جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAH.AM با نام [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,596 بازدید, 33 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAH.AM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب قلم نویسنده


  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
- بسیار منتظرتان بودم.
با تعجب به فرمانروا نگاه کردم.
-شما چطور منتظر من بودید؟ مگر مرا قبلاً دیده بودید؟
-از نزدیک که نه، اما تصویرت را دیده‌ام. از چیزی که تصور می‌کردم هم زیبا ترید!
با تعریف فرمانروا گونه هایم رنگ گرفت، اما هیچ حسی به جمله‌اش نداشتم.
الهی! پس کی این عذاب ها تمام می‌شود؟
چرا من نباید از همسرم خوشم بی‌آید تقدیر من چیست؟ اصلاً حکمتت از دادن آن زندگی به من چیست؟
یک عمر بدون محبت مادری و در فقر بزرگ شدم، برده شدم، خدمتکار شدم، حتی عشق ممنوعه با من...
آه! حتی نمی‌توانم بگویم، نمی‌توانم بگویم چقدر آشفتگی دارم‌. من فقط بازیچه هستم بازیچه‌ای در دستان کویات، اما چه اشکالی دارد وقتی آن دو عزیزم زنده‌اند؟ چه اهمیتی دارد که من بدبخت شده‌ام، مهم این است که کویات از جان پدر و برادرم گذشت.
زمان گذشته:
دخترک می‌خندد و به صورت آردی پدرش دست می‌زند.
- پدر جان!
- بله!
- الان مثل مادر برایم نون می‌پزی، راستی پدر، مادر کی برمی‌گردد؟ دلم برایش تنگ شده، شب ها برایم لالایی می‌خواند، صبح ها صورتم را می‌شست اما دیگر مادرم را نمی‌بینم.
***
حال:
در حالی که لالایی مادرم را می‌خواندم اشک می‌ریختم و به پیرهنی که از کویات داشتم نگاه می‌کردم، من هیچ‌گاه از هیچ چیز سهمی نداشتم حتی در بچگی! الان هم سهمم از عشقم همین پیراهنی است که مخفیانه برداشتم. اینجا هستم ولی قلبم به همان روز هایی که قدرشان را نمی‌دانستم پر می‌کشد.
*
زمان گذشته:
در اتاق پر از خاطره انتظار عشقم را می‌کشیدم، وقتی که دنبالم فرستاد در قلبم شیرینی می‌پختند. به دنبال فرستاده رفتم و چشم حسود همسران کویات و خدمتکاران را روی خودم می‌دیدم و بر خود می‌بالیدم.
نگاهم بر روی یکی از لباس های کویت افتاد آن را از زمین چنگ زدم و بر خود نزدیک کردم. اوم! چه بوی خوبی می‌دهد. بوی عشقم را!
با به صدا در آمدن در اتاق به خود می‌آیم و پیرهن را با هول در زیر لباسم مخفی می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
حال:
روز ها خیلی سریع گذشت و روزی آمد که ورق دیگری از کتابی که سرنوشت برایم نوشته رقم خورد. روز عروس شدن من و همچنین ملکه شدنم. کاش زندگی جور دیگری رقم می‌خورد،کاش بجای هاکان وارد حجله کویات می‌شدم.
- ملکه آماده شده اید.
لباس زیبا و طلایی رنگ سانرابی به تنم کرده‌اند و آرایشگری روی صورتم کار کرده است. و روی موهایم تاج بزرگ طلا و یاقوت گذاشته‌اند. طلا و جواهرات زیادی هم بر سر و گوشم آویخته‌‌اند و همین سبب شده‌ است زیاد راحت نباشم.
حال:
روز ها خیلی سریع گذشت و روزی آمد که ورق دیگری از کتابی که سرنوشت برایم نوشته رقم خورد. روز عروس شدن من و همچنین ملکه شدنم. کاش زندگی جور دیگری رقم می‌خورد،کاش بجای هاکان وارد حجله کویات می‌شدم.
- ملکه آماده شده اید.
چه ک.س فکر می‌کرد که یک دختر کشاورز ملکه کشوری شود که قدرتمندترین کشور ۱۰ کشور پیشرفته جهان است؟
با لباس مخصوص ملکه حرکت کردم و سی خدمتکار پشت سرم آمدند. وارد تالار ۵۰۰ متری قصر شدم.
- ملکه رازانا وارد می‌شوند.
- فرمانروا! ملکه! لطفاً در جایگاه مخصوص قرار بگیرید.
روی تشک گلدوزی شده‌ی ابریشمی روی زانو هایم نشستم و دستانم را روی هم گذاشته و مقابل صورتم گرفتم. به هاکان نگاه کردم، جذاب تر شده است. نلرزیدن قلبم کلافه‌ام کرده است. چه می‌شد مگر مانند دیگر دختران با مرد رویا هایم وارد زندگی می‌شدم؟
- دوشیزه شاهزاده رازانا! فرزند شاهزاده کیها! عموزاده پادشاه کویات! از خوانواده سلطنتی سامتایان! آیا حاضرید همسر اعليحضرت، فرمانروای بزرگ سرزمین سانراب شوید؟ آیا می‌خواهید همسر فرمانروای بزرگ سانراب و ملکه وی شوید و تا آخر عمر پیش ایشان باشید.
همه منتظر به دهانم چشم دوختند. گویا دهانم را دوخته‌اند. ناگهان فکری به ذهنم رسید، چرا نه نگویم؟ چرا خود را خلاص نکنم. بعد از نه گفتنم چه می‌شود؟ خب من مال کویات نمی‌شوم پس نباید مال ک.س دیگری شوم.
تا دهان باز کردم چهره عبوس کویات جلوی چشمانم آمدند. اگر من نه بگویم هاکان بزرگ خشمگین می‌شود و به کشورم حمله می‌کند. و کویات پدر و برادرم را می‌کشد.
- من شاهزاده رازانا! فرزند شاهزاده کیها! عموزاده پادشاه کویات! از خوانواده سلطنتی سامتایان! حاضر هستم همسر، اعليحضرت، فرمانروای بزرگ سرزمین سانراب شوم. من می‌خواهم همسر فرمانروای بزرگ سانراب و ملکه وی شوم و تا آخر عمر پیش ایشان باشم.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
-من فرمانروا هاکان‌شاه! فرزند فرمانروای سابق و مرحوم، تورادشاه اعلام می‌کنم بانو رازانا ملکه و اولین همسر من هست. وی اختیار خزانه، دربار داخلی را دارند. همچنین رسیدگی به امور مردم از وظایف وی هست و فرزندی که ایشان به دنیا بیاورند ولی عهد خواهند شد. همه‌ی مردم، دولت، فرماندهان، سیاست مداران، وزرا خاتون های سلطنتی، تمام کائنات و موجودات موئظفند از ایشان پیروی کنند.
همه از شنیدن سخنان هاکان تعجب کرده بودند، این همه حق در اختیار من گذاشت؟
همه به خود آمدند و مقابل من سجده کردند.
دستانم از استرس می‌لرزید. رنگم پریده بود. در باز شد و هاکان به داخل آمد.
- برای چه هراس دارید، ملکه!
ملکه را طور خاصی ادا کرد. آرام به سمتم آمد و مرا خواباند. دستش را گرفتم و با التماس به او چشم دوختم.
- لطفاً!
- به من اعتماد کن!
و بعد بوسه‌ای خیس ردی لبانم گذاشت. و...
را بر سرم گذاشتم و یک سرویس طلای ضریف انداختم تا سنگینی نکنند. رژ لب قرمز به لبم زدند و یک وسیله مشکی رنگ به مژه هایم زدند که باعث شد بلند تر و پرپشت تر شود.
ملکه! فرمانروا گفتند برای صرف صبحانه حتماً به اتاقشان بروید.
- بسیار خب.
اتاق فرمانروا بسیار بزرگ بود. به طوری که باعث شد آرامش عجیبی بگیرم. از گل های زیادی که در آنجا چیده شده خیلی خوشم آمد. به سمت پنجره بزرگ رفتم و بیرون را نگاه کردم.
منظره خیلی زیبایی داشت. باغی که انتهایش دیده نمی‌شد و درختان بزرگ و پرباری داشت. آلاچیق ها و صندلی های زیبا در باغ چیده شده بودند.
- می‌دانستم از همچین چیزی خوشتان می‌آید بنابر دستور دادم همچین پنجره‌ای در اتاق شما هم بگذارند.
- بی‌صبرانه منتظرم اتاقم را ببینم.
- بنشینید.
- فرمانروا! گمان نمی‌کنید این ها برای دو نفر خیلی زیاد هستند.
- خب همه را که نمی‌خوریم.
- بله ما نمی‌خوریم و همه‌ی اینها خراب می‌شوند در حالی که بیشتر مردم در قحطی های سالانه جان می‌دهند. کودکان بسیاری سوء تغذیه می‌گیرند.
سری تکان داد.
- راست می‌گویید! از این پس دستور سرفه جویی خواهم داد. شما با خیال راحت میل کنید. باید تقویت شوید.
- چشم اعليحضرت.
مشغول خوردن سوم بودم که نان گردویی مقابلم گرفته شد.
- دهانت را باز کن.
کاری که گفت کردم که نان را در دهانم گذاشتم و من آرام جویدم. و او با لبخند به من خیره شده بود. نگاهی به کاسه سوپ دست نخورده‌اش انداختم.
- چرا خودتان غذا میل نمی‌کنید.
- می‌خورم.
انگار چیز دیگری به فکرش رسیده باشد گفت: اگر از این پس موقعی که تنها هستیم مرا جمع ببندی یا به من فرمانروا صدا بزنی تنبیهت می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
من هم از ترس تنبیه گفتم: چشم هاکان.
لبخند دلنشینش باز هم شکوفا شد. حالا دیگر حاضرم هر کاری برای شکوفا شدن آن لبخند.
- ممنون هاکان!
- نوش جان!
- سرورم اجازه ورود می‌خواهم!
- بیا داخل.
- سرورم! طبیب سلطنتی آمدند.
- میز را جمع کنید و طبیب را به داخل راهنمایی کنید.
- بیمار شده‌ای که طبیب آمده است؟
- برای معاینه شما گفتم تشریف بیاورند.
تا خواستم مخالفت کنم طبیب زنی وارد شد. و جلوی من و هاکان تعظیم کرد.
- ملکه لطفاً روی تخت بخوابید.
- نمی‌خواهم.
صدای جدّی هاکان شنیدم.
- ملکه دراز بکشید.
مجبوری روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را محکم بستم و طبیب مشغول معاینه شد. و بعد از تمام شدن کارش چند نکته به هاکان گفت و رفت. از آن روز تا شب هاکان از پیشم جم نخورد و در حضور من به کارهای کشوری رسیدگی کرد و بخاطر من جلسات آن روز را لغو کرد.
***

هاکان:
یک ماه به همین شکل گذشت و من بیشتر به رازانا علاقمند شدم. روز ها با بی‌صبری کارهایم را انجام می‌دادم و منتظر بودم شب شود و باز به دیدار رازانا بروم و او را در آغوشم بکشم و موهای بلندش را بو کنم و از بویش سر م**س.ت شوم.
- اعلي‌حضرت! ملکه مادر وارد می‌شوند.
پوف کلافه‌ای کشیدم، چه ک.س حوصله‌ی ملکه مادر را داشت تا باز از رازانا بدگویی کند و بگوید خاتون جدیدی بی‌آورم و رازانا را برکنار کنم؟ لاکن او اهل سامتایان هست و نمی‌تواند ملکه سانراب شود. که به نظرم نظریه‌اش بسیار اشتباه هست. ملکه در این یک ماه مردم را به خود علاقمند کرده است و کارهای بسیاری برای مردم کرده است و آمار گرسنگان به زیر صد نفر رسیده است.
- بفرست‌شان داخل.
- امیدوارم خوب خوابیده باشد، ملکه مادر!
- من که دیشب اصلاً خوابم نبرد.
- بیمار شده‌اید؟
- خیر! متوجه مسئله‌ای بسیار حیاتی شده‌ام...
با هر کلمه ملکه مادر خشم بر جانم آتش می‌کشید. و شعله ور تر میشد. اگر اینگونه باشد؟ یا اگر اینگونه نباشد، دو تن از عزیزانم نسبت به من خیانتکار محسوب می‌شوند.
به محض خروج ملکه مادر به خشم از جایم برخاستم و به سمت اقامت گاه رازانا رفتم باید این موضوع را حل می‌کردم. ندیمه‌هایش را کنار زدم و در را با شدت باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
مشغول کتاب خواندن بود و با دیدن من از جا پرید و کتاب از دستش پرت شد و زیر پایش افتاد. داد زدم:
- همه بیرون باشند. نمی‌خواهم ندیمه یا محافظی را این اطراف ببینم.
- ولی امپراطور...
- بیرون‌.
همشون بیرون رفتند که به سمت وسایلش حجوم بردم و شروع به گشتن‌شون کردم.
- هاکان چه اتف...
داد زدم: صدایی نشنوم.
هیچ جا پیدایش نکردم زیر تختش را، میزش را، همه جا را گشتم ولی اثری از آن پیراهن نبود. فقط کمدش مانده بود. آنجا را هم گشتم آنجا هم نبود. یعنی ملکه مادر قصدش بهم زدن رابطه من و رازانا بود. یاد جای مخفی در اتاقش افتادم. در تمامی اتاق های قصر یک جای مخفی داشتند که فقط صاحب اتاق ها از آن‌ها خبر داشتند اما از این بی‌خبر بودند که من جای همه آن هارا می‌دانم. به سمت کاشی شکسته رفتم و بلندش کردم. یک بقچه آبی داخلش بود تا دست بردم برش دارم رازانا دستم را گرفت.
- هاکان به این بقچه دست نزن.
- دستانت را عقب ببر تا شکسته نشدند.
دستانش را عقب کشید و شروع به گریه کردن کرد. در این یک ماه فهمیده بود هرکاری که بگویم را می‌کنم و با کسی شوخی ندارم. حتی با خودش که بند دلم بود. با باز کردن بقچه و با دیدن پیراهن آبی رنگ مردانه که مخصوص پادشاه سامتایان بود قلبم فشرده شد. همسر من تمام مدت به او علاقمند بود پس برای همین اوایل که به اینجا آمده بود غمگین بود؟
- توضیح بده. توضیح بده. توضیح بده که چرا تمام مدت به او علاقمند بودی و در آغوش من بودی‌؟ چرا نگفتی قبل از به قصر آمدن یک خدمتکار بودی؟ جریان چیست؟
ساکت به گریه کردن ادامه داد که شانه‌هایش را گرفتم و در صورتش غریدم:
- توضیح بده زود!
با تمام شدن حرف‌هایش عصبی‌تر شدم. کویات چگونه جرئت کرد با همسر من با ملکه سرزمینم را برده کند. چگونه جرئت کرد اورا آزار دهد؟ با ناامیدی پرسیدم:
- پس تو به او علاقمندی؟
با گریه گفت: نه! نه! من جز شما به مرد دیگری فکر نمی‌کنم، من، من، دوستان دارم.
غرق خوشحالی شدم، بالأخره این جمله سحرآمیز از زبانش جاری شد. دستش را کشیدم و او را بر روی تخت پرت کردم و دوباره برای من شد.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1

رازانا:
حال که هاکان پی به همه چیز برد خیالم راحت شد. گویا بار بسیار بزرگی از روی دوش هایم برداشته شد. آن موقع که عصبانیتش را کنترل کرد و اول ازم توضیح خواست، فهمیدم چقدر به من اعتماد دارد و بنابراین علاقه‌ام به او بیشتر شد.
- هر روز بیشتر به تو علاقمند می‌شوم.
- مثل اینکه از علاقه من به خودت هیچ خبری نداری؟
با شنیدن حرفش خنده ریزی کردم. غرق در لذت می‌شوم موقعی که ابراز علاقه‌اش را می‌شنوم. وقتی که با محبت نگاهم می‌کند، آن موقعی که بخاطر خودم دعوایم می‌کند، آن موقع که مرا ملکه خود می‌داند، برایم لذت بخش‌تر از هر چیزی است. ناگهان با به یاد آوردن اینکه امروز برای ادای احترام نزد ملکه مادر مادر نرفته‌ام از جا برخاستم.
- رازانا! مشکلی پیش آمده؟
- من امروز برای ادای احترام نزد ملکه مادر نرفته‌ام. به کل فراموش کرده بودم.
- بعد هم می‌توانی پیش ایشان بروی!
- اما نمی‌خواهم از دستم عصبانی شوند.
- بسیار خب! من هم بهتر است برای رفتن به حمام آماده شوم.
هاکان رفت، بانو سیتا و چند تا از ندیمه‌‌هایم در پوشیدن لباس‌هایم کمکم کردند. سعی کردم بهترین لباس‌ها و جواهرات را استفاده کنم زیرا می‌دانستم ملکه مادر گمان می‌کنند من شایسته ملکه بودن نیستم، ولی باید به ایشان ثابت کنم من یک همسر نمونه برای هاکان هستم.
لباس بنفش رنگ که که کمی پف داشت پوشیدم آستین های لباس مثلث شکل بود روی لباس اژدهایی به رنگ مشکی منجوق دوزی شده بود. گشواره‌ها و گردنبد هدیه هاکان را می‌اندازم. ست جواهراتی که به سنگ‌های قیمتی آمیتیست( نوعی سنگ قیمتی به رنگ بنفش)
کفش های مشکی و چرمم را پوشیدم و سیتا کمی از موهایم را بالای سرم بست و کمی را آزادانه روی شانه‌هایم انداخت و تاج ست جواهرات را بر روی سرم نهاد.
- ملکه چه زیبا شده‌اید!
لبخندی به سیتا زدم و بیرون رفتم. به اقامتگاه مخصوص ملکه مادر رسیدم و بعد از اجازه وارد شدم. و سرم را کمی خم کردم و با لبخندی مصنوعی به او نگاه کردم.
- روزتان بخیر ملکه مادر!
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
بدون این‌که جواب سلامم را دهد شروع به زدن حرف‌های بی‌ادبانه همیشگی‌اش کرد.
- چقدر دیر به ادای احترام آمدید؟
- عذر می‌خواهم! هاک... امپراطور به دیدنم آمد.
- چه شده است که امپراطور این وقت روز با دیدن شما آمده‌اند.
به چهره‌اش نگریستم! مشکوک به نظر می‌رسد. دلیل اینکه اینگونه شاداب شده است چیست؟ کمی فکر کردم، شاید... نه! آخر ملکه مادر چگونه از وجود آن پیراهن در اتاقم آگاه شده است؟ حتی سیتا هم راجبش چیزی نمی‌داند. چرا قصد خراب کردن رابطه من و هاکان را دارد؟ یاد حرف خواجه آتوران شدم( باید بتوانی از قلب مهربانت استفاده کنی و علاقه‌ی ملکه مادر را برای خود کنی، نباید بگذاری همسری برای فرمانروا اختیار کند. لاکن کارت بسیار دشوار خواهد شد باید تمام وزرا و درباریان به طرف بکشانی و سعی کنی ولیعهدی برای کشور بی‌آوری! به چشمان ریز شده‌اش نگاه می‌کنم، باید تیر خلاصی بزنم و او را سر جایش بنشانم. نباید بگذارم بیشتر از این سنگ در راه من و هاکان بی‌اندازد.
- گفتند دلتنگم شده‌اند و نتوانستند تا شب تاب بیاورند. بنابرین به دیدنم آمدند و کمی وقت کنار من گذراندند.
- خوب است، من که از وقتی که شما ملکه شده‌اید نتوانستم پسرم را ببینم.
- اتفاقاً معلوم است بسیار شما را دوست دارند. و بیشتر اوقات از خوبی‌های شما می‌گویند. ایشان وقت کمی دارند ولی باید حتماً پیش من بی‌آیند تا وظیفه‌مان را در به دنیا آوردن جانشین‌شان انجام دهیم. با شنیدن کلمه جانشین رنگ باخت. به خوبی می‌دانستم او و قبیله‌اش و بسیاری دیگر از درباریان از ملکه شدن من و از جانشین شدن فرزندم خوش‌شان نمی‌آید و گمان می‌کنند من و فرزندم قدرت سانراب را کم خواهیم کرد. ولی من به همه آن‌ها ثابت خواهم کرد فرزند من بهترین فرمانروای تاریخ خواهد شد.
در تمام طول راه در فکر قدرتمند شدن بودم. باید بسیاری از درباریان را به طرف خود بکشانم. چون فرزندم نیاز به قدرت دارد. اما من هیچ قبیله‌ای ندارم که پشت من باشند و از فرزندم مراقبت کنند. باید کاری کنم مردم طرف من باشند.
- سیتا! آنجا هستی!
- بله ملکه! امر بفرمایید.
- بنشین.
تعظیم کرد و صندلی بیرون کشید و رویش نشست.
- در کدام قسمت‌های کشور خشکسالی بیشتر است؟
- برای چه این را می‌پرسید؟ سرورم!
- می‌خواهم مردم را نجات دهم. از خیلی وقت پیش هنگامی که در سامتایان هم بودم دلم می‌خواست مشکل خشکسالی ریشه کن شود. درست است که شاهزاده بودم، ولی تمام سال‌های زندگی‌ام را به عنوان دختر یک کشاورز گذراندم. زندگی فقیرانه بسیاری از مردم را دیدم و بی تفاوتی خوانواده سلطنتی را هم دیدم.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
سریع لیست تمام شهرها و روستاها با میزان بارش و مقدار ذخایر آب روی میزم باشد.
- الساعه ملکه!
با دیدن نقشه به فکر فرو رفتم. خیلی از روستاها نزدیک به شهرهای پیشرفته و پر آب بودند اما به علت وجود کشاورزان زمین‌های کشاورزی فراوان آب روستاها کفاف نمی‌دهد.
پس باید فکری برای این هم بکنم.
دانای کل:
گلدان را بر روی دیوار پرت می‌کند و گلدان به هزار تکه تقسیم می‌شود. تصویر رازانا مدام مقابل چشمانش جان می‌گرفت و بر خود لعنت می‌فرستاد. چرا رازانا را برای ک.س دیگری کرد؟ چرا؟ مگر عاشق رازانا نبود؟ چرا طمع آن زمین‌ها او را به هوس انداخت و او از رازانای خود گذشت؟ و در آخر هم هاکان به او کلک زد و فقط پانصد متر بیابان خشک و بی آب و علف به سامتایان داد.
- پادشاه! بهتر است نوشیدن را تمام کنید.
با لکنت و حالی داغون پاسخ خواجه‌اش را داد.
- نه! تا راز...انا نیاید نم...ی‌شود. من رازا...
بی‌هوش شدن مجال تمام کردن حرفش را به او نداد.
و در کشور سانراب، ملکه مادر که تیرش به خطا رفته بود و بار دیگر رازانا بر او پیروز شده بود در فکر زمین زدن رازانا بود. نباید بگذارد که رازانا فرزندی به دنیا بی‌آورد.
ندیمه‌اش لورکا را صدا می‌زند و به او می‌گوید دنبال وزیر اعظم که از قضا برادر ملکه مادر هم بود برود. حال دیگر موقعش هست روی واقعی و وحشی‌اش را برای رازانا نشان دهد.
هاکان:
- امپراطور، ملکه رازانا به دیدارتان آمدند.
با اینکه کارهای زیادی بر روی سرم ریخته دستور دخولش را صادر کردم. نمی‌خواستم او را از خود برنجانم. با قدم‌های آهسته و شمرده نزدیک شد و سرش را به معنی احترام خم کرد. در دل از داشتن همچین همسر زیبا و متینی بر خود بالیدم.
- درود بر شما!
اشاره کردم ندیمه‌ها بیرون بروند.
- خوش آمدی! رازانا!
- نمی‌خواستم این وقت از روز که کلی مشغله داری خدمت برسم، اما عرض مهمی داشتم.
منتظر و کنجکاو به او نگریستم که یک نقشه جلویم گذاشت.
- هاکان! در این نقشه ایست شهرها و روستاهایی که خشکسالی دارند هست. اگر دقت کنی چند روستاها و شهر کوچک مانند: هاکسلی، بامبیل و روستاهای زیادی هم هستند که در طول سال دچار خشکسالی هستند. این در حالی هست که در کنار شهرهای بزرگ و پر آب واقع شده‌اند.
- منظورت را نمی‌فهمم.
- اگر طوری آب را از شهرهای پر آب به طرف شهرها و روستاهای کم آب بکشانیم، بسیاری از مشکلات کم آبی و خشکسالی برطرف می‌شود.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
- این ایده چند بار به ذهن من هم رسید اما راه ‌حلی که این ایده را به عمل بی‌انجامد به ذهن کسی نرسید.
بعد باز سرم را گرم امورات کردم.
- فهمیدم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و ترسیده نگاهش کردم.
- مرا ترساندی!
خجول لبخندی زد. و من محو همام چشمانش شدم و برای بار چندم از داشتن همچین همسر زیبایی بر خود بالیدم.
- نمی‌خواستم اینکار را بکنم.
- فدای موهایت! رازانای من!
کشدار گفت: هاکان!
- خب! حالا چه ایده‌ای به ذهن رازانایم رسیده است؟
- می‌توانیم یک کانال بسازیم.
- فکر خوبی است، اما آب را چگونه می‌خواهی از شهرهای پر آب به سمت شهرهای کم آب برسانی.
- خب! نمی‌دانم.
بعد لبانش را غنچه کرد و در فکر فرو رفت، که دلم بیشتر هوای آغوشش را کرد. بی‌طاقت به آغوشم کشاندمش و او را بوسیدم! چشمانش گرد شد. آخ چقدر با لب غنچه و چشمان گرد شده زیبا می‌شد.
- هاکان! چه می‌کنی؟
- تو که اینقدر به فکر مردم و پیشرفت سرزمینت هستی، چرا به فکر من نیستی.
وبعد...
***
رازانا:
به چهره هاکان نگاه کردم. الهی! شکر می‌گویم که هاکان را برای من و من را برای هاکان کردی! هاکان یک مرد فوق‌العاده هست.
- مانند همیشه عالی بودی!
می‌خندم و بیشتر بغلش می‌کنم. حس امنیت بغلش از بودن در کنار صد هزار سرباز هم بیشتر است.
- رازانا!
منتظر به او چشم دوختم تا حرفی که اینقدر در زدن آن تعلل دارد بگوید.
- نظرت درباره اینکه یک فرزند بی‌آوریم چیست؟
با فکر اینکه یک بچه از هاکان داشته باشم خندیدم.
- برای چه می‌خندی؟
- وای یک بچه!
و هر دو مانند دیوانه‌ها شروع به خندیدن کردیم.
***
سامتایان، تالار جلسات محرمانه:

- انبار صلاح در چه حال است؟
- تاکنون حدود سیصد هزار صلاح ساخته‌ایم.
پنجاه هزار بمب، دویست هزار شمشیر، و ده هزار موشک و چهل هزار تیر و کمان.
- چند سرباز داریم؟
- حدود پانصد هزار سرباز آموزش دیده و دویست سرباز در حال آموزش.
- تولیدات سلاح را افزایش دهید باید تا چند هفته آذوقه برای سربازان را فراهم کنید.
- اما قربان، خزانه نمی‌تواند برای هفتصد هزار سرباز و دویست فرمانده و چهار صد پاسبان و افسر آذوقه تامین کند.
- پس باید مالیات را افزایش دهیم. هر ک.س هم که از دادم مالیات اجتناب کند اورا بکشید.
- اما سرورم! مردم از خشکسالی و گرسنگی و دادن مالیات‌های زیاد به ستوه آمده‌اند، اگر اینگونه باشد باید نصف بیشتر مردم کشته شود. و ما حمایت آن‌ها را از دست می‌دهیم.
کویات فریاد می‌کشد و از فریادش تمام درباریان یکه می‌خورند.
- مردم بی‌اهمیت هستند. مردم هیچ اهمیتی برای من ندارد. مهم پس گرفتن خاک کشور هست. و پس گرفتن کسی که باید ملکه من می‌شد.
جمله آخرش را آرام و نوجوانانه و فقط برای خود گفت. اما نمی‌دانست ک.س دیگری هم جز او حرفش را شنیده.
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
تا خواست مرا ببوسد احساس حالت تهوع کردم.
- حالت خوب است؟
- کمی احساس کسالت دارم.
- مانند اینکه امروز بسیار خسته شده‌ای. امیدوارم بتوانم الطاف تو را جبران کنم.
- خوشحالی شما، باعث خوشحالی من هست.
- تو خیلی مهربانی!
- به مهربانی شما نمی‌رسد.
باز هم سرش را نزدیک آورد و باز هم حالت تهوع گرفتم. دیگر داشتم کلافه می‌شدم. از چشمان هاکان هم کلافگی مشهود بود.
- عذر می‌خواهم دست خودم نیست.
- کسی اون بیرون هست؟
- بفرمایید علی‌حضرت!
- طبیب مخصوص ملکه را خبر کنید.
- چشم عالیجناب.
- یک حالت تهوع ساده هست، نیاز به طبیب نیست.
- باید نگرانی‌ام برطرف شود.
از حرفش بسیار خوشحال شدم. سلامتی من برای هاکان مهم است. مرد مهربان من! بی‌شک او امپراطور دلم هست. نمی‌دانم چقدر در نگاه یکدیگر غرق شده بودیم که ورود طبیب را اعلام کردند.
- درود بر شما! امپراطور و ملکه!
بعد از ادای احترام مشکل و دلیل بدحالی‌ام را پرسید.
- ملکه حالت تهوع دارند.
- چند وقت است؟
- نزدیک به پانزده روز!
طبیب با حالتی مشکوک نگاهم کرد و مشغول معاینه شد. و لحظه به لحظه حالت صورتش بیشتر متعجب می‌شد.
- مشکلی برایش پیش آمده است؟
- باید نبض ایشان را هم بگیرم.
انگشت وسط و اشاره‌اش را روی مچ دستم گذاشت و چند ثانیه همانگونه ماند.
و به یکباره، گویی که موجودی نیشش زده باشد پرید و سجده کرد.
- ملکه! به شما شما تبریک عرض می‌کنم، شما مورد لطف خداوند قرار گرفته‌اید.
چی؟ من... آه! خدای من! من... من...
هاکان که متوجه منظور طبیب نشده بود.
- یعنی چه؟ ملکه هیچ مشکلی ندارد‌؟
- امپراطور تبریک می‌گویم. شما پدر می‌شوید!
***

هاکان:
تا این را شنیدم از جا پریدم و به چهره‌ی شک زده‌ی رازانا خیره شدم. کم‌کم از شوک در آمدم و شروع به قهقهه زدن کردم. من... من... دارم پدر... می‌شوم. آنقدر خوشحال بودم که او را پیش طبیب و خدمتکاران با نامش صدا زدم.
- رازانا! تو باردار هستی؟ واه! خدای... من... نمی‌تونم باور کنم.
- باور کنید امپراطور! من... من... قرار است برای شما فرزندی به خوبی خودتان بی‌آورم.
ناگهان کشیدمش بغلم و موهایش را نوازش کردم.
- ازت ممنونم! من نمی‌دانم چگونه از تو تشکر کنم.
خندید و شانه‌هایش لرزید. از خودم جدایش کردم و با دیدن صورتش لبخندم ماسید.
- رازانا!

 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین