- Aug
- 53
- 515
- مدالها
- 1
- بسیار منتظرتان بودم.
با تعجب به فرمانروا نگاه کردم.
-شما چطور منتظر من بودید؟ مگر مرا قبلاً دیده بودید؟
-از نزدیک که نه، اما تصویرت را دیدهام. از چیزی که تصور میکردم هم زیبا ترید!
با تعریف فرمانروا گونه هایم رنگ گرفت، اما هیچ حسی به جملهاش نداشتم.
الهی! پس کی این عذاب ها تمام میشود؟
چرا من نباید از همسرم خوشم بیآید تقدیر من چیست؟ اصلاً حکمتت از دادن آن زندگی به من چیست؟
یک عمر بدون محبت مادری و در فقر بزرگ شدم، برده شدم، خدمتکار شدم، حتی عشق ممنوعه با من...
آه! حتی نمیتوانم بگویم، نمیتوانم بگویم چقدر آشفتگی دارم. من فقط بازیچه هستم بازیچهای در دستان کویات، اما چه اشکالی دارد وقتی آن دو عزیزم زندهاند؟ چه اهمیتی دارد که من بدبخت شدهام، مهم این است که کویات از جان پدر و برادرم گذشت.
زمان گذشته:
دخترک میخندد و به صورت آردی پدرش دست میزند.
- پدر جان!
- بله!
- الان مثل مادر برایم نون میپزی، راستی پدر، مادر کی برمیگردد؟ دلم برایش تنگ شده، شب ها برایم لالایی میخواند، صبح ها صورتم را میشست اما دیگر مادرم را نمیبینم.
***
حال:
در حالی که لالایی مادرم را میخواندم اشک میریختم و به پیرهنی که از کویات داشتم نگاه میکردم، من هیچگاه از هیچ چیز سهمی نداشتم حتی در بچگی! الان هم سهمم از عشقم همین پیراهنی است که مخفیانه برداشتم. اینجا هستم ولی قلبم به همان روز هایی که قدرشان را نمیدانستم پر میکشد.
*
زمان گذشته:
در اتاق پر از خاطره انتظار عشقم را میکشیدم، وقتی که دنبالم فرستاد در قلبم شیرینی میپختند. به دنبال فرستاده رفتم و چشم حسود همسران کویات و خدمتکاران را روی خودم میدیدم و بر خود میبالیدم.
نگاهم بر روی یکی از لباس های کویت افتاد آن را از زمین چنگ زدم و بر خود نزدیک کردم. اوم! چه بوی خوبی میدهد. بوی عشقم را!
با به صدا در آمدن در اتاق به خود میآیم و پیرهن را با هول در زیر لباسم مخفی میکنم.
با تعجب به فرمانروا نگاه کردم.
-شما چطور منتظر من بودید؟ مگر مرا قبلاً دیده بودید؟
-از نزدیک که نه، اما تصویرت را دیدهام. از چیزی که تصور میکردم هم زیبا ترید!
با تعریف فرمانروا گونه هایم رنگ گرفت، اما هیچ حسی به جملهاش نداشتم.
الهی! پس کی این عذاب ها تمام میشود؟
چرا من نباید از همسرم خوشم بیآید تقدیر من چیست؟ اصلاً حکمتت از دادن آن زندگی به من چیست؟
یک عمر بدون محبت مادری و در فقر بزرگ شدم، برده شدم، خدمتکار شدم، حتی عشق ممنوعه با من...
آه! حتی نمیتوانم بگویم، نمیتوانم بگویم چقدر آشفتگی دارم. من فقط بازیچه هستم بازیچهای در دستان کویات، اما چه اشکالی دارد وقتی آن دو عزیزم زندهاند؟ چه اهمیتی دارد که من بدبخت شدهام، مهم این است که کویات از جان پدر و برادرم گذشت.
زمان گذشته:
دخترک میخندد و به صورت آردی پدرش دست میزند.
- پدر جان!
- بله!
- الان مثل مادر برایم نون میپزی، راستی پدر، مادر کی برمیگردد؟ دلم برایش تنگ شده، شب ها برایم لالایی میخواند، صبح ها صورتم را میشست اما دیگر مادرم را نمیبینم.
***
حال:
در حالی که لالایی مادرم را میخواندم اشک میریختم و به پیرهنی که از کویات داشتم نگاه میکردم، من هیچگاه از هیچ چیز سهمی نداشتم حتی در بچگی! الان هم سهمم از عشقم همین پیراهنی است که مخفیانه برداشتم. اینجا هستم ولی قلبم به همان روز هایی که قدرشان را نمیدانستم پر میکشد.
*
زمان گذشته:
در اتاق پر از خاطره انتظار عشقم را میکشیدم، وقتی که دنبالم فرستاد در قلبم شیرینی میپختند. به دنبال فرستاده رفتم و چشم حسود همسران کویات و خدمتکاران را روی خودم میدیدم و بر خود میبالیدم.
نگاهم بر روی یکی از لباس های کویت افتاد آن را از زمین چنگ زدم و بر خود نزدیک کردم. اوم! چه بوی خوبی میدهد. بوی عشقم را!
با به صدا در آمدن در اتاق به خود میآیم و پیرهن را با هول در زیر لباسم مخفی میکنم.