- Nov
- 598
- 9,080
- مدالها
- 3
دستهایم را مشت کردم. دفعهی دیگر موهایم را زیر روسری پنهان کردم؛ میخواستم مطمئن باشم حتی یک تار مویم را نمیبیند. دستهایم را به لباسم مالیدم تا عرقشان را بگیرم. همانطور که قدمهایم را آرام بر میداشتم سعی میکردم ا استرسم کم کنم. نمیدانم چرا اینقدر از دیدن مبین تر و وحشت داشتم، شاید هم شرم بود!
سلام زیر لبی کردم که آقا جون سرش را بلند کرد. سرش را تکان داد اما شهلا لبخند زد؛ لبخندی که تنها من معنیاش را میفهمیدم.
همانور که سمت مبل دونفرهای که حنانه نشسته بود میرفتم، زیر چشمی به مبین نگاه کردم. روی مبل نشستم و لبخندی زدم. لبخندی که سعی داشتم ترسم را زیرش پنهان کنم.
شهلا: خوب دلسا جان؟
با همان لبخند گفتم:
- ممنون سلامت باشین.
شهلا: از درس و امتحاناتت چخبر؟
اگر اختلاف سنیام با او زیاد نبود قطعا میگفتم«به توچه!» اما حیف که سی و خوردهای سال اختلاف سنی داشتیم. حنانه داشت با تبلتش بازی میکرد و صدای بازیکردنش روی مغزم رژه میرفت!
- هیچی... .
همین "هیچی" کافی بود تا ضایعش کنم و نیشم شل شود. با جواب که شنید دهانش را بست. مامان با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد. آقا جون که مثل این مدتی که دیده بودمش اخمهایش باز درهم بود. مبین هم حتی یک سلام خشک و خالی هم نکرده بود! اصلا به من چه؟ به درک! من که محتاج سلام کردنش نبودم!
مامان سینی را سمت آقا جون گرفت. رو به حنانه با تشر و صدای آرامی گفتم:
- صداش رو ببند!
اعتنایی نکرد، انگار که نشنیده باشد، اما من که میدانستم او چه مارمولکی است! نیشگونی از کتفش گرفتم که آخی گفت. اخمی کردم و گفتم:
- ور پریده؛ میگم صدای بازی رو ببند!
او هم با اخم گفت:
- نمیبندم؛ خوشم نمیاد!
میدانست از لج بازیهایش خوشم نمیآید و این از آن موقعیتهایی بود که میخواست حرص من را در بیاورد!
سلام زیر لبی کردم که آقا جون سرش را بلند کرد. سرش را تکان داد اما شهلا لبخند زد؛ لبخندی که تنها من معنیاش را میفهمیدم.
همانور که سمت مبل دونفرهای که حنانه نشسته بود میرفتم، زیر چشمی به مبین نگاه کردم. روی مبل نشستم و لبخندی زدم. لبخندی که سعی داشتم ترسم را زیرش پنهان کنم.
شهلا: خوب دلسا جان؟
با همان لبخند گفتم:
- ممنون سلامت باشین.
شهلا: از درس و امتحاناتت چخبر؟
اگر اختلاف سنیام با او زیاد نبود قطعا میگفتم«به توچه!» اما حیف که سی و خوردهای سال اختلاف سنی داشتیم. حنانه داشت با تبلتش بازی میکرد و صدای بازیکردنش روی مغزم رژه میرفت!
- هیچی... .
همین "هیچی" کافی بود تا ضایعش کنم و نیشم شل شود. با جواب که شنید دهانش را بست. مامان با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد. آقا جون که مثل این مدتی که دیده بودمش اخمهایش باز درهم بود. مبین هم حتی یک سلام خشک و خالی هم نکرده بود! اصلا به من چه؟ به درک! من که محتاج سلام کردنش نبودم!
مامان سینی را سمت آقا جون گرفت. رو به حنانه با تشر و صدای آرامی گفتم:
- صداش رو ببند!
اعتنایی نکرد، انگار که نشنیده باشد، اما من که میدانستم او چه مارمولکی است! نیشگونی از کتفش گرفتم که آخی گفت. اخمی کردم و گفتم:
- ور پریده؛ میگم صدای بازی رو ببند!
او هم با اخم گفت:
- نمیبندم؛ خوشم نمیاد!
میدانست از لج بازیهایش خوشم نمیآید و این از آن موقعیتهایی بود که میخواست حرص من را در بیاورد!