جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAH.AM با نام [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,602 بازدید, 33 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAH.AM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب قلم نویسنده


  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
نام رمان: دو امپراطور و یک ملکه
نویسنده: مهدیس امیرخانی
ژانر: عاشقانه، معمایی، فانتزی
عضو گپ نظارت: (S.O.W (9
Negar_۲۰۲۲۰۸۱۷_۱۲۵۷۵۳.png
خلاصه:
دختری که در پی زندگی عادی‌اش هست ولی ناگهان بعد از کشته شدن خانواده‌اش به اسارت در می‌آید و وارد قصر امپراطور کویات می‌شود. ولی سرنوشت همیشه به میل ما رقم نمی‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5

پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
مقدمه:
قرار نیست عاقبت تمام عشق‌ها خوش باشد.
عشق واقعی آن است که پر از هیجان و فداکاری باشد.
عشقی که در آغوش هم بمیرند.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
به نامش و در پناهش

نباید کسی زنده بماند، همه ‌را بکشید. سرشون رو تقدیم رئیس می‌کنیم.
با صدای بلند و خشن مرد از خواب آرامم می‌پرم. اینجا چه خبره؟
در چوبی باز می‌شه و تایکان یکی از کارگران پدرم، پشت در ظاهر می‌شه، و لب به سخن باز می‌کند.
من: چه خبر شده؟
تایکان: خانم هر چه سریع‌تر باید از اینجا بریم. به خانه حمله کرده‌اند.
بدون این‌که به من فرصت حرف زدن بدهد دستم را گرفت و مرا به بیرون کشاند.
من: چرا درست حرف نمی‌زنی؟ مگر چه حادثه‌ای رخ داده است؟
تایکان: لطفا ساکت باشید.
بعد از این‌که سروگوشی آب داد، مرا از در مخفی بیرون برد و بهم کمک کرد از دیوار پایین بپرم.
من: پس چرا نمی‌...
با دیدن تایکان غرق در خون کلماتم نیامده رفتند.
- فرمانده دختر فارات اینجاست.
ذهنم شروع به پرداختن اتفاقات کرد، پاهایم شروع به حرکت کردن ، از پس کوچه های ده بی‌امان می‌دویدم، و می‌گریستم. آن‌ها چه کسی بودند؟ چه بر سر پدر و برادرم آورده‌اند؟ ای الهی! پدر و برادرم تنها خوانوادم هستند، مطمئنا راه‌زنانی سرتاپا سیاه‌پوش هستندکه به تازگی به اطراف شهر آمده‌اند و جان و اموال خیلی هارا گرفته‌اند، من از الان به بعد جزء همین دسته هستم.
اشک های شور صورتم را اندازه دریا خیس کرده بودند، پاهایم بی رمق شده بود، این دیگر چه سرنوشت شومی‌ست که برای من نوشته شده؟ که اینگونه فراری شده‌ام؟
همین که وارد جاده شدم، یک اسب سیاه جلوم ظاهر شد، با ترس به مرد سواره‌ای که صورتش را پوشانده بود نگاه کردم. برای خلاصی عقب گرد کردم، ولی مرد سواره چیره‌تر از من بود.
- که زرنگی می‌کنی؟
از ترس، وحشت و خستگی چشمانم سیاهی رفت و...
***
تنم کرخت بود، درون سرم نبض میزد. آرام پلک‌هایم را از هم می‌گوشایم. مدتی که گذشت، توانستم خود را در قفسی ببینم،
علاوه بر من چند تا دختر دیگر هم در قفس بودند. چیزی که بین ما مشترک بود، لباس‌هایمان بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
چی؟ لباس‌ام؟ چرا در تنم لباس بردگی دارم؟ لباس خاکستری رنگی بدون رو پیرهنی! اصلا من در اینجا چه‌کار می‌کنم؟
اتفاقات شب گذشته را به یاد می‌آورم. حجوم به خانه، فرار کردن من، خون قرمز تایکان سواره و بی‌هوش شدنم.دستپاچه از جایم برمی‌خیزم، الهی! چه بلایی بر سرم آمده؟ چه اتفاقی برای خانواده‌ام افتاده است؟ با هول شروع به داد زدن می‌کنم،
من: چرا من اینجا هستم؟ برای چه لباس برده‌گان در تن من هست؟ پدر و برادرم کجا هستند؟ شما ها چه کسانی هستید، از من چه می‌خواهید؟ دست از سرم بردارید.
مردی با چهره‌ی عبوس که هرکسی را می‌ترساند وارد شد. مردی درشت هیکل که جای چاقو روی چشمش بود. بیشتر که دقت کردم، هراسم از این مرد بیشتر شد. دست بدلیش، که از جنس آهن بود مرا تا مرز سکته برد و آورد. لباس سرتاپا مشکی‌اش اورا ترسناک‌تر می‌کرد، با آن چهره‌ی عبوس و ترسناک جرأت نگاه کردن به اورا نداشتم.
- ای دخترک قستاخ ساکت باش، مگر نه،
خنده‌ی بسیار ترسناکی کرد و دست فلزی‌اش را نشانم داد و گفت:
- مجازات بزله گویی در این مکان را می‌دانی؟ با این روی چهره‌اش چنان داغ می‌گذارم که حتی خودت نتوانی خود را تحمل کنی.
با این سخنش از ترس سنگ‌کوب می‌کنم و چشم‌هایم از حدقه‌اشان بیرون می‌آیند.
من: تو انسان نیستی! تو حیوانی هستی که، گوشت انسان می‌خوردو حتی به هم‌خون خود هم رحم نمی‌کند.
خنده‌ای کرد که سقف اتاقک لرزید:
- آره! من گوشت انسان هارا می‌خورم. خون‌شان را هم می‌نوشم.
بعد از این سخن دوباره خنده کثیفش را شنیدم. چقدر منفور و منزجر کننده است! حالم را بهم می‌زند و روی دو زانو بر روی زمین می‌خورم. و صورتم پر از اشک‌های شور می‌شود. ای کاش قدرت این را داشتم که یک نیزه همه‌ی این جنایت‌کارها را به قتل برسانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
به لباس بردگان می‌نگرم، جامه خاکستری با پای برهنه، برادرم هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد که من پابرهنه باشم. در سرزمین من زنان بردگان و افراد مجرم و کوچک و بدون رو پیراهنی و پابرهنه‌اند. و غیرت هیچ مردی اجازه نمی‌دهد بانوان خانواد‌اش پابرهنه باشند. به یاد پدر کشاورز و زحمت کشم می‌افتم. چقدر مهربان بود. هیچگاه نمی‌گذاشت اشک بریزم. درست است که خانواده‌ای از سطح پایین جامعه بودیم، اما مرا مانند اشرف زادگان تربیت کرد و هیچ‌گاه اجازه نداد کمبودی داشته باشم. چه فایده؟ وقتی قرار است کلفتی و کنیزی کسی را بکنم. اگر پدرم، الان اینجا بود اشک‌هایم‌ را پاک می‌کرد. با فکر کردن به پدر و برادرم گریه‌ام اوج گرفت.
هق‌هق‌ام به گوش فلک رسید، ولی هیچ ک.س به داد هق‌هق‌ام نرسید. آه! روزگار! چه کرده‌ای بامن؟ مگر گناهم چه بود؟ برای چه من در این حالم؟ الهی! به دادم برس.
- پاشید! فرز باشید. وگرنه همه‌تان باهم زنده به گور خواهید شد. بیاید بیرون. زود باشید. سریع!
به محض خارج شدن این سخن از دهن یکی از راهزن‌های ترسناک تمام دختران به تکاپو می‌افتند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. مرد ترسناک دیروز که به گمان رئیس راهزنان هست طناب سفید رنگی که خاکستری شده بود را برداشت و دستان همه را یک ‌به ‌یک با آن بست. بعد از آن هم سر طناب را به زین اسب بستند.
- راه بی‌افتید.
بعد هم شلاق را بر روی زمین کوبیدند. از ترس پلکم پرید، اگر این شلاق بر تن من کوبیده شود، چه می‌شود؟ از اندیشیدن به این موضوع لرزیدم؛ جیغی زدم؛ گویا همین الان شلاق با بدنم برخورد کرده است.
- برای چه من را نگاه می‌کنی؟ راه برو.
اشتباه نکرده‌ام به درستی که شلاق دستش به تنم برخورد کرده است. برای بار دوم شلاق تنم را نواخت، برای بار دوم درد تمام جانم را گرفت. برای بار دوم دلم از بی‌کسیم گرفت. برای بار دوم...
خود راه‌زنان و برده فروشان سوار اسب بودند اما ما پیاده بودیم، اسب ها که شروع به حرکت کرد، همه‌ی دختران مجبور بودند بدوئند اگر این کار را نمی‌کردند، روی زمین کشیده می‌شدند. نزدیک به سه روز هست که نه جرعه‌ای آب نوشیدم، نه تکه‌ای نان خوردم. این چند ساعت هم که راه رفته‌ام ضعفم را چندین برابر کرده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
پاهایم دیگر تحمل وزن سنگینم را ندارند، روی زمین می افتم و زمین زبر دستانم را زخمی می‌کند. گریه‌ام را از سر می‌گیرم. به گونه‌ای هق‌هق می‌کنم که گویا قرار است جانم را بربایند.
شلاق نازک باری دیگر به تنم نواخته می‌شود.
آنقدر ناتوان شده‌ام که حالم بهم می‌خورد و از هوش می‌روم. تا این همه خفت و خواری را تحمل نکنم.
چشم که گشودم، مردمان فراوانی را در اطراف خود دیدم. آرام از جایم برخاستم. متوجه شدم که در میدانی هستم، و جماعتی که بیشتر مرد بودند مرا احاطه کرده است.
در فکر پردازش اطراف بودم‌، که صدای التماس و شیون دختری بلند شد.
یکی از دخترانی که برده بود فروخته شد.
چی؟
فروخته شد؟
یعنی الان توی پایتخت هستم؟ توی پایتختی که با آن همه شکوه و جلال پر از اشرف زادگان ظالم بودند که با مردمان عادی رفتاری دارند که با حیوانات ندارند.
با این حال چقدر دلم می‌خواست که یک روز به پایتخت بیام، اما اینگونه؟
نه! نه! من زمین کشاورزی‌مان را بیشتر دوست دارم. می‌خواهم به خانه کوچک اما با صفایمان برگردم.
نمی‌خواهم، نمی‌خواهم برده باشم. نمی‌خواهم خدمتکار اشراف‌زادگان باشم. نمی‌خواهم برده، کسی که هرکه هرچه خواست می‌تواند بر سرش آوردو بهش دستور دهد. کسی هم از او بابت رفتارش توضیحی نخواهد.
با فکر به اتفاتی که امکان دارد برایم بی‌افتد گریه‌ام اوج گرفت. زجه زدم. داد زدم اما کسی توجه نکرد. به گمانم از التماس‌هایم خوش‌شان آمده بود و این رفتار بردگان برایشان عادی باشد.
چیزی نمی‌شنیدم، فقط صدای مرد ترسناک در گوشم بود، که مرا مزایده می‌کرد.
مزایده، مزایده، مزایده، مزایده...
مگر این کلمه، برای فروش کالا استفاده نمی‌شود؟
مردی قیمتم را پانزده‌هزار سکه‌ی مرواریدی گفت، دیگری گفت بابتم هجده‌هزار سکه‌ی طلا می‌دهد و...
رقابت و جنگ تن به تن و سختی میان آن ها شکل گرفت. حتی به قیمت های بالایی که می‌گفتند توجه نمی‌کردند، فقط می‌خواستند همدیگر را شکست دهند. دلیل این سر شکستن ها چه بود؟ مگر من چه داشتم؟ من نمی‌خواهم مزایده شوم، من می‌خواهم آزادانه زندگی کنم.
بلاخره من‌هم فروخته شدم. من دیگر متعلق به خودم نیستم. من دیگر رزانای آزاد نیستم، من به سوی قفس پرواز می‌کنم.
آه! آه! آه! آه!...
آه! بر من بیچاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
مرد ی با قد کوتاه که بر خلاف سر کچلش پر ریش و سیبیل بود، بی‌توجه به خواهش های من از طنابم گرفت و به سمت یک کجابه خیلی زیبا برد.
کجابه‌ای به رنگ زرد با گل های قرمز که اسبی سفید آن را می‌کشید. به کجابه که نزدیک تر شدیم تعجب کردم! هه! کسی که ۲۵۰۰۰ هزار سکه‌ی مرواریدی، بابتم داده‌ است همچنین کجاوه ساده‌ای دارد. چون من هم حال جزء دارایی‌های وی محسوب می‌شوم.

برای بار اول در عمرم سوار کجابه شده‌ام، ولی برایم هیچ اهمیتی ندارد که دارایی اربابم چه مقدار است؟ می‌دانی برای چه؟ خوب واضح و روشن است، زیرا خودم نیز جزء همین دارایی هستم. آری! من خریده شده‌ام! پس کالایی بیش نیستم. هنوز هم دیر نشده است. باید از این قفس کوچک رهایی یابم، حتی اگر به قیمت جانم تمام شود!
نقشه‌ای که کشیده‌ام را بار دیگر در ذهنم مرور می‌کنم و همه جوانب را می‌سنجم.
حالا وقتش است. به سمت مرد حجوم می‌برم مانند، یک شیر زخمی شده! با انگشترم خطی روی صورتش می‌اندازم و تا به خودش بی‌آید، چاقویی را که از برده فروشان کش رفته‌ام را زیر گلویش می‌گذارم. در این کار حرفه‌ای هستم، پدرم همیشه به من و برادرم یاد می‌داد که چگونه از خودمان محافظت کنیم.
- اگر اجازه ندهی من فرار کنم، جانت را از دست می‌دهی. دستور بده که بایستند. برخلاف انتظارم، اصلا مخالفتی نکرد‌. و به کجاننده( کسی که کجابه را هدایت می‌کند) دستور ایستادن داد. لبم به خنده شکفت. یعنی به همین راحتی خلاص شدم؟ به زندگی راحتی که خواهم داشت فکر کردم، دور از برده بودن و مطیع کسی بودن.
از کجابه پیاده شدم، پا به فرار گذاشتم و وقتی متوجه شدم که خیلی از آن مکان دور شده‌ام آواز خوانان شروع به حرکت کردم. به خیال خود از برده شدن نجات یافته‌ام و بال‌هایم آماده‌ی پرواز هستند. خواستم پرواز کنم تا از تمام غم ها و بی‌کسی هایم رهایی یابم، بی ‌خبر از این‌که بال‌هایم چیده خواهد شد. در فکر بودم، که ناگهان چند جفت چکمه سیاه مردانه‌ دیدم که همگی شبیه به‌هم بودند. سرم را که بلند کردم، متوجه شدم لباس‌هایشان نیز به یک شکل است. لباس‌هایی که خیلی برایم آشنا است. لباس هایی که سبز هستند و زره‌هایی به رنگ سرمه‌ای و زرد رنگ پوشیده‌اند، هه! چه ترکیب رنگ مسخره‌ای!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
حواسم را جمع می‌کنم و بیشتر دقت می‌کنم. اسب‌های نظامی، نیزه، شمشیر... نه! چطور ممکنه که من به سرباز های فرمانروا برخورد کرده باشم؟
عقب گرد کردم تا فرار کنم، ولی ... آن مرد که مرا خریده بود به همراه افرادش سد راه من شدند.
- چی خیال کردی؟ فرمانروا تو رو به قیمت ۲۵۰۰۰ سکه‌ی مرواریدی خریده‌اند. حالا به همین راحتی برای خود بچرخی؟ تا همین الان هم برایت زیاد بود.
پوزخندش مرا سوزاند، چه راحت به وسیله بودنم اشاره می‌کنند. چه راحت یک دختر را می‌شکانند. بی‌توجه به عزت و احترامش او را برده می‌نامند. مردی که از لباس هایش معلوم هست، فرمانده است به سمتم آمد، با ترس به شلاق در دستش نگریستم، نگریستم و لرزیدم. چهل بار شلاق را بالا برد و چهل بار بر تنم فرود آورد. همه‌ی مردم هم جمع شدند و فقط نگاه کردند. فرمانده می‌گفت؛ این سزای کسی است که به فرمانروا خ**یا*نت کند. کسی جلویش را نگرفت چون من یک برده‌ام.برده، برده، برده، برده.... کلمه‌ای که این روزها قصد جانم را کرده‌ است. دیگر تحمل ندارم، گریه می‌کنم، ولی کسی توجه‌ای نمی‌کند. ناله می‌کنم، کسی توجهی نمی‌کند. جیغ می‌کشم، بازهم همه بی‌تفاوت نگاه می‌کنند، داد می‌کشم، ولی کسی گوشش بدهکار نیست.
- ای دخترک رعیت! چطور به خودت جرئت دادی فرار کنی. تو از این لحظه به بعد برده‌ی پادشاه هستی.
با این حرفش لحظه‌ای به هپروت می‌روم. پادشاه من را خریده است؟ پس برای همین است که فرمانده مرا کتک می‌زند. با شلاقی که به تنم خورد، از هپروت بیرون آمدم.
- نزنید. آخ! جیغ! بس کنید! آه! آخ‌! آخ! آخ! جیغ!

***
دو ساعتی است که، در انباری قصر نشسته‌ام. از بس کتک خورده‌ام که لباس خاکستری‌ام پاره شده‌ است. خون بینی و دهانم با هم قاطی شده‌اند و می‌خواهند در خونریزی کردن هم دیگر را شکست دهند. در تعجبم که چگونه از هوش نرفته‌ام، چندین روز است که نه غذا و نه آب خورده‌ام، تازه از کوه‌سان تا پایتخت پیاده آوردنم، کتک هایی که خورده‌ام را فاکتور می‌گیرم. در فکر شکم گرسنه‌ام بودم که ناگهان در انبار باز شد، با فکر به این که قرار است دوباره کتک بخورم، خودم را جمع و جور کردم.
زنی که از لباس‌هایش مشخص است که آشپز است، سینی‌ای جلویم گذاشت.
- مال تو هستند بخورشون.
به محض خروج زن، به سمت سینی حجوم بردم.
هولیان( سبزی آب‌پز شده به همراه نارک که نوعی میوه ترش است و البته همچین چیزی وجود ندارد)
اصلا از این غذا خوشم نمی‌آید، اما چاره‌ی دیگری ندارم بنابراین مشغول خوردن هوشیاری شده‌ام که مطمئنم به جای سبزی، آشغال‌های سبزی‌‌ها را ریخته‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
قصر پادشاه سامتایان، پادشاه کویات

- خب بهش غذا داده‌اید؟
- بله پادشاه بزرگ! طبق فرمایش‌تان برایش هولیانی که از آشغال سبزی ها پخته شده بردم.
به پرتره چهره‌اش نگریست. چشمان مشکی با ابروان کمانی بینی و لبان کوچک.
زیباست. حتی از زنان حرامسرایش هم زیبا تر است.
سانراب، قصر پادشاه هاکان.
*
به تصویر دختری که قرار است همسرم شود، می‌نگرم. به چهره‌اش که نگاه می‌کنم یه حس خاص در قلبم شروع به حرکت می‌کند. تا به حال از نزدیک او را ندیده‌ام، اما مطمئن هستم که لایق اینکه ملکه‌ من شود را دارد.
چیز کمی از او می‌دانم. ولی این را خوب می‌دانم که زیباست.
نه که زیباییش افسانه‌ای یا کمیابی داشته باشد، چیزی در چهره‌آش بود که هاکان را مجذوب خود کرد.
به پادشاه سامتایان قول دادم، بعد از اینکه رازانا به عقدم در اومد زمین‌ها را به خودشان برگردانم. ولی من نقشه‌ی دیگری دارم.

رازانا:

زنی با لباس سرمه‌ای با نوارهای نارنجی داشت وارد شد.
- پاشو.
همین. به همین راحتی به من دستور می‌دهند، زیرا من از این به پس خدمتکار قسمت شمالی قصر هستم.
لباس مخصوص خدمتکارهارا به من می‌دهد. مانند لباس خودش است منتها آبی‌اش کمرنگ‌تر است و به جای نوارهای نارنجی نوار های زرد دارد.
دامنی با چین کم که پایینش با نوارهای زرد تزئین شده‌ است. الهی! این دیگر چگونه لباسی است. لباسی که قرار بود بپوشم به جای آستین تنها دو بند داشت. و شالی به رنگ زرد که روی دوشم انداخته می‌شد و ادامه‌اش روی سرم قرار می‌گرفت.
هرچه که بود از آن لباس خاکستری بردگان راحت شده‌ام. همراه آن زن که سرپرست خدمتکارهای قصر قدیم بود به راه افتادیم. هر قدم که به جلو می‌گذاشتم تعجبم بیشتر می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین