- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
دلم از این همه تلخی به هم میپیچد، میدانم تلخی قهوهی دیروز است، امروز مزهی اسپرسو میدهد... .
کنارم زانو که میزند انگار تمام سدهای دنیا میشکنند و من غرق میشوم در حجم عظیمی از آب که قصد خفه کردنم را دارند. انگار که زیر آب رفته باشم و نمیبینمش اما عطرش... .
زیر بازویم را میگیرد:
- پاشو طنین... .
موهای ژولیدهام را از روی صورتم کنار میزنم و از یخزدگی بیش از حد انگشتانم میگذرم... غد شدهام:
- نیهان رو میارین پیشم؟ تو رو خدا... .
صدایش میلرزد یا توهم زده شدهام؟
من که تمام تنم میلرزد، صدایم، دستم، پایم، حتی لبها و حتی دل بیقرارم هم... .
بهروزخان: میارمش.
گریهام شدیدتر میشود و دست دیگرم را از دست گلیجانی که پا به پایم اشک میریزد خارج میکنم، گوشهی کتش را میگیرم:
- تو رو خدا؟ راست میگین؟
بینیام را بالا میکشم و به چشمهایش خیره میشوم، درست مثل چشمهای خودم است... باعث آزارش که نیست؟
بلندم میکند و رو به گلی جان لب میزند:
- یه لیوان آب بیار اتاقش.
دستم را گرفته است و این رویا نیست، دستم را گرفته است بدون اینکه بخواهد در اتاق زیر شیروانی زندانیام کند. دستم را اینبار آرام میکشد... .
صدایش را میشنوم:
- هیچوقت به کسی التماس نکن طنین... انقدر ضعیف نباش!
***
هشت سالم بود، امیر شانه را روی موهایم میکشید و من از درد جیغ میکشیدم.
آخرش عصبی شانه را گوشهای پرت کرد و پرسید:
- اصلاً چند وقته موهات رو شونه نزدی که انقدر گره افتاده؟ انقدر تنبلی؟
و من خیره به شانهی ترک خوردهی گوشهی دیوار، مغموم لب زدم:
- خب بلد نیستم ببافمشون، چیکار کنم وقتی کسی حوصله نداره موهام رو ببافه؟
خودم با بغض شانه را به موهایم کشیدم و با ناراحتی ادامه دادم:
- اصلاً خودم میرم به مامانِ طناز میگم بهم یاد بده، دیگه هم به تو نمیگم!
کسی یادم نداد، خانم که بیکار نبود، هر بار هم که به عمه میگفتم با ترش رویی مینشاندم کنار پایش و چنان سفت شانه را میان موهایم میکشید که از درد گریه میکردم، غر زدنم هم مساوی با نیشگون سوزناکی بود که عمه از بازویم میگرفت و چنان گوشتم را میپیچاند که گاهی خون مرده میشد، و شبها درد میکرد.
خودم یاد گرفتم، در سیزده سالگی، اما رد آن نیشگونها را هنوز روی بازویم دارم، و هنوز با دیدنشان دردم میآید... .
به پهلو میچرخم و برای امیر تایپ میکنم «عمه هم خوبه، دلش برات تنگ شده»
دلتنگی دردی است که من هم دچارش شدهام و دلم میل به آغوش کشیدنش را دارد اما امان از فاصله.
پیامش میرسد و من با چشم میخوانمش.
- از طرف من ببوسش و بگو خوبم.
پیام بعدیاش هم میرسد «نیهان چهطوره؟ خودت؟»
کوتاه مینویسم «خوبیم» و نیستم.
صدای دینگ پیام بعدی هم بلند میشود «من هم میخوام همیشه خوب باشی، میخوای حرف بزنیم؟»
نگاهی به ساعت گوشی میاندازم و تایپ میکنم «دیر وقته، شبت بخیر عزیزم.»
ایموجی قلب سفیدی میفرستد و شبم را خیر میگوید.
***
کنارم زانو که میزند انگار تمام سدهای دنیا میشکنند و من غرق میشوم در حجم عظیمی از آب که قصد خفه کردنم را دارند. انگار که زیر آب رفته باشم و نمیبینمش اما عطرش... .
زیر بازویم را میگیرد:
- پاشو طنین... .
موهای ژولیدهام را از روی صورتم کنار میزنم و از یخزدگی بیش از حد انگشتانم میگذرم... غد شدهام:
- نیهان رو میارین پیشم؟ تو رو خدا... .
صدایش میلرزد یا توهم زده شدهام؟
من که تمام تنم میلرزد، صدایم، دستم، پایم، حتی لبها و حتی دل بیقرارم هم... .
بهروزخان: میارمش.
گریهام شدیدتر میشود و دست دیگرم را از دست گلیجانی که پا به پایم اشک میریزد خارج میکنم، گوشهی کتش را میگیرم:
- تو رو خدا؟ راست میگین؟
بینیام را بالا میکشم و به چشمهایش خیره میشوم، درست مثل چشمهای خودم است... باعث آزارش که نیست؟
بلندم میکند و رو به گلی جان لب میزند:
- یه لیوان آب بیار اتاقش.
دستم را گرفته است و این رویا نیست، دستم را گرفته است بدون اینکه بخواهد در اتاق زیر شیروانی زندانیام کند. دستم را اینبار آرام میکشد... .
صدایش را میشنوم:
- هیچوقت به کسی التماس نکن طنین... انقدر ضعیف نباش!
***
هشت سالم بود، امیر شانه را روی موهایم میکشید و من از درد جیغ میکشیدم.
آخرش عصبی شانه را گوشهای پرت کرد و پرسید:
- اصلاً چند وقته موهات رو شونه نزدی که انقدر گره افتاده؟ انقدر تنبلی؟
و من خیره به شانهی ترک خوردهی گوشهی دیوار، مغموم لب زدم:
- خب بلد نیستم ببافمشون، چیکار کنم وقتی کسی حوصله نداره موهام رو ببافه؟
خودم با بغض شانه را به موهایم کشیدم و با ناراحتی ادامه دادم:
- اصلاً خودم میرم به مامانِ طناز میگم بهم یاد بده، دیگه هم به تو نمیگم!
کسی یادم نداد، خانم که بیکار نبود، هر بار هم که به عمه میگفتم با ترش رویی مینشاندم کنار پایش و چنان سفت شانه را میان موهایم میکشید که از درد گریه میکردم، غر زدنم هم مساوی با نیشگون سوزناکی بود که عمه از بازویم میگرفت و چنان گوشتم را میپیچاند که گاهی خون مرده میشد، و شبها درد میکرد.
خودم یاد گرفتم، در سیزده سالگی، اما رد آن نیشگونها را هنوز روی بازویم دارم، و هنوز با دیدنشان دردم میآید... .
به پهلو میچرخم و برای امیر تایپ میکنم «عمه هم خوبه، دلش برات تنگ شده»
دلتنگی دردی است که من هم دچارش شدهام و دلم میل به آغوش کشیدنش را دارد اما امان از فاصله.
پیامش میرسد و من با چشم میخوانمش.
- از طرف من ببوسش و بگو خوبم.
پیام بعدیاش هم میرسد «نیهان چهطوره؟ خودت؟»
کوتاه مینویسم «خوبیم» و نیستم.
صدای دینگ پیام بعدی هم بلند میشود «من هم میخوام همیشه خوب باشی، میخوای حرف بزنیم؟»
نگاهی به ساعت گوشی میاندازم و تایپ میکنم «دیر وقته، شبت بخیر عزیزم.»
ایموجی قلب سفیدی میفرستد و شبم را خیر میگوید.
***
آخرین ویرایش: