- May
- 2,227
- 21,090
- مدالها
- 5
میترسم از کشیدن این دستگیره، چرایش را نمیدانم فقط... فقط یک ترس لعنتی دامانم را چنان گرفته است که مدام اشکها نیش میشوند در چشمهایم و من هرچه تلاش میکنم لبخندهایش را بخاطر بیاورم موفق نیستم.
پشت این در چه کسی انتظارم را میکشد؟ همسرم یا پدر دخترم؟ پدر خودم؟من پدر دارم؟ ندارم؟
من هم پدر دارم و هم ندارمش، تهام قاتل نیست.
خاطرهای ندارم، هرچه میگردم فقط درد است، مال عزیزجان هم... کلا نشانههای بجا مانده از آدمها بیشتر اوقات فقط زخم است.
عصبی نگاهم میکند و من گیج وسط اتاق میایستم. همان که نامش کتابخانه است، همانی که بیاجازه یک شب داخلش شدم و تنبیهم کشیده شدن موهایم توسط خدمتکار خانم بود.
تهام: چرا خشکت زده؟
آب دهانم را میبلعم و قدمی به عقب برمیدارم. حرف زدن سخت است.
- دخترم... بیا اینجا.
چشمهایم مدام پر و خالی میشوند و ای اصلا خوب نیست که من، نسبت به لفظ «دخترم» انقدر ضعف داشته باشم.
قدمهایم را به سختی برمیدارم و کنارش مینشینم. احساس میکنم آن درد لعنتی بازگشته است.
آن درد، تا مرا به گور نبرد رهایم نمیکند.
تهام: میبینم بهروز هم نتونسته آدمت کنه، هنوز کثافط کاریهات رو ول نکردی طنین؟ واسه کی انقدر سرخ کردی این لبا رو؟
صدای جدی مرد سالخوردهی کناریام بلند میشود:
- این چه طرز صحبت کردنه؟ غیرت نداری تو؟
نیشخندش تیغی میشود بر گلویم، دستی به زخم گوشهی لبش میکشد و با صدایی خشدار میگوید:
- بیغیرتم که طرف، هنوز اسمش تو شناسناممه و هنوز بوی گندکاریاش میاد.
گرشا بیامان از جایش بلند میشود و من از صدای دادش وحشت میکنم:
- مشخصه مادر بالا سرت نبوده که همچین گُهی شدی!
تهام با داد کوسن روی کنار دستش را چنگ میزند و فریاد میزند:
- ببند دهنت رو تا نبستمش مردک!
میخواهد جلو برود که دست روی دستش میگذارم و با التماس مینالم:
- تو رو خدا... .
تهام: خب پس لالمونی نگرفتی.
گلهمند نگاهش میکنم و او هنوز هم عصبی است، چرایش را نمیدانم، شاید بخاطر ضربهی آقاجان است که موجب آن بانداژ دور سرش شده است، شاید هم بخاطر زخم گوشهی لب و خونمردگی کنار گوشهاش... من هم اینها را چشیدهام، پس چرا واکنشم چون او نبود؟
گرشا: تهام!
هشدارگونه صدایش میزند، با خشم و دندان فشردن و این تهام است که در چشمهایش براق میشود:
- چیه؟! تهام چی هان؟! تهام چی؟
گرشا هم چون خودش صدا بالا میبرد:
- بتمرگ سرجات حرف بزنیم!
دقیق نمیدانم نیشخندش را خرج کدام یکمان میکند اما حین نشستن مخاطبش منم:
- از تنهایی با شوهرت انقدر میترسی که بزرگتر آوردی؟
درمانده نگاهش میکنم، حرف دارم اما انگاز که زبانم را گم کردهام.
گرشا: از تنهایی با آدمی که تعادل روانی نداره باید هم ترسید.
برق خلقهاش چشمم را میزند، دقیق یادم نمیاید اما، با حلقهای که نخستین بار دستش کردم فرق دارد و... عقد کرده است. من آن دخترک چشم آبی را دیده بودم، یکبار در گوشی تهام و یکبار... یادم نمیآید. نامش را هم نمی دانم فقط رنگ چشمهایش را بخاطر دارم، و لبهای قنچهای سرخ رنگش را که سرخیاش از رژ نبود.
قلبم انگار میایستد، دلم درد میکند. درد برای من واژهی غریبی نیست. او نزدیکترین چیز به من است.
پشت این در چه کسی انتظارم را میکشد؟ همسرم یا پدر دخترم؟ پدر خودم؟من پدر دارم؟ ندارم؟
من هم پدر دارم و هم ندارمش، تهام قاتل نیست.
خاطرهای ندارم، هرچه میگردم فقط درد است، مال عزیزجان هم... کلا نشانههای بجا مانده از آدمها بیشتر اوقات فقط زخم است.
عصبی نگاهم میکند و من گیج وسط اتاق میایستم. همان که نامش کتابخانه است، همانی که بیاجازه یک شب داخلش شدم و تنبیهم کشیده شدن موهایم توسط خدمتکار خانم بود.
تهام: چرا خشکت زده؟
آب دهانم را میبلعم و قدمی به عقب برمیدارم. حرف زدن سخت است.
- دخترم... بیا اینجا.
چشمهایم مدام پر و خالی میشوند و ای اصلا خوب نیست که من، نسبت به لفظ «دخترم» انقدر ضعف داشته باشم.
قدمهایم را به سختی برمیدارم و کنارش مینشینم. احساس میکنم آن درد لعنتی بازگشته است.
آن درد، تا مرا به گور نبرد رهایم نمیکند.
تهام: میبینم بهروز هم نتونسته آدمت کنه، هنوز کثافط کاریهات رو ول نکردی طنین؟ واسه کی انقدر سرخ کردی این لبا رو؟
صدای جدی مرد سالخوردهی کناریام بلند میشود:
- این چه طرز صحبت کردنه؟ غیرت نداری تو؟
نیشخندش تیغی میشود بر گلویم، دستی به زخم گوشهی لبش میکشد و با صدایی خشدار میگوید:
- بیغیرتم که طرف، هنوز اسمش تو شناسناممه و هنوز بوی گندکاریاش میاد.
گرشا بیامان از جایش بلند میشود و من از صدای دادش وحشت میکنم:
- مشخصه مادر بالا سرت نبوده که همچین گُهی شدی!
تهام با داد کوسن روی کنار دستش را چنگ میزند و فریاد میزند:
- ببند دهنت رو تا نبستمش مردک!
میخواهد جلو برود که دست روی دستش میگذارم و با التماس مینالم:
- تو رو خدا... .
تهام: خب پس لالمونی نگرفتی.
گلهمند نگاهش میکنم و او هنوز هم عصبی است، چرایش را نمیدانم، شاید بخاطر ضربهی آقاجان است که موجب آن بانداژ دور سرش شده است، شاید هم بخاطر زخم گوشهی لب و خونمردگی کنار گوشهاش... من هم اینها را چشیدهام، پس چرا واکنشم چون او نبود؟
گرشا: تهام!
هشدارگونه صدایش میزند، با خشم و دندان فشردن و این تهام است که در چشمهایش براق میشود:
- چیه؟! تهام چی هان؟! تهام چی؟
گرشا هم چون خودش صدا بالا میبرد:
- بتمرگ سرجات حرف بزنیم!
دقیق نمیدانم نیشخندش را خرج کدام یکمان میکند اما حین نشستن مخاطبش منم:
- از تنهایی با شوهرت انقدر میترسی که بزرگتر آوردی؟
درمانده نگاهش میکنم، حرف دارم اما انگاز که زبانم را گم کردهام.
گرشا: از تنهایی با آدمی که تعادل روانی نداره باید هم ترسید.
برق خلقهاش چشمم را میزند، دقیق یادم نمیاید اما، با حلقهای که نخستین بار دستش کردم فرق دارد و... عقد کرده است. من آن دخترک چشم آبی را دیده بودم، یکبار در گوشی تهام و یکبار... یادم نمیآید. نامش را هم نمی دانم فقط رنگ چشمهایش را بخاطر دارم، و لبهای قنچهای سرخ رنگش را که سرخیاش از رژ نبود.
قلبم انگار میایستد، دلم درد میکند. درد برای من واژهی غریبی نیست. او نزدیکترین چیز به من است.
آخرین ویرایش: