- Aug
- 53
- 515
- مدالها
- 1
با شنیدن نامش از دهانم گریهاش شدید تر شد. نکند رازانا این بچه را نخواهد؟ و آمادگی برای پذیرش این طفل نداشته باشد!
- برای چه گریه میکنی؟
با صدایی که بخاطر گریه بریده بریده شده بود.
- من خیلی خوشحال هستم، نمیدانم حسم را چگونه بازگو کنم. گویی شیرین ترین شیرینی جهان را خوردهام.
- من هم خیلی خوشحالم، اما نمیخواهم گریههای تو را ببینم.
بعد هم اشکهایش را پاک کردم.
- طبیب، از تو بخاطر دادن این خبر زیبا ممنونم. دستور میدهم بیست سکهی طلا برای تو هدیه دهند.
- از لطفتان سپاسگذارم اعليحضرت!
بلاءخره با رازانا تنها شدیم. بغلش کردم و سرش را بوسیدم. و نوازشش کردم. لبانش را با زبانش تر کرد. به نظرم اینگونه جذاب تر میشد.
- هاکان!
منتظر به او چشم دوختم تا حرفش را بزند. چشمان مشکیاش را به چشمانم دوخت.
- لحظاتی که با شما میگذرانم بهترین لحظات عمرم هستند.
- گویا از حال من وقتی که کنارت هستم خبر نداری!
ابرویش را بالا انداخت.
- مگر حالتان کنار من چگونه میشود؟
- نگو که نمیدانی؟
خندید و بوسهای روی گونهام کاشت. و من هم جواب بوسهاش را دادم. از او فاصله گرفتم و به چشمان خمارش چشم دوختم.
***
رازانا:
خبر بارداریام از آنچه که فکرش را میکردم زودتر در قصر پخش شد. و همهی سرزمین از خبر بارداریام مطلع شدند. در این چند روز هدیههای فراوانی از درباریان، وزرا، اشراف زادگان و حتی مردم دریافت کردم. وتصمیم گرفتهام با هدایای نقدی که کم هم نبودند برای مردم تهی دست کمک کنم. از آن رو هزار سبد کالای مواد غذایی برای مردم نیاز به امداد رسانی به صورت ناشناس فرستادم. از این موضوع حتی هاکان هم خبر نداشت.
- ملکه، شامتان را میل میکنید؟
- آری! بسیار گرسنه هستم.
میز شام را چیدند. با دیدن غذا بینیام را گرفتم و چهرهام درهم رفت. میدانستم رفتارم اشتباه هست و نباید نسبت به برکت الهی همچین واکنشی نشان دهم، اما دست خودم نبود ویار خیلی بدی داشتم.
- ملکه! باید این غذا را بخورید! این غذا سرشار از ویتامین هست و برای سلامتی شما و فرزندتان بسیار مفید هست.
- سرورم! سرورم!
به سونا خدمتکار که با صدای بلندی صدایم میزد نگاه کردم. در حالی که نفس نفس میزد سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد.
- ملکه!
- چه شده است؟ اتفاقی افتاده است؟
- اتفاق؟ باید بگویم فاجعه رخ داده است.
- درست حرب بزن. متوجه نمیشوم چه میگویی؟
- برای چه گریه میکنی؟
با صدایی که بخاطر گریه بریده بریده شده بود.
- من خیلی خوشحال هستم، نمیدانم حسم را چگونه بازگو کنم. گویی شیرین ترین شیرینی جهان را خوردهام.
- من هم خیلی خوشحالم، اما نمیخواهم گریههای تو را ببینم.
بعد هم اشکهایش را پاک کردم.
- طبیب، از تو بخاطر دادن این خبر زیبا ممنونم. دستور میدهم بیست سکهی طلا برای تو هدیه دهند.
- از لطفتان سپاسگذارم اعليحضرت!
بلاءخره با رازانا تنها شدیم. بغلش کردم و سرش را بوسیدم. و نوازشش کردم. لبانش را با زبانش تر کرد. به نظرم اینگونه جذاب تر میشد.
- هاکان!
منتظر به او چشم دوختم تا حرفش را بزند. چشمان مشکیاش را به چشمانم دوخت.
- لحظاتی که با شما میگذرانم بهترین لحظات عمرم هستند.
- گویا از حال من وقتی که کنارت هستم خبر نداری!
ابرویش را بالا انداخت.
- مگر حالتان کنار من چگونه میشود؟
- نگو که نمیدانی؟
خندید و بوسهای روی گونهام کاشت. و من هم جواب بوسهاش را دادم. از او فاصله گرفتم و به چشمان خمارش چشم دوختم.
***
رازانا:
خبر بارداریام از آنچه که فکرش را میکردم زودتر در قصر پخش شد. و همهی سرزمین از خبر بارداریام مطلع شدند. در این چند روز هدیههای فراوانی از درباریان، وزرا، اشراف زادگان و حتی مردم دریافت کردم. وتصمیم گرفتهام با هدایای نقدی که کم هم نبودند برای مردم تهی دست کمک کنم. از آن رو هزار سبد کالای مواد غذایی برای مردم نیاز به امداد رسانی به صورت ناشناس فرستادم. از این موضوع حتی هاکان هم خبر نداشت.
- ملکه، شامتان را میل میکنید؟
- آری! بسیار گرسنه هستم.
میز شام را چیدند. با دیدن غذا بینیام را گرفتم و چهرهام درهم رفت. میدانستم رفتارم اشتباه هست و نباید نسبت به برکت الهی همچین واکنشی نشان دهم، اما دست خودم نبود ویار خیلی بدی داشتم.
- ملکه! باید این غذا را بخورید! این غذا سرشار از ویتامین هست و برای سلامتی شما و فرزندتان بسیار مفید هست.
- سرورم! سرورم!
به سونا خدمتکار که با صدای بلندی صدایم میزد نگاه کردم. در حالی که نفس نفس میزد سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد.
- ملکه!
- چه شده است؟ اتفاقی افتاده است؟
- اتفاق؟ باید بگویم فاجعه رخ داده است.
- درست حرب بزن. متوجه نمیشوم چه میگویی؟