جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,923 بازدید, 42 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
صدای شیوا بالارفت، ایستاد و انگشتش را سمتم گرفت و با لحن ترسناکی گفت:
- ببین کی داره این رو میگه!
لبم را گاز گرفتم تا خدایی نکرده صدای خنده‌ام بلند نشود. رژ لب صورتی‌اش از خط در آمده و بالای لبش پخش شده بود!
شال آبی رنگش درحال سقوط بود و او بدون توجه ادامه داد:
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه... می‌بینی حدیث؟
نگاهی به ساعت مشکی رنگ دور مچم انداخته و با بی‌خیالی گفتم:
- از قدیم گفتن، جواب هرچی نفهم و بی ادب و احمقه، سکوته و بس!
مامان و خاله نرگس سراسیمه وارد حال شدند.
مامان: چی شده؟
معلوم بود ترسیده بودند.
شیوا دهان باز کرد و همان‌طور که با نگاهش قصد دریدنم را داشت غرید:
- از دلسا بپرسین!
مامان توبیخ‌گرانه نگاهم کرد. بی‌خیال همان‌طور که سمت حیاط می رفتم آرام زمزمه کردم:
- تقصیر اینا بود... .
صدایش بلند شد:
مامان: دلسا با تو بودم!
قطعاً اگر مادرم نبود سرتقانه جوابش را می‌دادم و می‌گفتم "مگه صدام زدی که میگی با تو بودم؟!" اما جلوی خودم را گرفتم. دست‌هایم را مشت کرده و لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم.
مامان: یعنی نمیشه یه بار رو بدون جنگ و دعوا به سر کنی؟
تند به شیوا نگاه کردم. بی چاره حدیث هم از ترس صدایش در نمی‌آمد اما شیوا با چشم‌هی ریز شده داشت پیروزی‌اش را به رخم می‌کشید!
- مامان چرا شما همش طرف اون رو می‌گیرین؟!
خاله نگرس هم رضایت‌مند نگاهم می‌کرد. انگار از این شرایط بسیار راضی بود!
شوا: چون حق به حق‌دار می‌رسه.
گره‌ی روسری‌ِ آبی رنگم را محکن‌تر کرده و رو به شیوا با خشم گفتم:
- کسی به شما یاد نداده وقتی یه مادر و دختر دارن باهم حرف می‌زنن تو حرف‌شون نپری؟
مامان با تشر اسمم را صدا زد. دیگر خسته شده بودم! هر بار که به این‌جا می‌آمدیم باز پچ‌پچ‌شان بلند می‌شد. خب تقصیر منِ بی‌چاره چه بود؟رو به مامان با صدای بلندتری گفتم:
- مامان می‌دونی بهم چی گفت و این جوری طرفش رو می‌گیری؟ می‌دونی؟
این بار خاله نرگس مداخله کرد:
- صدات رو بیار پایین... .
با همان صدای بلند میان حرفش پریدم و نگاهم را روی تک‌تک‌شان چرخواندم:
- فقط یه بار دیگه، یه بار دیگه اون حرفای زشت رو راجب خودم بشنوم به غلط کردن می‌ندازم‌تون!
این من بودم؟ چرا تنم می‌لرزید و دست‌هایم عرق کرده بود؟
با صدای عصبی آقاجون عرقی از پشتم سرخورد.
آقاجون: این‌جا چه‌خبره؟ دلسا چرا صدات رو انداختی رو سرت؟
دست‌هایم را به لباس خاکستری حریری که تنم بود مالیدم تا عرق‌شان را بگیرم.
با این‌که از درون کورهی آتشی بودم اما ظاهراً خون‌سردی‌ام را حفط کردم.
حدیث: ما این‌جا داشتیم حرف می‌زدیم که... .
نیشخندی روی لب‌های نازکم نشست. نگاهم را به چهره‌ی سفید حدیث که اکنون از ترس رنگ پریده‌تر هم شده بود دوخته و آقاجون را مخاطب قرار دادم:
- آره حرف می‌زدن، اونم چه حرف‌هایی... .
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پا تند کرده و بدون توجه به صدا زدن‌های آقاجون سمت اتاق آتوسا قدم برداشتم. باورم نمی‌شد شیوا همچین حرف زشتی را راجب من بر زبان آورده باشد!
بدون در زدن، در قهوه‌ای رنگ را باز کردم. این دختر کوه آرامش بود!
حتی رنگ اتاقش نیز آدم را آرام می‌کرد. نگاهش را از دیوان شعر حافظ گرفت، اولش با تعجب و سپس با لبخند نگاهم کرد.
- شرمنده بدون اجازه وارد شدم؛ مانتو و چادرم رو کجا گذاشتی؟
از روی تخت سفید پایین پرید و باعث شد رو تختی کرم رنگش کمی چین بخورد. معلوم بود تعجب کرده است!
آتوسا: بیا بشین ببینم چی شده... .
باد پرده‌های شیری رنگ را به رقص گرفته بود و نسیمی که می‌‌وزید احساس خوبی به من منتقل می‌کرد‌.
- هیچی نشده؛ بی‌زحمت زودتر این مانتو و چادرم رو بده دیگه!
عینک هری پاتری‌اش را کمی جابه‌جا کرده و با لبخند سمتم آمد‌:
- خب یه لحظه بشین بعدش برو، شاید من باهات کار داشته باشم... .
سمت مبل قهوه‌ای رنگی هدایتم کرد و خودش روی مبل رد به رویی جا گرفت. کمد و یه مبل یک نفره‌ی قهوه‌ای رنگ یک سمت اتاق بودند، میز مطالعه و تخت هم سمت دیگر اتاق که سمت چپش سرویس بود قرار داشتند.
دست به سی*ن*ه و منتظر نگاهم می‌کرد. قهوه‌ای چشم‌هایش را دوست داشتم. این دختر چقدر شیرین بود!
آتوسا: این‌قدر خوشگلم؟
- ها؟
خنده‌ی کوتاهی کرد و باز عینکش را که سر خورده بود با انگشت اشاره به عقب هول داد.
آتوسا: بی‌خیال، حالا بگو چِته؟
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم از این جماعت دلخورم؟ می‌گفتم همین چند لحظه‌ی پیش شیوا گفته بود من یک دختر همه جایی هستم؟ قطعاً اگر از بی آبرویی نمی‌ترسیدم با یک لگد و نیشکون و البته گاز جانانه به او می فهماندم که دلسا مهرپرور کیست!
جوش آوردم و باز دست‌هایی که یخ بودند، خیس عرق شدند.
آتوسا: حالا چرا هی رنگ عوض می‌کنی؟
دندان‌هایم را از حرص روی هم فشار می‌دادم.
- به‌خدا حوصله ندارم، بیا و لطف کن و این چادر و مانتوم رو بده برم رَد کارم دیگه!
نگاهم از داخل آینه‌ی کمد به خودم افتاد. کمی سرخ بودم و ابروهای کمانیِ اصلاح نشده‌ام خیلی خودکار به هم نزدیک شده بودند. من هم اخم کردن بلند بودم؟
آتوسا: نمی‌خوای بگی چی شده؟
- نه!
"نه" ای که گفتم آن‌قدر محکم و قاطع بود که کلافه گفت:
- باشه اگه دوست نداری اون رو نگو، ولی لااقل بگو کجا میری؟
لب‌های صورتی پوسته‌پوسته‌ شده‌ام را تر کردم:
- به مهرانه زنگ می‌زنم تا امشب که مامان اینا میان بیاد پیشم.
بلند شد و همان‌طور که سمت جا لباسی می‌رفت گفت:
- خیلی لج بازی... .
هنوز حرف در دهانش بود که گفتم:
- می‌دونم!
چادر و مانتو‌ام را برداشت.
آتوسا: و خیلی مغرور!
با تخسی گفتم:
- اونم می‌دونم!
بلند شدم و مانتو و چادر را از دستش گرفتم.
بینی‌ِ کوچکش را بالا کشید:
- به عمو اینا گفتی؟
منظورش از عمو آقاجون بود. اقاجون هم او را هم‌چون دختر خودش دوست داشت.
مانتو را پوشیدم و همان‌طور که دکمه‌هایش را می‌بستم گفتم:
- نه، خودت بهشون بگو.
صدای معترضش را شنیدم:
- دلسا!
اعتنایی نکرده و چادرم را پوشیدم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را درست کردم. خوب شده بودم!
- کیفم؟
لبش را کج کرد و کیف را برایم اورد.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
آتوسا: خب لااقل بگو چی‌شده؟
همان‌طور که سمت در می‌رفتم کلافه گفتم:
- بحث‌ و دعواهای همیشگی!
سکوت کرد و فهمید نباید چیزی بگوید.
سرکی به سالن کشیدم و پس از این‌که مطمئن شدم کسی نیست هم‌چون دزدها از خانه خارج شدم و بوت‌های مشکی‌ام را تندتند پا کردم.
خانه‌ی بزرگ و دل‌بازی بود. از بین درخت‌های کاج گذشتم و در مشکی رنگ را باز کردم. قدم‌هایم را تند و عصبی برمی‌داشتم و در همان حال موبایلم را از کیف در آوردم و شماره‌ی مامان را گرفتم. از آن خیابان به طور کل خارج شدم و منتظر تاکسی ماندم. با سومین بوق جواب داد:
- الو؟
نفس عمیقی کشیدم.
- سلام مامان... .
مامان: یِهو کجا رفتی دختر؟
- میرم خونه، گفتم خبرتون کنم نگران نشین.
مامان: زود بر می‌گردی همین‌جا! این مسخره بازیا چیه آخه؟
- مامان من روانیم! باز یه حرفی می‌زنن که منم دهن وا می‌کنم، این فامیل‌های دماغ سوخته‌ت تا یه سال و شیش ماه باهات قهر می‌کنم اون‌وقت شما از من می‌دونینش، بهتره برم خونه!
حرفی نزد و معلوم بود قانش شده است. خواستم قطع کنم که نفسم در سی*ن*ه حبس شد!
صدای جیغ لاستیک‌هایی سکوت خیابان را شکست؛ فریاد "یا خدایی" که سر دادم و سپس افتادن موبایل از دستم. خدیا!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
قلبم خودش را محکم به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. ماشین سیاه رنگ با سرعت از‌خیابان خارج‌شد. انگار هنگ کرده بودم. دست و پایم می‌لرزید، خیلی زود به خودم آمدم و دوان‌دوان خودم را به وسط خیابان رساندم. با دیدن خون انگار دست و پایم بی‌حس‌شد اما به عنوان یک انسان وظیفه‌هایی داشتم!
چشمانش نیمه باز بود و دو‌دو می‌زد. از سرش خون‌می‌آمد. تندتند و با صدایی‌لرزان صدایش زدم:
- آقا... آقا اسمتون چیه؟ آقا... .
جوابی نشنیدم. خیابان خلوت بود. کنارش نشسته بودم و ترس، اضطراب، وحشت‌و‌هر چیز دیگری که بود تمام جانم را در بر گرفته بود. این بار با صدای بلندتری غریدم:
- آقا‌ اسمتون... خوبین؟
چشمانش بسته شد. از شدت ترس و وحشت رو به سکته بودم، من تا کنون شاهد تصادف نبودم و شاید دلیل حال خرابم دیدن مردی که غرق خون در کف خیابان افتاده بود، بود.
نمی‌دانستم باید چه کار کنم. صدای ترمز بلند ماشینی را کنارن شنیدم و سپس صدای مرد جوانی که می‌پرسید چه شده است:
- یا خدا... خانوم چی شده؟ زنگ زدین اورژانس؟
قسمتی از چادرم را گلوله کرده و روی سرش گذاشتم. مرد جوان هم با پلیس و اورژانس تماس گرفت.
قدرت تحلیل موقعیت را نداشتم و از شدت ترس و وحشت رو به سکته بودم. دستم قرمز شده بود، این خون بود؟
- خانوم حالتون خوبه؟
صدای‌ آژیر پلیس و آمبولانس میان پچ‌پچ مردمی که دورم جمع شده بودم مخلوط شد.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
نمی‌دانم چه می‌گذشت. چند مرد سفید پوش از ماشین پلیس پیاده شدند. یکی‌شان رو به من گفت:
- خانوم شما شاهد تصادف بودین؟
انگار زبانم قفل کرده بود، تنها توانستم سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دهم. گلویم خشک شده بود و می‌سوخت.
یکی از افسران چند عکس از زاویه‌های مختلف گرفت و در همان حال از من سوال می‌پرسید:
- نسبتی با ایشون دارین؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
دو مرد از آمبولانس پیاده شدند و مردک بی‌چاره‌ی غرق در خون را روی تخت گذاشتند.
مامور پلیس رو به من گفت:
- شما باید همراه ما بیاین، چند سوال ازتون داریم.
صدای آشنایی را از کنارم شنیدم:
- دلسا... دلسا! این‌جا چه‌خبره؟!
صدای مبین بود.
نزدیک آمد و با دیدن حال خرابم رو به مامور پلیسی که داشت چیزی را یادداشت می‌کرد گفت:
- سلام، میشه توضیح بدین این‌جا چه‌خبره؟!
عصبی بود! من را مخاطب قرار داد:
- هیچ معلومه یهو کجا رفتی؟ بی‌چاره مامانت فشارش رفت بالا، چرا گوشیت رو‌جواب نمی‌دی؟!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
- دوستش ندارم!
مامان به من چشم غره‌ای رفت و خاله نرگس چنان اخم کرده بود که انگار ارث آقاجون را من بالا کشیده‌ام!
نگین دستش را پشت کمرم زد و با خنده گفت:
- عروس هم این‌قدر پرو؟ آخه چِشه؟ خیلی هم خوشگله... ببینش... .
و با دست به لباس قرمز رنگ اشاره کرد. فروشنده که دختر جوانی بود با لبخند ما را نگاه می‌کرد. لباس زیبا و پوشیده‌ای بود اما رنگش زیادی جیغ بود و جلب توجه می‌کرد برای همین از آن خوشم نمی‌آمد!
خاله نرگس: مبین کجا رفت؟
انتظار داشتند من جواب‌شان را بدهم اما من با سکوتم به آن‌ها فهماندم که نمی‌دانم. مامان کلافه غر زد:
- دلسا زود باش دیگه... یه چیزی از این لباس‌ها بردار و بپوش این همه ادا و ناز چیه!
خب حرف من هم همین بود. من می‌گفتم برای مهمانی نیاز به لباس جدیدی ندارم و همه‌ی‌لباس‌هایم نو و تمیز هستند اما خاله نرگس به شدت مخالفت کرد. من می‌دانستم که می‌خواهد جلوی فامیل‌شان پز عروسش را که من باشم بدهد برای همین هم نمی‌خواستم زیادی جلب توجه کنم. با لج‌بازی گفتم:
- من این رو نمی‌‌خوام!
نگین: زهرکدو!
بلاخره مبین هم آمد. معلوم بود خسته و کلافه شده است.
مبین: پسندیدین؟
با تخسی پاسخ دادم:
- نه؛ لباس‌های خودم همه قشنگن... .
خاله نرگس رو به فروشنده گفت:
- خانوم همین خوبه؛ لطفاً حسابش کنین.
و خدا می‌داند من آن لحظه می‌‌خواستم سرم را به دیوار بکوبم!
***
پسرک بی‌چاره را به اورژانس منتقل کردند. من هم به چند سوالی که پلیس از من پرسید پاسخ دادم. بوی الکلی که در راهروی بیمارستان می‌پیچید باعث می‌شد استرسم دو برابر شود.
مبین: به خاله نگفتم چی شده.
هنوز هم دست و پایم می‌لرزید.
- موبایلم کو؟
موبایلم را که اکنون صفحه‌اش ترک برداشته بود را سمتم گرفت و من بدون مکث برداشتمش.
همان‌طور که با نگاهم قصد دریدن پرستارهای جواب را داشتم مبین را مخاطب قرار دادم:
- حال اون بنده خدا چطوره؟
منظورم آن بدبختی بود که شاهد تصادفش بودم، بود‌.
بیمارستان نسبتاً شلوغ بود و تمام کسانی که در آن‌جا حضور داشتند آشفته حال بودند‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
صدای خسته‌ی مبین را شنیدم:
- یه دستش شکستگی داره و سرش یکمی ضربه دیده، دکتر می‌گفت شانس آورده!
خب معلوم است شانس آورده است که آن‌جا بودم، چرایش را نمی‌دانستم اما احساس غرور می‌کردم!
حرفی نزدم. می‌دانستم می‌خواهد چیز دیگر بگوید اما ترجیح دادم سکوت کنم.
مبین: بریم دیگه!
حرفش این نبود، جواب دادم:
- صبر می‌کنم خانواده‌ش بیان بعدش میام، به مامانم بگو رفتم خونه.
ابرهایش کمی به هم نزدیک شد که توجهی نکردم.
مبین: یعنی چی؟ باید... .
میان حرفش پریدم:
- بایدی وجود نداره آقا مبین! می‌خوام خانوادش بیان بعدش منم میرم خونه دیگه!
حرفی نزد، انگار فهمید کارهای من دیگر به او ربطی ندارد. مرد میان‌سالی که تسبیح در دست داشت نظرم را جلب کرد؛ شاید به‌خاطر تسبیح‌های فیروزه‌ای رنگی بود که مدام در دستش می‌چرخید. سمت ایستگاه پرستاری رفت و مشغول صحبت با پرستاری که موهایش را به ترز بدی بیرون داده بود شد. پرستار چیزی گفت که نگاهش سمت من چرخید و رویش را برگرداند. آب دهانم را قورت دادم. حدس می‌زدم از خانواده‌ی آن بدبخت دست شکسته باشد. پسرک بی‌چاره، دلم به حالش سوخت!
تا به خودم آمدم مردی با کت و شلوار خاکستری جلویم ایستاده بود. صدای بمش را شنیدم که من را مخاطب قرار داد:
- سلام‌ علیکم.
می‌خواستم در جوابش بگویم" و علیکم‌السلام" اما خجالت کشیدم و شاید فکر می‌کرد مسخره‌اش می‌کنم، پس به یک "سلام" خالی اکتفا کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
دوست نداشتم به آن مهمانی بروم، اما واقعاً خیلی‌خیلی و خیلی زشت بود اگر نروم!
نگین از صبح هم‌چون کنه به من چسبیده بود و مدام جیغ‌جیغ می‌کرد و می‌گفت باید به آرایشگاه بروم، می‌دانست که نمی‌روم اما امیدواری‌اش برایم جالب بود!
با نیش شل به لباس دکلته‌ی قرمزی که خاله برایم انتخاب کرده بود نگاه می‌کردم. من اگر بمیرم هم هم‌چین لباسی نمی‌پوشم!
با صورتی کج و کوله شده سمت کمد لباسم رفتم و خیره به لبا‌س‌های ساده و تمیزم دست به کمر ایستادم. واقعیتش چه بپوشم چه نپوشم برایم مهم نبود. لباس فیروزه‌ای رنگی که عمه برایم از کیش سوغاتی آورده بود را برداشتم. ساتن و پوشیده بود. تا کمر تنگ بود و از کمر کمی گشاد می‌شد. قسمت سی*ن*ه و سر آستین‌هایش نگین‌های ریز سفید داشت.
صدای مامان را از پشت درِ بسته‌ اتاق شنیدم:
- دلسا... .
همان‌طور که موهایم را می‌بستم، با صدایی هم‌چون صدای خودش داد زدم:
- هان.
دستگیره‌یدر بالا و پایین رفت و نیش همیشه شل من شل‌تر شد. عادت مامان که بدون در زدن‌وارد اتاق می‌شود را می‌دانستم برای همین قفلش کردم. با صدایی که رگه‌های خنده در آن هویدا بود گفتم:
- دارم لباس می‌پوشم مامان... .
آدم دروغ‌گویی نبودم اما گاهی دروغ‌های مصلحت آمیز به کارم می‌آمد!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
صدای بلند مامان را شنیدم:
- زودتر حاضر شو مبین میاد دنبالت!
نمی‌خواستم مبین دنبالم بیاید، خب او نامزدم بود و باید با او می‌رفتم اما دوست نداشتم و این تقصیر خودم نبود!
جوابی ندادم، موهایم را شانه زده و مثل همیشه بافتم، چند تار موی سمج و کوتاهی که مدام روی پیشانی‌ام می‌افتادند را با گیره‌ی نگین دار کوچکی جمع کردم.
لباس را پوشیده و سیپش را بستم، جلوی آینه ایستادم، خوشگل شده بودم!
اعتماد به نفسم بالا نبود، اصلا، اما واقعاً در آن لباس فیروزه‌ای بلند زیبا شده بودم.
گردنبند طلاسفیدی که کادوی پدرم در تولد هفده سالگی‌ام بود را در گردنم انداختم، یگ گل یاس ریز بود که پروانه‌ای رویش نشسته بود.
حالا نوبت موهایم بود، با هزار بدبختی توانستم لباس‌های نامرتب که در کمد چپانده بودم را زیر و رو کنم و یک شال فیروزه‌ای و سفید پیدا کنم. شال را با وسواسی خاص روی سرم مرتب کرده و هر دو طرفش را به عقب باز کرداندم.
لبخند پهنی صورتم را پوشانده بود و من قصد نداشتم پنهانش کنم. قفل در را باز کرده و از اتاق بیرون رفتم، مادرم داشت موهای حنانه را شانه می‌زد.
حنانه متوجه من شد و نیشش شل شد.
حنانه: چه لباس خوشگلیه!
مامان هم نگاهم کرد؛ در جواب حنانه با اعتماد به نفسی که از خود سراغ نداشتم گفتم:
- صابحش خوشگله!
حنانه دهانش را کج کرد و مامان اخم... .
مامان: چرا اون لباس قرمزِ رو نپوشیدی؟
بی‌خیال سمت آشپزخانه رفتم، خیلی تشنه‌ام بود... سرم را زیر ظرف‌شویی گرفته و شیر را باز کردم... باید بگویم تنها موقعی که سر سفره هستیم از لیوان استفاده می‌کنم آن هم به‌خاطر گلِ روی مامان وگرنه همان پارچ چیزی از لیوان کم ندارد!
***
مهرانه: خاک‌ تو سرِ بی‌لیاقتت کنن!
- زهر مار! می‌خواستی بهش بگم بیا من دوستت دارم الان شمارم رو هم بهت بدم؟ هان؟
بی‌خیال گازی از ساندویچش زد و تکه‌ی بزرگی در دهانش چپاند، در همان حال با دهان پر‌ گفت:
- بی چاره یوسفیِ بی‌چاره، گند زدی تو احساسات لطیف و پاکش... هعیی دعا کن دست به خودکشی نزنه!
من که از دست یوسفیِ بی‌تربیت خیلی عصبانی بودم، با همان اخم‌های در هم لب گشودم:
- عه‌عه‌عه! خجالت نمی‌کشه مرتیکه... .
مهرانه با همان نیش شل گفت:
- عاعا نداشتیم دلی جون!
متعجب نگاهش می‌کردم، ریلکس قلپی از نوشابه‌‌اش خورد و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- بِبِین، می‌خوای به هرک دوست داری فحش بده، خب؟
- خب... .
دستش را جلویم تکان داد و با لحن لاتی گفت:
- وبی تو حق نِداری به عِشق من فحش بدی، شی‌فهم شد؟
من که فهمیدم سرکارم گذاشته با عصبانیت گفتم:
- زهرمار! مهری دارم جدی حرف می‌زنم... یعنی خدایی اگه به تو همچین حرف‌هایی می‌زد عصبانی نمی‌شدی؟
ریلکس‌تر از قبل گفت:
- نه به‌خدا! پسر خوش‌تیپ، خوش‌استایل، یه پراید درب و داغون هم داره... تو که می‌دونی تو این زمونه خیلی کم گیر میاد جوون‌ها ماشن داشته باشن ولی افشین جون داره... .
صورتم را کج و کوله کردم و همان‌طور که بلند می‌شدم گفتم:
- الان این شد عشق تو؟ یعنی خدایی این بزرگ‌مهر و داوود و پسرخاله‌ت پویان کم نبودند این هم در لیست عشق‌هات اضافه شد؟
او هم بلند شد و کوله‌اش را روی دوشش انداخت، جواب داد:
- والا همه مثل تو منگل که نیستن... .
- من منگلم؟
مهرانه: اگه نبودب بدبخت افشین جون رو جلوی سپهراینا یخ رو آب نمی‌کردی!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
حق به‌ جانب غر زدم:
- حقش بود، پسره بی‌ادب!
مهری: راستی... .
نگاهش کردم تا ادامه‌ی حرفش را بزند، از‌ دست افشین لطیفی خیلی شکار بودم، مردک بب‌تربیت جلوی آن همه آدم بر و بر نگاهم مب‌کند و می‌گوید شماره بدهم تا برای امر هیر مزاحم شوند خجالت هم نمی‌کشد، میمون درختی!
با نیشگونی که مهرانه از بازویم گرفت از فکر بیرون آمدم:
- ها چته چرا اینجوری می‌کنی؟
تک‌تک کلمه‌ها را با اخم می‌گفتم.
مهرانه: شنیدی چی گفتم؟
سمت نیمکتِ سبز رنگ رفتم و گیج پرسیدم:
- چی گفتی؟
سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت:
- فردا شب تولد مینو هستش، مامانم گفت خصوصی دعوتت کنم... .
بی‌حوصله غر زدم:
- حسش نیست.
مهرانه: دلسا ببند دهنت رو! بی‌لیاقتِ مفت‌خور!
- مهری باور کن اگه تا یه دقیقه دیگه دهنت رو نبندی نه من نه تو!
مهرانه مثل همیشه کاغذ ساندویچش را به سمتی پرتاب کرد... .
مهرانه با ماشین مادرش آمده بود و من را نیز رساند. به‌خاطر امتحانات پایان ترم قید موبایل و پیام‌هایم را زدم و سعی کردم اندکی روی کتاب‌هایم تمرکز کنم. مسئله‌های پیچ‌در پیچ حتی از گره‌ی هندزفری‌ام هم محکم‌تر گره خورده بودند و تقریباً گره‌ی‌کوری بودند!
آن‌قدر به عددها و نوشته‌هی انگلیسی خیره شدم و آخر هم چیزی عایدم نشد و همان‌طور روی پارکت‌های سرد خوابم برد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین