- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
***
دلم دامن پفدار میخواست، که با هر چرخم چینهایش در هوا برقصند، اما دامن لباس شیری رنگ، جنسش ساتن براقی بود که نه چین داشت و نه پف، راست بود و البته به قول خانم مدل چاکدار... .
«او» هم بروز نمیداد، نمیخندید اما چشمهایش برق داشت، درست همچون چشمهای نمزدهی من وقتی آقاجان حتی نگاهم هم نمیکرد، امیرجانم قهر کرده بود و چشمهای قهوهای دوست داشتنیاش سرخسرخ بود درست همچون چشمهای سوزان من، جفتمان برای این روز آرزوها داشتیم، ما عهد کرده بودیم، زیر درختهای باغ گیلاس که آقا به نام طناز زده بود به همدیگر قول داده بودیم و حالا من... عهد میشکستم؟
«گفتی توام مثل خودم غمگینی از جدایی، گفتی چشم هم بذاری میرم و برمیگردم.»
- طنین؟ ببین من رو؟ گریه واسه چی؟
وقتی انگشتش روی اشک روان شدهی روی گونهام نشست نگاهم پی امیر حسینی بود که غم چشمهایش سوزش دیدگانم را بیشتر میکرد. من از برادر کوچک خانم میترسیدم، همان که قبلترها امیر از کله خرابیهایش برایم گفته بود... .
- ببینمت بچه... ازم میترسی؟
خندید و اشارهای به صورتم که زیر آرایش نسبتاً سنگین و غلیظ خسابی آزارم میداد کرد:
- اونی که باید بترسه منم نه تو.
«گفتی به من غصه نخور میرم و برمیگردم؛»
همسفر پرستوها میشم و برمیگردم»
***
«گفتی توام مثل خودم غمگینی از جدایی»
گفتی نا چشم هم بزنی، میرم و برمیگردم،
- عزیز رفته سفر کی برمیگردی؟ چشمونم مونده به در... کی برمیگردی؟
با خالی شدن زیر انگشتم مکث میکنم، باز دستم روی سیمهای گیتار میلغزد و قبل از اینکه چیزی بگویم میلاد با حرص غر میزند:
- یعنی سگ تو روحت، الان وقت پاره شدن بود آخه؟
لب برمیچینم و به چهرهی حرص زدهاش نگاه میکنم، تردید را کنار میگذارم و آهسته لب میزنم:
- ببخشید، نمیخواستم اینجوری بشه ولی فکر نمیکنی دیگه وقتشه عوضش کنی؟
میلاد: دلم نمیاد خداییش، این یه چیز دیگهست.
پشت بندش پس کلهای میخورد و صدای متاسف آن پسرک بلند میشود، همانی که یک «چکاوک» تنگ اسمش بدجور میآید:
- یعنی بیا برو تو کوچه با این احساساتت.
میلاد چپکی نگاهش میکند و گیتار را از روی پایم برمیدارد و حینی که تار پاره شده را وارسی میکند لبش کج میشود:
- چاوش میشه خفه شی؟ این چرا اینقدر گیریه، این سری دومه عوضش میکنم.
بیتوجه به صحبتهایشان بلند میشوم، لیلی با دیدنم دستش را تکان میهد، با دیدن پشمک کوچولویم که تاتیتاتی کنان سمتم میآید لبم میخندد، خندهام صدا میگیرد و صدایم ذوق دارد. زانو میزنم و دستهایم را برای در آغوش کشیدنش میگشایم، عزیزِ جانم… .
لیلی با ذوق دست میزند:
- آفرینآفرین... بدو نیهان!
میخندد و دندانهای کوچک خرگوشیاش از پشت لبهای صورتی و براقش نمایان میشوند، دستهایش باز است و در آن کت پشمی صورتی رنگ بیشتر از همیشه دلم برایش میرود.
میبوسمش، با عشق:
- طنین فدای تو بشه آخه!
لیلی لپش را میکشد و با نق زدنش بلند میخندد:
- ببینش لپهاش چه سرخ شده آخه! بخورمت نیهان؟ آره؟
- اسمش نیهانه؟
با شنیدن صدایش از پشت سرم جا میخورم، لیلی میخندد:
- این عشق من نیهانه!
سپس با ابرو اشارهای به میلاد میکند:
- درچه حاله؟
سر تکان میدهد و خط نگاه لیلی را دنبال میکند:
- داره با عتیقهش سر و کله میزنه.
میخندد و سرش را تکان میدهد:
-این آدم نمیشه، آخه بابا عوضش کن خب، من برم پیشش یکم حرصش بدم... .
با رفتن لیلی باز سمت من برمیگردد و روی صورت نیهان خم میشود:
- چهطوری بچه؟
در این فاصلهی کم میتوانم برق چشمهای تیرهاش را ببینم، حتی چین کمرنگی که ناشی از خندهاش است هم حالا پررنگتر به نظر میرسد، سر بلند میکند و میپرسد:
- خیلی خوشگله، چند سالشه؟
لبخند میزنم و دست سفید و کوچکش را در دست میگیرم:
- دو ماه دیگه یه سالش میشه.
میخندد و نگاهم روی تارهای خرمایی موهایش میلغزد، دست روی گونهاش میگذارد و میبینم ترسیدن نگاه دخترکم را، نگاه هراسانش را به چشمهایش میدوزد و با دست به یقهی پالتوی کوتاه سفید رنگم چنگ میزند، قبل از اینکه چیزی بگویم سری تکان میدهد و با لحن بامزهای لب میزند:
- من انقدر ترسناکم؟ آره کوچولو؟
دست کوچکش را میبوسم و با لبخند می.گویم:
- یه چهرهی جدیدین براش، واسه هم غریبی میکنه.
با صدای خندان میلاد از پشت سرش قد راست می.کند:
- هیولایی دیگه، بچهم حق داره بترسه، مگه نه عمویی؟
گونهاش را میبوسد و با چنگ شدن پنجهیکوچک نیهان در موهایش صدای خندهی هر سه نفرمان بلند میشود.
میلاد: ای تف تو روحت آخه وروجک! داشتیم آخه؟
دستی به طلاییهای فرخوردهاش می.کشم و رو به میلاد می.گویم:
- تا تو باشی پشمک من رو اذیت نکنی!
از جیب اور کت مشکیاش آبنباتی در میآورد و مقابل چشمهای ستاره بارانش میگیرد:
- نامردی ولی خب، من همیشه جواب بدی رو با خوبی دادم، بیا بگیر بچه.
چاوش: چی تو سرته مردک!
میلاد ارنجش را در پهلویش میکوبد:
- ببند چاوش.
وقتی میلاد دست دراز میکند و نیهان را در آغوش میگیرد، وقتی آن آبنبات قرمز رنگ را با با شوخی و مهربانی به دستش میدهد، وقتی صدای جیغش را در میآورد، وقتی میخنداندش، وقتی میبوسدش، وقتی... احساس بدی میکنم، انگار تمام حس خوبم از این گردش پر میکشد، دیگر نه ذوقی از سرسبزی جنگل و درختان دارم و نه چالوس آمدن حالم را خوب میکند، پابهپای سحر میخندم، با تکه چوب هیزمهای داخل آتش را اینور و آنور میکنم، به ترانهای که هر دوازده نفرمان با هم زمزمه میکنیم عشق میورزم و از گلهای سفیدی که لابهلای خزهها سرک کشیدهاند یک حلقهی گل درست یمنم، ناهار میخورم اما آن حس بد چون خوره در جانم رخنه کرده است و یک نفر مدام در سرم یک چیز را تکرار میکند:
«پدر نیهان، تهام است».
در راه برگشت میلاد دیوانه بازیاش گل میکند و سر به سر لیلیاش میگذارد، لپش را میکشد و حینی که او مشغول پررنگ کردن رژ صورتیاش است دستش را از روی لبها تا چانهاش میکشد و آن خط صورتی عجیب عصبیاش میکند... .
عجیب است اما افکار رهایم نمیکنند. میدانم خودخواهم، اما دلم میخواهد دخترم را کنار پدرش ببینم و هم نمیخواهم، دلگیرم، از این روزها، از این درد مذمن که گهگاهی در تنم میپیچد، که گهگاهی اشکم را هم در میآورد و دلگیرم که هیچ کاری از دستم برای خودم ساخته نیست.
از میلاد تشکر میکنم که شال سفید فانتزی طرحدار را تا روی بینیام میکشد، بیتوجه به صدای جیغم میخندد:
- خدا من رو فرستاد زمین تا شمادخترا رو بچزونم، وگرنه که من بچه سنگین رنگینیام!
لیلی: بابا سنگین رنگین، میلاد شش تن! نمیبینی بچه بغلشه؟
قبل از اینکه خم شود و چیزی بگوید سرم را تکان میدهم و راضی از شالی که حالا روی شانههایم است لبخند میزنم:
- اینم حل شد، مرسی بچهها خیلی خوش گذشت.
میلاد: هفته بعد میخوام ببرمت دربند برات از اون لواشک قرمزا برات بخرم، آخ که چه سس خوشمزهای دارن!
لیلی با جیغ و حرص کیف عروسکی قرمز رنگش را روی کتفش میکوبد:
- وقتی الان دم دستت نداری نباید اسمش رو هم بیاری بیشعور!
دلم دامن پفدار میخواست، که با هر چرخم چینهایش در هوا برقصند، اما دامن لباس شیری رنگ، جنسش ساتن براقی بود که نه چین داشت و نه پف، راست بود و البته به قول خانم مدل چاکدار... .
«او» هم بروز نمیداد، نمیخندید اما چشمهایش برق داشت، درست همچون چشمهای نمزدهی من وقتی آقاجان حتی نگاهم هم نمیکرد، امیرجانم قهر کرده بود و چشمهای قهوهای دوست داشتنیاش سرخسرخ بود درست همچون چشمهای سوزان من، جفتمان برای این روز آرزوها داشتیم، ما عهد کرده بودیم، زیر درختهای باغ گیلاس که آقا به نام طناز زده بود به همدیگر قول داده بودیم و حالا من... عهد میشکستم؟
«گفتی توام مثل خودم غمگینی از جدایی، گفتی چشم هم بذاری میرم و برمیگردم.»
- طنین؟ ببین من رو؟ گریه واسه چی؟
وقتی انگشتش روی اشک روان شدهی روی گونهام نشست نگاهم پی امیر حسینی بود که غم چشمهایش سوزش دیدگانم را بیشتر میکرد. من از برادر کوچک خانم میترسیدم، همان که قبلترها امیر از کله خرابیهایش برایم گفته بود... .
- ببینمت بچه... ازم میترسی؟
خندید و اشارهای به صورتم که زیر آرایش نسبتاً سنگین و غلیظ خسابی آزارم میداد کرد:
- اونی که باید بترسه منم نه تو.
«گفتی به من غصه نخور میرم و برمیگردم؛»
همسفر پرستوها میشم و برمیگردم»
***
«گفتی توام مثل خودم غمگینی از جدایی»
گفتی نا چشم هم بزنی، میرم و برمیگردم،
- عزیز رفته سفر کی برمیگردی؟ چشمونم مونده به در... کی برمیگردی؟
با خالی شدن زیر انگشتم مکث میکنم، باز دستم روی سیمهای گیتار میلغزد و قبل از اینکه چیزی بگویم میلاد با حرص غر میزند:
- یعنی سگ تو روحت، الان وقت پاره شدن بود آخه؟
لب برمیچینم و به چهرهی حرص زدهاش نگاه میکنم، تردید را کنار میگذارم و آهسته لب میزنم:
- ببخشید، نمیخواستم اینجوری بشه ولی فکر نمیکنی دیگه وقتشه عوضش کنی؟
میلاد: دلم نمیاد خداییش، این یه چیز دیگهست.
پشت بندش پس کلهای میخورد و صدای متاسف آن پسرک بلند میشود، همانی که یک «چکاوک» تنگ اسمش بدجور میآید:
- یعنی بیا برو تو کوچه با این احساساتت.
میلاد چپکی نگاهش میکند و گیتار را از روی پایم برمیدارد و حینی که تار پاره شده را وارسی میکند لبش کج میشود:
- چاوش میشه خفه شی؟ این چرا اینقدر گیریه، این سری دومه عوضش میکنم.
بیتوجه به صحبتهایشان بلند میشوم، لیلی با دیدنم دستش را تکان میهد، با دیدن پشمک کوچولویم که تاتیتاتی کنان سمتم میآید لبم میخندد، خندهام صدا میگیرد و صدایم ذوق دارد. زانو میزنم و دستهایم را برای در آغوش کشیدنش میگشایم، عزیزِ جانم… .
لیلی با ذوق دست میزند:
- آفرینآفرین... بدو نیهان!
میخندد و دندانهای کوچک خرگوشیاش از پشت لبهای صورتی و براقش نمایان میشوند، دستهایش باز است و در آن کت پشمی صورتی رنگ بیشتر از همیشه دلم برایش میرود.
میبوسمش، با عشق:
- طنین فدای تو بشه آخه!
لیلی لپش را میکشد و با نق زدنش بلند میخندد:
- ببینش لپهاش چه سرخ شده آخه! بخورمت نیهان؟ آره؟
- اسمش نیهانه؟
با شنیدن صدایش از پشت سرم جا میخورم، لیلی میخندد:
- این عشق من نیهانه!
سپس با ابرو اشارهای به میلاد میکند:
- درچه حاله؟
سر تکان میدهد و خط نگاه لیلی را دنبال میکند:
- داره با عتیقهش سر و کله میزنه.
میخندد و سرش را تکان میدهد:
-این آدم نمیشه، آخه بابا عوضش کن خب، من برم پیشش یکم حرصش بدم... .
با رفتن لیلی باز سمت من برمیگردد و روی صورت نیهان خم میشود:
- چهطوری بچه؟
در این فاصلهی کم میتوانم برق چشمهای تیرهاش را ببینم، حتی چین کمرنگی که ناشی از خندهاش است هم حالا پررنگتر به نظر میرسد، سر بلند میکند و میپرسد:
- خیلی خوشگله، چند سالشه؟
لبخند میزنم و دست سفید و کوچکش را در دست میگیرم:
- دو ماه دیگه یه سالش میشه.
میخندد و نگاهم روی تارهای خرمایی موهایش میلغزد، دست روی گونهاش میگذارد و میبینم ترسیدن نگاه دخترکم را، نگاه هراسانش را به چشمهایش میدوزد و با دست به یقهی پالتوی کوتاه سفید رنگم چنگ میزند، قبل از اینکه چیزی بگویم سری تکان میدهد و با لحن بامزهای لب میزند:
- من انقدر ترسناکم؟ آره کوچولو؟
دست کوچکش را میبوسم و با لبخند می.گویم:
- یه چهرهی جدیدین براش، واسه هم غریبی میکنه.
با صدای خندان میلاد از پشت سرش قد راست می.کند:
- هیولایی دیگه، بچهم حق داره بترسه، مگه نه عمویی؟
گونهاش را میبوسد و با چنگ شدن پنجهیکوچک نیهان در موهایش صدای خندهی هر سه نفرمان بلند میشود.
میلاد: ای تف تو روحت آخه وروجک! داشتیم آخه؟
دستی به طلاییهای فرخوردهاش می.کشم و رو به میلاد می.گویم:
- تا تو باشی پشمک من رو اذیت نکنی!
از جیب اور کت مشکیاش آبنباتی در میآورد و مقابل چشمهای ستاره بارانش میگیرد:
- نامردی ولی خب، من همیشه جواب بدی رو با خوبی دادم، بیا بگیر بچه.
چاوش: چی تو سرته مردک!
میلاد ارنجش را در پهلویش میکوبد:
- ببند چاوش.
وقتی میلاد دست دراز میکند و نیهان را در آغوش میگیرد، وقتی آن آبنبات قرمز رنگ را با با شوخی و مهربانی به دستش میدهد، وقتی صدای جیغش را در میآورد، وقتی میخنداندش، وقتی میبوسدش، وقتی... احساس بدی میکنم، انگار تمام حس خوبم از این گردش پر میکشد، دیگر نه ذوقی از سرسبزی جنگل و درختان دارم و نه چالوس آمدن حالم را خوب میکند، پابهپای سحر میخندم، با تکه چوب هیزمهای داخل آتش را اینور و آنور میکنم، به ترانهای که هر دوازده نفرمان با هم زمزمه میکنیم عشق میورزم و از گلهای سفیدی که لابهلای خزهها سرک کشیدهاند یک حلقهی گل درست یمنم، ناهار میخورم اما آن حس بد چون خوره در جانم رخنه کرده است و یک نفر مدام در سرم یک چیز را تکرار میکند:
«پدر نیهان، تهام است».
در راه برگشت میلاد دیوانه بازیاش گل میکند و سر به سر لیلیاش میگذارد، لپش را میکشد و حینی که او مشغول پررنگ کردن رژ صورتیاش است دستش را از روی لبها تا چانهاش میکشد و آن خط صورتی عجیب عصبیاش میکند... .
عجیب است اما افکار رهایم نمیکنند. میدانم خودخواهم، اما دلم میخواهد دخترم را کنار پدرش ببینم و هم نمیخواهم، دلگیرم، از این روزها، از این درد مذمن که گهگاهی در تنم میپیچد، که گهگاهی اشکم را هم در میآورد و دلگیرم که هیچ کاری از دستم برای خودم ساخته نیست.
از میلاد تشکر میکنم که شال سفید فانتزی طرحدار را تا روی بینیام میکشد، بیتوجه به صدای جیغم میخندد:
- خدا من رو فرستاد زمین تا شمادخترا رو بچزونم، وگرنه که من بچه سنگین رنگینیام!
لیلی: بابا سنگین رنگین، میلاد شش تن! نمیبینی بچه بغلشه؟
قبل از اینکه خم شود و چیزی بگوید سرم را تکان میدهم و راضی از شالی که حالا روی شانههایم است لبخند میزنم:
- اینم حل شد، مرسی بچهها خیلی خوش گذشت.
میلاد: هفته بعد میخوام ببرمت دربند برات از اون لواشک قرمزا برات بخرم، آخ که چه سس خوشمزهای دارن!
لیلی با جیغ و حرص کیف عروسکی قرمز رنگش را روی کتفش میکوبد:
- وقتی الان دم دستت نداری نباید اسمش رو هم بیاری بیشعور!
آخرین ویرایش: