جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAH.AM با نام [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,596 بازدید, 33 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دو امپراطور و یک ملکه] اثر «مهدیس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAH.AM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

نظرتون راجب قلم نویسنده


  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
با شنیدن نامش از دهانم گریه‌اش شدید تر شد. نکند رازانا این بچه را نخواهد؟ و آمادگی برای پذیرش این طفل نداشته باشد!
- برای چه گریه می‌کنی؟
با صدایی که بخاطر گریه بریده بریده شده بود.
- من خیلی خوشحال هستم، نمی‌دانم حسم را چگونه بازگو کنم. گویی شیرین ترین شیرینی جهان را خورده‌ام.
- من هم خیلی خوشحالم، اما نمی‌خواهم گریه‌های تو را ببینم.
بعد هم اشک‌هایش را پاک کردم.
- طبیب، از تو بخاطر دادن این خبر زیبا ممنونم. دستور می‌دهم بیست سکه‌ی طلا برای تو هدیه دهند.
- از لطف‌تان سپاس‌گذارم اعلي‌حضرت!
بلاءخره با رازانا تنها شدیم. بغلش کردم و سرش را بوسیدم. و نوازشش کردم. لبانش را با زبانش تر کرد. به نظرم اینگونه جذاب تر میشد.
- هاکان!
منتظر به او چشم دوختم تا حرفش را بزند. چشمان مشکی‌اش را به چشمانم دوخت.
- لحظاتی که با شما می‌گذرانم بهترین لحظات عمرم هستند.
- گویا از حال من وقتی که کنارت هستم خبر نداری!
ابرویش را بالا انداخت.
- مگر حال‌تان کنار من چگونه می‌شود؟
- نگو که نمی‌دانی؟
خندید و بوسه‌ای روی گونه‌ام کاشت.‌ و من هم جواب بوسه‌اش را دادم. از او فاصله گرفتم و به چشمان خمارش چشم دوختم.
***
رازانا:

خبر بارداری‌ام از آنچه که فکرش را می‌کردم زودتر در قصر پخش شد. و همه‌ی سرزمین از خبر بارداری‌ام مطلع شدند. در این چند روز هدیه‌های فراوانی از درباریان، وزرا، اشراف زادگان و حتی مردم دریافت کردم. وتصمیم گرفته‌ام با هدایای نقدی که کم هم نبودند برای مردم تهی دست کمک کنم. از آن رو هزار سبد کالای مواد غذایی برای مردم نیاز به امداد رسانی به صورت ناشناس فرستادم. از این موضوع حتی هاکان هم خبر نداشت.
- ملکه، شام‌تان را میل می‌کنید؟
- آری! بسیار گرسنه هستم.
میز شام را چیدند. با دیدن غذا بینی‌ام را گرفتم و چهره‌ام درهم رفت. می‌دانستم رفتارم اشتباه هست و نباید نسبت به برکت الهی همچین واکنشی نشان دهم، اما دست خودم نبود ویار خیلی بدی داشتم.
- ملکه! باید این غذا را بخورید! این غذا سرشار از ویتامین هست و برای سلامتی شما و فرزندتان بسیار مفید هست.
- سرورم! سرورم!
به سونا خدمتکار که با صدای بلندی صدایم می‌زد نگاه کردم. در حالی که نفس نفس می‌زد سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد.
- ملکه!
- چه شده است؟ اتفاقی افتاده است؟
- اتفاق؟ باید بگویم فاجعه رخ داده است.
- درست حرب بزن. متوجه نمی‌شوم چه می‌گویی؟
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
- ملکه! پادشاه سامتایان، کویات فرمان حمله به مرز های سانراب را داده است.
دستم را روی قلبم می‌گذارم، بحران به این بزرگی رخ داده است؟
- الان کجا هستند؟
- از مرز کشور کوتان گذر کرده‌اند.
چی؟ آن‌ها نزدیک مرز شده‌اند و من خبر نداشتم؟ با عصبانیت رو به او می‌کنم.
- پس چرا الان این خبر را به من می‌دهی؟ چند وقت است که امپراطور را دعوت به جنگ کرده‌اند.
- آن‌ها بی‌خبر به سوی کشور ما روانه شده‌اند و امپراطور و فرماندها کمی بیش از شما خبردار شده‌اند.
وای! خدای من! فکر نکنم بتوانیم در مقابل‌شان مقاومت کنیم.‌کویات یک مرد بی‌رحم است. مطمئن هستم نقشه حمله به سانراب را خیلی وقت است که کشیده است. پس باید یک چیز از هاکان بخواهد. آن چیز چه می‌تواند باشد؟
- باید با فرمانروا دیدار داشته باشم.
- ترتیبش را می‌دهم.
تا زمان وقت ملاقات برسد، با استرس در اتاق راه می‌رفتم. اگر شکست بخوریم چه می‌شود؟ بچه‌ام، وای اگر برای بچه‌ام اتفاقی بی‌افتد چه؟ به حتم هاکان به جنگ خواهد رفت، در آن زمان من چگونه بدون او تاب بی‌آورم.
- ملکه می‌توانید به دیدا...
با عجله شینلم را برداشتم و بدون این‌که به او مجال حرف زدن دهم راه افتادم. در محوطه هر که مرا می‌دید تعظیم می‌کرد، اما من فکرم پیش فاجعه کشور بود.
خدمتکارهای هاکان را کنار می‌زنم و در را باز می‌کنم. باز شدن در همانا و برگشتن ملکه مادر و هاکان به طرفم همانا.
- درود بر فرمانروا و ملکه مادر!
ملکه مادر رسم مادرشوهر بودنش را به جا می‌آورد و طعنه‌هایش را شروع می‌کند.
- ملکه! درباره حمله کشورتان به کشور ما شنیده‌اید.
و بعد یکی از ابروهایش را بالا فرستاد. به طور کل دیدن این زن روزم را خراب می‌کند. دیدن حرکاتش هم کفاره می‌خواهد.
- چندی پیش متوجه شده‌ام به مرزهای کشورمان بسیار نزدیک شده‌اند.
- مطمئنید که از پیش نمی‌دانستید؟ هر چه باشد شما یک سامتایانی اصیل هستید!
- اما دیگر من ملکه سانراب هستم، و از کسی که نقشه حمله به سرزمینم را کشیده است حساب خواهم گرفت.
تا خواست دوباره دهانش را باز کند هاکان بر او توپید. چقدر این کارش را دوست داشتم. خوب حالش را گرفت.
- بنشین ملکه!
 
موضوع نویسنده

MAH.AM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
53
515
مدال‌ها
1
خدمتکار شنلم را برداشت و صندلی را کشید تا بنشینم.
- عالی‌جناب، چطور بدون اعلام جنگ به کشور ما حمله کرده‌اند؟
- نمی‌دانم، اما تقاص این کارش را پس خواهد داد.
- امپراطور ما در حال حاضر توان جنگ نداریم، خزانه صرف پلمپ آب و کانال‌ها شده است. سربازان آماده داریم اما تعدادشان کم است. به حتم خیلی وقت است نقشه حمله به سانراب را را دارند.
- راست می‌گویید، ملکه! اگر خیلی وقت است که نقشه حمله در سر دارد،
بعد از کمی مکث حرفش را ادامه داد.
- لابد چیزی از ما می‌خواهند.
ملکه مادر که تا آن لحظه ساکت بود شروع به حرف زدن کرد.
- اگر چیزی می‌خواست حتماً قبل از اعلام جنگ خواسته‌اش را بازگو می‌کرد نه اینکه از ماه‌ها پیش نقشه حمله به سانراب را بکشد و برای خود سرباز و اسلحه جمع کند.
هاکان چشمانش را ریز کرد و با حالتی که گویا مجرمی را گرفته است به ملکه مادر نگاه کرد.
- ملکه مادر! شما از کجا فهمیدید که ماه‌ها هست سرباز و سلاح جمع می‌‌کنند؟
سعی کرد خود را دست و پاچه نشان ندهد اما خیلی ضایع بود که چیزی را پنهان می‌کند.
- شما چگونه حدس زده‌اید که آن‌ها چیزی می‌خواهند، من هم مانند شما حدس زدم.
بعد هم سریع شنلش را پوشید و رفت.
- رازانا!
- بله!
بعد از کمی مقدمه چینی تصمیم گرفت حرفش را بزنم. چیزی که از آن می‌ترسیدم.
- می‌دانی ممکن است این جنگ خیلی سخت باشد. من نمی‌توانم سربازان و فرماندها را تنها بگذارم. به هیچ وجه جوانمردانه نیست سربازان در میدان مین باشند و من در قصر خوش بگذرانم. بنابرین واجب است که به جنگ بروم.
اشک در چشمانم جمع شد، چگونه بدون او تاب می‌آوردم. آن هم در این وضعیت که بیشتر از همیشه به او نیاز داشتم. من بدون او هیچ حامی و پشتیبانی در قصر نداشتم.
- پس من بدون شما چه کنم؟ اگر اتفاقی برای شما بی‌افتد، من... من... نمی‌توانم...
گریه نگذاشت حرفم را کامل به او بزنم. آغوشش را برایم باز کرد و من هم مانند آهویی بی‌پناه به آغوشش پناه بردم. شروع به نوازش سرم کرد و دلداری‌ام داد.
- من هم بسیار برای تو دلتن. خواهم شد. اما باید بروم. قول می‌دهم صحیح و سالم برگردم هیج اتفاقی برایم نخواهد افتاد و از همانجا جویای حالت هستم.

 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین