- Nov
- 598
- 9,080
- مدالها
- 3
صدای شیوا بالارفت، ایستاد و انگشتش را سمتم گرفت و با لحن ترسناکی گفت:
- ببین کی داره این رو میگه!
لبم را گاز گرفتم تا خدایی نکرده صدای خندهام بلند نشود. رژ لب صورتیاش از خط در آمده و بالای لبش پخش شده بود!
شال آبی رنگش درحال سقوط بود و او بدون توجه ادامه داد:
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه... میبینی حدیث؟
نگاهی به ساعت مشکی رنگ دور مچم انداخته و با بیخیالی گفتم:
- از قدیم گفتن، جواب هرچی نفهم و بی ادب و احمقه، سکوته و بس!
مامان و خاله نرگس سراسیمه وارد حال شدند.
مامان: چی شده؟
معلوم بود ترسیده بودند.
شیوا دهان باز کرد و همانطور که با نگاهش قصد دریدنم را داشت غرید:
- از دلسا بپرسین!
مامان توبیخگرانه نگاهم کرد. بیخیال همانطور که سمت حیاط می رفتم آرام زمزمه کردم:
- تقصیر اینا بود... .
صدایش بلند شد:
مامان: دلسا با تو بودم!
قطعاً اگر مادرم نبود سرتقانه جوابش را میدادم و میگفتم "مگه صدام زدی که میگی با تو بودم؟!" اما جلوی خودم را گرفتم. دستهایم را مشت کرده و لبهایم را محکم روی هم فشار میدادم.
مامان: یعنی نمیشه یه بار رو بدون جنگ و دعوا به سر کنی؟
تند به شیوا نگاه کردم. بی چاره حدیث هم از ترس صدایش در نمیآمد اما شیوا با چشمهی ریز شده داشت پیروزیاش را به رخم میکشید!
- مامان چرا شما همش طرف اون رو میگیرین؟!
خاله نگرس هم رضایتمند نگاهم میکرد. انگار از این شرایط بسیار راضی بود!
شوا: چون حق به حقدار میرسه.
گرهی روسریِ آبی رنگم را محکنتر کرده و رو به شیوا با خشم گفتم:
- کسی به شما یاد نداده وقتی یه مادر و دختر دارن باهم حرف میزنن تو حرفشون نپری؟
مامان با تشر اسمم را صدا زد. دیگر خسته شده بودم! هر بار که به اینجا میآمدیم باز پچپچشان بلند میشد. خب تقصیر منِ بیچاره چه بود؟رو به مامان با صدای بلندتری گفتم:
- مامان میدونی بهم چی گفت و این جوری طرفش رو میگیری؟ میدونی؟
این بار خاله نرگس مداخله کرد:
- صدات رو بیار پایین... .
با همان صدای بلند میان حرفش پریدم و نگاهم را روی تکتکشان چرخواندم:
- فقط یه بار دیگه، یه بار دیگه اون حرفای زشت رو راجب خودم بشنوم به غلط کردن میندازمتون!
این من بودم؟ چرا تنم میلرزید و دستهایم عرق کرده بود؟
با صدای عصبی آقاجون عرقی از پشتم سرخورد.
آقاجون: اینجا چهخبره؟ دلسا چرا صدات رو انداختی رو سرت؟
دستهایم را به لباس خاکستری حریری که تنم بود مالیدم تا عرقشان را بگیرم.
با اینکه از درون کورهی آتشی بودم اما ظاهراً خونسردیام را حفط کردم.
حدیث: ما اینجا داشتیم حرف میزدیم که... .
نیشخندی روی لبهای نازکم نشست. نگاهم را به چهرهی سفید حدیث که اکنون از ترس رنگ پریدهتر هم شده بود دوخته و آقاجون را مخاطب قرار دادم:
- آره حرف میزدن، اونم چه حرفهایی... .
- ببین کی داره این رو میگه!
لبم را گاز گرفتم تا خدایی نکرده صدای خندهام بلند نشود. رژ لب صورتیاش از خط در آمده و بالای لبش پخش شده بود!
شال آبی رنگش درحال سقوط بود و او بدون توجه ادامه داد:
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه... میبینی حدیث؟
نگاهی به ساعت مشکی رنگ دور مچم انداخته و با بیخیالی گفتم:
- از قدیم گفتن، جواب هرچی نفهم و بی ادب و احمقه، سکوته و بس!
مامان و خاله نرگس سراسیمه وارد حال شدند.
مامان: چی شده؟
معلوم بود ترسیده بودند.
شیوا دهان باز کرد و همانطور که با نگاهش قصد دریدنم را داشت غرید:
- از دلسا بپرسین!
مامان توبیخگرانه نگاهم کرد. بیخیال همانطور که سمت حیاط می رفتم آرام زمزمه کردم:
- تقصیر اینا بود... .
صدایش بلند شد:
مامان: دلسا با تو بودم!
قطعاً اگر مادرم نبود سرتقانه جوابش را میدادم و میگفتم "مگه صدام زدی که میگی با تو بودم؟!" اما جلوی خودم را گرفتم. دستهایم را مشت کرده و لبهایم را محکم روی هم فشار میدادم.
مامان: یعنی نمیشه یه بار رو بدون جنگ و دعوا به سر کنی؟
تند به شیوا نگاه کردم. بی چاره حدیث هم از ترس صدایش در نمیآمد اما شیوا با چشمهی ریز شده داشت پیروزیاش را به رخم میکشید!
- مامان چرا شما همش طرف اون رو میگیرین؟!
خاله نگرس هم رضایتمند نگاهم میکرد. انگار از این شرایط بسیار راضی بود!
شوا: چون حق به حقدار میرسه.
گرهی روسریِ آبی رنگم را محکنتر کرده و رو به شیوا با خشم گفتم:
- کسی به شما یاد نداده وقتی یه مادر و دختر دارن باهم حرف میزنن تو حرفشون نپری؟
مامان با تشر اسمم را صدا زد. دیگر خسته شده بودم! هر بار که به اینجا میآمدیم باز پچپچشان بلند میشد. خب تقصیر منِ بیچاره چه بود؟رو به مامان با صدای بلندتری گفتم:
- مامان میدونی بهم چی گفت و این جوری طرفش رو میگیری؟ میدونی؟
این بار خاله نرگس مداخله کرد:
- صدات رو بیار پایین... .
با همان صدای بلند میان حرفش پریدم و نگاهم را روی تکتکشان چرخواندم:
- فقط یه بار دیگه، یه بار دیگه اون حرفای زشت رو راجب خودم بشنوم به غلط کردن میندازمتون!
این من بودم؟ چرا تنم میلرزید و دستهایم عرق کرده بود؟
با صدای عصبی آقاجون عرقی از پشتم سرخورد.
آقاجون: اینجا چهخبره؟ دلسا چرا صدات رو انداختی رو سرت؟
دستهایم را به لباس خاکستری حریری که تنم بود مالیدم تا عرقشان را بگیرم.
با اینکه از درون کورهی آتشی بودم اما ظاهراً خونسردیام را حفط کردم.
حدیث: ما اینجا داشتیم حرف میزدیم که... .
نیشخندی روی لبهای نازکم نشست. نگاهم را به چهرهی سفید حدیث که اکنون از ترس رنگ پریدهتر هم شده بود دوخته و آقاجون را مخاطب قرار دادم:
- آره حرف میزدن، اونم چه حرفهایی... .