جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAH.AM با نام [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,596 بازدید, 33 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAH.AM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب قلم نویسنده


  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
از شکوه و جلال قصر شنیده بودم اما نمی‌دانستم اینگونه باشد. حیاطی بزرگ و سرتاسر سفید بود. همراه با گل های سرخ که رنگش به حیاط می‌آمد. مجسمه‌های شیر که نماد قدرت است در خیلی از جاها دیده می‌شد.
آن طرف حیاط باغی بود که انتهای آن دیده نمی‌شد. سر خدمتکار به سمت ساختمان بزرگ و بلندی که شکوهش زبانم را بند آورده بود رفت.
قصری بسیار بزرگ که تالارها و سالن های مختلف داشت.
من: جسارت من را ببخشید. خاندان سلطنتی ...
بدون این‌که اجازه دهد کلامی از دهانم خارج شود، خودش پاسخم را داد.
- قصر به چند بخش تقسیم می‌شود. و اقامت گاه خاندان سلطنتی دور از اینجا هست. تو هم فکر رفتن به اون قسمت را از سرت بیرون کن.
کویات:
پادشاه بزرگ! تمام وزرا، شاهزادگان، دولت و رئسا در تالار بزرگ منتظر شما هستند.
بدون این‌که جوابی به او دهم به سمت اتاقم راه می‌افتم تا آماده‌ی این جلسه‌ی مهم شوم. دختری سراسیمه از اتاقی خارج می‌شود که قرار است پادشاه هاکان در آن اقامت کند. به راستی که زیباست. شاید از او هم خوشم بی‌آید. حیف این زیبایی که قرار است به عنوان آتش بس حرام شود. حالا برای گرفتن خاک کشور این دختر فدا می‌شود. با صدای پوزخندم به سمت من برمی‌گردد. با دیدن لباس و تاجم چشمان سیاهش گرد می‌شود. سومپاف خدمتگذار ارشدم خطاب به رازانا.
- ای دختر سرکش! چگونه جرئت می‌کنی به پادشاه زل بزنی؟ بدهم تا چشمانت را از حدقه در بیاورند؟ خدمه‌ی پست.
دختر با شنیدن این حرف سرش را پایین می‌اندازد و احترام می‌گذارد.
- پادشاه بزرگ! شما خیلی بخشنده‌ هستید. التماس می‌کنم از جان من بگذرید. التماس می‌کنم.
بی‌توجه به او راهم را ادامه می‌دهم. باید به سرخدمتکار بگویم تا اورا ادب کند.
به سمت لباس پادشاهی‌ام می‌روم. خدمه‌ها کمکم می‌کنند تا لباسم را به تن کنم. لباسی که پر از طرح های طلا است. تاج سلطنت که پر از سنگ های قیمتی و یاقوت است را بر سرم نهادم.
راهی تالار بزرگ که وسعتش به ۴۰۰ متر می‌رسد شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
رازانا:

به سمت آشپزخانه می‌روم تا ظرف هارا بشورم. علاوه بر من چند خدمتکار دیگر هم بودند تا ظرف های بی‌شمار کثیف را بشورند.
- رازانا برو آب گرم کن و بیار.
سرم را تکان دادم و به سمت اجاق رفتم تا آب گرم کنم. فکرم سمت امپراطور رفت. عجب ابهتی در نگاهش بود، هرکس که نمی‌دانست فکر می‌کرد که برای مردمش چه کار کرده است؟ همه می‌دانند که او پادشاه بسیار بی‌رحم و سنگدلی است که حتی به همسرانش هم رحم نمی‌کند. آن‌ها که اشراف‌زاده و ثروتمند هستند از تمام خدمات اجتماعی بهره‌مند می‌شوند اما برعکس آنان فقیرها و مردمان عادی هیچ امکاناتی ندارند. حتی برخی‌ها هستند که چندین روز گرسنه می‌مانند. حتی آبی که مردمان عادی می‌خورند هم تمیز نیست و جان چندین هزار نفر به خطر می‌افتد. با این‌حال کسی حق ندارد اعتراض کند جاسوسان پادشاه همه جا هستند اگر کسی چیزی از پادشاه بگوید کسی نمی‌فهمد که چه بلایی سر آن فرد می‌آورند.
بعد از اتمام کار ها به سمت اتاق خدمتکار ها می‌روم.در قصر به این بزرگی اتاقی پنجاه متری برای سی خدمتکار ساخته شده. سهم این خدمتکار ها از این قصر کمتر از دو متر هست. سرم را روی زمین می‌گذارم، خدمتکاران حتی حق استفاده از بالش را هم ندارند.
این هم از لطف بی‌کران و بی‌پایان امپراطور عزیزمان هست. دوباره ذهنم به سمتش کشیده می‌شود. مغزم اخطار می‌دهد؛ رازانا! دیوانه شده‌ای؟ یادت باشد تو حتی حق اینکه پیش ایشان سرت را بلند کنی نداری. پس فکر های بی‌خودت را کنار بگذار و به این فکر کن چگونه از اینجا آزاد شوی و انتقام پدر و برادرت را بگیری. این حرف‌ هارا مدام با خودم تکرار می‌کنم ولی در ته ته‌های قلبم حسی عمیق در حال جوشیدن بود که با یاد آوری پادشاه عمیق‌تر میشد. در حال پان کردن ملافه های شسته شده بودم دیگر هیچ نایی در تنم نمانده این روز‌ها به اندازه‌ی تمام عمرم کار کرده‌ام. صدای داد سرخدمتکار بلند می‌شود،
- رازانا!
بخاطر ترس از تنبیه شدن سریع به سمتش میدوم.
- بله خانم!
با همان صدایش که حکم ناقوس مرگ را برایم دارد می‌غرد.
- با خودت چه فکری کرده‌ای که از کارهایی که بهت سپرده می‌شوند شونه خالی می‌کنی؟
- متوجه منظورتان نمی‌شوم؟
- مگه بهت دستور ندادم تا بروی و اتاق بانو کاباری را تمیز کنی؟ تا وقتی که خدمه‌ی مخصوص‌شان از سفر برنگشته تمام کار هارا تو خواهی کرد.
بلند تر داد زد:
- مگه بهت نگفته بودم.
آب دهانم را قورت دادم و با ترس پاسخش را دادم.
- بانو! لطفا از مجازات من بگذرید! خواهش می‌کنم. درگیر بقیه‌ی کار ها بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
ولی بعد از بلایی که من سرت میارم تمام وظایت را مو به ما انجام می‌دهی.
- خودم اورا تنبیه می‌کنم.
با دیدن پادشاه چشمانم تا آخرین حد گشاد می‌شوند و ترس از یادم می‌رود. دوباره آن حس تازه جوانه زده در قلبم شروع به جوشش می‌کند.
- تو از خدمت به همسر جدید من اجتناب کردی، و همچنین باعث دل‌خوری ایشان شدی. پس فکر نمی‌کنی لایق بدترین مجازات هستی؟
با این حرف پادشاه دوباره ترس به سراغم می‌اید.
- پادشاه بزرگ! لطفا از مجازات من چشم پوشی کنید. التماس می‌کنم. من از عمد کاری نکرده‌ام.
بی‌توجه به التماس‌های من به دو نفر از محافظانش دستور داد تا مرا به اتاقش ببرند.
محافظین سلطنتی و درشت هیکل پادشاه مرا کشان، کشان به سمت اقامت‌گاه خاندان سلطنتی می‌بردند.
الان چه کنم؟ پادشاه طوری سرم را می‌زند که احدی خبردار نشود.
تمام زورگویی‌هایش برای مردم و رعیت ساده هست. هرگز نمی‌تواند با بقیه کشورها درگیر شود. به خصوص سانراب او یک ترسو است. همه این موضوع را می‌دانند اما چه کسی می‌تواند با او درگیر شود؟
مرا مانند یک بالش به سمت دو در بزرگ و پر هیبت بردند. در را باز کردند و با شدت بر روی زمین پرتم کردند.
- آخ!
بازوم را می‌مالیدم و در دل به آنان ناسزا می‌گفتم؛ ولی جرئت این را نداشتم که سخنانم را بر زبانم جاری کنم.
با قرار گرفتن کفشان تمام چرم و گران قیمت سرم را بالا گرفتم و نگاهم به پادشاه اخمو و عبوس افتاد.
فریادی کشید که پاهایم لرزید؛
- همه بیرون!
تمام محافظان و خدمه‌ها در عرض چند ثانیه اتاق را خالی کردند. نگاهی به اتاق انداختم و دهانم رفته رفته باز تر شد اتاق نزدیک به صدمتر بود. میزی بسیار بزرگ که رویش طلا کاری شده هست همراه با صندلی ستش و آن طرف‌ تر پشتی و تشک مخصوص و زیبای پادشاه بود. درون آن اتاق بزرگ چند اتاق کوچک هم بود که درون یکزی تختی بزرگ بود. با پرده های طلایی و سلطنتی یکی از دیوار های آن اتاق آینه کاری شده بود. نسبت به بقیه اتاق دید چندانی نداشتم. پادشاه به سمتم خم شد و چانه ام را در دستش گرفت و به چشم‌هایم زل زد.
با نگاهش جادو شدم و مسخ به او زل زدم.
- تو خیلی جذابی!
با این حرف پادشاه چشمانم گرد شد و با تعجب به او خیره شدم.
- پس باید برای من باشی.
- پادشاه!
- نکنه می‌خواهی از فرمانم سرپیچی کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
اگر چنین کنی کاری می‌کنم که آبرویت برود و زنده زنده چالت کنند. با این حرفش ترسیده نگاهش کردم. که گونه‌ام داغ شد. سریع بدون توجه به چیزی با تمام توانم از آنجا دور شدم.دو طرف لباس رو گرفتم و محکم به هم دیگر مالیدم تا لکه‌ی بزرگ پاک شود. و بعد آب‌ کشی‌اش کردم. دستم را بر روی گونه‌ام جایی که پادشاه بوسید گذاشتم و لبخندی به عمق حس شیرینم روی لبانم نقش بست. هنوز هم باور نمی‌کنم که پادشاه صورت‌ام را بوسید. احساس می‌کنم که حس ممنوعه‌ای برای پادشاه دارم. با صدای داد سر خدمتکار به خود می‌آیم و مشغول کارم می‌شوم. ملازم پادشاه وارد می‌شود. با شنیدن این حرف همه به هول و ولا می‌افتند و دست از کار می‌کشند. با وارد شدن ملازم کمی هم شدیم. اصلاً دلم نمی‌خواست در مقابل او خم شوم ولی چه می‌شود کرد؟ مجبور هستم. مستقیم به سمت من آمد و در حالی که سیبیل پرپشت را می‌چرخاند به سرتاپایم نگاهی انداخت. از نگاهش حس خوبی نداشتم. از هر چیزی که مربوط به ملازم پادشاه بود حس بدی داشتم.
- اعلی حضرت پادشاه، والا مقام، درخواست دیدار با شما را دارند.مقابل در اقامت‌گاه پادشاه توقف کردیم. و دربان آمدن مارا اطلاع داد.
- به رازانا بگید تنها به اتاق بی‌آیند.
آروم وارد اتاق بزرگ پادشاه شدم و با میز پر زرق و برگ مواجه شدم.
- منتظر تو بودم تا باهم شام بخوریم.
با تعجب سرم را بلند می‌کنم و به کسی که قلبم را فتح کرده است نگاه می‌کنم. پادشاه برخلاف پدرش بی‌عرضه هست و تا به‌حال حتی یک متر خاک هم از آن خاک سامتایان نکرده است ولی قلب من را برای خودش کرد. صدایش نگذاشت بیشتر از این در دریای فکر غرق شوم.
- برای چی منتظری؟ بنشین.
- والا مقام! من چطور می‌توانم شام را با شما سرو کنم؟ لطفا مرا عفو کنید.
- اگر دلت نمی‌خواهد مجازات کنم بنشین و با من شام بخور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
آرام روی صندلی سلطنتی نشستم و به میزی که پر از غذاها و نوشیدنی‌های رنگارنگ بود. پادشاه هر روز این همه غذا را به تنهایی در یک وعده می‌خورد؟ مردمانی هستند که محتاج و نیازمند یک تکه نان هستند بعد پادشاه‌شان... .
- برای چه‌چیزی نمی‌خوری؟
قاشق چوبی را برداشتم و آرام در آش مقابل فرو بردم و در دهانم گذاشتم مزه‌ی بسیار خوبی داشت.
***

دانای کل:
رازانا در فکر جوانه‌ی عشقی که در قلبش روییده بود به سر می‌برد. کویات(پادشاه) در فکر انتقام از رازانا بود. و اما هاکان! هاکان هم مانند رازانا در فکر عشق به رازانا بود.
در انتهای این مثلث عشقی چه می‌گذرد؟ هاکان رازانا را دوست دارد اما رازانا در فکر کویاتی هست که تمام ذهنش را متمرکز بر انتقام و زنان کرده است.همان طور که دیگ آش را هم می‌زدم به اتفاقات بدی که برایم افتاده است فکر می‌کردم. انتهای این زندگی چه می‌شود؟ یعنی تا آخر عمر در قصر می‌مانم و حمالی می‌کنم. هی! رازانای بیچاره! حتی نمی‌توانی مانند دختران دیگر به خانه‌ی بخت بروی و بچه‌دار شوی! هویج هارا در دیگ می‌ریزم. و بعد سنگ نمک را می‌اندازم. به‌به! عجب آش دهن سوزی شود.
- رازانا! تو سفره‌ را بچین.
- چشم!
دیروز ترفیع گرفتم و در بخش بانوان مشغول به خدمت همسران پادشاه شدم. هه! داستان عاشقی‌ام هم فرق دارد، به همسران عشقم خدمت می‌کنم. پوزخندی روی لبم نشست. ‌ظرف های خاص و گران قیمت فیروزه‌ای رنگ را برمی‌دارم و روی میز غذا خوری دوازده نفره می‌چینم. بله‌! پادشاه دوازده همسر دارد. کاش من هم می‌توانستم سوگلی جدید بشم. از این فکر لرزیدم. چه بر سرم آمده است که آرزو می‌کنم همسر سیزدهم شوم؟ رازانا عزت نفس و غرورت چه شده؟ دیوانه شده‌ای؟ چندبار پلک می‌زنم تا این افکار را از سرم بیرون بیاندازم. از سالن غذا خوری بزرگ و مجلل بیرون می‌آیم تا غذاها را سرو کنم. پیشخدمت پادشاه وارد می‌شود که به احترامش خم می‌شوم. ولی او بدون اینکه نگاهی به کسی بیاندازد می‌گوید:
- بانو تورا! پادشاه می‌خواهند با شما ناهار شان را میل کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
شکستن چیزی را در اعماق وجودم حس کردم، به گمانم قلبم باشد! مگر دیروز با من شام نخورد اکنون می‌خواهد با سوگلی جدیدش ناهارش را میل کند. بی‌خیال رازانا! پادشاه تورا برای چه می‌خواهد؟ یک شام با تو خورده است، فکر می‌کنی که تو را می‌خواهد؟ احمق! رازانای احمق! هر بلایی که سرت بی‌آید حقت است. آرام از سالن خارج می‌شوم و به اتاق جدیدم می‌روم. از اتاق قبلی بهتر است و فقط هشت نفر هستیم. جیونا خدمتکار مخصوص بانو تورا هست. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم از من بدش می‌آید. البته برایم مهم نیست. هی دختر!
به او که لبخندی شیطانی گوشه لبش دارد می‌نگرم. و سرم را برای او تکان می‌دهم.
- ای گستاخ! چطور جرئت می‌کنی؟ من خدمتکار شخصی بانو تورا هستم و سرپرست همه‌ی خدمه‌های بخش بانوان پادشاه، من سرگروه تو هستم و نمی‌توانم از این رفتار گستاخانه تو چشم پوشی کنم. زود جای مرا پهن کن.
هرگز نمی‌توانستم ببینم که او به من زور می‌گوید ولی دنبال دردسر هم نبودم. سر خدمتکار بارها به من گوشزد کرده است که چون به عنوان خدمتکار خریداری شدم همه می‌توانند مرا تنبیه کنند. بنابراین به ناچار جایش را پهن کردم. که دراز کشید و پاهایش را دراز کرد.
- پاهام رو ماساژ بده.
لب گزیدم تا به او چیزی نگویم. آرام مشغول ماساژ دادنش شدم. هرکس که نمی‌دانست فکر می‌کرد چقدر کار می‌کند!؟ فقط به ما دستور می‌دهد و برخی مواقع با بانو تورا مشورت می‌کند که چگونه خود را در چشم پادشاه عزیز عزیز نشان دهد.
- هی!
دستم را گرفتم و ماساژ دادم و با چشمان اشکی به او نگاه کردم.
- این چه طرز ماساژ دادن هست؟ انگار شاهزاده‌ است.

دوهفته بعد:

لباسم را مرتب می‌کنم و چند تا سیلی به صورتم می‌زنم تا گونه هایم سرخ به نظر بی‌آید. نفس عمیقی کشیدم تا از استرس و اضطرابم کم شود.
به سمت اقامتگاه پادشاه ربه راه می‌افتم. در طی این دو هفته علاقه‌ام به پادشاه خیلی زیاد شده است. به طوری که اگر او را روزی یکبار نبینم در تمام طول روز کسل هستم.
خدمه‌‌اش ورودم را اعلام کرد بعد از تعظیم سر به زیر انداختم.
- بنشین.
آرام روی صندلی نشستم. از سردی کلامش متعجب شدم، امروز چه شده اشت؟
- رازانا! تو به من علاقه داری؟
از این سوال یهویی شکه شدم. چطور ممکن است پادشاه همچین سوالی از من بکند؟ گونه‌هایم به رنگ انار شد و از خجالت گر گرفتم. حس می‌کردم که در درونم هیزم روشن کرده‌اند.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
دانای کل:

رازانا فکر می‌کرد شاید پادشاه می‌خواهد از او خاستگاری کند و فکر می‌کرد امروز بهترین روز زندگی‌اش هست. در حالی که نمی‌دانست بدترین روز زندگی‌اش هست. و سرنوشتش دگرگون خواهد شد.
رازانا:
رازانای دست‌وپا چلفتی! دیدی که رفتارت چقدر ضایع هست؟ گونه‌هایم ارغوانی می‌شود و به من، من می‌افتم.
- بگو رازانا! بگو که تو هم به من علاقه داری!
الهی! چه گفت؟ من هم بهش علاقه دارم؟ این یعنی...
- منظورتان چیست؟ یعنی شما هم به من علاقه دارید؟
خندید؛ محو خنده‌هایش شدم، شنیده بودم که لبخند به ندرت روی لبان پادشاه شکوفا می‌شود. چقدر زیبا و مردانه می‌خندید؛ ای جان رازانا!
- پس بهم علاقه داری!
از خجالت نمی‌دانستم چه کار کنم. دستم برای پادشاه رو شده بود. علاوه بر خجالت حس شیرینی داشتم!
نمی‌دانستم که حس شیرین آن لحظه را چگونه توصیف کنم. حسی به شیرینی نبات! نه از نبات هم شیرین‌تر!
اوم! مانند عسل؟ نه شیرینی‌اش از عسل هم ناب‌تر است. مانند لبخند مادری که بعد از درد زایمان صدای گریه شیرینش فرزندش را می‌شنود.
یا مانند کودکی که آب‌نباتی که حکم دنیا را برایش دارد بهش می‌دهند. آری حس می‌کنم دنیا را به من داده‌اند پادشاه همه‌ی دنیای من است!
- رازانا!
دلم لرزید؛ چقدر با احساس صدایم می‌زند.
- بله پادشاه
- اگر از تو درخواستی داشته باشم انجامش می‌دهی؟ می‌خواهم این کار را با بطن و روحت انجام دهی.
- گوش به فرمانتان هستم پادشاه!
- حاضری به سانراب به عنوان همسر امپراطور هاکان فرمانروای آنجا بروی؟
شوکه به پادشاه نگاه کردم تا آثاری از یک شوخی بی‌مزه در صورتش ببینم.
چشمانش، از خشم و تنفر لبریز بود، انگار چشمانش در ذهنم هک می‌شوند تا برای آیندگان بماند.
- البته نیاز به اجازه‌ی تو نیست، تو قرار است تاوان اشتباه پدرت را بپردازی.
هر لحظه گیج‌تر و منگ‌تر می‌شدم. مگر پدرم چه‌کار کرده است؟
- می‌شود واضح سخن بگویید؟
- پدرت یک شاهزاده‌است!
با هر کلمه‌اش چشمانم گرد‌ تر و درشت‌تر می‌شدند.
- و عموی من
بعد از مکثی افزود:
- متاسفانه.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
بانو! بهتر است گریه را تمام کنید. کم‌کم باید آماده‌ی رفتن به سانراب شوید.
جوش آوردم. دیگر از این‌که دیگران با زندگی‌ام بازی کنند خسته شدم. خسته!
- می‌خواهم گریه کنم. دلم می‌خواهد زار بزنم. تو مشکلی داری؟ تو کارت را انجام بده. شنیدی؟
دختر بیچاره مشغول آماده کردنم شد. صدایی از درونم به من نهیب می‌زد.
- رازانا! این کار را نکن. مانند عقده‌ای های تازه به دوران رسیده رفتار نکن. این‌ها هیچ گناهی ندارند. همش تقصیر قلبت هست که به کویات دل بستی! اگر این کار را نمی‌کردی رفتن به سانراب برایت راحت‌تر می‌شد باید کویات را از قلبت بیرون کنی!
آری! دلم رفتن او را از قلبم می‌خواهد، اما مگر می‌شود؟ درست است که مدت کمی است که به او دل بسته‌ام ولی چنان عاشقش شدم که گویا... .
آه! حتی کلمه‌ای مناسب برای درد عشقم پیدا نمی‌کنم.
مقابل آینه می‌ایستم و به خودم می‌نگرم.
لباس طلایی بسیار زیبا با دامنی که کمی پف دارد. بالا تنه‌اش مدل قایقی است و بلندی آستینش تا آرنجم جذب هست. سنگ های گران قیمت و زیبایی روی لباس نقش بسته‌اند. موهایم به طرز زیبایی جمع شده‌اند و از دو طرف مقدار کمی مو برای تزئین روی شانه‌هایم انداخته‌اند. نوبت به چهره‌ام می‌رسد. همه چیز بی‌نقص است. در آینه به چشمانم نگاه می‌کنم، برعکس همه چیز یک مشکلی دارند. به گمانم غمگین‌اند و کمی سرد... .
ندیمه شنلی سفید رنگ روی دوشم می‌اندازد و کلاهش را روی سرم می‌گذارد.
کفشانی که از پوست آهو هست بر پا می‌کنم و از در خارج می‌شوم. چند خدمتکار هم پشت سرم هستند. وارد محوطه اصلی قصر که می‌شوم، نگاه همه خیره‌ام می‌شود.
حکم به سانراب رفتنم را می‌دهد، و مهرش می‌زند و من به او نگاهی می‌کنم، برای آخرین بار.
خداحافظ عشقم!
و چه غریبانه عاشق شدم و به او نرسیدم و قرار است در آغوش ک.س دیگری به او فکر کنم.
هه! او حتی نگذاشت پدر و برادرم را ببینم ولی من برای نداشتنش غصه می‌خورم. این عشق ویرانگر هست.
سوار کجابه شدم و به سوی آینده‌ای نامعلوم حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
و من از کشورم دور شدم و دیگر هیچ‌گاه پا به وطنم نخواهم گذاشت. دلم تنگ می‌شود حتی برای لحظات پر عذاب زندگیم. حتی برای خاطرات تلخ قصر. حتی برای عشق ناکامم!

سانراب، قصر امپراطور هاکان
***
در قصر امپراطور هاکان و ملکه مادر جلو تر از بقیه ایستاده‌اند و وزرا و سیاست مداران به ترتیب رتبه ایستاده‌اند.
در دروازه پایتخت سانراب فرماندگان نظامی در اول صف و پشت سرشان افسران به ترتیب رتبه ایستاده‌اند.
و پشت سر آنان سربازان بی‌شماری ایستاده‌اند.
بله همه منتظر ملکه‌ی سرزمین‌شان بودند. ملکه‌ای که دیگر شاهزاده سامتایان نیست،
بلکه ملکه سانراب ملکه رازانا هست.

رازانا:

- کجا هستیم؟
-نزدیک پایتخت شده‌ایم.
هوف! پس بلاخره این سفر چند ماهه تمام شد. دیگر شمار روز ها از دستم در رفته است.
-ملکه باید لباس‌تان را عوض کنیم و لباس سانرابی تن‌تان کنیم.
-نمی‌خواهم.
-اما سرورم! شما ملکه این سرزمین خواهید شد. بنابر بهتر است لباس سلطنتی سانراب را به تن کنید. خواهش می‌کنم لجبازی را کنار بگذارید.
به اجبار آن لباس سنگین را تنم کردم. لباسی با دامنی بنفش بسیار پفی و پیراهنی سنگین و منجوق دوزی شده که آستین های کوتاه و پرنسسی دارد. کفشان ست لباسم را به پا کردم.
خدمتکار موهایم را باز گذاشت و از دو طرف گیره‌های شکوفه‌ای به موهایم زدم.
در آخر هم سرویس طلا را انداختم.
سوار کجابه شدم. نمی‌دانستم که در آنجا چه کار کنم ؟و چگونه رفتار کنم؟ اصلا رفتار این مرد مثلا شوهر چگونه است؟ مانند کویات من است؟ چند زن دارد؟ اصلا قصر چگونه است؟ چگونه باید در آنجا تاب و تحمل کنم.
به مرز که رسیدیم با دیدن آن حجم بسیار عظیم سرباز و فرمانده شوکه شدم.!
یعنی برای استقبال من آمده‌اند؟
نه. گمان نکنم.در کشور خودم فرمانده بخاطر فرار از دست شان مرا شلاق زدند و گفتند برده پادشاه هستم و حق فرار ندارم. حالا اینجا، در این کشور غریب همچین استقبال با شکوهی از ملکه غریب‌شان می‌کنند.
صدای بلند دسته‌ای آدم من را به خود آورد.
-ملکه ما! به کشور ما خوش آمدید.
از پنجره به بیرون نگاه کردم. چشمانم از این گرد تر نمی‌شد. این همه آدم به من تعظیم کرده‌اند.
مردی مسن که به نظرم مقامش والا تر از بقیه بود جلو آمد
-ملکه! لطفا اجازه دهید تا قصر همراهی تان کنیم.
گیج تر از قبل سر تکان دادم و کجابه به راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
به قصر که رسیدیم بیشتر تعجب کردم‌! یک مرد جوان همراه یک خانم مسن جلو ایستاده‌اند و وزرا و سیاستمداران بسیاری پشت سرشان.
سعی کردم قیافه‌ام را عاری از تعجب نشان دهم. در مدت راه ندیمه‌ و سفیر سانراب آداب قصر را به من آموختند.
مرد جوان جلو تر آمد. لباس سرمه‌ای به تن داشت که رویش طرح از ها داشت به تن کرده بود. پس این است، این همانی است که همسرم می‌شود؟
هه! من چند روز بعد ازدواج می‌کنم و الان تازه همسرم را می‌بینم. جالب تر از آن الان هست که می‌فهمیدن زن مسن مادر شوهرم یا همان ملکه مادر هست. تمامی سیاست مداران و وزرا جلویم زانو زدند.
-ملکه رازانا! ما تا آخرین نفس به شما وفادار هستیم و آماده خدمت بر شما هستیم. ما را جزء خدمتگداران خود به حساب آورید.
ملکه رازانا! به کشورتان سانراب خوش آمدید.
فرمانروا گفت: ملکه! شما خسته راه هستید، بهتر است در اتاق موقتی تان اقامت کنید.
به شما قول می‌دهم تا روز عروسی و دریافت مقام‌تان اقامت گاه بسیار زیبایی برایتان ترتیب دهم.
سری تکان دادم و به سمتی که فرمانروا می‌رفت قدم برداشتم. نزدیک به پنجاه خدمتکار با رتبه های متفاوت هم پشت سرمان می‌آمدند.
آه! من می‌خواهم یک خدمتکار در سمتایان باشم تا یک ملکه در سانراب.
دلم بسیار برای کشورم تنگ شده است. بیشتر از آن دلم برای پادشاه بی‌رحم آنجا تنگ شده است. میزان دلتنگی‌ام برای کویات حتی از دلتنگی برای پدر و برادرم هم بیشتر است.
او با روح و قلب من خیلی بد کرد. مرا عاشق خود کرد و با زور و اجبار مرا همسر پرد دیگری کرد. اما من هنوز هم دیوانه وار عاشق پادشاه بی‌رحمم هستم.
فرمانروا جلوی در بزرگ و کرمی رنگی ایستاد.
- کم و کسری زیادی دارد اما مطمئناً از اتاقی که برایتان آماده می‌کنم بیشتر خوش تان می‌آید.
در را باز کرد و اول مرا به داخل فرستاد و تمام خدمه بیرون ماندند. فروامانروا برای چه می‌گوید کم و کسری دارد؟ این اتاق محشر است. حتی از اتاق کوی... نه! دیگر نباید نام عشق ممنوعه‌ام را بر زبان بیاورم. بهتر است بگویم، از اتاق پر از خاطره بزرگ تر است.
اتاق پر خاطره! اتاق پر خاطره من و...
چرا باز هم دلم به سوی آن اتاق پر از خاطره و صاحبش پر می‌کشد و از او متنفر نمی‌شوم؟ مگر نمی‌گوئن فاصله عشق و نفرت کم است؟ پس من چرا نمی‌توانم این فاصله اندک را طی کنم؟
من گناهکارم! گناهی به عظمت هفت آسمان! من عاشق هستم، ولی نه عاشق همسرم! عاشق کسی که باید از او متنفر باشم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین