به نامش و در پناهش
نباید کسی زنده بماند، همه را بکشید. سرشون رو تقدیم رئیس میکنیم.
با صدای بلند و خشن مرد از خواب آرامم میپرم. اینجا چه خبره؟
در چوبی باز میشه و تایکان یکی از کارگران پدرم، پشت در ظاهر میشه، و لب به سخن باز میکند.
من: چه خبر شده؟
تایکان: خانم هر چه سریعتر باید از اینجا بریم. به خانه حمله کردهاند.
بدون اینکه به من فرصت حرف زدن بدهد دستم را گرفت و مرا به بیرون کشاند.
من: چرا درست حرف نمیزنی؟ مگر چه حادثهای رخ داده است؟
تایکان: لطفا ساکت باشید.
بعد از اینکه سروگوشی آب داد، مرا از در مخفی بیرون برد و بهم کمک کرد از دیوار پایین بپرم.
من: پس چرا نمی...
با دیدن تایکان غرق در خون کلماتم نیامده رفتند.
- فرمانده دختر فارات اینجاست.
ذهنم شروع به پرداختن اتفاقات کرد، پاهایم شروع به حرکت کردن ، از پس کوچه های ده بیامان میدویدم، و میگریستم. آنها چه کسی بودند؟ چه بر سر پدر و برادرم آوردهاند؟ ای الهی! پدر و برادرم تنها خوانوادم هستند، مطمئنا راهزنانی سرتاپا سیاهپوش هستندکه به تازگی به اطراف شهر آمدهاند و جان و اموال خیلی هارا گرفتهاند، من از الان به بعد جزء همین دسته هستم.
اشک های شور صورتم را اندازه دریا خیس کرده بودند، پاهایم بی رمق شده بود، این دیگر چه سرنوشت شومیست که برای من نوشته شده؟ که اینگونه فراری شدهام؟
همین که وارد جاده شدم، یک اسب سیاه جلوم ظاهر شد، با ترس به مرد سوارهای که صورتش را پوشانده بود نگاه کردم. برای خلاصی عقب گرد کردم، ولی مرد سواره چیرهتر از من بود.
- که زرنگی میکنی؟
از ترس، وحشت و خستگی چشمانم سیاهی رفت و...
***
تنم کرخت بود، درون سرم نبض میزد. آرام پلکهایم را از هم میگوشایم. مدتی که گذشت، توانستم خود را در قفسی ببینم،
علاوه بر من چند تا دختر دیگر هم در قفس بودند. چیزی که بین ما مشترک بود، لباسهایمان بود.