جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,043 بازدید, 54 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
دلم دامن پف‌دار می‌خواست، که با هر چرخم چین‌هایش در هوا برقصند، اما دامن لباس شیری رنگ، جنسش ساتن براقی بود که نه چین داشت و نه پف، راست بود و البته به قول خانم مدل چاک‌دار... .
«او» هم بروز نمی‌داد، نمی‌خندید اما چشم‌هایش برق داشت، درست هم‌چون چشم‌های نم‌زده‌ی من وقتی آقاجان حتی نگاهم هم نمی‌کرد، امیرجانم قهر کرده بود و چشم‌های قهوه‌ای دوست داشتنی‌اش سرخ‌سرخ بود درست همچون چشم‌های سوزان من، جفت‌مان برای این روز آرزوها داشتیم، ما عهد کرده‌ بودیم، زیر درخت‌های باغ گیلاس که آقا به نام طناز زده بود به همدیگر قول داده بودیم و حالا من... عهد می‌شکستم؟
«گفتی‌ توام مثل خودم غمگینی از جدایی، گفتی چشم هم بذاری میرم و برمی‌گردم.»
- طنین؟ ببین من رو؟ گریه واسه چی؟
وقتی انگشتش روی اشک روان شده‌ی روی گونه‌ام نشست نگاهم پی امیر حسینی بود که غم چشم‌هایش سوزش دیدگانم را بیشتر می‌کرد. من از برادر کوچک خانم می‌ترسیدم، همان که قبل‌ترها امیر از کله خرابی‌هایش برایم گفته بود... .
- ببینمت بچه... ازم می‌ترسی؟
خندید و اشاره‌ای به صورتم که زیر آرایش نسبتاً سنگین و غلیظ خسابی آزارم می‌داد کرد:
- اونی که باید بترسه منم نه تو.
«گفتی به من غصه نخور میرم و برمی‌گردم؛»
همسفر پرستوها میشم و برمی‌گردم»
***
«گفتی توام مثل خودم غمگینی از جدایی»
گفتی نا چشم هم بزنی، میرم و برمی‌گردم،
- عزیز رفته سفر کی برمی‌گردی؟ چشمونم مونده به در... کی برمی‌گردی؟

با خالی شدن زیر انگشتم مکث می‌کنم، باز دستم روی سیم‌های گیتار می‌لغزد و قبل از این‌که چیزی بگویم میلاد با حرص غر میزند:
- یعنی سگ تو روحت، الان وقت پاره شدن بود آخه؟
لب برمی‌چینم و به چهره‌ی حرص زده‌اش نگاه می‌کنم، تردید را کنار می‌گذارم و آهسته لب می‌زنم:
- ببخشید، نمی‌خواستم این‌جوری بشه ولی فکر نمی‌کنی دیگه وقتشه عوضش کنی؟
میلاد: دلم نمیاد خداییش، این یه چیز دیگه‌ست.
پشت بندش پس کله‌ای می‌خورد و صدای متاسف آن پسرک بلند می‌شود، همانی که یک «چکاوک» تنگ اسمش بدجور می‌آید:
- یعنی بیا برو تو کوچه با این احساساتت.
میلاد چپکی نگاهش می‌کند و گیتار را از روی پایم برمی‌دارد و حینی که تار پاره شده را وارسی می‌کند لبش کج می‌شود:
- چاوش میشه خفه شی؟ این چرا این‌قدر گیریه، این سری دومه عوضش می‌کنم.
بی‌توجه به صحبت‌های‌شان بلند می‌شوم، لیلی با دیدنم دستش را تکان می‌هد، با دیدن پشمک کوچولویم که تاتی‌تاتی کنان سمتم می‌آید لبم می‌خندد، خنده‌ام صدا می‌گیرد و صدایم ذوق دارد. زانو می‌زنم و دست‌هایم را برای در آغوش کشیدنش می‌گشایم، عزیزِ جانم… .
لیلی با ذوق دست می‌زند:
- آفرین‌آفرین... بدو نیهان!
می‌خندد و دندان‌های کوچک خرگوشی‌اش از پشت لب‌های صورتی و براقش نمایان می‌شوند، دست‌هایش باز است و در آن کت پشمی صورتی رنگ بیشتر از همیشه دلم برایش می‌رود.
می‌بوسمش، با عشق:
- طنین فدای تو بشه آخه!
لیلی لپش را می‌کشد و با نق‌ زدنش بلند می‌خندد:
- ببینش لپ‌هاش چه سرخ شده آخه! بخورمت نیهان؟ آره؟
- اسمش نیهانه؟
با شنیدن صدایش از پشت سرم جا می‌خورم، لیلی می‌خندد:
- این عشق من نیهانه!
سپس با ابرو اشاره‌ای به میلاد می‌کند:
- درچه حاله؟
سر تکان می‌دهد و خط نگاه لیلی را دنبال می‌کند:
- داره با عتیقه‌ش سر و کله می‌زنه.
می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد:
-این آدم نمیشه، آخه بابا عوضش کن خب، من برم پیشش یکم حرصش بدم... .
با رفتن لیلی باز سمت من برمی‌گردد و روی صورت نیهان خم می‌شود:
- چه‌طوری بچه؟
در این فاصله‌ی کم می‌توانم برق چشم‌های تیره‌اش را ببینم، حتی چین کمرنگی که ناشی از خنده‌اش است هم حالا پررنگ‌تر به نظر می‌رسد، سر بلند می‌کند و می‌پرسد:
- خیلی خوشگله، چند سالشه؟
لبخند می‌زنم و دست سفید و کوچکش را در دست می‌گیرم:
- دو ماه دیگه یه سالش میشه.
می‌خندد و نگاهم روی تارهای خرمایی موهایش می‌لغزد، دست روی گونه‌اش می‌گذارد و می‌بینم ترسیدن نگاه دخترکم را، نگاه هراسانش را به چشم‌هایش می‌دوزد و با دست به یقه‌ی پالتوی کوتاه سفید رنگم چنگ می‌زند، قبل از این‌که چیزی بگویم سری تکان می‌دهد و با لحن بامزه‌ای لب می‌زند:
- من ان‌قدر ترسناکم؟ آره کوچولو؟
دست کوچکش را می‌بوسم و با لبخند می.گویم:
- یه چهره‌ی جدیدین براش، واسه هم غریبی می‌کنه.
با صدای خندان میلاد از پشت سرش قد راست می.کند:
- هیولایی دیگه، بچه‌م حق داره بترسه، مگه نه عمویی؟
گونه‌اش را می‌بوسد و با چنگ شدن پنجه‌ی‌کوچک نیهان در موهایش صدای خنده‌ی هر سه نفرمان بلند می‌شود.
میلاد: ای تف تو روحت آخه وروجک! داشتیم آخه؟
دستی به طلایی‌های فرخورده‌اش می.کشم و رو به میلاد می.گویم:
- تا تو باشی پشمک من رو اذیت نکنی!
از جیب اور کت مشکی‌اش آبنباتی در می‌آورد و مقابل چشم‌های ستاره بارانش می‌گیرد:
- نامردی ولی خب، من همیشه جواب بدی رو با خوبی دادم، بیا بگیر بچه.
چاوش: چی تو سرته مردک!
میلاد ارنجش را در پهلویش می‌کوبد:
- ببند چاوش.
وقتی میلاد دست دراز می‌کند و نیهان را در آغوش می‌گیرد، وقتی آن آبنبات قرمز رنگ را با با شوخی و مهربانی به دستش می‌دهد، وقتی صدای جیغش را در می‌آورد، وقتی می‌خنداندش، وقتی می‌بوسدش، وقتی... احساس بدی می‌کنم، انگار تمام حس خوبم از این گردش پر می‌کشد‌، دیگر نه ذوقی از سرسبزی جنگل و درختان دارم و نه چالوس آمدن حالم را خوب می‌کند، پابه‌پای سحر می‌خندم، با تکه چوب هیزم‌های داخل آتش را این‌ور و آن‌ور می‌کنم، به ترانه‌ای که هر دوازده نفرمان با هم زمزمه می‌کنیم عشق می‌ورزم و از گل‌های سفیدی که لابه‌لای خزه‌ها سرک کشیده‌اند یک حلقه‌ی گل درست ی‌منم، ناهار می‌خورم اما آن حس بد چون خوره در جانم رخنه کرده است و یک نفر مدام در سرم یک چیز را تکرار می‌کند:
«پدر نیهان، تهام است».
در راه برگشت میلاد دیوانه بازی‌اش گل می‌کند و سر به سر لیلی‌اش می‌گذارد، لپش را می‌کشد و حینی که او مشغول پررنگ کردن رژ صورتی‌اش است دستش را از روی لب‌ها تا چانه‌اش می‌کشد و آن خط صورتی عجیب عصبی‌اش می‌کند... .
عجیب است اما افکار رهایم نمی‌کنند‌‌. می‌دانم خودخواهم، اما دلم می‌خواهد دخترم را کنار پدرش ببینم و هم نمی‌خواهم، دلگیرم، از این روزها، از این درد مذمن که گه‌گاهی در تنم می‌پیچد، که گه‌گاهی اشکم را هم در می‌آورد و دلگیرم که هیچ کاری از دستم برای خودم ساخته نیست.
از میلاد تشکر می‌کنم که شال سفید فانتزی طرح‌دار را تا روی بینی‌ام می‌کشد، بی‌توجه به صدای جیغم میخندد:
- خدا من رو فرستاد زمین تا شمادخترا رو بچزونم، وگرنه که من بچه سنگین رنگینی‌ام!
لیلی: بابا سنگین رنگین، میلاد شش تن! نمی‌بینی بچه بغلشه؟
قبل از این‌که خم شود و چیزی بگوید سرم را تکان می‌دهم و راضی از شالی که حالا روی شانه‌هایم است لبخند می‌زنم:
- اینم حل شد، مرسی بچه‌ها خیلی خوش گذشت.
میلاد: هفته بعد می‌خوام ببرمت دربند برات از اون لواشک قرمزا برات بخرم، آخ که چه سس خوشمزه‌ای دارن!
لیلی با جیغ و حرص کیف عروسکی قرمز رنگش را روی کتفش می‌کوبد:
- وقتی الان دم دستت نداری نباید اسمش رو هم بیاری بی‌شعور!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
میلاد بی‌توجه به غر زدن‌های همسرش با مهربانی نگاهم می.کرد و با چشم به در اشاره‌ می‌کند:
- برو قربونت، دیوونگی‌های این لیلی تمومی نداره.
باز هم خداحافظی می‌کنم و برای دومین بار زوج خوشبخت مقابلم دست تکان می‌دهند.
انگار همه چیز آرام است، نور چراغ‌ها و نورافکن‌های گوشه و کنار حیاط روی گل‌های سفید پیچک تاب‌خورده‌ی روی دیوار و الاچیق منعکس می‌شود... .
هنوز دستم روی دستگیره ننشسته است که در توسط طناز باز می‌شود، در سلام دادن اما من مثل همیشه پیش دستی کرده و لبخندی به رویش می‌پاشم.
- سلام.
قبل از این‌که داخل شوم بیرون می‌آید، زیر آن نور سفید سخت نیست خواندن حالت چشم‌هایش، اما تعبیرشان مشکل است.
برای گرفتن نیهان دست دراز می‌کند که ناخودآگاه قدمی به عقب برمی‌دارم، نمی‌دانم اما انگار یک چیز درست نیست!
- خوبی؟ چرا در رو بستی؟
باز دست‌هایش را دراز می‌کند و این‌بار بدون حرف آرام در آغوشش می‌گیرد:
- خوبم تو چه‌طوری؟ خوش گذشت؟
دستگیره را می‌کشم و او قبل از من داخل می‌شود:
- یه زنگ به امیر بزن زود بیاد... .
با دست شال افتاده روی گردنم را درست می‌کنم و روی موهایم می‌لغزانم:
- چی‌کار به اون دارین؟ قبل شام خودش رو می‌رسونه.
طناز: مهمون داریم.
قدم‌هایم یاری نمی‌کنند به دنبالش روانه شوم، انگار می‌فهمد و سمتم برمی‌گردد، نمی‌دانم چه در نگاهم می‌خواند که به رویم لبخند می‌زند:
- دایی‌اینا رو نمیگم، بابا مهمون داره... .
انگار همین حرفش کافی است تا آسوده نفسم را بیرون بدهم، نیهان را با خودش همراه می‌کند و به اتاق می‌برد که اعتراضی نمی‌کنم، پس از دوشی کوتاه تن کرختم را روی تخت می‌انداخت و با دست‌هایی باز خیره‌ی سقف می‌شوم، به خودم می‌اندیشیم، به ادامه‌ی راهی که پیش رو دارم، من تا چند سالگی نیهان می‌توانم دوام بیاورم؟
شاید تولد یک سالگی‌اش، نه... دو سالگی و سه سالگی اش هم برایم کم است، من دیدن بزرگ شدن دخترکم را می‌خواهم، دلم می‌خواهد اولین روز مدرسه اش را باشم و دستش را ثانیه‌ای رها نکنم، دلم می‌خواهد برای من اژ اولین‌هایش بگوید، از تجربه‌هایش، از دوستان دبیرستانی‌اش، دلم می‌خواهد وقتی به دانشگاه رفت برایم از محیط جدیدش بگوید و من فدای ستاره‌های چشمانش بشوم، دلم می‌خواهد عشق را در نگاهش ببینم اما... .
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با صدای گلی‌جان ابر خیال بالای سرم را پاک می‌کنم و از روی تخت بلند می‌شوم، موهای خیسم که حالا تا کمی پایین‌تر از شانه‌ام می‌رسند را بدون خشک کردن فقط شانه می‌زنم. می‌دانم قرار نیست از این اتاق خارج شوم، دلم هم بیرون رفتن از این‌جا را نمی‌خواهد و شدیداً نیاز به استراحت دارم.
دستی به پیراهن چهارخانه‌ی سفیدی که پوشیده‌ام می‌کشم و با مرتب کردن شال کوتاه سفید روی موهای خیسم از اتاق خارج می‌شوم. به نرده‌ها تکیه می‌زنم و از همان بالا با چشم دنبال گلی‌جان می‌گردم. نشیمن مثل همیشه از تمیزی و مرتبی برق می‌زند؛ ظروف میوه‌، روی عسلی‌های کنار و گوشه‌‌های مبل‌های سلطنتی برق می‌زنند و نور لوسترهای بزرگ و پر نور روی پرده‌های مخمل جمع شده، سایه انداخته است. تجملات است دیگر، هرکس نداند من که می‌دانم این زن و مرد چه اندازه‌ عاشق تجمل‌گرایی‌اند... .
با نشستن دستی روی شانه‌ام از جا می‌پرم و تند برمی‌گردم که با گلی‌جان سی*ن*ه به سی*ن*ه می‌شوم:
- شمایین؟ داشتم دنبال‌تون می‌گشتم.
سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و اشاره‌ای به لباس‌های داخل دستش می‌کند:
- حواست کجاست دختر؟ بگیر این‌ها رو، طناز داد بدم بپوشی.
از دستش می‌گیرم و لبخند می‌زنم:
- مرسی، من لباس پوشیدم الان.
گلی‌جان: آقا که هیچی، ولی خانم به لباس‌هات گیر میده.
شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- من که قرار نیست بیام پایین، ترجیح میدم بخوابم.
به اتاقم برمی‌گردم و پتو را روی نیهان می‌کشم و با انگشت موهای فرخورده‌اش را از روی صورتش کنار می‌زنم، موهایش بوی خوبی می‌دهند، بوی زندگی.
صدای خنده‌هایی که از پایین می‌آیند مجابم می‌کند بالش را بیشتر روی سرم فشار دهم، دل ضعفه‌ی شدید و سردردی که ناشی از ناسازگاری‌های معده‌ام است اذیتم می‌کند. شب انگار هیچ رقمه قصد تمام شدن ندارد.
پلک می‌فشارم و مشتم را عصبی روی معده‌ام می‌کوبم. من خیلی احمق شده‌ام و خودم هم این را می‌دانم، از دست خودم عصبی‌ام، شاکی‌ام و یک «من» می‌خواهد یقه‌ی «من» دیگر را بگیرد و بگوید چه مرگت است لامصب؟ مگر یک غده‌ی لعنتی چقدر می‌تواند خطرناک باشد؟ چقدر می‌تواند قوی باشد؟ من خیلی قوی‌تر از یک بیماری مزخرف هستم.
با تهوعی که باز دست به دامانم شده است از جا بلند می‌شوم، شال سفید را نامرتب روی سرم می‌گذارم و قبل از خارج شدن نگاهی به چهره‌ی غرق در خواب نیهان که سمت دیگر تخت دو نفره‌ خوابیده است می‌‌اندازم و لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند. به محض این‌که دستگیره را می‌کشم صدای خنده‌ها واضح‌تر می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
با ضعف قدم‌هایم را سمت سرویس برمی‌دارم و با بسته شدن در، انگار هرچه به خودم تلقین کرده‌ام دود می‌شوند. نگاهم روی چشم‌های سرخ شده‌ام جولان می‌خورد؛ می‌توانم بگویم خوب بودم اما درد مزمن باز سر و کله‌اش پیدا شده است.
آدمیزاد است دیگر، گاهی اوقات حوصله‌ دردهایش را هم ندارد، حوصله‌ی گریه کردن هم.
خسته پشت به دیوار سر می‌خورم. کاش نیهان فعلاً بیدار نشود؛ امیرحسین هم خانه نیست و طناز میان مهمانان عزیزشان جایی برای نیهان کوچکم ندارد. گلی جان هم آن‌قدر دستش بند کارهای پذیرایی است که به دخترکم نمی‌رسد. سرم را روی زانوهایم می‌گذارم، من نباید بخوابم، دخترکم در اتاقی بی‌در و پیکر تنهاست. ‌
دستی به چشم‌هایم می‌کشم و با ضعف بلند می‌شوم اما ناگهان، در یک لحظه... یک صدم ثانیه و یک آن چیزی را احساس می‌کنم. زنگ خطری در مغزم هشدار بدی می‌دهد، صدای ناقوس و دلهره و ناآرامی.
پاهایم سست می‌شوند، اگر من نباشم چه بر سر موجود کوچکم می‌آید؟
عسل زبانم را چه کسی شب‌ها با تمام نق‌زدن‌هایش در آغوشش می‌چلاند؟
کسی نیست و انگار بی‌کَس‌ترین عالمم. می‌ترسم از تکرار تاریخ، نکند نیهانم طنین دیگری باشد؟ پدرش نیست، مادرش هم. مادرش من هستم؟ من یک مادر هستم؟
باید باور کنم، حقیقت یک جور عجیب به نظر می‌رسد، حقیقت تلخ است اما عجیب هم هست. غیرمنصفانه هم هست اما حقیقت است دیگر، باید قبولش کرد!
با صدای طناز از حرکت می‌ایستم و پلک می‌فشارم. چشم‌هایم می‌سوزند و درد لعنتی رهایم نمی‌کند.
- فکر کردم خوابیدی، اومدم بهت سر بزنم نبودی.
موهایم را با دستی لرزان داخل شال سفید هدایت می‌کنم و بدون نگاه کردن به چشم‌هایش لب می‌زنم:
- رفتم یکم به دست و صورتم آب زدم.
چشم‌های درشتش که به لطف ریمل درشت‌تر به نظر می‌رسند را در صورتم می‌گرداند که باعث برداشتن قدمم به عقب می‌شود. کاش رصدم نکند، از درد دارم می‌میرم!
طناز: خوبی؟
سوال بدی می‌پرسد، من نسبت به این سوال حس خوبی ندارم چون حال خوبی ندارم، جواب خوبی هم ندارم.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
طناز: طنین یه طرف صورتت، چیز... یکم پف داره، مطمئنی روالی؟
سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم و سمت اتاق قدم بر می‌دارم. بیمارم، می‌خواهم با امیر تماس بگیرم و بگویم مراقب نیهان من باشد. اصلاً امیرحسین کجاست؟ او که دخترکم را دوست نداشت، اما پس چرا با او مهربان است؟ مگر نه این‌که دایی‌ بزرگش است؟
طناز: طنین صبر کن.
طناز از او مراقبت می‌کند؟ نمی‌دانم، شاید او ازدواج کرد، شاید خانم به او چنین اجازه‌ای نداد اما من چه کنم؟
او هم مثل من پدر ندارد، او هم غریب خواهد شد و از غربت... . بیچاره‌‌وارانه صدای گریه‌ام بلند می‌شود، طاقت ندارم، می‌شکنم، نابود می‌شوم و صدای های‌های گریه‌ام در راهرو می‌پیچد. طنین هم رسوا می‌شود و طناز می فهمد طنین هم آدم است، طنین بدبخت هم دل دارد و غصه‌ها دارند دیوانه‌اش می‌کنند. طنین برای دخترکش می‌گرید، از احساس لبریز شده‌ام و حالا غم بی‌خبری از فرداها مرا وادار به شکستن کرده است، وادار به رسوا شدن.
طناز با بهت و وحشت بلند صدایم می‌کند، نمی‌دانم صدایش چقدر بلند است اما گلی جان و یکی دو نفر دیگر را هم کنارم می‌کشاند. از فرط هق زدن نفس کم می‌آورم و باز تهوع بالا می‌آید.
گلین: طنین مادر چت شده؟ عزیزم یه قلپ آب بخور.
او نمی‌داند اما من می‌دانم طنین امشب می‌میرد، بهروزخان وحشت زده و نگران در آغوشش می‌چلاندم و یادم می‌آید من هم یک دختر هستم، دختر او.
طناز: بابا چش شده؟ طنین چشه؟
گلی جان: خدا مرگم بده، خونه، اینا خونه... آقا چی‌کار کنم بچم داره از دست میره!
بهروزخان بر سر مهمانش داد می‌زند که ماشین را حاضر کند. با عجز نامم را می‌خواند، مهمانش آشناست، صدای زیبایی هم دارد و من فکر می‌کنم نیهان من پدر خواهد داشت؟
بهروزخان: گلین زنگ بزن امیر‌حسین سریع خودش رو بروسونه... د برو میگم!
صداها گنگ و گنگ‌تر می‌شوند، آرام و آرام‌تر اما درد من بیشتر و بیشتر، چیزی در سرم انگار می‌جوشد و لحظه‌ای از میان پلک‌های رو به رفتنم آسمان پر ستاره را می‌بینم که چقدر زیباست؛ صدایش را می‌شنوم:
- خدایا فقط چیزیش نباشه، خدایا هیچیش نباشه.
 
بالا پایین