- Aug
- 53
- 515
- مدالها
- 1
از شکوه و جلال قصر شنیده بودم اما نمیدانستم اینگونه باشد. حیاطی بزرگ و سرتاسر سفید بود. همراه با گل های سرخ که رنگش به حیاط میآمد. مجسمههای شیر که نماد قدرت است در خیلی از جاها دیده میشد.
آن طرف حیاط باغی بود که انتهای آن دیده نمیشد. سر خدمتکار به سمت ساختمان بزرگ و بلندی که شکوهش زبانم را بند آورده بود رفت.
قصری بسیار بزرگ که تالارها و سالن های مختلف داشت.
من: جسارت من را ببخشید. خاندان سلطنتی ...
بدون اینکه اجازه دهد کلامی از دهانم خارج شود، خودش پاسخم را داد.
- قصر به چند بخش تقسیم میشود. و اقامت گاه خاندان سلطنتی دور از اینجا هست. تو هم فکر رفتن به اون قسمت را از سرت بیرون کن.
کویات:
پادشاه بزرگ! تمام وزرا، شاهزادگان، دولت و رئسا در تالار بزرگ منتظر شما هستند.
بدون اینکه جوابی به او دهم به سمت اتاقم راه میافتم تا آمادهی این جلسهی مهم شوم. دختری سراسیمه از اتاقی خارج میشود که قرار است پادشاه هاکان در آن اقامت کند. به راستی که زیباست. شاید از او هم خوشم بیآید. حیف این زیبایی که قرار است به عنوان آتش بس حرام شود. حالا برای گرفتن خاک کشور این دختر فدا میشود. با صدای پوزخندم به سمت من برمیگردد. با دیدن لباس و تاجم چشمان سیاهش گرد میشود. سومپاف خدمتگذار ارشدم خطاب به رازانا.
- ای دختر سرکش! چگونه جرئت میکنی به پادشاه زل بزنی؟ بدهم تا چشمانت را از حدقه در بیاورند؟ خدمهی پست.
دختر با شنیدن این حرف سرش را پایین میاندازد و احترام میگذارد.
- پادشاه بزرگ! شما خیلی بخشنده هستید. التماس میکنم از جان من بگذرید. التماس میکنم.
بیتوجه به او راهم را ادامه میدهم. باید به سرخدمتکار بگویم تا اورا ادب کند.
به سمت لباس پادشاهیام میروم. خدمهها کمکم میکنند تا لباسم را به تن کنم. لباسی که پر از طرح های طلا است. تاج سلطنت که پر از سنگ های قیمتی و یاقوت است را بر سرم نهادم.
راهی تالار بزرگ که وسعتش به ۴۰۰ متر میرسد شدم.
آن طرف حیاط باغی بود که انتهای آن دیده نمیشد. سر خدمتکار به سمت ساختمان بزرگ و بلندی که شکوهش زبانم را بند آورده بود رفت.
قصری بسیار بزرگ که تالارها و سالن های مختلف داشت.
من: جسارت من را ببخشید. خاندان سلطنتی ...
بدون اینکه اجازه دهد کلامی از دهانم خارج شود، خودش پاسخم را داد.
- قصر به چند بخش تقسیم میشود. و اقامت گاه خاندان سلطنتی دور از اینجا هست. تو هم فکر رفتن به اون قسمت را از سرت بیرون کن.
کویات:
پادشاه بزرگ! تمام وزرا، شاهزادگان، دولت و رئسا در تالار بزرگ منتظر شما هستند.
بدون اینکه جوابی به او دهم به سمت اتاقم راه میافتم تا آمادهی این جلسهی مهم شوم. دختری سراسیمه از اتاقی خارج میشود که قرار است پادشاه هاکان در آن اقامت کند. به راستی که زیباست. شاید از او هم خوشم بیآید. حیف این زیبایی که قرار است به عنوان آتش بس حرام شود. حالا برای گرفتن خاک کشور این دختر فدا میشود. با صدای پوزخندم به سمت من برمیگردد. با دیدن لباس و تاجم چشمان سیاهش گرد میشود. سومپاف خدمتگذار ارشدم خطاب به رازانا.
- ای دختر سرکش! چگونه جرئت میکنی به پادشاه زل بزنی؟ بدهم تا چشمانت را از حدقه در بیاورند؟ خدمهی پست.
دختر با شنیدن این حرف سرش را پایین میاندازد و احترام میگذارد.
- پادشاه بزرگ! شما خیلی بخشنده هستید. التماس میکنم از جان من بگذرید. التماس میکنم.
بیتوجه به او راهم را ادامه میدهم. باید به سرخدمتکار بگویم تا اورا ادب کند.
به سمت لباس پادشاهیام میروم. خدمهها کمکم میکنند تا لباسم را به تن کنم. لباسی که پر از طرح های طلا است. تاج سلطنت که پر از سنگ های قیمتی و یاقوت است را بر سرم نهادم.
راهی تالار بزرگ که وسعتش به ۴۰۰ متر میرسد شدم.
آخرین ویرایش: