداش رو ببند!
اعتنایی نکرد، انگار که نشنیده باشد، اما من که می‌دانستم او چه مارمولکی است! نیشگونی از کتفش گرفتم که آخی گفت. اخمی کردم و گفتم:
- ور پریده؛ میگم صدای بازی رو ببند!
او هم با اخم گفت:
- نمی‌بندم؛ خوشم نمیاد!
می‌دانست از لج بازی‌هایش خوشم نمی‌آید و این از آن موقعیت‌هایی بود که می‌خواست حرص من را در بیاورد!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
این‌بار کمی بلندتر گفتم:
- حنا یا خفه‌ش می‌کنی یا... .
صدای آقا جون مانع شد تا ادامه‌ی حرفم را بز زبان بیاورم. گرچند نمی‌دانستم چه تحدیدی‌اش بکنم تا گوش به فرمانم باشد.
آقا جون: چی میگین شما دو نفر؟!
همان‌‌طور که شربتش را مزه می‌کرد منتظر نگاه‌مان می‌کرد. حنانه لب‌هایش را گشود و با گله‌مندی کهتنها من نازش را می‌فهمیدم گفت:
- دلسا اذیتم می‌کنه آقا جون، من دوست ندارم صدای بازی رو ببندم!
نمی‌دانم چرا اما با حالتی عصبی و کلافه گفتم:
- دوست نداری که نداری! شاید بزگترا اذیت بشن... اصلا من از صدای این بازی خوشم نمیاد!
شاید وجود آقا جون بود که به او جرعت داد با گستاخی در چشم‌هایم زل بزند و بگوید:
- اما من دوست دارم!
همچون ببر زخمی نگاهش می‌کردم. صدای آقاجون بود که باعث شد نگاه درنده‌ام را از او بگیرم، وگرنه این یک سال و شش ماه دست از نگاه کردنش بر نمی‌داشتم!
آقاجون: بذار بازی کنه... .
اخم‌هایم بیشتر گره خورد. گله‌مند گفتم:
- خب بازی بکنه ولی صداش رو ببنده من... .
لیوان شربتش را روی میز گذاشت. مامان همان‌طور که داشت با شهلا حرف می‌زد زیر چشمی نگاهی به ما هم می‌انداخت.
آقا جون: این مشکل شماست که از صدای بازی خوشت نمیاد، می‌تونی بری تو اتاقت!
خشکم زد، انگار سطل آب یخی رویم ریختند. سعی کردم حرفش را نشنیده بگیرم و الکی خودم را آزار ندهم اما مگر می‌شد؟!
بلاخره صدای مبین هم در آمد:
- آقاجون من تا اون موقع میرم، خواستین برگردین یه زنگ واسم بزنین سه سوته اومدم.
حتی نگاهم هم نمی‌کرد. خب نکند! اصلاً بهتر، من هم حس عذاب وجدان نمی‌کنم!
حنانه با لب‌هایی کش آمده زبانش را در آورده و به رخم کشید که با اخم رویم را از او برگرداندم؛ بی‌تربیت!
آقا جون: حالا یکمی می‌موندی باهم می‌رفتیم مبین جان!
مبین: نه آقا جون؛ کلی کار سرم مونده!
شانه‌ای بالا انداختم.
شهلا: پس مبین جان، از همین مسیری که میری لطفا آتوسا رو هم از آموزشگاه خونه برسون... .
آتوسا بر خلاف مادر عفریته‌اش دختر بسیار خوبی بود. پدر بزرگ هم آتوسا را هم.چون دختر خودش دوست داشت. اختلاف من و آتوسا سه سال بیشتر نبود و رشته‌ی او پزشکی بود. خب چه کنم که از ریاضی متنفر بودم و هیچ‌وقت نتوانستم به درستی ایکس را پیدا کنم وگرنه من هم هم‌چون آتوسا پزشکی را انتخاب می‌کردم که حقوقش هم عالی است!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مادرم و آقا جون اصرار کردند بماند اما حرفش یکی بود. مبین که از در خارج شد نفسم را آسوده بیرون دادم. انگار اکسیژن برای تنفس بیشتر شده باشد، با خیال راحت‌تری نفس می‌کشیدم. حنانه هم انگار از حمایت آقا جون جوگیر شده بود صدای بازی‌اش را تا آخرین حد ممکن زیاد کرده بود. آن جمع برایم بسیار کسل کننده و حوصله سر بر بود. از جایم بلند شدم و تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم؛ بلند شدم که صدای شهلا باز خط روی اعصابم کشید:
- دلسا جان خواستگار نداره؟
مادرم خواست جواب دهد که پیش‌دستی کردم و با ابروهای بالا رفته گفتم:
- دلسا جان که اگه قصد ازدواج داشت که با مبین به هم نمی‌زد!
می‌دانستم بعداً بخاطر این بی‌ادبی‌ام مامان مجازات سختی در نظر گرفته است!
مامان اخم کرد؛ با تندی رو به من گفت:
- وقتی دو بزرگ‌تر با هم حرف می‌زنند کوچیک‌تر پارازیت نمی‌ندازه!
خوش‌حال شدم و نیشم باز شد. بلاخره پس از دو ماه باز هم مرا مخاطب قرار داد! قطعاً اگر در شرایط دیگری بودم می‌رفتم و لپ‌های آب‌دارش را می‌بوسیدم!
آقا جون سعی می‌کرد در بحث‌های ما دخالت نکند. شهلا از رو نرفت و همان‌طور که سیب پوست کنده را دست آقا جون می‌داد گفت:
- مبین خودش نخواست وگرنه... .
آقا جون عصایش را به زمین کوبید و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- تمومش کنین!
شانه‌ی بالا انداخته و راهی اتاقم شدم. حرف‌هایش برایم ارزشی نداشت و ذره‌ای را به دل نگرفتم. شاید اگر اکنون هم حلقه‌ی مبین در انگشتم بود این‌گونه از کنار حرف‌های مزخرفش نمی‌گذشتم! اما نبود و لازم نبود وقت گران‌بهایم را صرف حرف‌های الکی‌اش کنم!
***
با صدای نسبتاً عصبی گفت:
- با من لج نکن!
ابروهایم را بالا انداختم و انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم. با صدایی که تنش کمی بالا رفته بود گفتم:
- همون روز یکه اومدی خواستگاریم گفتم این چادر رو تا بمیرم در نمیارم! نگفتم؟
خواست حرف بزند که قدم دیگری سمتش برداشتم. چادر مشکی که روی سرم بود را سمتش گرفتم و نشانش دادم. ادامه‌ی حرفم را گفتم:
- همون روزی که گفتی منو می‌خوای گفتم منم این پارچه‌ی مشکی رو می‌خوام! نگفتم مبین؟ حالا این حرفا چیه می‌زنی؟!
با همان اخم‌هایش سرش را کمی سمتم خم کرد.
مبین: گفتم ولی دوست ندارم زنم جلوی دوستام مثل اُمُلا باشه! دوست دارم... .
دستم ناخود آگاه بالا رفت و روی صورتش فرود آمد! او حق نداشت این‌گونه به عقایدم بی‌احترامی کند! نه! پدرم چادرم را دوست داشت و به‌خاطرش به من افتخار می‌کرد حالا این پسرک کله گچی چه می‌گفت؟ من را اُمُل می‌خواند؟!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
به کیفم چنگ زدم و همان‌طور که سمت در می‌رفتم گفتم:
- به یکی بگی که اُمُل نباشه... .
به چادرم چنگ زد. رویم را برگرداندم‌ و با خشم پارچه‌ی سیاه رنگ را از دستش کشیدم. انگشتم اشاره‌ام را سمتش گرفتم و با صدای عصبی گفتم:
- دفعه‌ی آخرت باشه به چادر من دست می‌زنی!
و بدون حرف دیگری قدم‌هایم را تندتند سمت جاده برمی‌داشتم.
***
انگشت‌هایم را در هم قفل کردم تا مبادا حرفی از دهانم خارج شود که فردا روز باز آن را بر سرم بکوبند. دو پله‌ی کوچک را پایین رفت و من هم دنبالش می‌رفتم. بوی خاک نم‌ناک در مشامم پیچید و لبخندی روی لب‌هایم نشاند. سمت تاب قدیمی که رویش بالشی گذاشته بودم رفتم و‌ رویش نشستم. آقاجون لبه‌ی حوض نشست و همان‌طور که برگ‌های گل شمعدانی را نوازش می‌کرد گفت:
- بابات عاشق گل و گیاه بود.
انگشت‌هایم را دور طناب پارچه‌ای غلاب کردم و همان‌طور که به پاهایم که عقب و جلو می‌رفت نگاه می‌کردم، لب زدم:
- هوم، همه‌ی این گلدون‌ها یادگار اونه، مامان میگه این درخت‌ها رو هم خودشون کاشتن... .
لحظه‌ای احساس کردم لبخندی از لب‌هایش گذشت. آقاجون برای پدرم هم عمو بود و هم پدر زن و هم یک پدر؛ بابا را خیلی دوست داشت.
سرعتم کم‌کم بیشتر شده ود و با سرعت به عقب وجلو می‌رفتم. چشمانم را بستم و دستانم را باز گذاشتم. می‌دانستم خطرناک است اما نمی‌توانستم از حس خوبی که داشتم بگذرم! صدای آقاجون را شنیدم:
- بابات مبین رو خیلی دوست داشت.
چشمانم را با‌ز کردم و دفعه‌ی دیگری لبم را‌گاز گرفتم تا باز حرفی نزنم. باز هم‌ بحث همیشگی! ادامه‌ی‌حرفش را گرفت:
- می‌خواست عروسی‌تون رو ببینه...‌ .
سرعتم داشت کم و کم‌تر می‌شد. با خنده‌ای مصنوعی همان‌طور که به پنجره‌ی اتاقم نگاه می‌کردم گفتم:
- مبین خیلی زن ذلیله... .
پرده‌ی اتاقم تکان خورد.
آقاجون: زن ذلیل نیست، اون دوستت داشت!
من چه گفتم؟! انگار تازه به عمق حرفی که گفته بودم پی بردم! خجالت‌زده باز لبم را گاز گرفتم و باز سرعتم را زیاد کردم. حنانه پرده را کنار زد و با دیدنم وحشت‌زده پرده را رها کرد.
آقاجون: بیشتر فکر کن!
عصبی از این‌که حنانه بدون اجازه داخل اتاقم شده و بدون آن‌که به موقعیتم فکر کنم از بلند شدم و چون سرعت تاب زیاد بود داشتم رو زمین واژگون می‌شدم. جیغی کشیدم و قبل از این‌که سرم به زمین بخورد به طناب تاب چنگ زدم و این با باز شدن گره‌ی طناب از درخت و افتادنش روی سرم تمام شد!
آقاجون نگران سمتم آمد و من اشک در چشمانم حلقه شده بود. دستم می‌سوخت و خراش برداشته بود. لب‌هایم را به هم می‌فشردم تا اشک‌هایم جاری نشوند.
آقاجون: این چه کاری بود آخه؟! حالت خوبه؟
بدون توجه به آقاجون که نگران سمتم می‌آمد به سختی بلند شدم و لباسم را تکاندم. چانه‌ام می‌لرزید و قدم‌هایم را سمت داخل خانه برمی‌داشتم. حنانه را مصبب این اتفاق می‌دانستم و هم‌چون گربه‌ی گرسنه برای صید ماهی قدم برمی‌داشتم. آن‌قدر عصبانی بودم که در ذهنم مدام برای خودم خط می‌کشیدم که نباید آن‌قدر کتکش بزنم که کار به پزشکی قانونی بکشد وگرنه حنانه بسیار کینه‌ای است و خدایی نکرده من را به زندان می‌اندازد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
صدای عصای آقاجون را می‌شنیدم. اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید. در را با شتاب باز کردم و مامان و شهلا متعجب و منگ نگاهم می‌کردند. سمت اتاقم دویدم که صدای داد مامان در آمد:
- چته دلسا... .
آن لحظه نمی‌فهمیدم و نمی‌شنیدم. شاید اگر در موقعیت دیگری بودم اکنون به‌خاطر این‌که مامان اسمم را صدا زده‌ است خوش‌حال می‌شدم.
- مامان کجاست این ور پریده؟!
نمی‌دانستم دقیقاً ز چه چیزی عصبانی بودم؛ این‌که حنانه به اتاقم رفته بود یا این‌که تاب خراب شد... .
مامان: چه‌خبرته، چی‌کارش داری؟
در حمام را کوبیدم و داد زدم:
- در رو باز کن، به چه حقی رفتی تو اتاق من؟!
صدای شهلا هم در آمد:
- خوبه‌خوبه... بیست سالته و به جون اون طفل معصوم افتادی؟
می‌خواستم گلویش را آن‌قدر فشار دهم تا چشم‌هایش هم‌چون توپ تنیس بیرون بزند اما باز هم اختلاف سنی جلویم را گرفت!
بدون توجه به او لگدی به در حمام زدم و داد زدم:
- میگم بیا بیرون!
صدایش در آمد، او هم جیغ می‌کشید:
- نمیام!
آقاجون هم آمد‌ و صدایش در آمد:
- این بچه بازیا چیه؟!
با صدایی که کنترلش از دستم خارج شده بود غریدم:
- تقصیر این ور پریده هست که تاب پاره شد!
صدایش از حمام آمد:
- نه‌خیر، خودت وزنت اندازه‌ی گاوه و تحمل کردنت واسش سخت بود برای همین پاره شد!
بینی‌ام را بالا کشیدم.
شهلا: دلسا تو خجالت نمی‌کشی؟ این بچه هم سن و سالته که این‌جوری باهاش حرف می‌زنی؟
مامان: همین رو بگو... خیلی بچه‌ای؛ حنانه مامان بیا بیرون!
از فرط عصبانیت مشتم می‌لرزید.
حنانه: نمیام دلسا کتکم می‌زنه.
شهلا و آقاجون چنان نگاهم کردند که می‌خواستم کله‌ام را به دیوار بکوبم اما حیف که دردم می‌آمد.
مامان: بی‌خود می‌کنه!
لبم را گاز گرفتم و با سری که بالا رفته بود راه اتاقم را در پیش گرفتم. من کی او را کتک زده بودم؟ همان‌طور که در ذهنم برایش نقشه می‌کشیدم داشتم فکر می‌کردم اگر اتفاقات این چند ماه نبود، قطعاً چنان جوابی به شهلا می‌دادم که دهانش برای همیشه سرویس شود!
***
مبین: خیلی بچه‌ای!
گره‌ی روسری‌ام را محکم‌تر کردم و با غرور گفتم:
- دوست دارم این‌جوری لباس بپوشم.
موهای مشکی‌اش را از صورتش کنار زد و همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌آمد گفت:
- خب من خوشم نمیاد... ببینش؛ مدلش خیلی قدیمیه؛ این دامنش هم شبیه لباسای حنانه هست، این در حد سن تو نیست!
از حرص دادنش لذت می‌بردم! ابرویش را بالا دادم و دامن صورتی رنگ سارافن را درست کردم. دم‌پایی‌های زرد رنگ لاانگشتی را از پایم در آوردم.
- دوست دارم مثل حنانه لباس بپوشم. مشکلیه؟
لبه‌ی باغچه نشستم و خیره به مورچه‌هایی که خیلی منظم در ک ردیف حرکت می‌کردند ادامه دادم:
- در ضمن؛ لباس چین‌چینی خیلی دوست دارم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مببن: دلی به‌خدا خجالت می‌کشم جلوی فامیل!
خشمگین نگاهش کردم و حق به جانب گفتم:
- تو چرا خجالت می‌کشی؟ من هر جور بخوام لباس می‌پوشم!
مبین: د همین دیگه؛ خیلی خودخواهی! من نمی‌خوام زنم مثل بچه کوچیکا باشه!
آستین‌هایم را کمی بالا بردم.
- اولاً هنوز زنت نشدم؛ دوماً خوشم نمیاد از الان آقا بالاسر داشته باشم. سوماً من از لباس پوشیدنم خیلی هم راضیم به بقیه هیچ ربطی نداره و لزومی نداره خجالت بکشی!
خوشم نمی‌آمد مبین راجب لباس پوشیدنم نظر بدهد یا این که از طرز لباس پوشیدنم ایراد بگیرد. من همینی ودم که می‌دید؛ به نظرم اگر آدم طبق نظرات دیگران زندگی کند ویگر خودش نیست و تبدیل می‌شود به آن کسی که بقیه می خواهند ببیند. من دلسا بودم و او باید دلسا را قبول می کرد نه آن کسی که دلش می‌خواهد!
تکه چوبی برداشتم و در همان‌حال که صف مورچه‌ها را به هم می ریختم به غر زدن‌هایش که البته کمی هم به او حق می دادم گوش می‌کردم.
مبین: من می‌خوام مثل بقیه زندگی کنم دلی چزا نمی‌فهمی؟ دوست دارم اون‌جوری که دوست دارم لباس بپوشی؛ دوست دارم باهام حرف بزنی و مثل بقیه‌ی دخترا از آرزوهات بگی و منم ار آرزوهام بگم... دوست دارم جلوی دوستام بیای، دوست دارم با نامزدم برم و بخوشم نمیاد هر بار که اون‌ها با دوست دختراشون میان منم... .
ادامه‌ی حرفش را خورد. شاید اگر ک.س دیگری جای من بود ناراحت و دل‌خور می‌شد اما برای من اصلاً مهم نبود. شاید اگر مهم و ذره ای به او احساس داشتم هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد!
***
دیروز چون شهلا‌اینا برای شام ماندند من نرفتم و اجازه دادم خیلی زیبا غیبتم را بکنند. مطمئنم گناهانم را آب کردند و باید در اسرع وقت به‌خاطر غیبت‌هایشان یک تشکر جانانه از آن‌ها بکنم!
همان‌طور که قدم‌هایم را تندتند برمی‌داشتم به ساعتم نگاه می‌کردم و خدا‌خدا می‌کردم ای کاش استاد با زنش دعوا کرده باشد و دیر بیاید.
چادرم را کمی مرتب کردم و با بسم‌الله چند تقه به در زدم... .
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
در باز شد و من، همان‌طور که مفصل‌های دستم را می‌شکستم سرکی به داخل کلاس کشیدم. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایم نشست و تا خواستم در را ببندم با اخم پیرمرد روبه‌رو شدم! لبم را گاز گرفتم و با کمی شرم مصنوعی که چاشنی صدایم کرده بودم گفتم:
- سلام استاد؛ ببخشید واقعاً، اتوبوس دیر کرد... .
با دستش اشاره‌ای به ساعت مشکی دور مچش کرد و من دردل این حرکتش را بری خودم پز دادن ترجمه کردم. ساعتش را عوض کرده بود و شک نداشتم این کار را نیز برای به رخ کشیدن ساعت نویی که خریده بود انجام داد!
استاد: خانم مهرپرور، این چندمین جلسه هست که تاخیر دارین؟ نگاهی به ساعت کردین؟!
باز صدای این سپهر بزرگ‌مهر در آمد:
- استاد شاید ساعت نداره!
و با این حرفش صدای خنده‌ی کلاس بلند شد. قطعاً اگر اسلام دست و پایم را نبسته بود این چادر و مقنعه را در می‌آوردم و با چند گاز جانانه، حالش را می‌گرفتم!
با اخم رو به بزرگ‌مهر گفت:
- شما لطفاً ساکت!
و باز رو به من با کلافگی گفت:
- این دفعه هم بشینین ولی دفعه‌ی بعدی وجود نداره!
و با این سپهر بزرگ‌مهر بود که باعث شد دست‌هایم را مشت کنم!
سپهر: آره خانوم مهرپرور، مثل بقیه‌ی دفعات که دفعه‌ی بعدی وجود نداشته!
و باز هم صدای خنده‌ی کلاس! چنان نگاه تیزی به او انداختم که نیشش بسته شد و سرفه کرد.
همان‌طور که سمت صندلی آخر کلاس که خالی بود می‌رفتم زیر لب به آن کسی که ساعت را اختراع کرده بود را نفرین می‌کردم.
قبل از این‌که بشینم رو به استاد که اکنون داشت به کتابی که در دستش بود نگاه می‌کرد گفتم:
- راستی استاد؛ مبارک ساعتتون... .
و با این حرفم کلاس به معنای واقعی ترکید!
خودم هم نمی‌دانستم چرا این جمله را بر زبان آوردم. شاید می‌خواستم یک بار هم که شده قبل از سپهر بزرگ‌مهر بچه‌های کلاس را بخندانم یا شاید هم می‌خواستم به استاد بگویم که با نشان دادن ساعتش به ما پز داده است.
استاد سرش را با اخم بسیار غلیظی تکان داد و من شرمنده از این حرکت بچه‌گانه‌ام لبم را گاز گرفتم. شاید مادرم راست می‌گفت و باید بزرگ می‌شدم یا شاید هم واقعاً این اخلاقاتم باعث به‌وجود آمدن آن همه اتفاق بود... .
***
عینکش را کمی جابه‌جا زد و با همان اخم ادامه داد:
- آخه دختر، این همه کتاب رو می‌خوای چی‌کار؟ جای این کتاب‌ها یه نگاه به اون کتاب درسیات بنداز. به‌خدا دارن خاک میگیرن!
مامان راست می‌گفت و واقعاً کتاب‌هایم داشتند خاک می‌گرفتند اما چه کنم که هیچ‌وقت از کتاب درسی خوشم نیامد!
کتاب‌‌هایی که تازه خریده بودم را محکم‌تر در آغوش فشردم و همان‌طور که سمت اتاق می‌رفتم گفتم:
- کی گفته دارن خاک می‌گیرن؟ اصلاً مگه شما می‌دونین می‌خونم‌شون یا نمی‌خونمشون؟ شاید می‌خونمشون و شما الکی به من گیر میدین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
هیچ‌وقت جلوی بقیه کم نمی‌آوردم مگر این‌که حوصله‌ی بحث نداشته باشم. همان‌طور که سمت اتاقم می‌رفتم صدای مامان را شنیدم:
- شیوا زنگ زد کارت داشت.
خودم را به اتاق رساندم و پنج کتابی که گرفته بودم را، روی میز مطالعه انداختم. چادرم را در آوردم و پس از گلوله کردنش، سمت در باز کمدم پرتابش کردم؛ لباس‌های نا مرتبم زیاد بود و با برخورد چادر همه‌ی لباس‌ها پخش زمین شد!
موبایل را از شارژدر آوردم. همان‌طور که مشغول باز کردن رمزش بودم، با پای راستم در را بستم. رمزش را باز کردم و خودم ره رو تخت انداختم. شیوا پیام داده بود و گفته بود با او تماس بگیرم.
با دومین بوق جواب داد:
شیوا: سلام، خوبی دلی؟
وقتی به من می‌گفتتند "دلی" می‌خواستم کله‌هایشان را کنده و به مدادم بچسابنم و هر بهری که چیزی می‌نویسم تکان بخورند‌. با تصور کله‌ی شیوا که به مداد چسبیده ود خنده‌ام گرفت و به زور قورتش دادم.
- سلام، مرسی تو خوبی؟ دایی و زن دایی خوب هستن؟
شیوا: سلام می‌رسونن. کجایی؟
همان طور که در ذهنم داشتم برای درس خواندن برنامه ریزی می‌کردم جواب دادم:
- خونه، چطور مگه؟
شیوا: هیچی همین‌جوری، میگم...‌ چیزه... .
کلافه و بی‌حوصله لب زدم:
- چی چیزه؟ بگو دیگه!
شیوا: وقتی زنگ زدم تو کجا بودی؟
می‌خواستم در یک کلمه‌ی شش حرفس بگویم " به تو چه!" اما می‌دانستم قهر می‌کند، البته برایم چندان هم مهم نبود اما نمی‌خواستم باز مادرم من را با حنانه مقایسه کند!
- چیزی شده؟
مکث کرد و من می‌توانستم این مکثش را برای خودم، هزاران حرف ترجمه کنم!
دیگر نگران شده بودم.
- شیوا؟ چی شده؟ نگران شدم... .
شیوا: هیچی عزیزم، نگران نباش زنگ زدم یه احوالی ازت بگیرم دیدم نیستی کنجکاو شدم، کاری نداری؟
***
مهرانه: خدایی حال کردم دلی... .
لبم را گاز گرفتم و چادرم را برچیدم تا باز مثل چند روز پیش زیر پایم گیر نکند و نیفتم. اگز این بار هم می‌افتادم و احدی به من می‌خندید این بار نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و قطعاً یک نیشگون از بازویشان می‌گرفتم!
- خیلی خجالت کشیدم. بی‌چاره پیرمرد... .
دستی موهای طلایی‌اش کشید و گفت:
- تو اصلاً می‌دونی خجالت با کدوم "خ" نوشته میشه؟
حق به جانب پاسخ دادم:
- بله که می‌دونم؛ با "خ" دسته دار!
صدایی از سمت راست‌مان آمد:
- "خ" دسته دار هم داریم؟
دست‌هایم را مشت کردم. این دیگر چه جانوری بود؟
نمی‌دانم چگونه این جواب از دهانم در رفت:
- بله که داریم!
مهرانه با چشم‌های گرد نگاهم کرد و نیشگونی از بازویم گرفت. عصبی نگاهش کردم. بزرگ‌مهر و دوستش سمت ما می‌آمدند. دست مهرانه را گرفتم و گفتم:
- بریم مهری... .
و آن موجود خیلی پرو خیلی بی‌ادبانه گفت:
- نمی‌خواین "خ" دسته دار رو به ما هم یاد بدین؟
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
آن لحظه از همان لحظاتی بود که حوصله‌ی خودم را هم نداشتم وگرنه زبانش را کوتاه می‌کردم. همان‌طور که دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم جواب دادم:
- دلیلی نمی‌بینم دانسته‌هام رو به رخ همه بکشم!
ابرویش را بالا داد و انگار مچ گیری کرده باشد گفت:
- اون‌وقت "خ" دسته‌دار جزء دانسته‌های شماست؟
مهرانه: بریم دلی... .
آستینم را کشید و من عصبی او را پس زدم. با اخم گفتم:
- کار درستی نیست به حرف‌های بقیه گوش‌کنین!
نگاهی به ساعت مارک‌ دارش کرد و در همان حال با جدیت گفت:
- وقتی اون‌قدر بلند صحبت کنین برای شنیدن حرفاتون نیازی به گوش وایسادن نیست!
بزرگ‌مهر سمتش رفت و گفت:
- دو ساعته دارم دنبالت می‌‌گردم کجایی؟
چشمش تازه به ما افتاد و با دهان کش آمده گفت:
- سلام خانم مهرپرور خوب هستین؟
دندان‌هایم را محکم روی هم می‌سابیدم. زبانم برای جواب دادن نمی‌چرخید یا شاید هم می‌ترسیدم دهان باز کنم و تمام فحش و نفرین‌هایی که در ذهنم بارش می‌کردم روی زبانم جاری شوند پس به تکان دادن سر اکتا کردم. مهرانه سرفه‌ی مصلحتی کرد؛ یعنی "من نخود نیستم؛ به من هم سلام کن!" سپهر بزرگ‌مهر با لحن بچه‌گانه‌ای گفت:
- عه؛ خانوم حق‌جو شما هم هستین که؛ خوبین؟
آستینش را‌کشیدم و او در همان حال جواب داد:
- مرسی.
صدای گفتگو‌ی‌شان را می‌شنیدیم. مهرانه که سکوتم را دید خودش شروع به مقدمه چینی برای غیبت کرد:
- چه‌قدر بی‌ادب بود!
جوابی ندادم و در ذهنم داشتم برای فردا برنامه ریزی می‌کردم. به جمعی که حوصله‌ی نیش و کنایه‌های‌شان را نداشتم و از همه مهم‌تر حضور مبین... .
***
زن دایی مهین و خاله نرگس زیر زیرکی نگاهم می‌کردند و پچ‌پچ‌های‌شان آزارم می‌داد. چادر گل‌گلی که روی شانه‌هایم افتاده بود را درست کردم. حنانه داشت پازلی که شکل باب اسفنجی بود را کامل می‌کرد. مامان و شهلا در آشپزخانه مشغول آشپزی بودند و من می‌دانستم آشپزی بهانه‌ای است برای غیبت‌کردن!
نگین، عسل را روی زمین نشاند و گفت:
- چرا به مامان من مثل ببر زخمی نگاه می‌کنی؟
موهایی که از روسری صورتی رنگ بیرون آمده بودند را باز به داخل هول دادم و کلافه گفتم:
- از نگاه‌شون خوشم نمیاد؛ احساس می‌کنم دارن من رو واسه‌ی یکی نشون می‌کنن!
خندید و چال گونه‌اس نمایان شد. نگین دختر زیبایی بود.‌ موهای قهوه‌ای بلند و صورت سفید گرد. چشم‌های درشت قهوه‌ای و ابروهایی که به تازگی اصلدح‌شان کرده بود.
نگین: آخه تو رو قبلاً نشون کردن وگرنه الان مطمئن بودم دارن همین کار رو می‌کنن.
دامن سارافن را کمی مرتب کردم و همان‌طور که به مداد مشکی خیره شده بودم زمزمه کردم:
- مامانت رو که نگو؛ از الان داره من بی‌چاره رو سر جام می‌نشونه!
با این حرفم نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زد زیر خنده. نگاه همه سمت ما چرخید و من خجالت‌زده ناخن‌هایم را در کف دستم فرو کردم.‌ میان خنده‌اش بریده‌بریده گفت:
- آخ گل گفتی... از عروس‌های این زمونه همه چی بر میاد؛ از الان داره مادر شوهر بازی در میاره و می‌خواد گربه رو دم حجله بکشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
ایش زیر لبی گفتم و رویم را از او گرفتم.
نگین: مبین کجاست؟
شانه‌ای بالا انداختم و قاشق فرنی را در دهان عسل فرو کردم.
- من چه می‌دونم... .
سرس را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و در همان حال گفت:
- یعنی خاک... .
پشت چشمی برایش نازک کردم.
نگین: خاک تو باغچه! یعنی خدایی برات مهم نیست کجاست؟
واقعاً برایم مهم نبود پس جواب دادم:
- نه والا... .
نگین: خاک تو سر هر دو نفرتون! یعنی جدی‌جدی برات مهم نیست بیرون داره با شیوا حرف می‌زنه؟
بی‌خیال لب زدم:
- وقتی می‌دونی کجاست چرا از من می‌پرسی؟
نگین: جواب سوالم رو بده!
دور دهان عسل کوچولو را پاک کرده و گفتم:
- نه چرا باید برام مهم باشه؟ خب شیوا دختر داییشه... .
***
این بار نتوانستم طاقت بیاورم و با صدایی که کنترلش از دستم خارج شده بود گفتم
- شیوا حرف دهنت رو بفهم!
از شنیدن صدایم جا خورد اما خودش را خیلی ود جمع و جور کرد. دستی به شال آبی رنگش کشید و با لحنی که سعی در خونسردی‌اش داشت لب زد:
- مگه دروغ میگم؟
حدیث که تا آن موقع فقط داشت به چرندیات شیوا گوش می‌کرد گفت:
- گوش وایسادی؟
روی کاناپه‌ی نارنجی سه نفره‌ نشسته بودند‌‌.‌از پشت خودم را به سط کانامه چسباندم و کمی خم شدم.
- وقتی این‌قدر بلند حرف می‌زنید نیازی به گوش واییادن نیست! خب... ادامه بدین... .
شیوا تیز نگاهم کرد و با لحن بدی گفت:
- مگه دروغ میگم؟
مانند خودش در کمال پرویی گفتم:
- تو کی راست گفتی که این حرفت دروغ باشه؟ شیوا جون یه روده‌ی راست تو این شکمت نیست!
این حرف‌ها، حرف‌های من نبود اما از درون داشتم می‌سوختم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین